روزی روزگاری در ایران (1)

0 views
0%

باز هم همون کابوس لعنتیباز هم همون افکار در هم و برهمباز هم یه دنیا فکر و خیالباز هم نا امیدی و یاسسطح پایان بدنم از عرق خیسه خیس بود و داشتم نفس نفس می‌زدم.این کابوس لعنتی یه هفته بود که هر شب به سراغم می‌اومد و خواب رو از چشمام گرفته‌بود.بوی مرگ پایان اتاقم رو گرفته‌بود و فوران نا امیدی رو توی خودم حس می‌کردم.از وقتی که پدر سحر آب پاکی رو ریخته‌بود رو دستم و لقب زالو رو بهم داده‌بود یه هفته می‌گذشت و من توی این یه هفته روز به روز داغون‌تر می‌شدم و بخاطر بی‌پول بودن خودم و خانواده‌ام به هر کسی که به ذهنم می‌رسید کوله‌باری از فحش و نفرین تقدیم می‌کردم.از رختخواب بلند شدم و رفتم سمت یخچال تا آب بخورم وقتی برگشتم یه نگاه به موبایلم کردم ساعت 3 شب بود و همه جا تاریکه تاریک، دوباره چشمام رو بستم و خوابیدم.صبح ساعت 7 بود که با صدای مادرم بیدار شدم که هی داد می‌زد پژمان بیا صبحونتو بخور.قربونش برم یه دنیا انرژی بود و محبت.صبحونه خوردنم، شاید 4 دقیقه بیشتر طول نکشید.سیل افکار و احساساتی که توی وجودم جولان می‌دادن اجازه‌ی تمرکز روی هر کاری رو ازم گرفته‌بودن.بعد از یک هفته دیشب موبایلم رو روشن کرده‌بودم.باید تکلیف خودم رو روشن می‌کردم.من عاشق بودم اما یه عاشق مغرور. کسی که حاضر نبود حتی به جرم عاشق بودن تحقیر بشه.دیشب از سحر خواسته بودم که باهاش ملاقات کنم.نمی‌دونم کارم درسته یا نه اما باید تمومش کنم.باید احساساتمو زیر چکمه‌های زمخت و خشن پول لگد مال کنم و بگم گور بابای عشق.وقتی پول نیست عشق هم نیست.ولی این عشق لعنتی عین خوره داشت منو می‌خورد و نابود می‌کرد.رفتم گوشه‌ی اتاق کز کردم و دوباره رفتم تو فکر… یعنی می‌شد من به سحر برسم؟پدر سحر یه کارخونه‌دار خرپول بود ولی بابای من چی؟یه کارمند سادهسحر تو یه کاخ بزرگ شده‌بود ولی من چی؟تو یه خونه‌ی اجاره‌ای که شاید بزور می‌شد گفت 80 متره، اونم کجا؟توی جنوب شهرحساب بانکی پدر سحر حداقل 20 تا صفر داشت اما حساب بانکی بابای من چی؟هیچیتا حالا 500 تومن بیشتر ندیده‌بود که اونم تا نصف ماه نرسیده بخاطر اجاره خونه و قسط وام و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه ته کشیده‌بود.درسته که خودم یکی دو ترم دیگه بیشتر نداشتم تا درسم تموم بشه و به اصطلاح بشم دامپزشک ولی الان شاید همون زالویی بودم که پدر سحر می‌گفت.یه هفته پیش رو خوب یادمه.روزی که با هزار امید و آرزو و هزارتا نقشه‌ی جور واجور با همون تیپ دوزاریم راه افتادم بسمت کارخونه‌ی پدر سحر.قبل از اینکه برم اونجا عزت نفس داشتم اما الان چی؟ اگه کل وجود منو با میکروسکوپ الکترونی هم بگردید حتی یه ذره عزت نفس هم پیدا نمی‌کنید.پدر سحر با حرف‌هاش نقره‌داغم کرد.توی پایان مدتی که حرف می‌زد من سرمو عین گوسفند پایین انداخته‌بودم و با بغض مسخره‌ام به شیارهای بین کاشی‌های دفترش چشم دوخته‌بودم.ساعت 1230 باید می‌رفتم پیش سحر توی خونشون.پدر سحر از اون آدمای پول دوست عوضی بود که از صبح تا شب عین سگ کار می‌کردن و پول روی پول می‌ذاشتن و هیچ بویی از انسانیت نبرده بودن و مامانش چند سال پیش توی یه تصادف مرده بود.بلند شدم و یه زنگ به پرهام زدم و بعدش رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم.پرهام پسر عموی منه و خونشون همسایه‌ی دیوار به دیوار ماست.بعد از خداحافظی با مادرم از خونه زدم بیرون و شروع به زدن در خونه‌ی داییم کردم که پرهام اومد و در رو باز کردهوی چه مرگته مگه طلب داری اینجوری عین گاو میش در می‌زنی؟-تو چرا سرو روت سیاهه؟مگه نگفتم قراره بریم خونه‌ی سحر اینا؟پرهام سیاهه که سیاههنره خر مگه نگفتی قراره بریم سیاه‌بازی؟خب منم خودمو سیاه کردم دیگه-اهپاشو برو سر و صورتت رو بشور بریم دیر می‌شهپرهامبه کیر ماده خر هندی که دیر می‌شهمگه نمی‌بینی رخش خرابه و داره نفسای آخرشو می‌کشه؟از جلوی در کنارش زدم و رفتم توی حیاط دیدم کاپوت پراید یا بقول خودش کجاوه‌ی محقرشو داده بالا-پرهام دیر می‌شه تورو جون هرکی دوس داری یه کاریش کن.اگه دیر بشه نمی‌دونم چه خاکی تو سرم بریزم هاپرهام رس-چی؟پرهام خاک رس خیلی خاک مرغوبیهبهتره از اون استفاده کنی.-اه برو گمشو اصلا خودم می‌رمراستی تو چرا با این لباسای ترگل و ورگل اومدی ماشین درست کنی؟پرهام فضول رو بردن جهنم گفتن سیخ داغمون تموم شده وگرنه حتما می‌کردیم تو کونش.-خفه شومن رفتم.با حالت عصبانیت اومدم بیرون و راه افتادم.هنوز سر کوچه نرسیده بودم که صدای بوق نکره‌ی ماشین پرهام رو از پشت سرم شنیدم.-کس کش مگه نگفتی خرابه؟درست شد؟پرهام در حالی که میخندید گفتپ ن پ کپی برابر با اصل ماشینمه.خراب نبودفقط محض جذابیت موضوع گفتم خرابه.درحالی که بهش فحش و بد و بیراه می‌گفتم رفتم و روی صندلی سمت شاگرد نشستم.پرهام ببین پژمان…-خفهپرهام خودت خفه شی ذلیل‌مردهببین…-گفتم خفه.پرهام باشه ولی خب وظیفه ایجاد می‌کرد بهت بگم رو صندلی روغن ریخته.-چی؟؟؟بزن کنار نره خرخب چرا از همون اول نمیگی؟بزن کنارپرهام ماشینو زد کنار و منم سریع پیاده شدم و در حالی که به پشت شلوارم دست می‌کشیدم، به خودم و این زندگی نکبتی فحش می‌دادم.پرهام بیا بشین بچه شوخی کردم دلت باز شه.-کوفت.اینهمه از عالم و آدم می‌کشم تو هم روش.کون ما شده فنی و حرفه‌ای که هر ننه‌قمری از راه می‌رسه و یه چیزی فرو می‌کنه توش.با ناراحتی نشستم رو صندلی و سرمو تکیه‌دادم به پشتی اون و چشمامو بستم.پرهام حالا چته جوش میاری؟آمپر چسبوندی‌ها-پرهام تورو جون اون عمه‌ی نداشته‌ات بس کن.بغض گلوم رو گرفته‌بود.دلم می‌خواست از دست این زندگی کوفتی خلاص بشم.همه‌ی آرزوهام فقط توی سحر خلاصه می‌شد و حالا داشتن اونو ازم می‌گرفتن.با سحر توی دانشگاه آشنا شدمو بعد از اون رابطه‌ی ما روز به روز عمیق‌تر شد.مطمئن بودم سحر هم منو رومانتیک دوست داره.آی خدا یعنی هرکی پول داشته باشه آدمه؟یعنی من فلک زده چون پدرم پول نداره باید تحقیر بشم؟بابای سحر می‌گفت تو پاتو از گلیمت درازتر کردی اما کو گلیم؟من حتی همون گلیم رو هم نداشتم.یکی یکی تمامی این سوالات رو توی ذهنم مرور می‌کردم.پرهام پژمان… پژمان رسیدیم.در رو بازکردم و پیاده شدم و با فاصله خودم رو توی شیشه‌ی ماشین نگاه کردم.