روز باورنکردنی

0 views
0%

سلام پایان دوستان این داستان رو مینویسم برای کسانی که خیال میکنن عشقی هست خوب من علی یه پسر خوش تیپ وباحوصله خیلی زود با همه دوست میشم نوزده سالم داشت پایان میشد به مادرم گفتم من دارم اذیت میشم بعضی از دخترای محلمون میخواستن با من باشن ولی من نمیخواستم به خاطر یه دختر ابرومو به خطر بندازم به همین دلیل به مادرم گفتم من خانم میخوام اولش کسی موافق نبود بعد از مدتی از بازار میامدم دختر زیبایی هر وقت منو میدید دنبال میومد من هم به همان دلیل اصلا بهش توجه نمیکردم چون شهر ما کوچیک بود وخانواده ما سر شناس نمیخواستم ابروی پدر ومادرم به خاطر اشتباه من به خطر بیافتد نزدیک خانه بودم ودختره هنوز داشت منو دنبال میکرد خواهرم از خانه بیرو.ن اومد بهش گفتم این دختره داره منو دنبال میکنه ببین چی میخواد خیلی با خواهرم راحت بودم دختر که پایان زندگیش شده بود من وبا جسارت کامل جواب داد من علی رو دوست دارم این حرف رو که شنیدم توی دلم خالی شد رفتم داخل ولی انگار خواهرم یک سیلی محکم به دختر زده بود خواهرم اومد داخل گفت تو باهاش حرف میزنی من گفتم نه دوباره دختره هر روز منو دنبال میکرد کمکم داشت ازش خوشم میومد از طرفی خانواده ما با غریبه وصلت نمیکنن منم چون پدرم پولدار بود وخودم پسر جذاب اکثر فامیل میخواستن دختراشونو بهم بدن وبه خصوص دخترای خالم که خیلی خوش گل بودن خالم به مادرم گفته بود علی اگه خانم میخواد من سحر رو بهش میدم سحر یه دو سالی ازم کوچیک تر بود وچون تو فامیل از خیلیا خوشگل تر وخوش تیپ تر اکثر پسرا میخواستنش بعضیاشون هم خواستگاریش رفته بودن اما جواب رد بهشون داده بود خالم از قول مادرم که علی خانم میخواد به خالم گفته بود علی رو میارم با سحر حرف بزنه وخالم هم به سحر گفته بود به همین خاطر سحر به من زنگ میزد که کی میای باهام حرف بزنیم البته اینم بگم با دختر خاله هام خیلی راحت بودم منم که از جریان بی خبر بودم میگفتم جمعه میام که حرف بزنیم جمعه شد من رفتم پیش سحر گفت خوب بفرما علی اقا منم گفتم قراره شما حرف بزنین ما پیش خالم و مادرم نشته بودیم که مادرم یهو بهم گفت مگه خانم نمیخواستی اینم خانم پاشو برو رو تاب بیرون با سحر بشین حرفتونو بزنین تا به درد هم میخورین یا نه من که جا خورده بودم گفتم باشه اخه من سحر رو دوست داشتم البته نه اینجوری که بخوام دیونش باشم خلاصه رفتیم بیرون رو تاب نشتیم تاب دو نفره بود شوهر خالم هم وعضش خیلی خوب بود وخونه قشنگی درست کرده بود وتوش باغ قشنگی داشت سحر گفت بیا بریم تو باغ قدم بزنیم منم قبول کردم راه افتادیم سحر سوالاشو شروع کرد علی منو دوست داری منم گفتم خوب اره بهم گفت منم دوستت دارم جا خوردم چون دختری بود که خیلا رو رد کرده بود من اصلا فکرشم نمیکردم سحر منو دوست داشته باشه گفت با درس خوندن من که مشکلی نداری گفتم نه یه چند تا سوال ازم پرسید منم جوابشو دادم بهش گفتم حالا نوبت منه بهم گفت سخت نباشه زدیم زیر خنده البته اینم بگم خانواده هامون مذهبی بودن نه خیلی اونجوری ولی بینمون حد حدود رعایت میشد به