قسمت قبلتق تق تق…پرهام پژمان پاشو… رفتم نون داغ گرفتم بخوری جون بگیری.پاشو که دیشب یه تنه زده بودی به خط و دشمنو ناک اوت کردی… پاشو.بسختی پلکامو از هم باز کردم… پرهام پشت در اتاق بود و داشت در میزد.سرم رو برگردوندم سمت چپ… هانیه کنارم آروم گرفتهبود و چشماش بسته بود.آروم دستم رو گذاشتم روی پیشونیش و بعد دستم رو سر دادم توی موهاش….سرم رو به گوشش نزدیک کردم و صداش کردم.هانیه… پاشو خانوم خوشگله… پاشو بریم صبحونه بخوریم… هانی با توام.پلکهاش رو یهو از هم باز کرد… یه خورده ترسیده بود.پرهام پاشو دیگه نرهخر، یه ساعته دارم صدات میکنم. میام تو اتاق ها.-خفه شو پرهام.هانیه که خواب از سرش پریدهبود پتو رو کاملا پیچید دور خودش و گفتیه وقت نیاد توی اتاقبا لبخند جواب دادم نه خانوم خوشگله… بخواد هم نمیتونه بیاد آخه در اتاق قفله.بلند شدیم و لباسهامون رو تنمون کردیم.هانیه پژمان-چیه عزیزم؟یه ترس خاص توی چشمهاش موج میزد.هانیه این که گفتی با من ازدواج میکنی حقیقت داشت؟لحظهی جواب پس دادن بود… حرفی بود که دیشب زده بودم و الان باید پاش میموندم.بخاطر همین روبه روش وایسادم و با پشت انگشت اشارهام گونهی سمت راستش رو نوازش کردم و گفتممن بهت گفتم باهات ازدواج میکنم و روی حرفم هستم… بهتره گذشتهات رو فراموش کنی و به فکر ساختن آیندهات باشی.یه لخند زد و انگشتم رو بوسید.دستش رو گرفتم و گفتم بهتره بریم تا این پدرسوخته بیشتر از این بهمون گیر نداده.در رو باز کردیم و رفتیم سمت دستشویی.هانیه رفته بود توی دستشویی که پرهام اومد دستم رو گرفت و بردم سمت اتاقم.-هوی… چه مرگته دستم رو کندی.پرهام غلط اضافی موقوف… بیا میخوام خط مقدم رو نشونم بدی ببینم چیکار کردی.با خنده گفتم به تو چه آخه.توی اتاق و جلوی تخت بودیم که پرهام پتو رو زد کنار و لکههای خون روی تشک رو دید.پرهام اوه اوه… ظاهرا تلفات سنگینی از دشمن گرفتی… دمت گرم.تجهیزات لجستیکی رو چیکارش کردی؟با خنده دست کردم توی جیبم و کاندوم رو بهش نشون دادم.پرهام کس کش مگه نگفتم باید جلیثقهی ضد گلوله بپوشی؟احمق…بعد با دستش سرش رو خاروند و گفت خواهرش گفتهبود دختره ولی باور نمیکردم.-پرهام میخوام بگیرمش.پرهام توی احمق غلط کردی… حتما باز جو زده شدی کله کیری… من اگه میخواستم مثل تو باشم الان با دخترایی که گرفتهبودم میتونستم یه حرمسرا بزنم.برای متقاعد کردن پرهام مجبور شدم سفرهی دلم رو پیشش باز کنم و همه احساسات درونیم رو باهاش شریک بشم. احساساتم چیزی بجز ترحم نبود.کلافه بود و ظاهرا چندان راضی به انجام این کار بنظر نمیرسید. روی لبهی تخت نشست و گفت میدونی این کارت یعنی چی؟ شاید تو عاشق کس دیگهای بشی… میدونی که نباید هانیه رو ول کنی چون تنها امیدش توی این دنیای بیرحم فقط تو میشی… یعنی تنها تکیه گاهش…پژمان قولی نده که بعدا نتونی بهش عمل کنی.نمیتونستم خودم رو گول بزنم. من هنوز به سحر فکر میکردم و عاشق اون بودم… با پایان وجود هنوز حسش میکردم و منتظر عشق پاکم بودم ولی میدونستم برگشتی در کار نیست.-باشه پدر حواسم هست.پرهام کیر خر و حواسم هست… یه ساعته دارم سق میزنم اونوقت تو یه کلمه میگه باشه حواسم هست.-بیا بریم دخترا تنهان.راستی مهسا کجاست؟پرهام توی آشپزخونه است داره غذا کوفت میکنه.-بچه این چه طرز حرف زدنه من میرم دستشویی و میام پیشتون.پرهام برو گمشو ولی یه وقت دینامیت نندازی خونه رو بفرستی هوا.-کوفت بچه پررو… تو آدم بشو نیستی.بعد از انجام دادن کارام رفتم توی آشپزخونه.پرهام رو به روی مهسا نشستهبود و هانیه هم کنار خواهرش جا خوش کردهبود.رفتم و کنار دست پرهام نشستم.پرهام اینم از شاه دوماد جمع… آقا منت گذاشتین رو سرمون… بفرما بیا صبحونه کوفت ببخشید بخور.-خفه نشی تو….پرهام اگه تو خمپاره در نکنی نه… خفه نمیشم.