قیافه‌ی خوبی داشتم و پیراهن مشکی و شلوار جین همرنگ اون با یه کفش جین شالی مشکی.-دمت گرم برادر ایشالا جبران می‌کنم.پرهام شد 20 تومن-چی؟پرهام کرایه‌ات رو می‌گم، دیگه شد 20 تومن.-برو گمشورفتم بسمت در خونه که پرهامم از ماشین پیاده شد و قفل مرکزی ماشینش رو زد و پشت سرم راه افتاد.-تو کجا؟پرهام یعنی چی کجا؟-یعنی مثل یه پسر خوب و مؤدب بشین تو ماشین تا من برم و بیام. یه وقت با بوق ماشین بازی نکنی ها. دست به دنده و این چیزام نزن.پرهام اونوقت زیادیت نمی‌شه رودل کنی؟-کوفت مگه دارم می‌رم پارتی؟ دارم می‌رم قال قضیه رو بکنم.پرهام این خانوما خیلی کلکن می‌ترسم یه وقت یه بلایی سرت بیاره. یه وقت کیر یعنی چیز خورت می‌کنن‌ها.-لازم نکرده، همین جا بشین تا بیام.پرهام باشه ولی مسئولیتش با خودته.بهت گفته باشم که زمان استاندارد شکستن دل یه خانوم 10 دقیقه است، اگه بیشتر بشه عین کماندو از رو در و دیوار می‌پرم توی خونه.-تو به سنگ قبر من خندیدی که همچین کاری بکنی.پرهام به من ربطی نداره تو باید مدیریت زمان داشته باشی.دیدم داره بر می‌گرده و می‌ره سمت ماشین گفتم بهتره باهاش کل کل نکنم.می‌خواستم زنگ در رو بزنم که پرهام داد زدآخ که یادم رفت من باید برم دستشویی.-می‌میری یه نیم ساعت تحمل کنی؟-تقصیر خودت بود از بس عجله داشتی یادم رفت برم.-اه یه کاریش بکن دیگهپرهام چیکارش کنم؟ همینجا درختا رو آبیاری قطره‌ای کنم خوبه؟پژمان جون حداکثر ظرفیت مثانه ی یه آدم 300 سیسیه. اگه به این حد رسید مثل چراغ بنزین ماشین روشن می‌شه. با این تفاوت که اینجا ظرفیت تکمیله. پدر مال من سه ساعته داره علامت می‌ده. ترکیدم.-گفتم نهپرهام حالا خوبه دختره هم منو دیده هم می‌شناسه.-نهپرهام کوفت و نهاصلا چه معنی می‌ده یه پسر با یه دختر اونم تنها توی یه خونه درندشت و خالی؟-چرت و پرت بلغور نکن خودت می‌دونی همچین آدمی نیستم.پرهام من نمی‌دونم تو الان دقیقا کجای کیریسر کیری،تنه‌ی کیری، یا ریشه‌ی کیری.اینو گفت و دستش رو گذاشت روی زنگ.-چیکار کردی خره؟پرهام چیه منگل؟ نکنه می‌خواستی از در بری بالا؟-به تو چه بوزینه.تو همین لحظه سحر اف اف رو برداشت.سحر کیه؟پرهام منم منم مادرتون غذا آوردم براتون.صدای خنده‌ی سحر پیچید و در رو زد.پرهام می‌خواست بره توی خونه که دستش رو گرفتم و گفتمیه لحظه وایسا باهات حرف دارم.پرهام جون بسرم کردی. بنال بلبل مست.-رفتیم اونجا دم کرکره‌ی دهنتو میاری پایینو حرف نمی‌زنی‌ها وگرنه من می‌دونم و تو.پرهام تموم؟-آرهپرهام حالا اذن دخول به این سرای گرم و نرم رو صادر می‌کنی؟-برو گمشو داخل.از در رد شدیم و رفتیم توی حیاط.بارها و بارها اومده بودم توی این خونه ولی هیچوقت بعنوان یه زالو بهش نگاه نکرده‌بودم.درختای مختلف،گل‌های رنگارنگ،در حیاط بوسیله‌ی یه راهروی سنگفرشی به در ورودی خونه که چندتا پله از سطح زمین فاصله داشت منتهی می‌شد.پرهام گل یادت رفت‌ها.-بیخیال، منکه نیومدم بهش سر بزنم. اومدم رابطه‌مون رو تموم کنم.پرهام بی توجه به حرف من رفت و از بین اون همه گل رنگارنگ یه گل رز قرمز چید و با خودش آورد.-چیکار می‌کنی گاومیش؟زشته می‌بینن.