قسمت قبلپرهام اه پاشو دیگه… همش خواب خواب خواب.اینکه نشد زندگی.-ولم کن پرهام حوصله ندارم.بالاغیرتاً این کیرتو از کون ما بکش بیرون بذار بخوابیم.پرهام آخه تو کونت کجا بود که من بخوام چیز میز فرو بکنم توش؟اعتماد به نفست منو تیکه تیکه کرده.پاشو دیگه.-حالا برنامهات چی هست؟پرهام پاشو بریم جنوب هم یه سر به خونهی ما بزنیم هم یه سر به خونهی شما.پتو رو دوباره کشیدم رو سرم و گفتم-تو رو به جدت قسم ول کن پرهام.الان میریم دوباره بهمون گیر میدن میگن برید خانم بگیرید.پرهام با خنده گفت من میمیرم واسه اون دخترایی که اسمشون توی لیست مادرمه. پاشو میخوام ببینم کِیس جدید چی واسم ردیف کرده.دیدم گیر سهپیچ داده و با دست که سهله با دندون هم گرهاش باز نمیشه، اجباراً از روی تخت بلند شدم.پرهام بالاخره حضرت آقا افتخار دادن… ولی خیلی کونگشادی پژمان.-کس نگو پدر حال ندارم… تو هم ما رو یابو فرض کردی، داری ازمون سواری میگیری.پرهام بدبخت تو قاطر بودی من آدمت کردم، حالا داری چرت و پرت بارم میکنی؟من تلویزیون میبینم تا بیای.اینو با خنده گفت و رفت.جلوی آیینهی قدی اتاقم وایسادم و مشغول ورانداز کردن خودم شدم.از سر تا پای خودم رو با دقت سرچ میکردم.نمیدونستم دنبال چی هستم.به قیافهی مرد توی آیینه چشم دوختم.یه قیافهی بالاتر از حد معمولی با یه پوستی که بقول پرهام بدلیل مراقبتهای ویژه سفید و تمیز بود با یه ته ریش.به چشمهای قهوهایه مرد توی آیینه زل زدم.چشمهایی که خستگی ازشون میبارید.ساعت حدوداً شش بعد از ظهر بود که من دوش گرفتهبودم و داشتم لباسهام رو میپوشیدم که باز سر وکلهی پرهام پیدا شداووووزود باش دیگه… انگار تازه عروسه که داره واسه شب زفاف آماده میشه.لباساتم که سر تا پا سفید زدی و شدی عین یه عروس.با خنده گفتمچیه؟ نکنه واسه این تازه عروسه نو شکفته هم تیز کردی؟پرهام نه بابا. کیری که بخواد واسه تو بلند بشه رو باید از ریشه با شمشیر سامورایی قطع کرد.بعدشم کی میاد توی پشمالو رو میکنه تا وقتی که اینهمه دختر تر گل و ورگل ریختن دور و برم.همینجوری که با پرهام حرف میزدم اومدیم بسمت پارکینگ خونه.پرهام با ماشین من میریم.-چه فرقشه؟ دوتاشون که یکین و فقط رنگشون فرق داره.خر همون خره فقط افسارشو عوض کردن.پرهام برو بابا… دنده 4 ماشینت زنگزده از بس عین لاکپشت این وامونده رو روندی.تو باید بجای اینکه اینهمه پول بیزبونو میدادی و زانتیا میخریدی یه دوچرخه میگرفتی و سوار میشدی.پرهام ماشین رو از توی پارکینگ خارج کرد و بعد از سوار شدن بسمت خونهی پدریمون راه افتادیم.حس و حال خوبی نداشتم، مدام پشت چراغ قرمز گیر میکردیم.سرم رو به پشتی صندلی تکیهدادم و رفتم توی فکر.هر وقت به فکر فرو میرفتم گذشتهی شومم یه فیلم سینمایی با دور تند میشد و برای تک تک سلولهای مغزم میرفت روی پرده.شکستگی سرم بعد از شش سال هنوز التیام پیدا نکرده بود و این درد مسخره که گویا نشاتگرفته از ضربهای بوده که به قشر خارجی مغزم وارد شدهبود گهگاهی منو از زمان حال جدا میکرد و به زمان گذشته پیوند میداد.گذشتهای که بخاطر فقر نابود شدهبود اما حالا…بعد از شش سال و عین تراکتور کارکردن اونقدری پول داشتم که اگه تا آخر عمرم هم میخوردم و میخوابیدم و عشق و حال میکردم؛ بازم پول ته جیبم بود.توی این شش سال دانشگاه رو تموم کردهبودم و به عنوان یه پزشک مشغول به کار شدهبودم و هرچی پول در میآوردم رو به پرهام میدادم و اون هم خونه میساخت و میفروخت به اصطلاح بساز و بفروش بود بخاطر همین روز به روز به پولای من و پرهام اضافه شدهبود و صفرهای حساب بانکیمون زیاد و زیادتر شدهبود.من و پرهام علاوه بر اینکه توی کار باهم شراکت داشتیم یه خونه هم توی یکی از بهترین محلههای شهر خریدهبودیم و باهم زندگی میکردیم.دوباره اون گذشتهی لعنتی بسمت افکارم هجوم آوردند.یک ماه از مرخص شدنم میگذشت و توی این یک ماه نتونسته بودم بفهمم که سحر رو کجا خاک کردن.غیب شده بود. پدرش هم فقط میگفت که توی شهرستان خاکش کردیم حالا کدوم شهرستان خدا داند.گیج و منگ بودم. شده بودم یه آدم عصبی و پرخاشگر و پاچهگیر.و توی یکی از همین روزا که با پرهام دعوام شدهبود از کوره در رفت و گفت بیچارهی بدبخت اون به عقد پسر عمهاش در اومده و رفته خارج.یه لحظه مات شدم و خیره بهش نگاه کردم.دهنم هنوز باز بود و از فرط تعجب خشکم زده بود.پرهام شروع کرد به حرف زدن.گفت و گفت.نمیفهمیدم چی میگه فقط میدونستم دهنش باز و بسته میشه.پدر سحر اونو به زور به عقد پسر عمهاش در میاره و میفرستتش خارج. قبلش با یه هماهنگی ندا اون نامه رو به پرهام میرسونه اما پرهام که همچین چیزی رو باور نمیکنه میره دنبال ماجرا و همه چیز رو میفهمه.دنیا رو سرم آوار شدهبود و فقط دوست داشتم زودتر از دست این زندگی نکبتی خلاص بشم اما موندم…موندم و پول روی پول گذاشتم و صبح تا شب جون کندم تا به اینجا رسیدم.با صدای ممتد بوق ماشین دوباره به زمان حال برگشتم.-چه مرگته چرا اینجوری بوق میزنی؟پرهام مگه کوری نمیبینی دارن عروس میبرن؟دارم دل ملت رو شاد میکنم دیگه.تازه متوجه شدم که پراید جلویی یه ماشین تزیین شدهی عروسه.-پرهام بس کن سرم رفت.پرهام غلط کردی اصلا به توچه؟؟ ماشین خودمه، اگه دوست نداری پیاده شو ولی خودمونیم عروسه چه تیکهایه. الهی کوفت این دوماد بیریخت بشه. الهی تو گلوش حناق بشه و گیر کنه. الهی زانوهاش سنگ کلیه بگیرن.الهی…-چه مرگته تو؟اون عرضه داره تو نداری.ولی خودمونیم چه بویی میاد.پرهام بو؟؟ بوی چی؟کسکش من کاری نکردمها.خودت گاز خردل زدی میخوای بندازیش گردن من؟-نه بجون تو… بوی سوختگی کونت هفت تا اتوبانو برداشته.بعد با صدای بلند خندیدم.پرهام کوفت… یعنی میخوای بگی من نمیتونم یه دختر تور کنم؟ منی که تا حالا اندازه موهای سرت دختر کردم؟خیال کردی همه مثل خودت اسکل و منگل و کس خلن؟-الهی دائمالشق بشی تا حالت جا بیاد… ولی پرهام جامعهای که من و تو دکتر و مهندسش باشیم؛ باید با بمب اتم از شمال تا جنوبشو یکی کرد و به حالش وا اسفا خوند.پرهام دکتر و مهندس هستیم قبول، ولی اصلمونو که یادمون نرفته؟یادت رفته کجا بزرگ شدی؟خدا میگه لا تبدیل لخلق الله یعنی آفرینش خدا تغییر ناپذیره و تمام.بعدشم؛ ما همه جا که اینجوری نیستیم که فرت و فرت اسمای رکیک رو به دهن بیاریم.-چی بگم والا…پرهام گفتی من نمیتونم دختر تور کنم ها؟با خنده گفتم معلومه که نه.ولی میدونستم این آتیش پاره هر غلطی بخواد بکنه براش از آب خوردنم راحت تره.داشتم بهش میخندیدم که سرعتشو کم کرد و کشید سمت راست جاده.یه خورده از چهار راه پارامونت رد شدهبودیم که جلوی دوتا دختر زد رو ترمز.-میخوای چه غلطی بکنی؟ پدر گه خوردم ول کن بزار بریم حوصله ندارم.پرهام تو شکر زیادی خوردی که غلط کردی.شیشهی طرف من رو داد پایین و سرش رو خم کرد.خانومای محترم ما به یه خورده راهنمایی احتیاج داریم میشه کمکمون کنید؟نگاهم رو از پرهام گرفتم و به دخترا چشم دوختم.یکیشون یه مانتوی یشمی با شال همرنگش پوشیده بود و اون یکی یه مانتوی سفید که تزیینات خاصی روش بود و دور کمرش یه کمربند مشکی خودنمایی میکرد با یه شال سیاه پوشیده بود.شال یشمیه جواب دادچه کمکی؟پرهام ما یه خورده توی خرید لباس مشکل داریم میخواستم عاجزانه ازتون خواهش کنم یه کوچولو به این مفلوک کمک کنید.وبا انگشتش به من اشاره کرد.دختره خندید و گفت ما عجله داریم بهتره از یکی دیگه کمک بگیرید.پرهام با یه لحن مغرضانه رو به من گفت خاک تو سرت که حتی عرضه نداری حس هم وطن پرستی مردمو تحریک کنی.-کوفت… چه مرگته تو.پرهام خانومای محترم اگه میشه و افتخار میدین برسونیمتون اینجوری هم کار شما راه میوفته هم کار این جز جیگر گرفته.دختره یه نگاه به دوستش کرد و وقتی دید اون هیچ عکسالعملی نشون نمیده موافقت خودشو اعلام کرد و بالاخره سوار شدن.-ای چلاق بشی پرهام که فقط مایهی دردسری.اینارو آروم زیر لبم زمزمه کردم که پرهام گفتمیبینید خانوما؟ بیچاره خواب و خوراک نداره و کلا توی فضا سیر میکنه. دیروز بردمش دکتر یارو بر میگرده میگه دوستتون جنی شده… میگه شیطون رفته تو جلدش تو رو با دختر اشتباه گرفته.حالا هم گیر داده میگه عزیزم بیا بریم واست لباس بخرم، اونم چه لباسی؟از اینا که نه سر دارن نه ته دارن جلوشون بازه عقبشون گشاده…-خفه شدی پرهام بسه دیگه.پرهام بفرمایین خانوما نگفتم؟ اینم از طرز حرف زدنش.راستی من شما رو چی صدا کنم؟شال یشمیه خودش رو مهسا و دوستش رو هانیه معرفی کرد.برام عجیب بود از وقتی که توی ماشین نشسته بودیم هانیه حتی یک کلمه هم حرف نزده بود و فقط نگاهش رو به بیرون از ماشین دوخته بود.هر چند مهسا هم زیاد حرف نمیزد و بیشتر پرهام عضلههای فکش رو به کار گرفته بود.مهسا گفته بودین کمک میخواین ها.پرهام مگه شما مدد کار اجتماعی هستین؟مهسا مگه واسه لباس خریدن باید دورهی تخصصی بگذرونم؟پرهام کجای کارین خانوم. تازه باید فوقتخصص بگیری تا ملت به ریشت نخندن.مهسا خب خدا رو شکر ما که ریش نداریم.پرهام ریش ندارین ولی گیس که دارین گیس گلابتون خانوم؟خب به موهاتون میخندن. کدوم سمت برم؟مهسا سمت چپ. ما که موهامون زیر شاله پس کسی نه میبینه نه میتونه بخنده.پرهام شال هم شالهای قدیم. اینایی که شما میپوشین والا از شیشه هم شفاف تره و پشتش معلومه.مهسا سر چهار راه بپیچین سمت راست.پرهام چه جالب ظاهرا هم مسیریم.. اگه فضولی محسوب نمیشه و اون دنیا سیخ داغ و نیمه داغ نمیچپونن توی ماتحتمون و قیر داغ نمیریزن تو حلقمون میشه بپرسم کجا میرید؟دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و خندیدم که پرهام گفت مترسک مون هم به جون اومد.مهسا ولی مترسک خوشگلیه… فکر نکنم هیچ جنبندهای ازش بترسه.-ممنون از لطفتون مهسا خانوم.پرهام خاک بر سرت کنن دکتر که عرضهی چهارتا کلمه سر هم کردنم نداری.-حالا هی بزن تو پر من اگه حالتو نگرفتم خودم نیستم.پرهام با خنده گفت بفرمایید میگم جنی شده نگید نه… خودشم اعتراف کرد پر داره… بدبخت از بس بین این گاو و گوسفندا بودی مخت استکان نعلبکی برداشته.-باز خوبه مثل مال تو پاره آجر و تیکه سنگ بر نداشته.مهسا دکتر؟؟؟پرهام آره خیر سرش و جون عمهی نداشتهاش…بعد از روی داشبورد ماشین دو جفت از کارتهای منو و خودش رو برداشت و بسمت مهسا گرفت.اگه کاری داشتین سرتا پا در خدمتیم و گوش به فرمان…نمیدونم چرا ولی خیلی مجذوب سکوت هانیه شده بودم… دیگه کم کم داشتم به این فکر میکردم شاید لال باشه…مهسا کارتها رو برداشت و یه جفتشون رو هم بسمت هانیه گرفت…هانیه نمیخوام لازم ندارم…پرهاماینم از بلبل مست جمع…هانیه خانم کلا کم صحبتین یا اینکه ما دوتا رو عین لولو تصور میکنید؟دوست داشتم حرف بزنه ولی هیچی نگفت و باز مهسا جواب دادهانیه راست میگه این کارتها بدرد ما نمیخوره چون تا کمتر از یه ماه دیگه از ایران میریم.پرهام اوووو حالا کو تا یه ماه دیگه… از این ستون تا اون ستون کلی راهه.اگه فضولی نباشه چمدونا رو بستین که کجا برید؟تو غربت سختهها…-الان که شرایط ایران بهتر از خیلی جاهاست. فکر نمیکنید همین جا بمونید براتون بهتره؟مهسا ممنون میشم اگه بپیچین سمت چپ.دوست داشتم مهسا جوابم رو بده ولی سکوت کرد بخاطر همین پرسیدم-نمیخواید جواب بدید مهسا خانوم؟پرهام خفه شو پژمان… مگه نمیبینی خانوم شغل شریفشون دینام پیچیه و دارن میپیچونن؟نگفتین کجا میرید مهسا خانوم اخه تا اینجا هم مسیر بودیم.مهسا که اسم محله رو گفت پرهام به من نگاه کرد و گفت ظاهرا بچهی یه منطقهایم.مهسا ولی خونهی ما اینجا نیست فقط…برام سوال شده بود که دوتا دختر و اونم این وقت شب توی یه همچین محلهای چیکار دارن.بعد از ده دقیقه با راهنمایی مهسا جلوی یه خونه نگه داشتیم.مهسا نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم…کیفش رو باز کرد و از توش پول در آورد و گفت کرایتون هر چقدر شد بردارین.توی این فاصله هانیه هم از ماشین پیاده شدهبود… با همون سکوتی که اومده بود با همون سکوت هم رفت.خاموش بود و کم نور… حس میکردم یه غم عمیق زیر پوست سفید صورتش جا خوش کرده… غمی که حتی از پشت اون چشمای بزرگ و مشکیش معلوم بودن.پرهام با صدای بلند خندید و گفت تورو خدا مارو به چهار میخ بکشونید اما اینجوری فحشمون ندید.مهسا هم دیگه اصرار نکرد و از در سمت چپ ماشین پیاده شد…پرهام ببخشید مهسا خانوم با مختار کار دارید؟؟؟مهسا یه لحظه مکث کرد و گفت آره…پرهام این راه خوبی برای فرار از مشکلات نیستها… خیلیا رفتن و پشیمون شدن…مهسا فکر کنم به خودمون ربط داشته باشه.پرهام با یه حالت عصبی گفتحال که تو را ز پند من ملامت است،کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد.اینو گفت و ماشین رو به حرکت در آورد.-مختار کیه؟ منظورت از اون حرفا چی بود؟پرهام که معلوم بود ناراحت شده آروم گفتهیچی پدر ول کن…-میخوای پیاده شم قفل فرمون بکنم تو ناکجا آبادت؟میگم قضیه چی بود؟پرهام اولش که گفتن میخوایم بریم خارج باورم نشد، آخه کسی که میخواد بره خارج حتما یه ماشین داره اما الان…-الان چی؟پرهام مختار یه قاچاقچیه… آدم میفرسته اون ور مرز… جعل پاسپورت و این چیزام میکنه.-خب اینکه عیب نداره… لابد قاچاقی میخوام برن.پرهام پژمان جدا تو چرا اینقدر مختو دس نخورده گذاشتی؟ الان دارم به این مثل میرسم که میگن کمال همنشین در من اثر کرد… بدبخت مخت شده عین همون گاو و خروسایی که ناجیشون شدی.-پرهام میزنم تو سرتها… بغیر توی نره خر من با کی میگردم؟-تو غلط کردی بخوای خیانت کنی… مرتیکه عوضی اینه جواب یه عمر ظرف شستن و لباس شستن و دوخت و دوزم؟ببین اگه بخوای بری با یکی دیگه با تخمات از سقف آویزونت میکنم.-سرم رفت پرهام بگو جریان چی بوده.پرهام جریان که تو پریز برقه.جلوی خونههامون نگه داشت.-ماده خر میگی اشکال کار اون دوتا چی بود که تو اونجوری شدی؟پرهام اسکل تو چرا نمیفهمی… اونا میرن خارج واسه جندهگی.-چی؟؟؟پرهام مختار بوسیله رابطهایی که داره اونارو میفرسته جنوب و اونجا با کشتی میفرستنشون کشورهای حاشیهی خلیج.-تو اینارو از کجا میدونی؟پرهام مثله اینکه بچهی این محلهام.-مگه من نیستم؟پرهام تو عین بز سرتو کردی تو انبار کاه و هیچی نمیبینی.-بز خودتی نفهم. برگرد دم در خونشون.پرهام ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد…-هوی مگه با تو نبودم؟ بیا بریم کار دارم.پرهام آدمو خر گاز بگیره بهتر از اینه که جو بگیره…آخه به تو چه؟میخوای بری چه غلطی بکنی؟اینا یه ساعت تو ماشین نشسته بودن تو چهارتا کلمه حرف نزدی.-اونش دیگه به خودم ربط داره.پرهام چون با اخلاقم آشنا بود و میدونست که اگه به چیزی گیر بدم امکان نداره ول کنم با اکراه سوار ماشین شد و بعد از روشن کردنش گفتآخه نره خر من میگم هم نره هم خره تو میگی هم بکن هم بدوش؟نمیشه که برادر من.-تو واقعا وجدانت اجازه میده بشینی و دست رو دست بزاری تا دخترای کشورتو بفرستن زیر پای عربا؟پرهام میگی چیکارش کنم وقتی خودشون میخوان؟میخوای برم به مامورای غیور نیروی انتظامی بگم تا یه عملیات چریکی خفن سازمان بدن و بریزن تو خونه مختار و کفتر بندش کنن و ببرنش؟-فکر بدی نیست… برو کلانتری.پرهام با حرص نگاهم کرد و فقط زیر لب گفت الحق که نفهمی.رسیده بودیم دم در همون خونه که پرهام ماشین رو جلوی در پارک کرد.پرهام حالا چی دلاور؟-میخوام با هانیه حرف بزنم.اینو گفتم و دستم رو بردم سمت دستگیرهی در ولی پرهام بازوی دست چپم رو گرفت و گفت وایسا من برات میارمش.اینو گفت و خودش پیاده شد و در زد.بعد از چند دقیقه یه مرد قد بلند و چهارشونه اومد دم در.ظاهرا پرهام رو میشناخت…میخواستم بشنوم چی میگن اما پرهام سرشو برده بود زیر گوش مرده و داشت باهاش حرف میزد.پسره یه نگاه تو ماشین انداخت و با سر سلام کرد و بعد رفت توی خونه.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مهسا و هانیه باهم از در اومدن بیرون.مهسا کمی عصبی به نظر میرسید ولی یه لبخند مات روی صورت هانیه نقش بسته بود.مهسا بازم که شمانکنه اومدین کرایه تون رو بگیرید؟پرهام نه خیر… دکترمون کمیسر از آب در اومدن میخوان ببرنتون بازپرسی.از ماشین پیاده شدم و بعد از سلام کردن گفتم که میخوام با هانیه خانم حرف بزنم البته اگه امکانش هست.مهسا هم دیگه چیزی نگفت و دوتاشون سوار ماشین شدن.پرهام هم یه چک پول پنجاه تومنی به مختار داد هرچند میخواست نگیره ولی پرهام بزور بهش داد و نشست تو ماشین.نیم ساعت بعد تو یه پارک روی نیمکت کنار هانیه نشسته بودم و پرهام و مهسا هم با فاصله از ما قرار داشتن.میخواستم شروع به حرفزدن کنم ولی نمیدونستم از کجا و از چی باید بگم.هانیه اینهمه خودتون رو اذیت کردید که بیایید اینجا و علم سکوت رو دستتون بگیرید؟-سکوت هم یه دنیا حرف برای گفتن داره.هانیه ولی توی همچین موقعیتی کاملا بیمفهومه.اگه مارو از اون خونه واسه این آوردین بیرون که غرایزتونو…-نه نه سو تفاهم نشه من اصلا…هانیه یعنی واسه چیزی جز ارضای غرایزتونه؟-آره… شاید… نمیدونمهانیه خندید… دندونهای سفید و قشنگی داشت.-چرا میخندین؟هانیه هیچی حرفتون رو بزنید.-میشه بپرسم چرا میخواید برید خارج… اونم قاچاقی؟هانیه سوال احمقانهای بود.یعنی نمیدونید؟-فکر نمیکنید دختری مثل شما نباید همچین کاری بکنه؟ البته اگه دختر باشین.هانیه دوباره خندید ولی بیشتر به یه خندهی عصبی شبیه بود تا یه خندهی معمولی.هانیه چیه؟؟؟ فکر کردی بابامی میخوای نصیحتم کنی؟ فکر کردی احتیاج به دلسوزی تو وامثال تو دارم؟توی این همه سال کجا بودین که الان پیداتون شده؟فقط حرف فقط حرف… جو گیر شدین خیال میکنید پیغمبرید؟… هه… خیال کردی من جندهام؟… نه من جنده لاشی نیستم ولی روزگار اینجوری میخواد که بشم.داشت اشک میریخت و با صدای بغض آلودش سر من داد میزد.-یعنی شما دخترید؟هانیه مهسا نه ولی من آره دخترم.بلند شد که بره ولی دستشو گرفتم و گفتم ازتون خواهش میکنم بشینید باهاتون حرف دارم.مچ دستشو از بین پنجههام آزاد کرد و نشست.-میخوام قصهی زندگیتون رو بدونم.هانیه که چی بشه؟-فرض کنید میخوام یه داستان بنویسم.هانیه سوژهی خوبی رو واسه داستانتون انتخاب نکردید.-خواهش میکنم.هانیه مردد بود ولی شروع به حرف زدن کرد… اون حرف میزد و من سرا پا گوش بودم و هر کلمهای که از دهنش در میاومد رو با گوشهام میقاپیدم و با مغزم آنالیز میکردم.بعضی وقتها صدای ارور دادن سلولهای مغزم رو میشنیدم ولی باز هم به کارم ادامه میدادم.هانیه از دردهاش میگفت… از بیوه شدن مامانش توی بیست سالگی… از مادری که توی اوج جوونی باید بدون شوهر دوتا دختر رو بزرگ میکرد.از مادری که برای فرار از مشکلاتش تن به ازدواج دوباره میده ولی این فقر لعنتی بازم دست از سرش بر نمیداره…از نا پدریش گفت… از مردی که بعد از دو سال رو به سوی اعتیاد میاره و همون خونه و زندگیه ناچیز رو هم دود میکنه و میفرسته تو آسمون…از مردی که دخترخوندههای چهار و شش سالهاش رو واسه گلفروشی میذاشته سر چهارراه… هانیه از خودش و خواهرش گفت… از دوتا دختری که بخاطر هر کار اشتباهی باید با ته سیگار داغ روبه رو میشدن و با کمربند چرمین نوازش میشدن… از خواهری که توی چهارده سالگی مجبور شد با هممنقلیه پدرش ازدواج کنه ولی بعد از سه سال فرار میکنه و به شیراز میاد… خواهری که برای در آوردن خرج خودش دست به تنفروشی میزنه…هانیه میگفت و میگفت و من فقط سکوت کردهبودم.حرف نزدنش منو به خودم آورد…پاکت سیگار رو از از جیبم در آوردم و یه سیگار روشن کردم…داشتم به حرفاش فکر میکردم که صدای پیام گوشیم منو از افکارم جدا کرد.گوشیمو در آوردم و پیام رو بازش کردم.پرهام بود.پرهام کسکش مگه نمیدونی دخانیات عامل اصلی سرطانه؟خیر سر عمهات تو دکتری؟توجهی نکردم که بعد از چند دقیقه دوباره پیام دادبه تخمای احمد بقال سر کوچمون که سرطان میگیری.منو مهسا میریم خونهی فرهنگ شهر .شما هم خواستین بیاین.جوابشو دادم که وایسا با هم میریم.هانیه چیزی شده؟-پاشو بریم خونهی ما.هانیه مهسا میدونه؟-آره…توی مسیر ازش پرسیدم که الان خواهرش کجاست که جواب داد مهسا خواهرشه و با چنتا از دوستاش یه خونه گرفتن. هانیه هم که نمیخواست خانم یکی دیگه از هممنقلیهای پدرش بشه از خونشون فرار میکنه و میاد پیش خواهرش.مهسا هم به امید پول بیشتر و همینطور بخاطر اینکه ناپدریشون نتونه پیداشون کنه میخواسته با هانیه از کشور خارج بشه.دو ساعت بعد توی خونه بودیم.تقریبا شاممون تموم شدهبود که گوشی مهسا زنگ خورد.فکر کنم یکی از هم خونهایهاش بود که مهسا هم گفت امشب نمیاد.پرهام من یکی که عین جنازه شدم از بس خسته و درب و داغونم بهتره بریم رو رخت خواب.-بریم رو تختخواب؟پرهام پ ن پ بریم تو موال جا خوش کنیم تا صبح همونجا از بوی ادکلن و گل و ریحون فیض ببریم.اینو که گفت بلند شد و دست مهسا رو گرفت و بردش سمت اتاق خودش.گیج بودم که پرهام از جلوی در اتاقش داد زد… راستی تجهیزات لجستیکی یادت نره.-هان؟؟؟پرهامهان و حناق… هان و درد بیدرمون… هان و درد سوزاک… پاشو گمشو تو اتاقت تا بهت بگم.اینو گفت و خودش و مهسا رفتن توی اتاق بعد چند لحظه اومد بیرون و منو کشوند توی آشپزخونه.پرهام بیا نفله… میدونی این چیه؟… بهش میگن جلد کیر… اینو میکشی رو اون کیر واموندهات.-کسکش این تخمی بازیا چیه در میاری؟پرهام برو اسکل نفهم من سنگامو با مهسا وا کندم… راستی حواست به این دختره باشه آخه خواهرش نگرانشه.اینو گفت و کاندوم رو توی دستای من جا داد و خودشم رفت.مات بودم که صدای در اتاق پرهام منو به خودم آورد.کاندوم رو گذاشتم توی جیبم و بسمت پذیرایی حرکت کردم.هانیه سرش پایین بود.دلم میخواست سرش رو بلند کنه تا بتونم اون چشمهای شهلاش رو ببینم.رفتم سمتش و زانو زدم رو زمین.روی کاناپه نشسته بود.دست کردم زیر چونهاش و به چشماش خیره شدم.چشمهایی که با اشک خیس شده بودن و داشتن باهام حرف میزدن.چشمهایی که داد میزدن نمیخوایم صاحبمون بی عفت بشه.من حالا سرگذشت زندگی اون رو میدونستم.هانیه هم مثل خودم بود… فقر زندگی اون رو هم به گند کشیدهبود… فقر باهاش کاری کردهبود که الان بجای اینکه توی حریم امن خونشون باشه تو یه خونهی ناآشنا جلوی یه غریبه بشینه و اشکهای الماس مانندش مثل بارون از چشماش سرازیر بشن.دلم به حالش سوخت… شاید جو گیر شدم، شایدم دیگه برام مهم نبود که چه کسی کنارم باشه و بقیهی زندگیم رو باهاش سر کنم… با این کارم حداقل میتونستم یه زندگی رو از چنگال این روزگار وحشی بیرون بکشم و از نابود شدنش جلوگیری کنم.بخاطر همین آروم زیر لب گفتماگه واقعا دختر باشی خودم میگیرمت.لبهام رو بسمت صورتش بردم.چند سانتی با لبهاش فاصله داشتم که چشمام رو بستم و منتظر موندم.میخواستم خودش انتخاب کنه.داشتم نفس نفس میزدم که سردی لبهاش رو روی لبهام حس کردم.بلندش کردم و رفتیم توی اتاق.نمیدونستم از کجا شروع کنم.روی تخت خوابوندمش و بهش نگاه کردم داشت لبخند میزد.سرم درد گرفت.تصویر لبخند سحر جلوی چشمهام نقش بست.چند بار پشت سر هم پلک زدم و دوباره هانیه رو دیدم که داشت با دستش منو به سمت خودش میکشوند.روش خوابیدم لبهاش رو به دندون گرفتم.هانیه آی… چیکار میکنی وحشی.-ببخشید…ببخشیدشاید هنوز مطمئن نبودم که خوابم یا بیدار. میخواستم بدونم این یه توهمه یا واقعیته.گذشته و حالم با هم ترکیب شده بودن… این سحر بود یا هانیه؟چیزی شده پژمان؟با صدای هانیه به خودم اومدم و دوباره نگاهش کردم.دوباره لبهامو به لبهاش دوختم.گرم و داغ بود بر خلاف بوسهی اول…زبونش رو داخل دهنم کشیدم و شروع به مکیدن کردم.گرماش تشنهترم میکرد و میخواستم با بزاق اون خودم رو سیراب کنم.با دستام دو طرف سرش رو گرفته بودم و در حالی که زبونش رو میخوردم بدنم رو بهش میمالیدم.آروم آروم زبونم رو بطرف گردنش بردم و شروع به لیسیدن کردم.طعم شور عرقش برام لذت بخش بود.هانیه با دست راستش توی موهام چنگ زده بود و اون یکی دستش پشت کمرم رو میمالید.نفسهاش تند شده بود و مدام زیر لب با آه و ناله شهوت درونش رو خالی میکرد.از روش بلند شدم و پیراهنم رو در آوردم و اونم مانتوی خودش رو در آورد. بدن فوق العاده سفیدی داشت.ترجیح دادم شلوارهامون رو هم در بیاریم.یه شرت و سوتین آبی آسمونی تنش بود.یاد لباس سحر افتادم. لباسی که توی اون روز لعنتی تنش بود ولی نباید اجازه میدادم گذشتهام آیندهام رو به بازی بگیره.بعد از یه لب کوتاه شروع به لیسیدن زیر گردنش تا بالای خط سینههاش کردم.یکی از پستونهاشو از زیر سوتین در آوردم و زبونم رو به صورت دایره وار اطراف نوکش میچرخوندم و بعد نوکش رو داخل دهنم جا دادم و شروع به مکیدن کردم.ظاهرا سوتینش اذیتش میکرد بخاطر همین اونو با کمک خودش در آوردم.سینههای قشنگی داشت و توی دستام رو پر میکردن.با هر دوتا دستم اونا رو گرفتم و دهنم رو به سینه سمت راستش نزدیک کردم.میخواستم نالهاش سر به فلک بذاره.میخواستم شهوت رو توی چشمهاش ببینم.میخواستم دمای بدنش از این بالاتر بره.بعد از چند دقیقه مکزدن دوتا پستونش سرمو بسمت پایین تنهاش کشوندم.بدنش رو لیس میزدم تا به بالای شورتش رسیدم.دو طرفش رو گرفتم و اونو از پاش در آوردم و به کسش خیره شدم.یه کس سفید با برجستگی خاص.یه خورده مو داشت ولی به خوردنش میارزید.سرمو به سمت کسش بردم و از پایین تا بالای شیار کسش رو لیس زدم.یه طعم خاص داشت. یه چیزی بین ترش و شیرین… لبههای کسش رو از هم باز میکردم و داخلش رو لیس میزدم و زبون داغم رو وارد سوراخش میکردم.داشت عین مار زخمی به خودش میپیچید و زیر لب میگفت تندتر…تندتر… تورو خدا تندتر… اه ه ه ه ه هیه لحظه با دوتا دستش توی موهای خودش چنگ زد و آروم گرفت.از بین پاهاش اومدم بسمت بالا و نگاهش کردم.چشماش بسته بود رفتم سراغ لبهاش و بوسیدمش.شورتم رو از پام در آوردم و کنارش دراز کشیدم و به سقف اتاق زل زدم.بعد از چند دقیقه حالش جا اومد و سرش رو به سمتم چرخوند.بلند شد و روی تخت نشست و به کیرم نگاه کرد و آروم دستش رو آورد سمتش… تردید داشت ولی بالاخره کیرم رو توی دستاش جا داد و شروع به مالیدنش کرد… دستش رو آروم از بالا تا پایین کیرم میکشید و دوباره کارش رو تکرار میکرد.بهش گفتم یه خورده خیسش کنه ولی اون گفت میخوام بخورمش.منم دیگه چیزی نگفتم و ابتکار عمل رو به عهدهی خودش گذاشتم.کنارم دراز کشید به طوری که سرش افتاد کنار کیرم.با دستاش چنتا تلمبهی دیگه زد و بعد سر کیرم رو کرد توی دهنش.هیچ کاری نمیکرد ولی من آتیش گرفته بودم.تندتر شدن تپشهای قلبم رو حس میکردم.خون توی پایان بدنم داشت بسرعت به گردش در میاومد.بعد از چند لحظه که سر کیرم توی دهنش بود اولین مک رو زد و کیرم رو به داخل دهنش کشوند…خیلی سعی میکرد که قشنگ این کار رو بکنهولی گاهی اوقات یا دندوناش پوست کیرم رو لمس میکرد یا بیش از حد کیرم رو وارد دهنش میکرد که باعث میشد عق بزنه.بلند شدم و اونو بالا کشیدم و سرش رو گذاشتم رو بالش و پاهاش رو از هم باز کردم.به چهرهاش نگاه کردم.یه چهرهی معصوم…کیرم رو گذاشتم روی کسش… بر خلاف سحر این بار میخواستم چشمام باز باشه و طرف مقابلم رو ببینم.کیرم رو چند بار بین شیار کسش بالا پایین کردم و با دست چپم پستونش رو مالیدم و وقتی که صدای آه و نالهاش بلند شده بود کیرم رو هلدادم توی کسش.یه جیغ کشید و تا جایی که امکان داشت هوا توی ششهاش جمعکرد و نفسش رو حبس کرد.کیرم هنوز توی کسش بود… که آروم کشیدمش بیرون. با بیرون کشیدن کیرم اونم نفسش رو بیرون داد…دستش رو گرفتم و بهش فشار آوردم… کیرم خونی بود واین حاکی از حقیقت داشتن حرفای هانیه بود.دوباره کیرم رو فرو کردم توی کسش و گرماش رو با پایان و جودم حس کردم.سنسورهای کیرم به صدا دراومده بودن و داشتن لذت میبردند.بعد از چند دقیقه آروم عقب و جلو کردن سرعت تلمبه زدنم رو بیشتر کردم و اونم صدای آه و نالهاش اتاق رو پر کردهبود.به خودش میپیچید و بالای تخت رو گرفتهبود.میخواستم به حالت داگی بخوابونمش ولی حرفای سحر یادم اومد… روزی که پردهاش رو زده بودم سر نهار بخاطر این کارم ازم گله کردهبود و میگفت که دردش اومده.بخاطر همین خودم روی تخت دراز کشیدم و اونو روی خودم خوابوندم و کیرم رو فرو کردم توی کسش.هانیه پشتش به من بود و با دستام دوتا پهلوهاشو گرفته بودم و کیرم رو توی کسش عقب و جلو میکرم و گوشهاش رو لیس میزدم.نفسهام تند شدهبود و صدای نعرههام با صدای اه و نالهی هانیه توی هم گره خوردهبود تا اینکه حس کردم داره آبم میاد به همین خاطر کیرم رو کشیدم بیرون و خودم روخالی کردم.حس توی بدنم نبود ولی هانیه رو از روم برداشتم و با دست راستم شروع به مالیدن کسش کردم ولی اون دستمو پس زد… فهمیدم که برای بار دوم هم ارضا شده.خسته بودم ولی به هر جونکندنی بود هانیه رو برداشتم و رفتیم حموم و دوباره اومدیم توی اتاق.موهاش رو با حوله خشک کردم و شورتش رو تنش کردم … و بعد توی آغوش همدیگه به خواب رفتیم…پایان قسمت دومادامه…کفتار پیر – پژمان
0 views
Date: November 25, 2018