من لیلی هستم زیاد نیست که به این سایت میام داستان های زیادی رو در این سایت خوندم ازبهترین داستان ها که نویسندشون پریچهر یا شاهین جان بودن تا داستان های معمولی راستش تا به امروز جرات این رو نداشتم که دست نوشته هام رو اینجا بار گذاری کنم چون هم حس ترس داشتم از ترور شخصیتی و هم حس شرم از نویسنده ای زبر دست ای سایت اگر احیانا غلط املایی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید چون با گوشی این داستان رو بار گذاری می کنم و اینکه من اسم و مکان رو خارجی انتخاب کردم تا پایان حرکات و کار هایی که انجام میشه ملموس تر باشهجکسون،این اسمی بود که من رو به سالهی شیرین زندگیم می برد به یاد دارماولین روزی که جکسون رو تو حیاط دانشکده دیدم خیلی آروم به نظر می رسید کسی بهش اهمیت چندانی نمی داد دوستانش بیشتر از چهار نفر تجاوز نمیکردامت جاسپر بنجامین و اسکات راستش من از جکسون به هیچ وجه خوشم نمیومد یا بهتر بگم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم و مثل یه آدمی که وجود خارجی نداره باهش رفتار می کردم.هیچ وقت اون شب رو از خاطر نمی برم شنبه شب بود بارون تندی می بارید البته انتظار میرفت این بارون از شهر فونیکس چون خیس ترین جا تو آمریکا بود دلم می خواست به یه کلوپ برم و تا می تونم خوش بگذرونم تا سرحد مرگ مست کرده بودم هیچی حالیم نبود ماشینم رو هم با خودم نبرده بودم چون می دونستم که لایعقل می شم .آروم چشام رو باز کردم هیچی به خاطر نمی آوردم تنم عین یخ بود صدای مردونه ای من رو به خودم آورد پایان اتفاقی رو که واسم افتاده بود رو توضیح داد این صدا نسبتا آشنا بود نزدیک تر شد او این این جکسون جنیکس بود-بل واقعا خوش حلم که به هوش اومدی نگرانت بودم حالت خیلی بد بودبه صورتم زل زده بود انگار نوشته رو رو صورتم می خوند چشاش حواسم رو پرت کرد از حق نگذریم رنگ چشاش فوق العاده بودن اما می شد اضطرابی رو از تو چشاش خوند نگاهش نگران بود-بل قهوه یا چای یا شکلات داغ می خوری؟اوه جکسون من بایستی به خونه برگردم-الان هم دیر وقته و هم بارون تندی داره میاد فردا خودم میرسونمت ممنونهوا واقعا سرد بوداتاق گرمای مطبوعی داشت که صورتم رو نوازش می کرد به همراه دوتا فنجون چای وارد سالن شد حرفاش به دل می نشست نظرم داشت راجع بهش تغییر می کرد.شب رو با دیدن فیلم کمدی تموم کردیموای خدایا چقدر خوشحالم که فردا یک شنبه ست و من تعطیلم . صبح یک شنبه رو با ریخته شدن یک پارچ آب سرد رو صورتم شروع کردم یه شوخیه خرکی از جانب جکسوندست و صورتم رو شستم و با اون حوله ای که جکسون در اختیارم گذاشته بود دست و صورتم رو خشک کردم.چقدر گرسنه بودم الآن می تونستم دو گاو پروار رو در جا بخورم امید وار بودم یک صبحانه ی عالی در پیش داشته باشیم با شگفتی به میز نگاه کردم صبحانه کاملا مفصل بو بعد از صرف صبحانه جکسون من رو به خونه رسوند.-راستی خانم کوچولو یادت باشه هیچ وقت زیاده روی نکنی چون هیچ وقت فرشته ی نجات پیشت نیستبا یه نیم خند جوابش رو دادم و از ماشین پیاده شدم-هانا؟هانا؟کجایی دختر؟-بله خانم امری داشتین؟-همه خونن؟-بله البته به جز پدرتون-اوه ممنون هانا می تونی بری و به کارت برسیبه سرعت به طبقه ی بالا رفتم در اتاقم رو باز کردم و روی تختم پریدم خسته بودم گوشیم رو چک کردم 15 زنگ از دست رفته داشتم و حدود سی و پنج تا پیاماینقدر آدم مهمی بودم و خودم خبر نداشتممادر و انجی بودنآروم چشام رو بستم با صدای النا(مادرم) از خواب بلند شدم وقت ناهار بودو بایستی به سالن غذا خوری می رفتم موهام رو درست کردم و سریعا خودم رو به سالن رسوندم و از دیر کردنم عذر خواهی کردمروز ها از پی هم می گذشت اینقدر زمان تند می گذشت که من متوجه نشدم کی ترم یک تموم شد بعد از اون شب بارونیفکر و ذکرم دگیر جکسون بود دقیقه ای از خاطرم نمی رفت23 دسامبر بود تعطیلات تازه شروع شده بود پدر و مادرم به همراه استوارت،برادرم،به سیاتل رفته بودن .بعد از مرگ مونیک دیگه هیچ وقت به سیاتل نرفتم درگیرهمین فکرا بودم که صدای هانا منو به خودم آورد-خانم پشت تلفن کارتون دارن-کیه؟نگفت؟-نه خانم،اما یه جوونی اندمرسی می تونی بری تلفن رو برداشتم جکسون بود ازم برای 27 دسامبر دعوت کرد تو پوست خودم نمی گنجیدم خیلی خوشحال بودم بالاخره روز موعود رسید این خاطره یکی از بهترین و خاطره انگیز ترین خاطره ی عید 2003 بود بهترین لباسم رو پوشیدم و به بهترین حالت ممکن خودم رو درست کردم تا نثل همیشه شیک به نظر بیامصداچی بوق ماشین جکسون من رو به خودم آورد. . . . . . . . .ادامه دارد…نوشته لیلی
0 views
Date: November 25, 2018