پرهام خودمونیم سحر اگه شعور داشت عاشقه توی یه لا قبا نمی‌شد.پول که نداری، سگ اخلاق هم که هستی، شعور برخورد با یه خانومم که قربونت برم نداری، پس تو چی داری؟باور کن برام معما شده.-کوفتگل رو ازش گرفتم و پرت کردم یه طرف و به سمت در ساختمون راه افتادیم که سحر در رو باز کرد و روی پله‌ها منتظرمون وایساد.اووف. هر وقت این دختر قد بلند با اون موهای مشکی که رنگشون با رنگ چشماش ست بود و بلندی اونا تا بالای باسنش می‌رسید رو می‌دیدم دست و پام سست می‌شد و جلوش به زانو در می‌اومدم.جلوتر که رفتم متوجه شدم چشماش خیسه.با دیدنش دوباره یه بغض لعنتی عین بادکنک توی گلوم داشت بزرگ و بزرگتر می‌شد.دیگه رو به روش بودیم.-سلام فینگیلیسحر یه نگاه به پرهام کرد و مثله اینکه مردد باشه پرید توی بغل من و خودش رو محکم بهم فشار داد.سحر این یه هفته کجا بودی؟چرا گوشیت رو خاموش کرده بودی؟نمیگی دل خانومت می‌گیره؟نمیگی نگرانت می‌شم؟نمیگی فکر می‌کنم دیگه ازم سیر شدی؟با گریه زاری و هق هق تند و تند داشت سوال می‌کرد.از خودم جداش کردم و به صورتش زل زدم.چشماش بخاطر رطوبتشون داشتن برق می‌زدن.خیسی اشکاش رو پاک کردم و گفتم بسه خانومم.حیف این چشمای خوشگل نیست داری اذیتشون می‌کنی؟پرهام پدر بسه ما هم دل داریم.فرت و فرت دارین صحنه‌ی +18 واسه ما اجرا می‌کنید.سحر خودش رو عقب کشید گفتببخشید آقا پرهام دست خودم نبود.بعد سرشو انداخت پایین و گفت بفرمایید تو.پرهام شرم و حیاتون منو به سیخ کشیده.-کوفت بگیری بچه.با خنده وارد ساختمون شدیم و پرهامم زود رفت توی دستشویی.وقتی وارد پذیرایی شدم یه دختر دیگه هم اونجا روی مبل نشسته بود.دختر خوشگلی بود ولی به زیبایی سحر نبود و قدش هم کوتاهتر بود.دختر خونگرمی بود.بعد از سلام و احوال پرسی‌های کلیشه‌ای نشستیم.کل برنامه‌هام بهم ریخته بود.نمی‌دونستم چه غلطی بکنم و حالا چطوری با سحر حرف بزنم.سحر دوستش رو ندا معرفی کرد.داشتیم درباره‌ی دانشگاه و این چیزا حرف می‌زدیم که پرهام اومد.پرهام آخییییشپژمان تو بمیری 10 سال جوونتر شدم.دیگه داشتم می‌ترکیدم.پرهام هنوز ندا رو ندیده بود آخه مبل بلند بود و موقعیتش پشت به پرهام بود.وقتی رسید گفت جلل الخالق.تو از کی جادوگر شدی من خبر نداشتم؟نکنه پیامبری چیزی شدی؟وایسا ببینم عبا هم که نداری بگم انداختی روش عوضش کردی.نا مسلمون چیکار دختر مردم کردی؟ندا بلند شد و با خنده سلام کرد.پرهام خودش رو به خریت زده بود و ول هم نمی‌کرد.ندا من ندا هستم. صمیمی‌ترین دوست سحر.پرهام مطمئن باشم دروغ نمی‌گید؟پس سحر کجاست؟ نکنه خوردینش بچه‌ی مردمو؟-بیا بگیر بشین بچه.رفته توی آشپزخونه.ندا من برم ببینم کجا مونده.ندا بسمت آشپزخونه حرکت کرد و پرهامم اومد روی کاناپه کنار من نشست.-یه ساعته اونجا داشتی چه غلطی می‌کردی؟پرهام ندا رو دیدی؟ به به چه حسی، چه لطافتی، چه چشمایی، چه لباسی…-کوفت پسره‌ی هیز می‌گم چیکار می‌کردی.پرهام اه مگه نمی‌خواستی با دختره دعوا کنی و بعدشم گورتو گم کنی؟ خب منم صبر کردم تموم بشه بریم دیگه.-خیلی خری. حالا این دوستشم که اینجاست چیکارش کنیم؟پرهام مگه قرار بود کاری کنی که الان دوستش مزاحمت ایجاد می‌کنه؟