اول از همه سلام…من اسمم مهرانه بیست و سه سالمه شیرازیم و شیش ساله که تکواندو کار میکنم. دیگه معلومه که هیکل و تیپمم خوب باید باشه غیر از اینه؟میخواستم براتون داستان آشناییمو با دخترای همسایه کوچه روبرویمون و بگم که منجر به سکس شد و بعدشم نامردی… یه عصر که طبق معمول داشتم از باشگاه برمیگشتم خونه تو کوچه اصلی داشتم میپیچیدم سمت خونمون که یهم یه صدایی مث جیغ شنیدم یهو برگشتم دیدم تو کوچه روبرویی که بن بست نیست (آخه کوچه خودمون بن بسته) دوتا دختر چسبیدن به دیوار یه پسر هیکلی که موهاش فرفری بود و ریشم داشت ، داشت میرفت طرفشون و حتی پشه هم تو خیابون پر نمیزد. دوستشم سوار موتور بود داشت گاز میداد. یهو به خودم اومدم… مونده بودم چی کار کنم چی کار نکنم… یه خیز برداشتم برم طرفشون ولی یهو منصرف شدم. به خودم گفتم مهران واست دردسز میشه یهو و اینا ولی یه حسی منو هل داد با سرعت دویدم طرف اون مرده که داشت میرفت طرف دخترا موتوریه تا منو دید دور در جا زد با سرعت دور شد. رسیده بودم نزدیکای دزده که یهو برگشت طرفم… تا دیدمش هول شدم آخه خیلی قیافه بدی داشت… یه لحظه به طور غریزی چون تو تمرین ها شرطی شده بودم فهمیدم اگه زمینی بهش نزدیک بشم کارم ساختس چون هیکلشم گنده بود پس دویدم به طرف دیوار بعد زورمو تو پام جمع کردم پریدم هوا و یه دونه لگد برگردون پرت کردم طرفش… خورد تو بازوش و چند قدم رفت عقب از پشت سر افتاد تو جوب… گفتم خوب دیگه کارش ساخته شد رفتم طرف دخترا که ببینم چطورن آخه رنگ به صورت نداشتن و انگار بی هوش شده بودن از ترس. نشستم جلوشون گفتمخانوما حالتون خوبه؟ چی شد اینا کی بودن؟چیزی ازتون دزدیدن؟یکیشون که بعدا فهمیدم اسمش مهسا بود گفت نه چیزی ندزدید من گوشیمو بیرون آورده بودم داشتم به دوستم یه چیزی نشون میدادم (گوشیش اپل فایو بود) که یهو این موتوریه از کنار دستمون رد شدن دست انداخت به پشتم بعد دید گوشیمو پیاده شد بگیره ازم که شما رسیدین …اون یکی یهو گفت آقااااااااااااا پشت سرتتتتتتتتت من برگشتم دیدم یارو غوله از تو جوب بلند شده داره میاد طرفمون خونم هم از اون طرف به جوش اومده بود که دست انداخته بود به دختر مردم گفتم بی ناموس کثافت خجالت نمیکشی با این هیکلت ملتو اذیت میکنی؟ فک کردی گوساله ای هستی؟ خیز برداشتم طرفش یه دونه لگد از بغل زدم تو زانوش ولی تکون نخورد عین گاو بود لامصب. بعد دوباره یه لگد پرت کردم طرفش جاخالی داد پامو گرفت پیچید منم یه لحظه یاد تو فیلما افتادم که پاشونو میگرفتن میپیچیدن بعد برمیگشتن با اون یکی پاشون میزدن تو سر طرف پهن میشد رو زمین منم جوگیر شدم اون یکی پامو کشیدم بالا کوبیدم تو گردنش دوتامون پهن شدیم کف زمین… به خودم که اومدم دیدم ملت جمع شدن اطرافمون از بس دخترا جیغ زده بودن . مردا اون یارو رو گرفته بودن یکی هم نشست کنار سر من گفت جوون حالت خوبه؟ گفتم پاااااااااااااااااااااام داشتم از درد میمردم. بعد دو نفر کمکم کردن تا در خونه آوردنم ولی من چز درد پام فکرم به هیچی نمیرسید دیگه.اومدم تو خونه سلام دادم مادرم گفت خدا بد نده چی شده چرا میلنگی (خواستم بگم خدا بد نداده من بد دادم) گفتم هیچی پام لخشید فک کنم مو برداشته درد میکنه ولی بعد رفتم تو حموم کلی پامو با آب گرم ماساژ دادم و اینا… بعدم اومدم گرفتم خوابیدم.اصلا نفهمیدم کی صبح شد… صدای مامانمو شنیدم که گفت مهران پاشو الان مهمون میاد برامون… یه نگاهی به گوشیم کردم دیدم ساعت نه و نیم صبحه گفتم مادر این سر صبحی کی میخواد بیاد آخه چهارشنبه هم بود معمولا کسی نمیومد خونمون تو هفته – که گفت قهرمان مادرای اون دوتا دختری که دیروز نجاتشون دادی با خودشون میخوان بیان برا تشکر و احوالتو بگیرن… یاد دیروز افتادم و اون اتفاق… به پام نگاه کردم یه خورده قرمز شده بود و باد کرده بود ولی دردش کم شده بود… یهو در اتاقم باز شد مادرم اومد تو گفت چرا دیشب نگفتی چی شده قهرمان؟ گفتم مادر گیر نده پام داغونه. اومد یه نگاهی بهش کرد گفت بعد از اینکه رفتن باید بریم دکتر. گفتم نمیخواد خوب میشه و اینا که یهو صدای زنگ اومد…مامانم رفت درو باز کرد منم رفتم صورتمو شستم و خودمو مرتب کردم یه کوچولو چیزیم خوردمو اومدم سمت پذیرایی که مهمونا نشسته بودن… از دور یه نگاهی انداختم دیدم بعععععله خودشونن دوتاشون نشسته بودن وسط ماماناشونم نشسته بودن اطرافشون… لنگون لنگون رفتم جلو و سلام دادم و گفتم خیلی خوش اومدین… نشستم روی مبل. چهرم از درد پام یکم رفت تو هم… یکی از مادرا که بعدش فهمیدم مادر نازنین خانوم بودن یعنی همون دختری که بهش علاقه مند شدم گفت سلام پسر گلم چطوری؟ دخترم کلی تعریف کرد که چطوری ازشون دفاع کردی ما هم اومدیم برای تشکر و احوال پرسی منم گفتم ممنون مادر جان من کاری نکردم جز انجام وظیفه(خود شیرین کنی) بعد مادر مهسا گفت واقعا از یه همچین پسر گلی این کار دور از انتظار نبوده… و همشون یه خنده ملیحی رو لباشون بود… دخترا هم فقط نیگا میکردن و میخندیدن… بعد از یه خورده حرف زدن و که با هم بیشتر آشنا شدیم و مادرم کلی تعریف کرد که (من) ورزشکار حرفه ای هستمو تو کار کامپیوتر هستیمو اینا خلاصه اونام بازم تشکر کردن و رفتن… راستی یادم رفت از دخترا بگم براتون… دوتاشون فوق العاده زیبا و جذاب بودن و خییییییلی خوش اندام ولی نازنین از نظر من از نظر هیکلی یه خورده از مهسا بهتر بود چون مهسا یکم لاغر تر بود ولی نازنین گوشتی تر بود… خلاصه…بعدشم رفتیم دکتر و گفت چیزی نیست یه چند روز استراحت کن خوب میشه و اینا…یه دو روز گذشت شد شنبه که من قرار بود برم دانشگاه روزای آخر کلاسام بود گفتم برم یه سری بزنم اقلا ببینم چه خبره پامم بهتر شده بود خلاصه رفتمو خبری نبود(یعنی خبری بود ولی با بچه ها جیم فنگ زدیم) برگشتم خونه مادرم گفت امشب دعوتیم… گفتم کجا؟ گفت خونه نازنین خانوم اینا و خندید… (آخه دیده بود من همه حواسم اون روز تو پرو پاچه نازنین بود). گفتم نازنین اینا؟؟؟؟؟؟؟؟ از کی تا حالا شدن نازنین اینا؟؟؟؟؟؟ و خندیدم … مادرم گفت برووووو پسررررررر منو که دیگه نمیتونی بپیچونی دیدم اون روز چقد نرفته بودی تو نخ نازنین عروس گلم گفتم چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عروس گل؟؟؟؟؟؟؟ یاااااااااااا مشددددددددد….. مادرم وقتی اینو میگفتم میخندید … همینطور که داشت میخندید گفتم نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه هه هه گفت نه که شما هم دوس نداری و خوشت نمیاااااااادخلاصه منم هی رنگ عوض میکردم و فهمیدم ضایع بازی در آوردم …شب شد و با خانواده رفتیم خونه نازنین جون ایناااااااااا…نظر یادتون نره به زودی قسمت دوم و سومشم میزارم اگه بخواین.نوشته قهرمان محله
0 views
Date: November 25, 2018