-بیتربیت یه خورده شعور داشته باش.دخترا داشتن میخندیدن که مهسا رو به من کرد و گفت شما از تصمیمتون مطمئنید آقا پژمان؟به هانیه که رو به روم نشستهبود چشم دوختم و گفتم آره.مهسا میدونید که برای ازدواجتون باید هم با خانوادهی ما حرف بزنید و هم خانوادهی خودتون رو راضی کنید؟پرهام راضی کردن خانوادهها با من… بالاخره یه کاری واسه این اسکل باید بکنم یا نه؟-مشنگ خدا مگه خودم چلاقم؟پرهام اصلا برو هر غلطی دوست داری بکن.- بیخیال پدر یه غلطی کردم.پرهام آخه نرهخر تو همیشه عین پشکل به دمبهی من چسبیدی، الان میخوای بری چه غلطی بکنی؟-گفتم که قبول.مهسا و هانیه فقط داشتن میخندیدن که رو به مهسا کردم و گفتم چه وقت میتونیم بریم پیش خانوادتون؟پرهام بیا… بچه از هول هلیم میخواد بیوفته توی دیگ.مهسا هر وقت دوست داشتین ما مشکلی نداریم.-اگه امکانش هست خوشحال میشم همین امروز بریم.بهتره هرچی سریعتر کارها رو انجام بدیم چون نمیخوام نه شما و نه هانیه برگردین توی اون خونه…داشتم حرف میزدم که پرهام با پاش محکم به پای سمت راستم زد و زیر لب گفت ای کوفت بگیری با این خانم گرفتنت.پام درد گرفته بود…-چته دیوانه؟… پام رو خورد کردی.پرهام بهتره اول این وریها رو راضی کنیم و چند روز دیگه بریم شهرستان… هانیه و مهسا هم همین جا میمونن تا یه وقت جنابعالی دلتون به هول و ولا نیوفته…به مهسا و هانیه نگاه کردم تا واکنش اونها رو ببینم.-از نظر شما که مشکلی نداره؟هانیه نه مسئلهای نیست.-پس آماده شین امروز بریم خرید.پرهام یکی دیگه زد توی پام.-چه مرگته تو؟… پام ترکید از بس زدی توش.پرهام تو از کی خیاط شدی که من خبر ندارم؟… میخری و میبری و میدوزی و میپوشی؟تو الان میخوای بری چی بخری؟… نه جون من بگو میخوای بری چی بخری؟یه ذره فکر کردم دیدم بیراه نمیگه… دخترا هم داشتن میخندیدن که گفتم بریم حلقه بخریم.هانیه واقعا؟-آره دیگه… آخرش که باید برات بخرم پس بهتره همین امروز بریم.پرهام حالا این شد یه حرفی.مهسا پرهام خان معلومه خیلی شیشه خورده دارن.پرهام دست شما درد نکنه. حالا ما شیشه خورده داریم دیگه؟هانیه نه پرهام خان شما خون گرم هستین.-آره ارواح عمهی نداشتهاش… میترسم یه وقت تبخیر بشه از بس خون گرمه.پرهام تو لازم نیست بترسی… من اگه تبخیر بشم راز و رمز میعان شدن هم خوب بلدم.-اون که صد درصد.مهسا راستی شما دیشب توی اون محله چیکار داشتین؟-پدر و مادرامون اونجا زندگی میکنن و در اصل خودمون هم بچهی اونجاییم.مهسا پس چرا نمیاریدشون پیش خودتون؟پرهام نمیان مهسا خانم… میگن به اون محله و همسایههاش عادت کردیم و نمیتونیم ازشون دل بکنیم.تقریبا یک ساعتی بود که توی طلا فروشیهای مختلف میگشتیم تا حلقهی دلخواه خودمون رو پیدا کنیم.پرهام پدر زانوهام صاف شد… رماتیسم گرفتم از بس از این مغازه به اون مغازه رفتیم… این یکی آخریشهها.-چرا اینقدر عین پیرزنا نق میزنی… همش غر همش غر.وارد یکی دیگه از طلافروشیها شدیم و بالاخره یکی از حلقهها رو انتخاب کردیم.جنس حلقهی من از طلای سفید بود و مال هانیه از طلای زرد که قسمت بالای حلقهاش حالت مارپیچی داشت و سه تا نگین روش خودنمایی میکرد.میخواستیم از مغازه بیایم بیرون که پرهام از دخترا عذر خواهی کرد و گفت چند لحظه با من کار داره.پرهام پژمان…-دخترا رو فرستادی بیرون که با مظلومیت توی چشمام زل بزنی و بگی پژمان؟پرهام حالا چته با تشر حرف میزنی؟… ببین میخوام یه حلقه واسه مهسا بخرم.-میخوای چه غلطی بکنی؟ میدونی این یعنی چی؟… با این کارت اون فکر میکنه میخوای باهاش ازدواج کنی… پرهام این دختر بازیچهی تو نیست بهتره بری سراغ یکی دیگه.پرهام خب بزار فکر کنه. آخه کله پوک منم منظورم همینه دیگه.یه نگاه به صاحب مغازه که به ما زل زدهبود انداختم و سرم رو بردم نزدیک گوش پرهام و گفتماسکل گذشتهی اون یادت رفته؟یادت رفته که چیکاره است؟پرهام میخوام یه بارم که شده مثل تو جو گیر بشم و حماقت کنم.میخوام برم تو فاز ایرج قادری و ببرمش مشهد و آب پاکی بریزم رو سر و صورتش.نمیدونستم چی بگم و چطور راضیش کنم صرف نظر کنه.-ببین پرهام من نمیخوام تو کارت دخالت کنم، مهسا دختر قشنگیه و حالا که یه همچین تصمیمی داری بهتره یه مدت با اخلاقش آشنا بشی بعد بهش پیشنهاد بدی.پرهام چشم… حواسم هست.پرهام حلقهای که مهسا ازش خوشش اومده بود رو خرید.برگشتیم که از در بیایم بیرون ولی چیزی رو دیدم که باعث شد نفسهام به شماره بیفته… سر تا پا چشم شده بودم و فقط به جلو نگاه میکردم.قلبم بین دو راهی زدن و نزدن بود… نمیدونستم چیزی که میبینم درسته یا فقط زاییدهی توهماتمه. به همین دلیل به پرهام نگاه کردم. حالت چهرهاش نشون میداد که درست میبینم… مالک اون چشمهایی که بهم خیره شده بودن سحر بود… دختری که شش سال پیش از زندگیم خارج شدهبود و فقط کوله باری از خاطرات رو برام جا گذاشتهبود.اون سر درد لعنتی دوباره سراغم اومد. بدنم عرق کردهبود و از شدت گرما داشتم خفه میشدم.پرهام دستم رو گرفت و از اون جهنم خارجم کرد.پرهام خفه میشی و جلوی دخترا هیچی نمیگی، فهمیدی؟هیچی نگفتم که با دستاش دوتا بازو هام رو گرفت و تکونم داد.پرهام فهمیدی یا نه؟با سر تایید کردم و بسمت ماشین رفتیم.هانیه و مهسا کنار ماشین بودن و داشتن با هم حرف میزدن.اونقدر گیج و منگ بودم که نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم… نفهمیدم کجا و کدوم رستوران غذا خوردیم…وقتی به خونه رسیدیم؛ ساعت 230 بود.بدون هیچ حرفی رفتم سر جعبهی داروها و یه مسکن خوردم و با همون لباسها رو تخت خواب دراز کشیدم.صدای پرهام رو میشنیدم که به هانیه میگفت فعلا بزار تنها باشه.پلکهام داشت سنگین و سنگینتر میشد تا اینکه کرکرهی چشمام پایین اومد و خوابیدم.من با خدا چکار کرده بودم که داشت باهام این کار رو میکرد؟چرا سهم من از زندگی و عشق فقط شکست و ناکامیه؟نمیدونستم میشه اسم این فلاکت رو گذاشت زندگی یا نه.بعد از سالها دوباره اون کابوس لعنتی سراغم اومد.خواب مردن… خواب رفتن به ته یه گور سرد و تاریک.و مثل قبل از خواب پریدم… با تنی پوشیده از عرق.نمیتونستم خودم رو گول بزنم… من عاشق سحر بودم و بوی عشق اتاقم رو پر کردهبود.باید میدیدمش و باهاش حرف میزدم.مثل برق گرفتهها از روی تخت بلند شدم و بعد از برداشتن حولهام از اتاق اومدم بیرون.ساعت 5 بعد از ظهر بود… داشتم بسمت حموم میرفتم که گوشام باعث شدن سرم بسمت اتاق پرهام بپیچه.رفتم نزدیک درش و گوشام رو تیز کردم.پرهام اوووف چه کونی.این کونه یا ژله… چه نرمه.شتررررق-نزن دردم میگیره… جاش کبود میشه.صدای مهسا بود.من نمیدونم این پسر چرا سیرمونی نداشت.مهسا پرهام بکن دیگه تورو خدا… اذیتم نکن.پرهام پدر این ماره اون غاره، درسته که غاره جا داره، اما نباید که غاره بشه پاره.خندهام گرفتهبود و به زور جلوی خودم رو گرفتهبودم که نزنم زیر خنده.کوفت بگیری پرهام که وقت کس کردنم دست از این چرت و پرتات برنمیداری.صدای آخ و اوخشون بلند شده بود.پرهام این بار از خیر کون مبارک گذشتم ولی دفعهی بعد نمیتونی از چنگال این ماره خلاص بشی.مهسا میون آه و ناله داشت میگفت میدم… همه جوره بهت میدم تو فقط بکن.پرهام قربون اون چشای گاویت و سینههای کریستالیت بشم الا کلنگ بازی که نمیکنم… دارم میکنم دیگه… اوووف چه داغه… کلک نکنه انرژی ذوبآهن اصفهانو تو تامین میکنی.دیدم اگه یه دقیقه بیشتر پشت در اتاقشون اتراق کنم از خنده غش میکنم.بخاطر همین رفتم سمت حموم… وقتی اومدم بیرون دیگه صدایی از توی اتاق پرهام شنیده نمیشد.رفتم توی اتاقم… مستقیم رفتم سر وقت کمد لباسهام… یه کت و شلوار مشکی پوشیدم و یه پیراهن سفید هم زیرش.