-خب می‌خواستم باهاش حرف بزنم.پرهام آهان، فکر کردم نعوذبالله فکر پلیدی توی سرته.-کوفت بی‌شعورحالا یه کاریش کن.پرهام نه اصلا به من چه مگه من جیمز باندم؟-اگه ازت خواهش کنم؟حرف مرد یکیه، گفتم نه مگه من سوپر منم-کوفت.اگه دوبار ازت خواهش کنم؟پرهام چونه نزن دیگه فقط یه راه داره.-چه راهی؟ هرچی باشه قبوله.اینو که گفتم شروع کرد به در آوردن جورابش.-داری چیکار می‌کنی؟پرهام باید پامو لیس بزنیو با اشک و التماس ازم خواهش کنی.-گمشو بی‌تربیت. خودم یه کاریش می‌کنم.پرهام خودت گفتی هرچی باشه قبوله.-فکر می‌کردم آدمی.پرهام یعنی الان نیستم؟دیگه جوابش رو ندادم و به تابلوهای نقاشی روی دیوار چشم دوختمبلند شدم و رفتم سمت یکیشون که خیلی شبیه سحر بود و بهش زل زدم.دوباره رفتم توی فکر که با صدای سحر به خودم اومدم.قشنگه؟؟؟به عقب برگشتم و نگاهش کردم-آره خیلی خوشگله.سحر اینو چند وقت پیش یکی از دوستام برام کشید.-دست و پنجولش درد نکنه.سحر می‌شه یه جا بشینیم با هم حرف بزنیم؟سحر چرا نمی‌شه زشتولک.بعد دست منو گرفت ومنو با خودش به اون طرف پذیرایی برد که یه دست مبلمان دیگه چیده بودن.پرهامم داشت با ندا حرف می‌زد و وقتی از کنارشون رد شدیم پرهام با صدای بلند گفت شیطونی نکنی بچه.-جز جیگر بگیری پرهام.که دخترا زدن زیر خنده.من رفتم روی یه کاناپه نشستم و سحرم با خودش یه سینی که دوتا قهوه توش بودن آورد و بعد نشست کنار من.یه لباس آبی آسمونیه چسبون که تا زیر زانوهاش بود به تن داشت. کنار من نشست و دستام رو توی دستاش گرفت.سحر خب خبتو این یه هفته چرا غیبت زده بود؟نمی‌تونستم از شرم توی چشماش نگاه کنم ولی خب مجبور بودم.توی این یه هفته همش خواب مرگ رو می‌دیم.همش خواب جنازه‌ی خودم رو می‌دیدم که روی دوش مردمه و دارن با صدای الله و اکبر منو راهی یه دخمه‌ی تنگ و تاریک که اسمش رو قبر گذاشتن می‌کنن.تمام توانم رو جمع کردم و بدون اینکه حتی بهش نگاه کنم همه چیز رو بهش گفتم.گفتم نمی‌خوام تحقیر بشم.گفتم نمی‌خوام یه توسری‌خور باشم و در آخر گفتم که عشق ما به جایی نمی‌رسه سحر، پس بهتره همین الان تموم بشه.دستش که توی دستم بود لحظه به لحظه بیشتر به دستم فشار می‌اورد.سرم رو بلند کردم و دیدم بی صدا داره گریه زاری می‌کنه.نگاهم رو ازش گرفتم که اونم بلند شد و بسمت راه پله‌ی طبقه‌ی بالا که اتاقش بود دویید.صدای گریه‌اش بلند شده‌بود و داشت توی گوشم می‌پیچید.پرهام با اشاره بهم فهموند که دنبالش برم.با شک و دو دلی بلند شدم و رفتم سمت اتاقش و در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم تو.روی تخت دراز کشیده‌بود و داشت گریه زاری می‌کرد.پشتش به من بود.رفتم جلو ولبه‌ی تخت نشستم.-سحر…سحری…تورو خدا داغون‌ترم نکن. وقتی پدرت منو مثل یه زالو می‌بینه.وقتی این همه تفاوت طبقاطی بین ماست میگی چیکار کنم؟وایسم و تحقیر بشم؟سحر بلند شد و با خشم به من چشم دوخت و گفتتو فقط بلوف زدی دوستم داری وگرنه هیچوقت به این راحتی جا نمی‌زدی.وگرنه هیچوقت به این راحتی پشت من رو خالی نمی‌کردی.تو چرا نمی‌فهمی من تورو می‌خوام.بلند شدم و در طول اتاق شروع به راه رفتن کردم.