همین خاطر همین جوری که راه میرفتیم سحر پاش پیچ خورد نشت رو زمین وداشت درد میکشید منم بی هوا دستمو بردم رو مچ پاش به گفت هنوز مال من نشدی حواسم اومد سر جاش رفتم براش چوب پیدا کردم اوردم بهش دادم رفتیم خونه خالم وقتی تک دختر خوشگلشو دید داره لنگ میزنه بهم گفت پسر چی کارش کردی دخترمو سحر جواب داد خودم پام پیچ خورد مادرم گفت برو ماشینتو روشن کن بیار منم رفتم ماشینم اوردم یه زانتیای مشکی که پدرم کادوی هیجده سالگیم بهم داده بود خوب مادرم با خالم سحرو سوارش کردن منم راه افتادم به طرف بیمارستان پدرم اخه پدرم رئیس بیمارستان خوصوصیه که با شوهر خالم شریک بود اونم دکتر بود خیلی با هم دوست هستن از دوران دانشجوی با هم بودن البته یه نسبت فامیلی با بام داشت به همین دلیل دوتاشون دو تا خواهرو گرفته بودن واین جریان بیشتر صمیمیشون کرده بود مثل دو تا برادر بودن هر وقت برا یکیشون اتفاق میافتاد اون تنهاش نمیذاشت رسیدیم دم بیمارستان رفتم داخل یه ویلچر برا سحر اوردم خالم با مادرم گذاشتنش داخل مادرم گوشیشو در اورد زنگ زد به پدرم که ما داخل بیمارستانیم پای سحر پیچ خورده پدرم با شوهر خالم دوتایشون اومدن بالای سر سحر یکم معاینش کردن پدرم گفت چیزیش نیست ولی برای اینکه مطمئن شیم عکس بگیره بهتره شوهر خالم که منو همیشه صدا میکرد دامادم البته به شوخی من دیگه عادت کرده بودم به حرفش گفتم جانم دایی جون اخه اونو دایی صدا میزدم گفت سحر رو ببر عکس بگیره ما هم میریم اتاق بابات با مامانت اینا من سر رو برداشتم رفتم برا عکس گرفتن که سحر بهم گفت علی خیلی تو خوبی منم بهش گفتم تو هم خوبی رسیدیم رفتیم داخل منو بیرون کردن وعکس گرفتن دوباره سحر رو برداشتم رفتم اتاق پدرم که مادر با خالم جریانو به بابامو شوهر خالم گفته بودن که قضیه پیچ خوردن چیه شوهر خالم به شوخی بهم گفت دیدی اخر دامادم شدی سحر خجالت کشید عکسو اوردن برا پدرم نگاه کرد وگفت خوشبختانه یه پیچ خوردگیه که زود خوب میشه خالم گفت خوب داره ظهر میشه ما هم ناهار درست نکردیم به مادرم گفت بریم خونه شما هم امروز دعوت ما هستین مادرم قبول کرد رفتم ماشینو اوردم سوار شدن رفتیم خونه خالم سحر رو برد تو اتاقش منم گفتم پس من میرم خونه بر میگردم توی ماشین بودم که گوشیم زنگ سحر بود جواب دادم گفتم چیه دلت برام تنگ شده خندید بهم گفت یه چند تا فیلم بگیر بیار چون نمیتونم راه برم حوصلم سر میره بهش گفتم چشم دیگه گفت هیچی فقط مواظب خودت باش خدا حافظی کردم گوشیمو گذاشتم رفتم خونه گشتم دنبال فیلم ندیدم زنگ زدم به خواهرم که از شوهرش فیلم بگیرم اونم گفت ندارم رفتم شهر تا فیلم گیر بیارم به یه درد سری گیر اوردم اخه جمعه بود کنار این فیلم فروشیه یه گالری لباس زنانه بود که خوشبختانه باز بود گفتم بزار سحر رو خوشحال کنم رفتم داخل یه چند تا لباس دیدم خوشم نیومد یهو به خانومه گفتم تاپ برام بیارین اونم یه تاپ قهوی خیلی خوشگل برام اورد خیلی خوشم اومد گفتم اگه کادوش کنین ممنون میشم بهم گفت نمیخوای قیمتشو بدونین گفتم مهم نیست چقدر تقدیم کنم گفت شصت تومن منم بهش پولشو دادم اونم برام کادو کرد رفتنم سوار ماشین شدم که همون دختره اومد سوار ماشین شد سلام کرد من جواب دادم گفتم مسافر کش نیستم بهش برخورد اما کم نیاورد گفتم کاری دارین که یهو بی هوا سوار ماشین مردم میشین گفت علی خودت میدونی من دوستت دارم چرا از من خوشت نمیاد بهش در باره سحر چیزی نگفتم گفتم لطفا پیاده شدین چند روز بعد زنگتون میزنم شمارشو ازش گرفتم خیلی خوشحال بود .رفتم خونه سلام کردم رفتم دم در اتاق سحر در زدم گفت کیه من جوابشو دادم گفت یه لحظه صبر کن بعد گفت بیا داخل رفتم داخل گفت خوب فیلم برام اوردی گفتم اره فیلما رو بهش دادم خالم اومد برام شربت اورد برداشتم کادوئی که برا سحر گرفته بودمو دید گفت این برا کیه من گفتم برا یکی از دوستامه نمیخواستم بگم اخه هنوز خبری نبود بی خیال شد گفت خوب ادامه حرفاتونو بزنین رفت بیرون سحر بهم گفت کادو برا کدوم دوستت گرفتی گفتم برا یکی که دوستش دارم گفت خوب دختر که نیست گفتم چرا بغض کرد من گفتم ناراحت نشو عزیزم تا حالا ازاین کلمات استفاده نکرده بودم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد گفت خوب اسمش چیه گفتم سحر اینوکه شنید زد زیر خنده بهم گفت خیلی لوسی گفت خوب نمیخوای بهم بدی کادو رو بهش دادم بازش کرد وقتی تاپودید نگام کرد گفت عاشقتم اینو که گفت دوتایمون تو دلمون خالی شد گفت میخوام بپوشم منم گفتم خوب پس من میرم بیرون رفتم بیرون صدام رد بیاداخل خوش بختانه اندازش بود خیلی ازم تشکر کرد گفت جبران میکنم بهش گفتم جبران لازم نیست .بابا با شوهر خالم اومدن خالم براشون شربت اورد بعد از یک ساعت که من از اتاق سحر دور بودم وحالا همش توی فکر سحر بودم مادرم اومد گفت بیان نهار حاضره بهم گفت برو سحرو صدا بزن اتاق سحر بالا بود اخه خونشون دوبلکس بود رفتم بالا در باز بود سحر خوابش برده بود رفتم داخل صداش زدم بیا نهار حاظره بلند شد نشست گفت پا درد میکنه یه چیزی پیدا کن برام بیار بهش تکیه کنم همون چوبی که از باغ اورده بو.دم براش اوردم بلند شد داشتیم میرفتیم پایین که یهو چوب لیز خورد سحر میخواست از بالای پله ها بیفته منم دستمو بردم بازوشو گرفتم نگهش داشتم که نیفته این دومین باری بود که دستم به سحر خورده بود اینبار چیزی نگفت رفتیم سر میز شروع کردیم به خوردن که شوهر خالم بحث منو سحر رو کشید جلو گفت خوب اینا که هنوز بچن مادرم گفت درسته ولی علی داره اذیت میشه خالم گفت اشکالی نداره غریبه که نیستن یهو پدرم پرید وسط حرف خالم گفت درسته ولی اینا محرم نشدن شوهر خالم گفت نهارو تموم کنین من درستش میکنم نهارو خوردیم منم رفتم پیش بابامو شوهر خالم که داشتن شطرنج بازی میکردن من یادکم افتاد که نمازمو نخوندم رفتم سریع نماز بخونم به خالم گفتم مهراتون کجاست گفت برو تو اتاق سحر اونجا جا نماز هست رفتم تو اتاق سحر دراز کشیده بود بهم گفت کاری داری گفتم میخوام نماز بخونم بهم گفت برو از توی دراور جا نماز بردار منم رفتم نمازمو که تموم کردم بهم گفت قبول باشه منم جوابشو دادم ممنون گفت علی من از همین کارات خوشم میاد مثل پسرای فامیل نیستی از همشون هم خوشتیپ تری هم پولدار تر ولی مثل اونا رفتار نمیکنی بازم گفتم ممنون پا شدم رفتم پاین بازی کنم نشستم پیش شوهر خالم بهم گفت دختر منو دوست داری من که جا خورده بودم با ترس گفتم اره گفت پس خیلی مواظبش باش منم گفتم چشم بهم گفت دوست داری از امروز مال تو باشه من گفتم چی دوباره حرفشو تکرار کرد پدرم گفت از خداشه داشتم بال در میاوردم که گوشیشو در اورد زنگ زد به یکی از دوستاش که اخوند بود قضیه رو بهش گفت اونم قول داد که بیاد حاج اقا رسید من که باورم نمیشد دارم خانم میگیرم اونم سحر که همه میخواستنش سحر داشت منو نگاه میکرد ومیلرزید اصلا فکر نمیکردیم این روز به هم برسیم من هنوز قضیه دختره رو بهش نگفته بودم اصلا توجهی بهش نداشتم حاج اقا از من با سحر وکالت گرفت وصیغه رو خوند باورمون نمیشد که مال هم شدیم پدرم گفت باید جشن بگیریم تا حرفی نباشه همه قبول کردن خالم گفت پاشین برین تو اتاق سحر با هم راحت باشین سحر خواست بلند شه که پاش درد گرفت شوهر خاله ام گفت این جوری میخوای مواظب دخترم باشی برو دستشو بگیر کمکش کن شما دیگه محرمین منم داشتم از داخل میلرزیدم رفتم زیر بغل سحر رو گرفتم کمکش کردم رفتیم تو اتاق سحر بهم گفت باورم نمیشه تو مال من شدی بهش گفتم چطور مگه گفت من خیلی وقت پیش به مادرم گفته بودم علی رو دوست دارم اونم به مامانت گفته بود منم بهش گفتم عزیزم من دوستت داشتم از الان دیگه نفسم شدی بهش گفتم میدونی نفس یعنی چی گفت بگو گفتم اگه تو نباشی من میمیرم چون نفس دیگه ندارم خوشحال شد بهم گفت بیا پیشم گفت از امروز به هم قول بدیم که فقط مال هم شیم منم بهش قول دادم اینو که گفتم دستمو گرفت تو دستاش گفت عاشقتم منم گفتم منم عاشقتم دراز کشید سرشو گذاشت رو پام پایان بدنم داشت میلرزید وداغ بودم سحر هم میلرزید کمکم دستم رو بردم رو شالش بازش کردم اولین دفعه بود که موهای سحرو میدیدم موهای طلای گفت میخوام باهام راحت باشی نسبت به سنش خیلی بیشتر جلو بود خیلی چیزا حالیش میشد روسریشو در اوردم دگیه داشت کل بدنم عرق میکرد شروع کردم به نوازش موهاش خوشش اومد بهم گفت نمیدونی چقدر منتظر این دستا بودم بلند شد بهم گفت علی دیونتم لبشو گذاشت رو لبم شروع کردیم به خوردن دیگه من شده بودم عاشق سحر کمی نگاه هم میکردیم دوباره از هم لب میگرفتیم من دلمو زدم به دریا گفتم باهات راحت باشم ازم دل خور نمیشی بهم گفت نه دیونه من مال خودتم هر کاری دوست داشتی انجام بده منم دکمه های پیراهنمو باز کردم وپیراهنمو در اوردم سحر بهم گفت برو درو قفل کن من درو قفل کردم شلوارم هم در اوردم رفتم پیشش داراز کشیدم گرفتمش توی بغلم ازش لب میگرفتم بهم گفت میخوام لخت شم اینو که گفت مثل اینکه دنیا رو بهم بدن پیراهنشو در اورد یه سوتین کوچیک مشکی تنش بود که با سفیدی تنش ادمو دیونه میکرد شلوارشو در اورد داشتم دیونه میشدم دگه با یه شرت ویه سوتین جلوم بود گفت بفرما علی اقا مال شما منم گرفتمش تو بغلم وگردنشو خوردم یه چند دقیقه خوردمش دیگه تنم نمیلرزید دستم رو بردمرو سینهای کوچیکو خوشگلش سوتینشو باز کردم شروع کردم به خوردن سینه هاش کمک کم داشت صداش در میومد میگفت عشقم بهت رسیدم یه ده دقیه سینهاشو خوردم شورتم از پام درر اوردم دستشو اورد جلو گرفت تو دستش کمی باهش بازی کرد کرد تو دهنش کمی بدش اومد بهش گفتم خوشگلم نمی خواد اگه دوست نداری گفت نه میخوام به عشقم خوش بگزه منم گفتم پس باید به عشق منم خوش بگزره رفتم شورتشو از پاش در اوردم شروع کردم به لیش خانم کس خوشگل کوچیکش دو تا مون کاملا حشری شده بودیم چرخیدم کیرمو گذاشتم لای پاش اوردمش روی سینم کیرمو گرفتم تو دستم براش دم کسش مالشش دادم کسش کاملا خیس شده بود داشت حال میکرد بهم گفت عشقم داره میاد منم گفتم خودتو راحت کن بزار بیاد ابش اومد تنش شل شد خوابوندمش به پشت از پشت گذاشتم لای پاش بازی کردم تا بام امود خالی کردم رو کمرش ولو شدم رو تخت چند دیقه گذشت بلند شدم با دستمال کاغذی خودمو عشقمو پاک کردم داشت خوابم میموم رفتم تو بغلش خوابیدم با صدای در خالم بیدار شدیم نزدیک غروب بود خالم گفت بیدار شین برین بیرون درو باز کردم خالم اومد داخل لباسامونو پوشیده بودیم یهو خالم گفت سحر جان دیدی بهش رسیدی منم که باشنیدن این حرفا بیشتر عاشق سحر میشدم اخه خیلیا سحر رو میخواستن چند تا از دکترای بیمارستان پدرم اومده بودن خواستگاریش اما قبول نکرده بود بعد ها فهمیدم که همش به خاطر من بوده خالم رفت بیرون منم به سحر گفتم من میرم حموم که خالم صدام زد ما میریم با خالت اینا بیرون شب هم میریم پارک جا که گرفتیم بهتون زنگ میزنیم بیاین تز خونه رفتن بیرون سحر به من گفت منم میام همرات گفتم خودم میبرمت گیس گلابتونم از این کلماتم خوشش میومد رفتیم حموم لخت شدیم هم دیگه رو شستیم اومدیم بیرون لباس پوشیدیم منم رفتم سمو سشوار بزنم که خوشگله اومد گفت منم میخوام سشوار بزنم براش سشوار زدم تاپی که براش خریده بودم رو پوشیده بود رفت لباساشو پوشید بهم گفت که از چادر ناراحت که نمیشی بهش گفتم نه عزیزم گفتم ادم رو خط واحد چادر نمیکشه چون عومیه ولی روی ماشین شخصیشون چادر میکشن چون شخصیه وبراشون مهمه اینو گفتم اومد از لبم بوس کرد گفت عاشقتم رفتیم بیرون یهو یاد دختره افتادم قضیه رو به عشقم گفتم کلی خندید زنگ زدم بهش گفتم بیا کارت دارم اونم با خوشحالی اومد سر قرار گفتم بیا بالا تا سحر رو دید شکه شد گفت این کیه سحر بهش گفت من خانومشم باور نکرد گفت چی گفتم این عشقمه دیگه مزاحم ما نشو پایین شد ورفت یه روز که از یکی به خاطر یکی از موکلام رفتم کلانتری اون دختره رو دیدم دیگه بیست شیش سالم بود شده بوده یه وکیل ماهر سحر هم شده خانوم دکتر البته هنوز درس میخونه به مامور پروندش گفتم این دختره چرا اینجاس گفت این دختره کارش اخاضی کردن از پسرای پولداره خیلی شاکی داره باهاشون دوست میشه بعد سر کیسشون میکنه اینو که شنیدم گفتم خدایا شکرت چقدر بزرگی بییست چهار سالم بود که جشن ازدواج گرفتیم وبا سحر رفتیم خونه ای که بابای سحر بهش کادو داده بود الان هم رومانتیک با هم زندگی میکنیم پایان شرمنده اگه طولانی وبد بودنوشته نقاش

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *