روز موعود (ازدواج با عشقم)

0 views
0%

سلام دوستان اسم من فاطمه س و مشهد زندگی میکنمو 23 سالمه. میخواستم ماجرای شب ازدواج خودمو حسامو براتون تعریف کنم. اول از خودم بگم یه البته تعریف از خود نباشه ولی صورتم زیباست. ولی یه مشکلی که دارم اینکه خیلی لاغرم به قدری که مادر و خواهرم به شوخی بهم میگن سیخ لنگ. خلاصه سرتونو درد نیارم. حسامم یه پسرا خیلی خوش اندام جذابه. من تو یه محله زندگی میکنم که توش پسرای زیادی هستن. حسامم همسایمونه. از وقتی 17 سالم بود حسامو خونوادش به محلمون اسباب کشی کردن. حسام دوسال از من بزرگتره. روز اول که دیدمش باخودم گفتم آخ جون عجب چیزی. فکر میکردم حسام به خاطره اندام لاغرم ازم بدش میاد ولی من عاشقش بودم. خلاصه گذشتو گذشت ومن هرروز پشت پنجره منتظر بودم ازخونشون بیاد بیرون ومن اون هیکل دیوونه کنندشو نگاه کنم. بعضی وقتا میرفتم حموم و خودمو خانم حسام تصور میکردم. و کسمو میمالیدم. وقتی 19 سالم شد دیگه نا امید بودم نمیدونستم چطور علاقمو بهش بگم.یه روز که از دانشگاه اومدم خونه مادر و پدرم گفتن داریم میریم جشن عقدی پسر عمت تو یکی از شهرستانا. منم گفتم ازش بدم میاد و نمیام. خلاصه خیلی اصرار کردن من میگفتم نه. خلاصه بیخیال شدنو رفتن. من خونه تنها موندم. مثل افسرده ها شده بودم. حتما انتظار دارین بگم حسام اومدو منو کرد. نه از اون خبرا نبود. میخواستم بخوابم که دوستم سارا زنگ زدو گفت با چنتا از دخترای دیگه داریم میریم بیرون. گفتم تو هم بیای. منم گفتم حوصله ندارم که گفت نه باید بیای. گفتم باشه. ساعت چند؟ گفت ساعت7 منم گفتم باشه و خوابیدم تا ساعت پنج و بیدار شدمو شروع کردم آماده شدن و آرایش کردن ساعتای شیشو نیم که زنگ در خونمونو زدن دیدم سارای گفتم بیاتو گفت زودباش وقت نداریم وسریع شالمو برداشتمو رفتم. دیدم حسام دم در خونشونه و داره با دوستش صحبت میکنه. ومن زیر چشی نگاش میکردم که سارا فهمیدو یه لبخند مرموزانه زد و گفت ازش خوشت میاد؟ منم گفتم نه پدر چه حرفا میزنی. اروم خندیدو گفت اره معلومه. خداییش خیلی جذابه اگه نمیخوایش باشه برا من. منم گفتم خفه شو. اونم خندیدو رفتیم سوار تاکسی شدیم و رفتیم. تویه پارک پیاده شدیم اونجا دوستای سارارو دیدم که بعضی هاشون رو میشناختم. خلاصه رفتیم سلامو احوال پرسی که سارا منو بهشون معرفی کرد. دیدم یکی از دخترا خیلی برام آشناست اروم از سارا پرسیدم کیه گفت خیلی خنگی این خواهر حسام سحره. خودشم مثل داداشش خوشگل بود. خلاصه رفتیم یکم با دخترا دور زدیمو موقع خداحافظی دیدم حسام با ماشین اومده دنبال سحر که به اصرار زیاد سحرو داداشش قرار شد منم برسونن. وقتی داشتیم تو راه میرفتیم متوجه نگاه های سنگین حسام از آینه ماشین میشدم. وقتی رسیدیم حسام دم در خونه ما وایستاد و گفت سحر میشه پیاده شی؟ من میخوام با فاطمه خانوم یکم حرف بزنم منو سحر که شوکه شده بودیم من داشتم عرق میکردم که سحر گفت چه حرفی که حسام گفت بعدن بهت میگم خواهش میکنم به مامانو پدر نگو. سحر بدون اینکه حرفی بزنه رفتو منو حسامو تنها گذاشت. خلاصه بعد پنج دیقه که سحر رفتم حسام روبروشو نگاه میکرد و خیلی محترمانه به من گفت. من خیلی وقته شمارو زیر نظر دارم و متوجه شدم که شما به من علاقه داری. پیش خودم گفتم چقدم پررو ای. ولی فقط نگاش میکردم که گفت میدونم دارین به چی فکر میکنین شاید یکم تو شوک باشین ولی من میخوام بهتون بگم که از شما خیلی خوشم میاد و به شما واقعا علاقه دارم. شب نیست بتونم بی یلدتون بخوابم شما منو از همه چی انداختین. وخلاصه کنم اگه اجازه بدین با خونوادم خدمت برسیم برای خواستگاری. فکراتونو بکنین و مطمئن باشین من شمارو پشیمون نمیکنم. وبعد گفت دیگه حرفی ندارم. منم بی اینکه حرفی بزنم مثل اسکولا هیچ حرفی نزدم و رفتم پایین. خلاصه یه هفته گذشتو یه روز بعد از ظهر داشتم درس میخوندم که مادرم گفت فاطمه بیا کارت دارم. رفتم که گفت شب قراره برات خواستگار بیاد. که من گفتم چی گفت همون که شنیدی همسایس که من فهمیدم حسامه. و گفتم چرا زود تر نگفتین که گفت خلاصه اماده باش. منم دیگه نتونستم درس بخونم. که شب شد وحسامو خونوادش اومدن. من که حسامو دیدم واااای دلم میخواست لباشو ببوسم. خلاصه پدرم یه صحبتایی درمورد شغل زندگی اینجور حرفا باهاش میزد که گفتن منو اون بریم تو اطاق حرفاشونو بزنیم که اون گفت من از شما خوشم میاد و پشیمونتون نمیکنم حالا شرایططونو بگین. منم گفتم راستش شما پسر خوبی هستین و مهمترین چیز یه مرد برای من اخلاقه که گفت پس مبارکه و حتی لبخندم نزد واقعا مغرررور بود. اومدیم بیرونو اونا بعد پنج دیقه رفتن. وقتی رفتن مادرم به پدرم گفت چطور بود؟ باباشم گفت نمیدونم به نظر پسر خوبی میاد بعد از من پرسید. فاطمه چکار کنم پدر که کن گفتم باید فکر کنم…… روز بعد از خوستگاری سعی کردم از سحر بیشتر دو مورد حسام تحقیق کنم اخه میدونین دیگه صحبت یه عمر زندگیه سحرم گفت که خیلی مهربونه وباخلاقه ولی خیلیم جدیه منم گفتم باشه خلاصه شب مادرم گفت چیکار کنیم منتظر جوابن منم گفتم خوببب جوابم بلس. بعد مادرم لبخند زدو اومد بغلم کردو گفت دیگه داری تنهامون میذاری. شب مادرم زنگ زد بهشون و جوابو بهشون گفت. فردای اون روز نامزد کردیمو جشن نامزدی گرفتیم. ولی حسمار حتی یه لبخند کوچولو هم نمیزد. خلاصه قرار شد هفته بعد عقد کنیم. که وقتی من بله رو گفتم همه هورا کشیدن ولی یه لبخند زیر هم به حسام زدم ولی اون حتی نگاهمم نکرد چه برسه به لبخند حس میکردم دوسم نداره. ما چند سال تو عقد بودیم ولی خونواده هامون زیاد نمیذاشتن تنها باشیم باهم. من باخودم گفتم خوبه دیگه حالا میتونم باهاش حال کنم. هر موقع تنها میشدیم البته خیلی کم پیش میومد من میخواستم شروع کنم اوغ هی پسم میزد میگفت شب ازدواج. گفتم چون دوستش داشتم قبول کردم ولی واقعا سخت بود 2 سال گذشت و بالاخره تاریخ عروسی برای یه دیگه مشخص شد. ولی من هی شهوتی میشدم التماسش میکردم حداقل یکم همو دستمالی کنیم. اون میگفت نه. خیلی سرد بود. گذشتو گذشت تاااااا روزی که شبش عروسیمون بود من خیلی خوشحال بودم. ولی حسام هیچ حسی نداشت. ساعت 9 باید میرفتیم تالار پس من 5 رفتم با سحر آرایشگاه تو آرایشگاه یجوری درستم کردن که خودمو نمیشناختم. سحرم هی میگفت مثل بابی ها شدی با خودم گفتم دیگه حسام حداقل یه حسی بهم داره. اومد دنبالم با ماشین عروس وقتی دیدمش اوووف یه تیپی زده بود که نگو و نپرس ولی اون خیلی عادی حتی لبخندم نزد گفت بریم؟ منم گفتم اره خیلی ناراحت شدم. تو عروسی واقعا خوب میرقصید. بعد عروسی دیگه استرسم شروع شد داشتیم تو عروس کشون میومدیم خونه که بعد از اینکه مهمونا رفتن اومو خیلی اررروم لباساشو در آورد. وااایی چه سیکس پکی داشت واقعا حسام سکسی بود اومد سراغم گفت چرا لباساتو در نمیاری نمیخای خانومم شی؟ منم خوشحال شدمو سریع لخت شدم اومد لباشو گذاشت رو لبام اولین بارم بود که این حس قشنگو تجربه میکردم لبای داغش لبامو میمکید گردمو میلیسید دیگه داشتم دیوونه میشدم داشتم به حرف میومدم میگفتم حسام بیهوشم کن دیوونم کن حسسسسام اونم داشت سینه هامو میبوسید و میمکید منم موهاشو فشار میدادم تو سینه هام بعد رفت سراغ نافم زبونشو میکرد تو در میاورد من داشتم جیغ میزدم. اومد سراغ کسم شرتمو در اورد با دستش کسمو میمالید همزمان لبامو میمکید بعدزبونشو میکرد تو توکسم از بالا تا پایینشو میلیسید من بازوشو چنگ میزدم. داشتم میمردم از لذت دیگه منتظر بودم آلتشو بکنه تو کسم که دیدم اتفاقی نیفتاد دیدم به جاش داره به شدت کسمو میماله. منم یه دفه پاهام لرزید و ارضا شدم خیلی لذت داشت. ولی دوس داشتم آلتشو تو خودم حس کنم هی باخودم میگفتم حسام مگه تو ادم نیستی مگه تو شهوت نداری ترسیدم چیزی بگم دعواشه همون شب اول هیچی نگفتم. فردای اون روز هم منتظر بودم پردمو برمو بزنه ولی بازم مثل شب قبل هیچکار نکرد. منم طاقتم تموم شد بهش گفتم مگه نگفتی برات کم نمیذارم مگه نگقتی پشیمونم نمیکنی؟ چیشد پس؟ هیچی نفگتو فقط روشو اونور کرد منم گریم گرفت چرا اینکارو باهام میکنی؟ چرا بهم توجه نمیکنی؟ بزام چیزی نگفت منم با گریه زاری رفتم تو اطاق رو تخت خودمو انداختم یه عالمه گریه زاری کردم. انتظار داشتم بیاد از دلم در بیاره که نیومد که نیومد.خوابم برد صبح که بیدار شدم دیدم نیست رفته سر کار گفتم به کی بگم اخه دیدم فقط میتونم به سحر بگم که بهش زنگ زدمو گفتم یه مسئله مهمی هست که باید بهت بگم. گفت باشه قرار شد بیاد خونمون. اومدو من بهش گفتم یه چیزی هست روم نمیشه بگم خجالت میکشم گفت بگو ماکه باهم دوست و فامیلیم خجالت نداره. گفتم چطور بگم حسام هنوز باهام رابطه نداشته. گفت یعنی چی گفتم میدونی دیگه خودتو به اونراه نزن گفت نه بگو گفتم یعنی هنوز باهام سکس نداشته گفت مگه میشه. گفتم من بهش گفتم ولی بهم بیتوجهی میکنه آزارم میده. گفت من بهش میگم بهت بیشتر توجی کنه گفتم تورو خدا حرف رابطه رو وسط نکشیا گفت خیالت راحت خلاصه شب مادر حسام مارو شام دعوت کرد فهمیدم سحر کار خودشو شروع کرده. بعد از اینکه از خونه مامانش اینا برگشتیم.رفت لباساشو در آورد و نشست رو مبل جلو تلویزیون. گفتم نمیای بخوابی؟ گفت من باتو نمیخوابم. گفتم منظورتو نمیفهمم. گفت تو نباید مسائل شخصی مونو به کسی بگی. نمن گفتم نگفتم گفت اره تو راست میگی. تورفتی بهش گفتی من باهات رابطه نداشتم؟ گفتم نه به خدا. گفت منو خر نکن میدونم که گفتی. منم رفتم با بغض کنارش نشستم گفتم کدوم شوهری به زنش توجه نمیکنه تو بهم قول دادی برام کم نذاری. بازم مثل دیشب سرشو اونور کرد منم دیگه زدم زیر گریه زاری و التماس کردن که تورو خدا زندگی مونو خراب نکن من زنتم دشمنت نیستم که اینجوری میکنی. تو گفتی دوسم داری. هیچی نمیگفت بعد داد زدم یه حرفی بزن دیگه بعد داد زد صداتو بیار پایین این غربت بازیا چیه از خودت در میاری گفتم نکن توروخدا من نمیتونم تحمل کنم این رفتارتو. که گفت من میرم بخوابم منم دیگه هیچی نگفتمو دنبالش رفتم. صبح بیدارم کرد پاشو صبحونه بخور من دارم میرم. منم پاشدم که برم. اونم رفت….. نوشته Fatemeh

Date: May 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *