چرا این خاطرات کوفتی دست از سرم بر نمیدارن و هر چند وقت یه بار عین قوم مغول به مغزم حمله میکنن و اعصابموبهم میریزن…خدایا من چیکار باید بکنم که روی خوش زندگی رو ببینم؟…دیگه نه دیازپام آرومم میکرد و نه کلونازپام.سالها بود که بدنبال پیدا کردن آرامش توی هر سوراخ موشی سرک میکشیدم ولی هیچوقت به چیزی که میخواستم نرسیدم.روی زمین دراز کشیدم و دست و پام رو باز کردم…به گفته ی دکتر باید بدنم رو شل میکردم و افکار منفی رو دور میریختم ولی چطوری؟وقتی چشمام رو بستم خاطراتم وحشیانه بسمتم هجوم آوردن،خاطراتی که از سن هفت سالگی شروع میشد و نابودی من از اونجا کلید خورده بود…مامانکیمیا اگه دوست داری زود آماده شو با رویا بریم خرید.با شنیدن صدای مادرم گوشام تیز شد و بسرعت نگاهم رو از دفتر جدا کردم.- مادر میشه منم بیام؟؟؟ زود آماده میشم.مامان نه…وقتی دیشب بهت میگفتم بشین مشقات رو بنویس و گوش نمیکردی بایدم اینجوری تنبیه بشی.با یه لحن ملتمسانه گفتم مادر تورو خدا ولی وقتی با چشم غره ی اون مواجه شدم دوباره سرم رو بسمت دفترم چرخوندم و شروع به نوشتن کردم.نمیدونم چقدر طول کشیدولی از فرط خستگی چشمام باز نمیشد…شاید بخاطر این بود که دیشب زیادی بیدار مونده بودم.به اطرافم نگاه کردم یعنی به محل تنبیه…اتاقی که ته سالن بود رو بهش صندوق خونه میگفتیم و کلی وسایل توش مرتب چیده شده بود. هروقت تکالیفمو سروقت انجام نمیدادم به ناچار بایدبه اونجا میرفتم.نای بلند شدن نداشتم و همونجا روی فرش خوابم برد…هوا سرد شده بود…داشتم میلرزیدم از سرما…حرکت یه چیزی رو روی بدنم حس میکردم اما نمیدونستم چیه.هنوز بدنم خسته بود و بی جون بود…آروم دستم رو روی بدنم کشیدم و انگشتام لطافت پوستم رو لمس کردن…ولی لباسام؟من وقتی خوابیدم لباس تنم بود…با زحمت چشمام رو باز کردم…درست میدیدم هیچی تنم نبود و پدرم عین مار داشت بهم میپیچید.ترسیده بودم و ضربان قلبم تند تر شده بود.نفس های عمیق و سریعم باعث شده بود قفسه ی سینه بشدت بالا و پایین بره.- بابا…بابا داری چیکار میکنی چرا من لباس تنم نیست؟میخواستم از جام بلند بشم اما نمیتونستم.پدرم محکم به مچ دستام چنگ زد و هر دو دستم رو توی یک دستش جا داد.-نترس عزیزم پدر فقط میخواد باهات بازی کنه آروم باش.- ولم کن نمیخوام بازی کنم…صدای گریه زاری ام بلند شده بود و داشتم ضجه میزدم…نمیدونستم چیکار کنم تا بتونم از دستش خلاص بشم.من رو محکم توی بغلش گرفته بود و سعی میکرد لبام رو بخوره.در حالی که سعی میکرد به من بگه آروم باش زبونش رو روی لبهای بچگونه ام بازی میداد.از بوی نفسش حالم بهم میخورد…متعفن بود.با چشمام داشتم بهش التماس میکردم ولم کنه.سرم رو محکم تکون دادم که به دماغش خورد…فکر میکردم ولم کنه ولی با دست محکم توی موهام چنگ زد و گفت اگه جیکت در بیاد همین الان سرتو با کارد گوش تا گوش میبرم.فهمیدی؟تحکم صداش باعث شد خفه بشم…میخواستم گریه زاری هام رو خفه کنم ولی به هق هق افتاده بودم…آخه چرا پدر؟؟؟…تویی که برام اسطوره بودی…تویی که باید در کنارت حس آرامش و امنیت کنم…آخه چرا؟؟؟ترس از مردن و بریده شدن سرم باعث شد آروم بگیرم و فقط بی صدا اشکام رو دونه دونه از چشمام بریزم بیرون…اشکایی که هر وقت بیرون میومدن پدرم اونا رو با دست پاک میکرد و میگفت حیف این مروارید ها نیست اینجوری از چشمات پرتشون میکنی بیرون؟