توی انتخاب اودکلن وسواس خاصی داشتم ولی امشب فرق میکرد.ورساچی آبی… کنزو ایر… جورجیو آرمانی آکوا.بیاختیار دستم بسمت کنزو رفت…ب ویی که بهم حس قدرت میداد… حس برتری… حسی که پدر سحر باعث شدهبود بهش معتاد بشم.یه نگاه دیگه به آیینه انداختم و اومدم بیرون.پرهام به به… کجا بسلامتی خوشگل پسر؟-جای خاصی نمیرم. مهسا کجاست؟پرهام رفته دوش بگیره، هانیه هم رفته یه سری وسایلشونو بیاره.-آهان… من دیگه باید برم.داشتم از کنارش رد میشدم که بازوی راستم رو گرفتو منو بسمت خودش چرخوند.پرهام الاغه احمق فکر کردی من گاگولم؟میری میشینی تو اتاقت و از جات جم نمیخوری.عصبی شدهبودم… نمیدونم چی شد که با کف دستم زدم تخت سینهاش و گفتمبه تو چه که من کجا میرم؟ زندگی خودمه و افسارش هم دست خودمه.پرهام یه قدم به عقب رفت و گفتبفرما هر غلطی دوست داری بکن.تنها چیزی که حد و مرزی نداره خریته که ماشالا تو آخرشی.-به خودم مربوطه.این رو گفتم و از خونه زدم بیرون.میدونستم نباید اونجوری باهاش رفتار میکردم ولی هوای عشق سحر به مشامم خورده بود و مست بودم.زیاد طول نکشید تا به خونهی سحر اینا برسم… ماشین رو پارک کردم و به در خونشون زل زدم.حالا چی؟اومدم که چه غلطی بکنم؟مگه اون شوهر نداره؟ولی نه اون باید به من جواب پس بده… باید بگه چرا رفت.شماره موبایلش رو گرفتم…شمارهای که شش سال پیش خاموش شد و همچنان هم خاموش بود.شمارهی خونشون رو گرفتم.بوق… بوق… بوق…بعد از سه بوق گوشی رو برداشتن.الو…باز لالمونی گرفته بودم. صدای خودش بود.الو بفرمایید.با هر جون کندنی بود صدام رو از ته حنجرهام بالا دادم.-میخوام ببینمت.سحر پژمان تویی؟-آره… دم در خونتونم و میخوام ببینمت.سحر بعد از چند لحظه جواب داد و گفت در رو باز میکنم و گوشی رو قطع کرد.کمی استرس داشتم و تندتر شدن ضربان قلبم رو حس میکردم.با شک و تردید وارد خونشون شدم و راهرویی که بین در خونه تا در ساختمون بود رو رد کردم و آروم از پلههای جلوی ساختمون بالا رفتم.هیچوقت فکر نمیکردم که دوباره به این خونهی کذایی برگردم.چیز زیادی تغییر نکردهبود و همه چیز مثل قبل بود.منتظر بودم خودش بیاد دم در که تقریبا بعد از 15 دقیقه اومد.یه لباس مشکی یقه باز که تا زیر زانوش اومده بود رو به تن داشت.لباس چسبونش سینهها و رونش رو بیرون دادهبود و برجستگیشون به چشم میخورد.آرایش چندانی نداشت و فقط به لبهاش یه رژ قرمز مات زدهبود.رنگی که منو دیوونه میکرد.آره… خودش بود…دختری که احساسم رو غارت کردهبود.نمیتونستم حرف بزنم فقط خیلی آروم سلام کردم.سحر سلام… چقدر عوض شدی.-همین جا وایسم؟سحر نه بیا تو.اینو گفت و حرکت کرد و منم پشت سرش راه افتادم.نگاهم روی بدنش سر میخورد و میومد پایین.موهای مشکیش تا بالای باسنش بود و حرکتش باعث موج برداشتن اونها میشد.لباسش برجستگی باسنش رو هم به خوبی نشون میداد.و در آخر ساق پاهاش که سیاهی لباس و سفیدی پوستش باعث به وجود اومدن تضاد به خصوصی شدهبود.باز هم این خونهی لعنتی.دکوراسیون خونه و همینطور مبلها عوض شدهبودن.به سمت کاناپه رفتم و روش نشستم.سحر میرم یه چیزی بیارم.-نمیخواد، بیا بشین باهات حرف دارم.اومد و رو به روم روی یه مبل نشست.به چشماش خیره شدم…چشمهایی که میخواستم روشنی بخش شبهای تارم باشن دیگه اون فروغ سابق رو نداشتند.به ابروهای کشیدهاش نگاه کردم.تیغ تیز ابروهاش قلبم رو سلاخی میکرد. به همین خاطر به میزی که بین من و اون بود زل زدم.سحر هنوزم مثل قبل خجالتی هستی؟-شوهرت کجاست؟سحر هه… این همه راه اومدی اینو بپرسی؟-چرا منو به بازی گرفتی؟سحر بازی؟تو از بازی چی میدونی پژمان؟قاعده و قانون این بازی رو پدرم تعیین میکرد نه من.-اما تو هم میتونستی بجای عروسک خیمهشببازی بودن نقش یه چیز دیگه رو بازی کنی.سحر بس کن پژمان… تو چی؟ ازدواج کردی؟ حتما الان یه بچه هم داری.-غم رفتنت اجازه نداد به دختر دیگهای نزدیک بشم.منتظرم بگی چرا و چطور رفتی پس بحث رو عوض نکن.سحر محکم تر شدی و همینطور جذاب تر.-قمار زندگی بازیه سختیه.سحر یه سیگار از توی پاکت روی میز برداشت و با فندکی که احتمالا جنسش از طلا بود آتیشش زد.-قبلا سیگار نمیکشیدی.سحر من قبلا خیلی کارا نمیکردم… ببخشید عادت ندارم سیگار به کسی تعارف کنم دوست داشتی خودت بردار.-سیگار نمیخوام… منتظر شنیدنم.سحر یه پک عمیق زد و دودش رو به سمت بالا داد و در حالی که بهش نگاه میکرد شروع کرد به حرف زدن.سحر وقتی پدرم از شرکت اومد خونه چشماش کاسهی خون بود و به سختی نفسش رو بیرون میداد.مجبورم کرد لباس بپوشم و باهاش برم دکتر.وقتی که دکتر حرفای تو رو تایید کرد پدرم منو آورد خونه بدون اینکه حتی کلمهای حرف بزنه.همون شب پسر عمهام رو دعوت کرد خونه. پسر عمهای که من بهش جواب رد دادهبودم. پسر عمهای که ازش متنفر بودم.پدرم موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو واسه ازدواج جلب کرد.به اسرار پدرم اون نامهی مضحک رو نوشتم و سپردمش به نزدیکترین دوستم تا بهت برسوندش.پژمان تو از درد چی میفهمی؟نه… تو هیچوقت نمیتونی درک کنی چه بلایی سر من اومد.نمیتونی درک کنی وقتی به زور شوهرت بدن چه احساسی داره.نمیتونی درک کنی وقتی توی آغوش کسی میری که حتی از بوی بدنش بدت میاد چه حسی داره.حس انزجار… حس تنفر… میل به مردن رو توی آدم زنده میکنه.تو نمیتونی درک کنی پژمان.وقتی از ایران رفتیم پسر عمهام مثل یه آشغال باهام رفتار میکرد میدونی چرا؟چون فقط دنبال پولای پدرم بود… به من میگفت جنده. چون تو پردهام رو زدی بودی.تویی که میپرستیدمت.-اگه حرفات راسته چرا به پدرت نگفتی؟ایشون ماشالا زور بازوشون زیاده، البته بهتره بگم زور زبونشون زیاده.سحر هه… پدرم؟… اون فکر میکرد من میخوام بیام پیش تو و دارم یه مشت دروغ تحویلش میدم.پسر عمهی کثافتم مغزش رو با حرفاش شستشو میداد.-کی برگشتی؟سحر یکساله ایرانم. یعنی از وقتی که طلاق گرفتم.-طلاق؟سحر ته سیگارش رو به زیرسیگاری فشار داد و به من خیره شد.سحر وقت برای توضیح دادن زیاده… میدونی چند ساله انتظار دیدن دوبارهات رو میکشیدم؟-بخاطر همین توی این مدت سراغم نیومدی؟سحر میخوام مثل اون دیدار آخرمون دوباره حست کنم.میخوام گرمم کنی پژمان.با بلند شدنش منم بیاختیار از جام بلند شدم.پیچ و تاب موهاش طناب دارم شدهبود و داشت خفهام میکرد.به سمت چپ و راستم نگاه کردم، نمیدونم شاید دنبال قدری هوا میگشتم تا ریههام رو پر کنم و بتونم حرف بزنم و بگم نه.زبونم بند اومدهبود… کاش مثل پرهام تخم کفترایی که پدر بزرگ از سر کوچه برامون میخرید رو میخوردم تا میتونستم الان حرف بزنم.آروم به سمتم اومد و منو توی آغوش گرمش گرفت.اشکای بیصداش شونهی چپم رو تر کردهبودن.خدا چرا نمیتونم تکون بخورم؟ چرا عین یه مجسمه جلوش وایسادم؟بوی تنش دیوونهام میکرد. وقتی بوی بدنش به مشامم میرسید باید با تلنگر مغزم رو بیدار میکردم.ولی نه… من به هانیه قول دادم. من براش حلقه خریدم و نمیخوام زیر قولم بزنم.بین دوراهی عقل و قلب یا همون عشق و منطق گیر کردهبودم.سحر سرش رو از روی شونهام برداشت و لبام رو بوسید.داغ بود و گرم… بوسهای از سر عشق که شش سال پیش مزهاش رو چشیده بودم.جاذبهی عشق بیشتر بود و هر لحظه منو بیشتر توی گرداب مستی فرو میبرد.نمیتونستم کتمان کنم.من سحر رو با پایان وجودم دوست داشتم و چشمای معصومش برام مقدس بودن.هانیه از یادم رفتهبود و فقط سحر رو میدیدم.دوتا دستشو از زیر بغلم رد کردهبود و شونههام رو از پشت میمالید.دستام رو دور گردنش حلقه کردم و لبهاش رو بوسیدم.زبونم رو به لبهاش کشیدم و اونم دهنش رو باز کرد.عجلهای نداشتم و خیلی آروم زبونم رو وارد دهنش کردم.بوی سیگار و طعم دهنش یه حس لذت بخش رو بوجود آوردهبود.هولم داد روی کاناپه و خودش روی پاهام نشست.بعد از در آوردن کتم شروع به بازکردن دکمههای پیراهنم کرد.به صورتش نگاه میکردم که اونم سرش رو آورد بالا و بهم زل زد.چشماش میخندیدن.رفت سراغ شلوارم و اونو تا زانوهام به کمک خودم پایین داد و دستش رو به کیرم مالید.حس شهوتم بیدار شده بود.و کیرم لحظه به لحظه بزرگتر میشد.بلندش کردم و بهش گفتم لباسش رو در بیاره و توی این فاصله شلوار و شورت خودم رو هم از پام در آوردم.روی کاناپه خوابوندمش و از بالا به کل بدنش نگاه کردم.روش خم شدم و لبهاش رو بوسیدم و آروم زبونم رو به سمت لالهی گوشش سر دادم.همزمان با دست چپم شکمش رو به حالت دایره وار میمالیدم…گوشش برای من طعم خاصی نداشت ولی اون رو غرق لذت میکرد و من از لذت بردنش به وجد میومدم.کم کم شروع به خوردن گردنش کردم و با دستم سینه هاش رو میمالیدم و به اونها چنگ میزدم و گاهی فشار میدادم که صدای آخش در میآورد.با چند تا بوسهی کوتاه لبم رو به نوک سینهی راستش رسوندم و دستم رو بسمت کسش حرکت دادم.سینه اش رو بادست راستم گرفتم و نوکش رو کردم توی دهنم و لحظه به لحظه با سرعت بیشتری مک میزدم و همزمان با اون یکی دستم کس داغ و لزجش رو میمالیدم.سحر نفسهاش تند شده بودن و در میون آه و نالهی کوتاهش به موهای خودش چنگ زده بود.کم کم حرکاتم رو آهسته تر کردم و پاهاش رو بسمت خودم چرخوندم تا بتونم بین پاهاش قرار بگیرماون روی کاناپه نشسته بود و من روی زمین بین پاهاش قرار داشتم…دستم رو از بالا روی بدنش کشیدم تا رسیدم به رونهاش و اونارو به دست گرفتم و تا جایی که امکان داشت بازشون کردم.سرم به کسش نزدیک کردم و بعد از بو کشیدن زبونم رو بهش چسبوندم.شاید لذتبخشترین رایحهی دنیا نبود ولی بوی عشقم بود.بوی دختری که رومانتیک دوستش داشتم.زبونم رو از بالا تا پایین کسش میکشیدم و بعد اونو فرو میکردم توی سوراخش.سحر با یه دستش سر من رو به خودش فشار میداد و اون یکی دستش رو گاهی اوقات گاز میگرفت و گهگاهی هم سینههاش رو میمالید.نمیخواستم ارضا بشه به همین خاطر زبونم رو از کسش جدا کردم و ازش لب گرفتم.بلندش کردم و جاهامون رو عوض کردیم.سحر بعد از اینکه چند بار با دستش روی کیرم کشید اونو مثل سکس اولمون بوسید و وارد دهانش کرد.دهن داغ و خیسش توی اون لحظه بیشترین لذت رو برای من بوجود آوردهبود.سرم رو به کاناپه تکیه دادهبودم و چشمام مست لذت بودن.سحر پژمان…سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم.-جونم عزیزم؟سحر توی این شش سال با مردای زیادی خوابیدم.کیرهای زیادی رو لمس کردم و اونا رو توی وجود خودم حس کردم، اما… اما هیچ کدومشون به اندازهی مال تو برام لذت بخش نبودن.حرفش عین آب سردی بود که روی سرم ریخته شد.نفسزدنهای تندم به شماره افتادن و کند شدند.اون دوباره کارش رو شروع کردهبود و داشت کیرم رو با ولع میخورد ولی من چیزی رو حس نمیکردم.داشتم حرفش رو تحلیل میکردم.یعنی چی؟یعنی این روزگار لعنتی سحر من رو هم به ورطهی نابودی کشونده بود؟من سحر پاک خودم رو میخواستم.همونجوری که ساک میزد بهم نگاه کرد.توی چشماش دقیق شدم… نه… این چشمها دیگه اون معصومیت رو نداشتند.سرم داشت تیر میکشید… بیاختیار شونههاش رو گرفتم و به عقب هلش دادم جوری که پشتش به میز خورد.انتظار چنین کاری رو نداشت و ماتش بردهبود.میخواستم فرار کنم… میخواستم اونقدر راه برم که حتی کفشهام از راه رفتن خسته بشن.بلند شدم و به سرعت لباسهام رو پوشیدم.سحر تازه به خودش اومده بود.سحر چی شده پژمان؟… من کاری کردم؟هیچی نگفتم و فقط بسرعت از خونه اومدم بیرون.تقریبا به در حیاط رسیدهبودم که در باز شد و پدر سحر از در اومد تو.سر جام خشک شدم همونجوری که اون خشکش زدهبود.کمی به صورتم دقیق شد و انگار تازه فهمیده باشه من کی هستم بسمتم اومد.دستش رو میدیدم که بالا میره ولی عکسالعملی نشون ندادم.جای کشیدهاش سمت راست صورتم رو سوزوند.به لبم دست کشیدم. کمی خونی شدهبود. زبونم رو اطراف لبم چرخوندم و آب دهنم رو تف کردم.دیگه توی چنگال فقر و بدبختی اسیر نبودم و نمیخواستم جلوش سکوت رو به زبونم هدیه کنم.باید زبونم رو از غلاف در میآوردم… من دیگه اون پژمان آس و پاس نبودم که مثل بره جلوش وایسم و با تحقیرها و بد دهنیهاش غرورم رو زیر کفشای چرمیش له کنه.دهن گشادش رو میدیدم که داره باز و بسته میشه ولی صداش رو حس نمیکردم. لحظه به لحظه داغتر میشدم… نگاهش سوهان اعصابم شده بود… کف دستام عرق کردهبودن… به عقب نگاه کردم… جایی که سحر لخت مادر زاد وایساده بود.-با توام مادر جندهی پاپتی بگو اینجا چه غلطی میکردی؟با این حرفش سوختم و جیگرم آتیش گرفت.فقط میدونم با پایان قدرتی که داشتم دست مشت شدهام رو بالا بردم و توی شقیقهاش خوابوندم.افتاد رو زمین و بعد از چند تا نالهی کوتاه صدای کثیفش خفه شد.گیج بودم که سیاهی سحر رو بالای جسم بی جون پدرش حس کردم.رفتم جلو … از سر اون عوضی داشت خون میومد و زمین رو سرخ کرده بود.با تردید دستم رو بسمت دماغش بردم اما نفس نمیکشید.سحر ناله میکرد و زجه میزد… گیج بودم.خواستم از در بیام بیرون ولی یاد سحر افتادم… این یه قتل غیر عمد بود و بخاطرش سرم میرفت بالای چوبهی دار.برگشتم و دست سحر رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم.سحر نکن کثافت، دست کثیفت رو به من نزن.با حرفاش عصبی تر شدم.دستم رو گذاشتم روی دهنش و کشون کشون بردمش داخل خونه.-ببین سحر خودت میدونی پدرت چه گندی هم به زندگی من زد هم به زندگی تو. پس ازت خواهش میکنم جیغ و داد راه ننداز.آروم دستم رو از روی دهنش برداشتم.سکسکهاش گرفته بود و صدای نفسهاش بلند تر از حد معمول بود. پرههای دماغش بسرعت باز و بسته میشدن که دهنش رو باز کرد.سحر کثافت اون کاری هم کرده باشه پدرمه.-آهان، پس چون پدرت بود به عقد اون پسرهی نره خر در اومدی و رفتی خارج؟ چون پدرت بود من رو خورد کردی و اون نامهی مسخره رو نوشتی؟ چون پدرت بود تورو به جندهگی کشوند؟سحر برو گمشو بیرون.-آره… گم میشم ولی نه اینجوری، خیال کردی اینقدر احمقم که راحت منو لو بدی و بفرستی بالای دار؟ترس رو برای بار اول توی چشمهاش دیدم.خودش رو عقب کشید و ساکت شد.-نترس، نمیخوام بکشمت.دست و پاش رو به وسیلهی بندی که به پرده بود بستم و جلوش نشستم.آروم داشت گریه زاری میکرد.-سحر آروم باش… منو ببخش دلم نمیخواست همچین کاری رو باهات بکنم ولی مجبور بودم… نمیخوای بهم نگاه کنی؟سحر پژمان پدر من اونجا داره جون میده و تو اینجا دست و پای منو بستی اونوقت انتظار بخشش داری؟-ببین سحرم پدرت هم زندگی من رو نابود کرده و هم زندگیه تو رو… من سحر پاک خودم رو میخواستم نه یه…سحر خجالت نکش… بگو جنده.فکر کردی توی این یه سالی که ایران بودم چرا سراغتو نگرفتم؟ چون فکر میکردم لیاقتت رو نداشتم.اون پسر عمهی عوضیم باعثش شد. اون کثافت از سکس من با بقیه خوشش میومد و دوستای آشغالشو بجون من مینداخت .فکر میکنی چرا پدرم ازم سراغی نمیگرفت؟چون اون احمق فیلم یکی از سکسهای منو با دوستش رو به پدرم نشون دادهبود و بهش گفته بود دخترت جنده لاشی است.میفهمی؟ پژمان من توی همهی سکسهام به تو فکر میکردم. به کسی که انگیزهی من برای زنده موندن بود ولی تو…گیج شده بودم و نمیدونستم چه غلطی باید بکنم.آروم به سمتش خیز برداشتم و اشکاش رو پاک کردم.-سحر من…سحر نه پژمان نمیخوام حرفی بزنی الان فقط پدرم برام مهمه تورو خدا برو سراغش قول میدم تو رو وارد این ماجرا نکنم چون دوستت دارم و پدرم رو هم میشناسم و رفتارش رو دیدم.به سختی تونستم تصمیم بگیرم به همین خاطر دست و پای سحر رو باز کردم و بهش گفتم لباس مناسب بپوشه تا پدرش رو ببریم دکتر.خودم رفتم سراغ پدرش و اونو گذاشتم توی ماشین خودم.کنار پیشونیش و همینطور پشت سرش شکستهبود. کت خودم در آوردم و گذاشتم زیر سرش و زخم پیشونیش و سرش رو بالا دادم.قلبش آروم میزد و هنوز زنده بود… رفتم پشت ماشین نشستم و روشنش کردم سحر هم بعد از چند لحظه اومد و نشست داشت گریه زاری میکرد که با سرعت راه افتادم بسمت نزدیکترین بیمارستان.-نترس دختر پدرت هنوز زنده است و قلبش میزنه.سحر پژمان تورو خدا تند تر برو.زمان زیادی طول نکشید که به بیمارستان رسیدیم… پیاده شدم و یه تخت چرخدار آوردم که دوتا پرستار هم به کمکم اومدن و گذاشتیمش روی تخت.یکی از پرستارا گفت چه اتفاقی براش افتاده؟به سحر نگاه کردم که بعد از یه مکث کوتاه گفت خورده زمین.پرستار بهتره هر چه سریعتر کارای پذیرشش رو انجام بدین.اینو گفت و تخت رو حرکت داد.-من میرم دنبال کارهاش بهتره تو بری پیشش.سحر باشه.اینو گفت و بطرف در اتفاقات راه افتاد.-سحر….برگشت و نگاهم کرد.-ممنون از اینکه چیزی نگفتی.سرش رو برگردوند و به راهش ادامه داد… میدونستم بین عشق و پدرش گیر کرده… کاش خودم رو کنترل میکردم.به پرهام زنگ زدم و ماجرا رو بهش گفتم و اون هم بعد از یک ساعت اومد. توی این مدت کارهای بیمارستان رو انجام دادهبودم و منتظر جواب عکس و بقیهی آزمایشا بودیم. بعد از کلی معطلی عکسهارو دادن و دکتر بعد از دیدن عکسها گفت که پدر سحر دچار ضربهی مغزی شده و الان رفته توی کما و معلوم نیست کی به هوش بیاد.سحر فقط گریه زاری میکرد و اشک میریخت.بسمتش رفتم و بغلش کردم. باید آرومش میکردم.-نترس دختر من پیشتم… نمیذارم تنها بشی… تو رو خدا گریه زاری نکن دارم داغون میشم.نمیدونم چرا پرهام خفهخون گرفته بود.-پرهام تو یه چیزی بگو… د لعنتی الان وقتشه حرف بزنی. پس کو اون شوخیهات؟ کو اون همه زبونی که داشتی؟ نکنه لال شدی؟پرهام این دختر رو بردا رو و ببرش خونهی خودمون… هانیه و مهسا همه چیز رو میدونن بهتره پیش اونا باشه منم اینجا میمونم.سحر نه…من میخوام اینجا بمونم.پرهام موندنت هیچ دردی رو دوا نمیکنه… پژمان ورش دار ببرش منم به دخترا زنگ میزنم.از پرهام خداحافظی کردیم و رفتیم خونهی خودمون.هانیه و مهسا به استقبالمون اومدن و سحر رو بغل کردن.نمیتونستم طاقت بیارم بسمت اتاق خوابم رفتم و در رو بستم.میخواستم تنها باشم.یک ماه از اون ماجرا گذشت و پدر سحر هنوز روی تخت بیمارستان بود.سحر توی این مدت خونهی ما بود و بالاخره هم راضی شد اعضای پدرش رو اهدا بکنن.سحر من رو دوست داشت ولی با شنیدن زندگی هانیه و مهسا و اینکه من به هانیه قول ازدواج دادهبودم بعد از انحصار وراثت و فروختن بعضی از اموال پدرش به پاریس یعنی جایی که این مدت اونجا زندگی کردهبود رفت و باز هم فقط یه نامه برای من گذاشت. نامهای که توش گفته بود دنبالم نیا و برات آرزوی خوشبختی میکنم.بعد از مدتی من با هانیه ازدواج کردم و پرهام مهسا رو گرفت.کاش مسیر زندگی من جور دیگهای بود و روزگار این همه پستی و بلندی خودش رو به رخم نمیکشید.پایان1 چه خوب چه بد، داستان تموم شد و امیدوارم لذت برده باشین و تاثیر کامنتهای قبلی خودتون رو دیده باشین. مخصوصا دوستانی مثل سیلور، سپیده، نوید، درک میرزای گل، پرندهی عصبانی، رودی وهمینطور بعضی دوستان دیگه.2 سکس چندانی نداشت ازتون معذرت میخوام.3 همین جا از دوست خوبم تکاور خودمون بابت ادیت داستان تشکر میکنم.4 امتیاز دادن یادتون نره که حلالتون نمیکنم چه کم چه زیاد به سبک قسمت قبل امتیازتون رو بدین ببینم داستان افت کرده یا نه چون تغییرات زیادی رو توی نوشتنم اعمال کردم. شیوهی امتیاز دهی هم توی کامنت اول قسمت قبلی توضیح داده شده.5 پدر چرا میزنید؟ تموم شد دیگه هیچی نمیخوام بگم )کفتار پیر – پژمان
0 views
Date: November 25, 2018