سلام به همه.اسم من ادموند هست 20 سالمه و ساکن تهران هستم.خوب قبل از هر چیز بهتره به این نکته اشاره کنم که خانواده ی من اصالتا ارمنی هستند .من بعد از طلاق پدر و مادرم و در آخر بعد از مرگ مادرم با پدر بزرگ و مادر بزرگ خودم زندگی میکردم.مقدمات رو ول می کنمو میرم سراغ داستان اصلی نوروز سال 87 بود و من 17 ساله.چند ماهی از اومدن من به پیش والدین پدریم نمی گذشت روز هفتم عید بود که صدای زنگ در تو حال پیچید .صدای مونیکا(مادربزرگم) از آشپز خونه اومد ادی درو باز کن فکر کنم آقا رضا اینا باشن.نمی دونستم آقا رضا کیه بدون اینکه از اف اف بپرسم کیه درو باز کردمو چون با توجه به حال روحیم حوصله ی مهمون رو نداشتم خواستم برم تو اطاقم که یه لحظه تصمیم گرفتم ببینم این آقا رضا اینا اصلا کی هستن…مونیکا به پیشواز رفته بود در حال باز شد و فرشته ای پا به خونه ی ما گزاشت.زیر لبی سلام داد.چند قدم آروم به عقب برداشتمو در حالی که هنوز نگاهم تو نگاهش بود سرمو برگردوندمو و یادم نمیاد که جواب سلامو دادم یا نه…با سرعت رفتم تو اطاقم و درو بستم ونشستم…معنی این حالو نفهمیدم.چقدر زیبا بود.یک سال گزشت نوروز بعدی منتظر اومدن یه گمشده بودم.با پرسشهایی که از زیر زبون مونیکا کشیده بودم بیرون فهمیدم که اسم فرشته سارا ست.اینبار روز 5 عید بود که از صحبت های مونیکا فهمیدم دارن میان دوباره همون صدای زنگ دوباره در باز شد و دوباره همون فرشته…وای خدا چی میدیدم ..چقئر زیباتر شده بوداینبار جرات به خرج دادم.تو قسمت پذیرایی همراه با مهمونا نشستم و گلهای قالی تنها مونس چشمانم شده بودند.فقط تو لحظه ی آخر خداحافظی یه نگاه به اون چشمها انداختم.مشکی بودندو عمیق …لبخند مرموزی رو صورتش نقش بسته بود.دو باره دلم هوایی شد. دو باره 1 سال انتظار .دوباره صدای زنگ در دوباره همون نگاه .اینبار پر دلو جرات تر شده بودم…نکته ی جالب این بود که بعد از 2 سال تازه برای اولین بار داشتم دیگر همراهان سارا رو میدیم.پدر و مادر و یک خواهر ظاهرا 15 ساله.ولی اون چندان زیبا نبود .اینبار گفتگو ها گرمتر بود و نشستنها طولانی تر شد الناز(خواهر کوچیکتر)ظاهرا داشت حوصلش سر میرفت ازم پرسید که اینجا اینترنت داره…منم گفتم تو اطاقم کامپیوتر هست..سریع بلند شد و گفت کجاست؟یه لحظه شوکه شدم ولی بردمش تو اطاق کامپیوترو روشن کردمو خودم خواستم برم بیرون که در اطاق باز شد.یه لحظه دنیا دور سرم چرخید خودش بود.ذل زده بودم بهش-آدم ندیدی؟-ببخشید منظوری نداشتم-چه مودبسرمو انداختم پایین.شیطونه میگه…..سرمو بلند کردم دیدم تک تک وسایلم و زیر نظر گرفته .یه تلنگر به خواهرش زد که از رو صندلی پاشه .خودش نشست و یاهو مسنجرو باز کرد من روی تخت نشستم و دوباره گلهای قالی…هنوز چند دقیقه نگزشته بود که فریاد خداحافظی از تو حال اومد.خواهرا از اطاق خارج شدند منم واسه بدرقه رفتم بعد از یه خداحافظی دم در حیاط نگاهش به نگاهم افتاد .یه چیزی توش بود که متوجه نشدم.برگشتم اطاقم و دیدم کامپیوتر هنوز روشنه دستمو بردم رو پاور تا خاموشش کنم که یه چیزی رو مانیتور نظرمو جلب کرد آی دی آفلاین هنوز رو مسنجر مونده بود.بعد دو ساعت کلنجار رفتن با خودم بلاخره اددش کردم.دیدم که همون لحظه آنلاین شد و یه پی ام-دیر کردی-منتظر بودی؟-شاید…-چند وقته؟-خودت چند وقته؟-نمی دونم شاید چند سالرابطه ی ما شروع شده بود.بی اونکه متوجه بشم یه رابطه رو استارت زدم.اونم رابطه ای که حتی تو خوابم نمی دیدم.چند ماه گزشت دیدارای ما به هفته ای چند بار رسیده بود و موبایل تنها پیک جملات رومانتیک ی ما ولی این رابطه ی چند ماهه حتی به مرز یک بوسه هم نرسیده بود…بعد از ظهر یه روز شهریور ماه ما تو پاتوق همیشگیمون کافی شاپ پاساژ تیراژه سرگرم آب طالبی بستنی بودیم که صدای زنگ موبایلم منو به خودم آورد.جوزف بود(پدربزرگم)جواب دادم.الو؟-ادی مونیکا بیمارستانه.از خونه تو گاو صندوق پول بیار.کیلیدش بالاشه-چی شده؟-افت فشار …زیاد مهم نیست فقط چند ساعتی باید بستری باشهسریع بلند شدم.به سارا گفتم تعطیله با ید برم خونه-چرا چی شده؟-مونیکا فشارش افت کرده باید پول ببرم بیمارستان-باشه-می خوای تا خونه باهام بیای؟از اونجا می تونی بری خونه؟نمی دونم چرا اینو گفتم ولی یه نگاه عجیبی بهم کردو قبول کرد.سریع خودمو رسوندم خونه پیرهنمو همونجا تو حال در اوردم گفتم من یه دوش میگیرم سریع میام چیزی میخوری تو یخچال هست.یه دوش 2 دقیقه ای گرفتم و بی خبر از همه چیز با همون حوله تن پوش اومدم بیرون .دم در حموم وایستادم دیدم هنوز حتی ننشسته.پس چرا نمیشینی؟-راحتم-چیزی خوردی؟-نه-میخوری…؟-نهکیفشو گزاشت رو مبلو در حالی که چشاش تو چشم بود اومد طرفم.منم عین احمقا خیس خیس با حوله دم در حموم بودم-می دونی من این سادگی تو رو تو رابطه خیلی دوست دارم-منظورتو نمیفهمم(چقدر احمق بودم)بهم نزدیکتر شد کمتر از نیم متر باهام فاصله داشت-تو تو این چند ماه حتی از من درخواست یه بوسه رو هم نکردی-نمیدونمتنشو بهم چسبوند و منو به در حموم چسبوند دنیا داشت دور سرم می چرخید خدایا چی میدیم؟تو کمتر از چند لحظه لبای داغشو رو لبم حس کردم.دیگه مال خودم نبودم از پایان دنیا فقط اون دوتا لب باقی مونده بود که داشتم می مکیدمشون.نمیدونم فاصله ی بین حموم تا اطاق من چرا جدیدا انقدر کم شده بود فقط لحظه ای به خودم اومدم که رو لبه ی تخت بودم حتی نفهمیدم مانتو کی از تن بلوریش بیرون اومده بود.آروم آروم در حالی که لبم رو لبش بود به کمر رو تخت خوابیدد.منم خیلی آروم روش دراز کشیدم دستم آروم به سراغ گوشه ی بلوز مشکیش رفت و داشت میکشیدش بالا حالا فقط یه سوتین و شلوار جین تنش بود ولی هنوز لبمون از هم جدا نبود مزه ی اونارو با دنیا عوض نمی کردم .چه احساسی بین نفسهاش نهفته بود آروم آروم لبهام به پایین روی گردنش سر خورد و رفت پایینتر از سینه گزشت و به شکم و ناف رسید سوتینشو خودش در آورد دست من به سمت دکمه ی شلوار لغزید.حالا دیگه حتی شلوار هم تنش نبود فقط یه شرت نمی تونستم اونجوری شرتو در بیارم.بغلش کردم چه آغوش گرمی. به خودم فشارش دادم یه آه کوچیک بیرون داد که دنیارو رو سرم خراب کرد تو همون حالت دستمو به سمت شرتش بردمو کشیمش پایین.دوباره به پشت خوابوندمش رو تخت.تو چشماش نگاه کردم و یه سوال احمفانه پرسیدم.خوب حالا چیکار کنیم؟-یعنی چی؟-یعنی فکر نکنم از جلو اوپن باشی-خوب؟سکوت کردمتو راجع به من چی فکرکردی؟فکر کردی من واسه کسی لخت میشم که….؟نه خیر من واسه یه نفر لخت میشم اونم کسی که بدونم واسه همیشه برای منه…ناراحت شده بود خواست منو کنار بزنه و بلند شه که لباشو چسبیدم به لبامو دوباره انداختمش رو تخت تو پشاش نگاه کردمدوست دارم…چشاشو بست.حوله رو باز کردم و کیرمو گزاشتم لب کسش.چقدر قشنگ بود.نگاش کردمو آروم هلش دادم تو چشاشو بیشتر به هم فشار داد.احساس کردم یه چیز گرمی رو کیرم ریخت آوردم بیرون دیدم خونه…دیگه همه چیز تموم شده بود دوباره کردم تو و شروع کردم تلمبه زدن با بیشتر شدن سرعتم نفسهای سارا هم شدت میگرفت تموم محتویات اطاق داشت از نظرم محو میشد…حتی دیگه موقعیت زمانی و مکانیمو گم کرده بود تنهاچیزی که حس میکردم سارا بودو ریتم قشنگ نفس هاش دوباره لباشو به لبام چسبیدم بعد چند لحظه جداشون کرد سرشو داشت به گوشه ی تخت می کوبید .ناخن هاش تو بدنم فرو میرفت درد داشت ولی دوست داشتم..بدنشو یه کشو قوسی داد و آروم شد بعد از چند لحظه من حس کردم همه وجودم می خواد بزنه بیرون صدای سارا که انگار از دور دست میومد(بکش بیرون)ولی این همه تو توان من نبود دوباره دنیا دور سرم چرخید بازوهای سارا رو فشارمی دادم و از اعماق وجودم خالی شدم و با همون بی حالی افتادم روی سارا دستامو بردم زیرشو به خودم فشارش دادم چقدر دوستش داشتم.بعد از دقیقه به خودم اومدمو بلند شدم نمی دونم اونجا این ترس به من منتقل شد یا بعدا و لی بعد از چند ماه ترسم تبدیل به حقیقت شد.سارا حامله بود.نوشته ادموند
0 views
Date: November 25, 2018