گیج و منگ شده بودم.توی برزخ موندن و نموندن داشتم دست و پا می‌زدم.-ببین سحر من نمی‌خوام تورو از دست بدم چون رومانتیک دوستت دارم ولی از اون ور دوست ندارم هر روز سرکوفتای پدرت رو تحمل کنم.من هم غرور دارم سحر. تو رو خدا درکم کن چون یه مرد بدون غرورش هیچه.سحر پژمان تو الان شاید هیچی نداشته باشی اما برای من همه چیزمی.توهم به زودی یه دامپزشک میشی.به هر حال می‌تونی گلیم خودت رو از آب بیرو ن بکشی.دوباره رفتم و لبه‌ی تخت نشستم و بهش چشم دوختم.سحر ببین من به این فکر کردم.ما می‌تونیم مال هم باشیم. تا ابد.دستش رو گذاشت روی دوطرف گردنم.منظورش رو فهمیدم اما نمی‌دونستم کار درستیه یا نه. سی پی یوی مغزم داشت حرفشو پردازش می‌کرد که با دستاش به سرشونه هام فشار آورد.تردید داشتم ولی سرش رو توی دستام گرفتم و بسمت خودم کشوندمش.داغی لباهاش منو به وجد می‌اورد.یه حسه نابداشتم از شراب بزاق دهنش مست می‌شدم.خوابوندمش روی تخت و خودم روش قرار گرفتم و شروع به بوسیدن لب‌هاش کردم.بوسه‌هایی کوتاه ولی لذت‌بخش.بوی تنش داشت دیوونه‌ام می‌کرد.زبونم رو توی دهانش می‌چرخوندم و اونم با پایان توانش اونو مک می‌زد.-سحر مطمئنی کارمون درسته؟سحر آرهو دوباره لب‌هاش رو به دهن من دوخت.گرمای عجیبی داشتحس ترس از آیندهحس لذتحس شهوتهمه‌ی حس‌های عالم داشتن یکی یکی خودشونو تو وجودم جا می‌دادن.همین جور که لب‌هامون تو هم قفل بود سحر دگمه‌های پیراهن منو باز کرد و منو خوابوند روی تخت و خودش روی من قرارگرفت.تا حالا بعنوان شریک جنسی بهش نگاه نکرده‌بودم، اندام قشنگی داشت.سینه‌هاش متوسط بود و بالا تنه‌اش حالت هفتی داشت و باسن نسبتا برجسته اش آدمو حشری می‌کرد.جاهامون رو عوض کردیم و این بار من روی اون قرار گرفتم و بعد از خوردن لبش شروع به لیسیدن نرمی گوشش کردم.نفسای گرمش که مدام به گوشم می‌خورد بیشتر تحریکم می‌کرد.دیگه همه چیز رو فراموش کرده‌بودم.رفتم سراغ گردنشخیلی اروم زبونم رو روی گردنش می‌کشیدم.بلند شد و لباسش رو درآورد.تازه سینه‌هاش رو از روی سوتین می‌دیدم.یه سوتین و شورت قرمز تنش بود.دوباره از گردنش شروع کردم زبونم رو تا خط سینه‌اش آوردم و بعد از پایین پستوناش شروع به لیسیدن کردم تا رسیدم به شکمش.دوباره شروع به لیسیدن کردم و با دستام.پستوناش رو از روی سوتین فشار می‌دادم.اونم فقط چشماشو بسته بود و آروم ناله می‌کرد و با زبونش لب‌هاشو خیس می‌کرد.دیگه داشت دیوونه‌ام می‌کرد.دوباره رفتم سراغ پستوناشو سوتینشو درآوردم و پستوناشو تو دستم گرفتم.و زبونم رو رسوندم به نوک قهوه‌ایه سینه سمت چپش و با اون یکی دستم سینه سمت راستشو می‌مالیدم.ناله هاش بلندتر شده بود و منم داشتم هر دوتا پستونشو مک می‌زدم بعد از چند دقیقه رفتم سراغ کسش و شورتش رو آروم در آوردم.بعد از نگاه کردن به اون کسش که تپل بود و برجستگی خاصی داشت و هر کسی رو تحریک به خوردنش می‌کرد، آروم زبونم رو از بالا تا پایین بین شیار کسش کشیدم که یه لحظه کمرشو برد بالا و با گفتن یه آ ه ه ه ه ه ه ه ممتد و سست شدن بدنش ارضا شد.سحر بیحال شده بود و دستاش رو تخت ولو شده بودن.