اما الان همون پدر باعث اشک ریختنم شده بود.وقتی دید آروم گرفتم یه لبخند روی لباش نقش بست…لبخند کثیفی که هیچ احساسی توش دیده نمیشد.دستای ظریفم رو ول کرد و روی زمین خوابوندم.فقط به سقف زل زده بودم…نمیخواستم ببینمش…نمیخواستم باور کنم کسی که اینجوری داره آزارم میده پدرمه.سنگینی جسمش رو حس میکردم.لباش رو دوباره بسمت دهنم آورد و اینبار سعی میکرد زبونم رو بیرون بکشه.حالم داشت بهم میخورد…سرم رو بسمت چپ چرخوندم و چشمام رو بستم.زبونش بسمت گردنم اومد و بعد آروم آروم اونو تا پایین تنه ام کشوند.وقتی دستش به کسم خورد پاهامو جمع کردم و با دستای کوچولوم سعی کردم دستش رو پس بزنم اما…اما من فقط یه بچه بودم بدون هیچ توانی.- نه بابا…تورو خدا بزار برم…بابا خواهش میکنم…بابا مگه من دختر کوچولوت نیستم…یادت نیست چقدر نازم میکردی؟؟؟…یادت نیست همیشه میگفتی بین دخترام فریاد رو بیشتر از همه دوست دارم؟حرفام با گریه زاری همسفر شده بودن ولی قلب پدرم از جنس سنگ شده بود.با برخورد دستش به صورتم مجرای اشک چشمای منم خشکید.دستام رو ول کردم و اونم رفت سراغ کسم.صداش و حرفایی که میزد سوهان روحم شده بودن…جوون چه کس کوچیکی.دختر خودمی دیگه…کست عین غنچه میمونه…جونم.حرکات زبونش روی کسم اجازه ی حرف زدن بیشتر رو بهش نمیداد.نمیدونم چه مرگم شده بود…حس ترس و وحشت وجودم رو اسیر کرده بودن.حرکت زبونش برام لذتی نداشت و بیشتر شبیه قلقلک بود.فقط از خدا میخواستم هر چه زودتر تموم بشه و بتونم برم.پدرم از روی زمین بلندم کرد و آروم شلوار و شورتش رو از پاش در آورد.گیج بودم نمیدونستم چی به چیه.نمیدونستم قراره چی بشه.فقط میخواستم هرچه زودتر کارش باهام تموم بشه بزاره از این اتاق لعنتی در برم.- دخترم اینو میبینی چقدر خوشگله…بیا بگیرش تو دستت.دوست نداشتم به بدنش دست بزنم اما از سیلی خوردن میترسیدم…از تهدیداش میترسیدم.دستم رو گذاشتم روی کیرش و ثابت نگش داشتم.سعی میکردم فقط زمین رو نگاه کنم.خودش دستش رو گذاشت رو دستم و شروع به عقب و جلو کردن دستم روی کیرش کرد.یه کیر سفید و کمی بزرگ.بعد از یکی دو دقیقه گفت دوست داری بخوریش ببینی چقدر خوشمزه است؟منتظر جواب من نشد و به موهام چنگ زد و سرمو بسمت کیرش کشوند.لبام رو بسته بودم که گفت اگه میخوای کتک نخوری مثل بچه ی آدم هر چی میگم گوش کن.حالا اون دهنت رو باز کن دختره ی جنده.دهنم رو باز کردم و زبونم رو به نوک کیرش مالوندم…ازش بدم میومد ولیمجبور بودم پدرم رو راضی نگه دارم.این دفعه سعی کردم با زبونم کلاهک کیرش رو لیس بزنم که یه دفعه با فشار دستش به سرم باعث شد کیرش تا نصفه بره توی دهنم.نمیتونستم درست نفس بکشم…شوکه بودم…کیرش به ته حلقم خورده بود.سعی کردم کیرش رو از توی دهنم بیرون بیارم ولی قبل از اینکه کامل در بیاد با یه فشار دیگه دوباره کیرش رو توی دهنم جا داد.نمیدونم چقدر طول کشید ولی دوباره منو روی زمین خوابوند و پاهامو بسمت بالا گرفت.کیرش رو بین چاک کسم بالا پایین میکرد و ناله میزد…ناله هایی که حالا میفهمم از روی شهوت بودن…اون نگاهش پر از شهوت و لذت بود ولی نگاه من پر از ترس و وحشت و درد و التماس.این بار منو روی شکم خوابوند و پاهام رو جفت کرد.سرم رو برگردونم تا ببینم چیکار میکنه.کیرش رو با تف لیز کرد و اونو بین پاهام گذاشت.کمی تپل بودم و کیرش بین پاهام گم میشد و به کسم کشیده میشد.کارش باعث میشد یه حس دیگه توی من بوجود بیاد…نمیدونستم چی اسمش رو بزارم…شاید بشه گفت لذت ناقص بود…هر چه بیشتر به این کارش ادامه میداد حس تنفرم نسبت بهش شدیدتر میشد.- پدر بسه تورو خدا…ولم کن تا برم.سعی میکردم خودم رو از زیرش در بیارم اما سنگینیش این اجازه رو بهم نمیداد.حرکاتش تندتر شده بود و صدای آه و ناله اش گوشم رو آزار میداد.کیرش رو دوباره تف مالی کرد و این بار اونو بین چاک کونم گذاشته بود و خودش رو حرکت میداد.بعد از چند دقیقه آه بلندش با ریختن یه مایع بین چاک کونم همراه شد…آروم گرفته بود…وزنش رو از روی بدنم برداشت و کنارم دراز کشید.خسته بودم ولی میخواستم در برم.به چهره اش نگاه کردم…دیگه از دیدنش حس خوبی بهم دست نمیداد…اون پدری که میشناختم برام مرده بود.میخواستم از جام بلند بشم و فرار کنم که دستم رو گرفت.- از بازیمون خوشت اومد؟سرم رو انداختم پایین و به گلهای قالی زل زدم.محکم تکونم داد و گفت با توام.صدام رو از ته حلقم بیرون دادم و گفتم نه.- به درک که خوشت نیومد…ببین اگه به کسی در این مورد چیزی بگی زنده زنده میسوزونمت…فهمیدی؟…الانم پاشو برو حموم تا مامانت نیومده.با گفتن کلمه ی چشم از اتاق بیرون اومدم و بعد از برداشتن حوله و لباسام بسمت حموم رفتم.نمیدونستم چرا پدرم باهام این کار رو کرده.یعنی کار اشتباهی کرده بودم که میخواست تنبیه ام کنه … کاش به مادرم میگفتم…ولی نه… پدر گفت اگه کسی چیزی بفهمه زنده زنده میسوزونمت.بعد از شستن خودم از حموم اومدم بیرون یه راست رفتم سمت اتاقم و در رو پشت سرم قفل کردم.خسته بودم بخاطر همین بمحض اینکه روی تخت دراز کشیدم خوابم برد…فریاد…فریاد بلندشو باید بری مدرسه.با شنیدن صدای پدرم چند لحظه طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده.یه لرزش خفیف توی وجودم لونه کرد…- چرا در رو قفل کردی دختر؟؟؟…پاشو باید بری مدرسه.ازش میترسیدم…از خودش…از نگاهش…از بوی تنش و از بدنش…خودم رو محکم به تخت چسبیدم و عروسکم رو توی بغلم فشار دادم…عروسکی که اون برام خریده بود…یه لحظه حتی از اون عروسک هم متنفر شدم و انداختمش زیر تخت.- چی شده؟؟- نمیدونم هر کاری میکنم در رو باز نمیکنه.- فریاد…مامانی پاشو باید بری مدرسه…حالت خوبه؟درست میشنیدم و این صدای گرم مادرم بود…صدایی که اون موقع برام حکم آزادی رو داشت.سریع از روی تخت بلند شدم و بسمت در هجوم بردم و با شوق و ذوق بازش کردم…توی آغوش مادرم ولو شدم…میخواستم گرمای بدنش بهم آرامش بده…مادرم با دستای مهربون و نرمش موهام رو ناز میکرد و میگفت چی شده دخترم اتفاقی برات افتاده؟دلم نمیخواست اون لحظه تموم بشه…برام عین یه رویا بود..یه رویای شیرین که علاقه ای به تموم شدنش نداشتم.وقتی چشمام رو باز کردم و صورت عبوس و در هم رفته ی پدرم رو دیدم دوباره ترس برم داشت…آروم از بغل مادرم جدا شدم و گفتم میرم آماده بشم.کار پدرم باعث شده بود ترس از هر چیز دیگه ای جای بیشتری رو توی دلم اشغال کنه.وقتی سوار سرویس مدرسه میشدم…وقتی برای اولین بار بعد از اون اتفاق توی مدرسه حاضر شدم…وقتی سر کلاس درس نشستم فقط و فقط توی یه فکر بودم…فکر پدرم…فکر این که پدرای دیگه چطوری هستن…فکر اینکه دخترای کلاسمون هم اینطوری شدن یانه؟روزها یکی یکی گذشتن…خورشید هر صبح طلوع میکرد و هرشب پژمرده میشد.من بزرگ شدم…باترس ولرز…بااحساس ناامنی…باصدای گوشی موبایلم اززمین کنده شدم وبه سمت کیفم رفتمیاشاربود، پسری که دوماه میشدباهاش درارتباط بودم- الو- به به خوشگل خانوم مثل اینکه زنده ای دیگه کم کم داشتم امیدوار میشدم و دلمو صابون میزدم- علیک سلام بچه پررو، نمیتونی مثل آدم حرف بزنی؟ حالا چرا صابون؟- اه بازم یادم رفت سلام کنم- خودت میدونی حلوا خیلی دوست دارم…داشتم امیدوار میشدم که مردی و فاتحه ات خونده است و منم یه حلوای مشتی افتادم. صدای خنده اش توی گوشم پیچید…پسر خوب و خوش زبونی بود.- اوه بپا یه وقت رودل نکنی…وعده ی کشکی به دلت نده من تا حلوای تو و امثال تورو نخورم هیچیم نمیشه .- ای بابا…حالا ما یه شوخی کردیم تو باید نصف مردم کره ی زمین رو بکشی و بندازی زیر یه خروار گل؟- خب حالا چیکار داشتی؟- (یاشار ) تو که بی معرفتی و سراغی از ما نمیگیری، خواستم ببینم چیکار میکنی…البته حق داری…تو بچه پولدارو چه به پریدن با ما فقیر فقرا.- ببخشید این مدت یه خورده اعصابم بهم ریخته.- چرا؟؟؟ نکنه باز زدی توی خط فکر کردن به شوهرت؟ نه نه…اصلا بحث این حرفا نیست.- ببین خانومم ازدواج قبلیت یه اشتباه بود و تو الان یه ساله طلاق گرفتی…فکر نمیکنم لازم باشه این چیزا رو مدام بهت یاد آوری کنم…یاد اون مرده رو بنداز دور…بزار توی خاطراتت گم بشه.- باشه…سعی میکنم.- ما رو باش واسه کی نشستیم قصه ی حسین کرد تعریف میکنیم،میخوام ببینمت.- عزیزم فعلا حال و حوصله ی بیرون اومدن ندارم اگه میشه بزارش واسه ی یه وقت دیگه.- (یاشار ) باشه مساله ای نیست…پس فعلا مزاحمت نمیشم…تا بعدا خدانگهدارت باشه.- ببخشید عزیزم …مواظب خودت باش و خداحافظ….از صداش میشد تشخیص داد ناراحت شده ولی چندان برام مهم نبود…رفتم کنار پنجره ی اتاقم و پرده رو کشیدم…درختای حیات جون داده بودن و تن های لختشون زیر نور قرمز و نارنجیه غروب به شکل زیبایی نقاشی شده بنظر میرسید.استخری که گوشه ی راست حیاط بود پر از برگ شده بود…از وقتی دایی علی یعنی سرایدارمون مرده بود کسی به باغ توجه نمیکرد…دیدن این صحنه باعث میشد بیشتر دلگیر بشم بخاطر همین پرده رو کشیدم و دوباره توی تاریکی اتاق روی تخت محو خاطراتم شدم…سلام و درودچند تا نکته ی کوچولو بود که باید گفته میشد1این داستان کاملا واقعیه و به سفارش یکی از کاربرای همین سایت نوشته شده که اگر تمایل داشته باشه میتونه توی قسمت کامنت ها حاضر بشه و اگر حرفی یا سخنی دارید با خودش در میون بزارید اما من نویسنده ی این داستانم پس اگر فحش و ناسزایی دارید مال منه،چون قبول کردم و همچین سوژه ای رو برای نوشتن انتخاب کردم.2یه مقدار صبور باشید…همونجور که میدونید وقتی که قرار بر رانندگیه و شما استارت میزنید یه مدت طول میکشه تا موتور ماشین گرم بشه وخوب کار کنه.3از کسانی که منتظر قسمت دوم هزارتوی زندگی هستن معذرت میخوام…نقطه ی بدی رو واسه ی شروع قسمت دوم انتخاب کرده بودم و تقریبا آخراش فهمیدم که چنگی به دل نمیزنه و حذفش کردم.4یه حرف تکراری امتیاز یادتون نرهبا تشکر…نوشته کفتار پیر-پژمان
0 views
Date: November 25, 2018