ول نکردم و دوباره شروع به لیسیدن کسش کردم.ولی این بار با سرعت بیشتری لیس می‌زدم و زبونم رو تا تاجایی که امکان داشت تو کسش فرو می‌کردم و چوچولش رو می‌مکیدم.بعد 6 یا 7 دقیقه چشماشو باز کرد و بلند شد این بار اون منو رو تخت خوابوند و خودش اومد روی من.یه لب گرفت و رفت سراغ زیپ شلوارم.کیرم داشت از درد می‌ترکید و وقی شلوارمو با کمک سحر در آوردم و اون شورتمو کشید پایین سرخ سرخ شده بود.کیرم 16 سانتی می‌شد و با اطلاعاتی که داشتم می‌دونستم کیر بالای 12 سانت می‌تونه یه دختر رو ارضا بکنه، به همین دلیل نگران این قضیه نبودم که نتونم شریک جنسی خوبی برای سحر باشم.اون از تخمام شروع به خوردن کرد و اونارو عین جارو برقی می‌مکید بعد شروع به لیس‌زدن تنه‌ی کیرم کرد و وقتی به سر کیرم رسید یه بوسش کرد و گفت پژمان قول بده که همیشه مال من باشی.که منم گفتم تا ابد دوستت دارم عزیزم.اونم یه لبخند زد و شروع به ساک زدن کیرم کرد.واقعا قشنگ این کارو می‌کرد هرچند بعضی اوقات دندونش به کیرم ساییده می‌شد ولی در کل لذت بخش بود.سرشو گرفتم و گفتم سحری بسه، فکر کنم الان وقتشهاونم رو تخت خوابید و پاهاشو از هم باز کرد.به چشماش نگاه کردم.می‌شد دو دلی ترس و تردید رو توی چشماش خوند.یعنی همون احساساتی که توی وجود خودم داشتن موج می‌زدن.سر کیرم رو گذاشتم روی کسش و به چشماش نگاه کردم.یه لبخند بهم زد و منم چشمامو بستم و با یه فشار کیرمو هل دادم تو.صدای جیغش بلند شد و من گرمی خون رو با کیرم حس کردم.کیرم هنوز توی کسش بود. نمی‌دونستم پرهام اینا دارن چیکار می‌کنن و دلمم نمی‌خواست بدونم.فقط می‌خواستم به سحر توجه کنم و همه‌ی افکارم رو روی اون متمرکز کنم.و به صورت عشقم که حالا از درد جمع شده بود نگاه کردم.چشماش بسته بود ویه قطره اشک گوشه‌ی چشمش خودنمایی می‌کرد.کیرمو درآوردم وبا دستمال پاکش کردم و چنتا دستمال گذاشتم رو کس اون.خواستم بلند شم که گفت کجا؟گفتم حتما درد داری بهتره ادامه ندیم ولی اون گفت توهم باید ارضا بشی عزیزم.دستمو گرفت و بسمت خودش کشوند.بعد از لب گرفتن دوباره رفتم سراغ کسش.هنوز رطوبت داشت.دوباره کیرمو کردم تو که گفت آخخخخخخخخخواستم درش بیارم که گفت ادامه بده منم شروع به عقب و جلو کردن کیرم کردم و با دستام پستوناشو می‌مالیدم.اون فقط داد می‌زد و می‌گفتپژمانمپژمانکمدوستت دارم.قول بده که با من می‌مونی.به هر قیمتی شده تو باید مال من باشی.فقط مال منبا دست چپم دستشو تو دستم قفل کرده بودم بهش فشار می‌دادم.بعد از چند دقیقه بلندش کردم و توی حالت داگی قرارش دادم و ازش خواستم کمرشو بده تو.بدن نرم و سفیدی داشت.پشتش قرار گرفتم و کیرمو آروم فرو کردم توی کسش و آروم آروم شروع به تلمبه زدن کردم.صدای نفس‌هام با نعره همراه شده بود و کیرم داشت آتیش می‌گرفت.یه داغیه لذت بخشسرعت تلمبه‌هامو بیشتر کردم و بعد از چند لحظه وقتی که حس کردم آبم داره می‌اد کیرم رو کشیدم بیرون و روی کمر سحر خالیش کردم و اونم با یه جیغ ارضا شد.نای حرکت کردن نداشت.اون روی شکم افتاده بود و منم کنارش.دستامو بین موهای مواجش به حرکت در آوردم و همراه با نوازشش آروم زیر گوشش ندای عشق رو سر دادم.-دوستت دارم سحر.قول می‌دم که همیشه با تو می‌مونم و با پایان وجودم دوستت داشته باشم.سحر چشماشو باز کرد و لبخند گرمش رو به روی صورتم پاشید.یه لب دیگه ازش گرفتم و گفتم پاشو.احتمالا پرهام اینا پایین بدجوری شاکی باشن.یه لبخند زد و گفت فکر کردی ندا رو الکی آوردم؟آوردم با پرهام حرف بزنه دیگه.سحر بلند شد و رفت توی حمام اتاقش و منم لباس پوشیدم و رفتم پایین.خبری از پرهام و ندا نبود.شماره‌ی پرهام رو گرفتم که با چندتا بوق جواب داد-کجایی؟پرهام علیک سلام دلاوروالا دیدم زدی به خط و رفتی توی دل دشمن گفتم مزاحمت نباشم.با ندا اومدم بیرون تو هم بهتره خودت برگردی خونه.خنده ام گرفته بود.-تو از کی تا حالا با شعور شدی؟پرهام از وقتی که جنابعالی یکه و تنها و بدون تجهیزات نظامی می‌زنی به قلب دشمن و سیل خون راه می‌اندازی.-کوفتصدای خنده‌ی خودش و ندا از پشت تلفن می‌اومد.خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.سحر بعد از چند دقیقه اومد و بعد از خوردن ناهار از خونشون اومدم بیرون.ساعت 4 بود که به خونه رسیدم.توی این مدت کلی از درسام عقب افتاده بودم ولی خب افکار درگیرم اجازه‌ی هیچ کار دیگه‌ای بجز فکر کردن به سحر رو به من نداده بود.بعد از چند روز با توافقی که بین من و سحر صورت گرفت برای بار دوم به کارخونه‌ی پدرش رفتم.غرورم رو تیکه تیکه کردم و اندختم زیر پاش ولی اون بازم تحقیرم کردم.اعصابم بهم ریخته‌بود.زدم به سیم آخر و اتفاقی که بین من و سحر افتاده بود رو براش شرح دادم.اول فکر می‌کرد دروغ می‌گم ولی وقتی فهمید جدیم بلند شد و دوتا کشیده‌ی نر و ماده نثار سمت چپ و راست صورتم کرد و با عصبانیت از در رفت بیرون.به سحر اطلاع دادم و منتظر موندم.ولی گوشی سحر خاموش بود.سحر بعد از اون روز حتی دانشگاه هم نیومد.گهگاهی می‌رفتم و از توی کوچشون عبور می‌کردم ولی خبری ازش نبود.نمی‌دونم چرا ولی یه حس آزار دهنده داشتم.یه حس بد تقریبا یه هفته از غیب شدن سحر می‌گذشت و منم ذره به ذره داشتم آب می‌شدم. که پرهام اومد پیشم.توی دستش یه کاغذ بود.اونو گذاشت جلوم و رفت و اون گوشه‌ی اتاق نشست.با شک و تردید کاغذ رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.دست خط سحر بود.بعد از تموم شدن نامه کل دنیا رو سرم خراب شد.آخه چرا؟؟؟چرا عاقبت عشق من باید اینجوری می‌شد؟چرا بخاطر نفهمی و بی شعور بودن پدرش اون باید خودکشی می‌کرد؟خدایا نکنه واقعا مال بچه پولدارایی؟پدر سحر موبایلش وهمچنین پایان خط‌های تلفن خونه رو قطع کرده بوده و بعلت فشارهایی که پدرش بهش وارد می‌کرده خودش رو خلاص کرده بود و این نامه رو قبل از مرگش به ندا سپرده بود.در حالی که گریه زاری می‌کردم سرم رو با شدت به دیوار می‌زدم که از حال رفتم.وقتی بیدار شدم توی بیمارستان بودم و پرهام بالای سرم ایستاده بود.درحالی که اون دستم رو توی دستش گرفته بود و آروم فشار می‌داد، من فقط به یه جمله فکر می‌کردم.سحرم، شرمنده‌ام که بی تو نفس می‌کشم هنوز…پایان قسمت اولکفتار پیر -پژمانادامه…

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *