غرق در افکارم بودم، فکرهایی که شب و روز ولم نمی کردن معمول قضیه اینه که مرد متأهل سرشو بندازه پایین و کار کنه و خسته برگرده خونه؛ اگرم یه وقت فیلش یاد هندوستان کرد خوب زنش هست و کلی با هم میتونن خوش باشن….تازشم اگه یه زمانی بخواد لاشی بازی در بیاره و از مسیر وفاداری خارج بشه، خوب با یکی دوست میشه و مثل خیلی مردای دیگه که دل از وفا و وفاداری کندن و هم از آخور میخورن و هم از توبره، هر از گاهی دلی از عزا دربیاره و به اصطلاح اون حس تنوع طلبی مردانه شو ارضاء کنه، ولی خوب به هر حال این بازی هم قواعدی داره، نمیشه که با هر کسی بود و شیشه آبروتو به سنگ هر کس و ناکسی بزنی، باید طوری باشه که هدف از قبل معلوم باشه نه اینکه یه بنده خدای دیگه رو هم به خودت دلبسته کنی و بعدشم از اینجا مونده و از اونجا روندهتازه هنوز هم کسانی هستن که تو این فانتزیها غرق نشدن و دوست دارن یه زندگی کاملاً سنتی داشته باشن و سرشون تو زندگی خودشون باشه و از خوب یا بد زمانه منم یکی بودم از همین قماش….ولی خوب چند وقتی میشد که فکرش آزارم میداد البته آزار که نه، برای شخصیتی که برای خودم ساخته بودم خیلی ناآشنا بود.سنی نداشت اوایل فکر میکردم که یه حس پدرانه است به هر حال از اون دخترایی بود که هر کسی آرزوی داشتنشو داشت، همیشه برام جالبه که میگن دختر خوشگلم، مادر زیبای من و خیلی از این چیزا…مگه نه اینکه خود دختر یه دنیا معنیه و مادر که دیگه قابل وصف نیست، زیبایی ظاهری چه تأثیری در این معانی داره.هیچی کم نداشت با همون سن کم کلی خانم بود، خوش سر و زبون، با ادب، فهمیده و خوش مشرب.هر وقت همدیگه رو می دیدیم برام ذوق می کرد، منم همیشه یه سورپرایز براش داشتم یه بازی خوب کامپیوتری، یه کارتون خوب، یا هیچی نبود یه کتاباین حس پدرانه رو خانواده شم می فهمیدن، همسرم هم مشکلی نداشت چون اصلاً مشکلی نبود هر چه بود تو ذهن من بود.همه چیز از اون روزی شروع شد که شهربازی رفته بودیم، کلی خوش گذشت، همه وسیله های بازی رو خانوادگی سوار شدیم، گیر داده بود که میخواد سوار رنجر بشه همه از همراهیش سر باز زدن، میگفتن که سرگیجه میگیریم و فلان و فلان ولی قشنگ معلوم بود می ترسیدن راستش من هم زیاد خوشم نمیاد ولی نمیدونم چی شد که پیشنهاد کردم من باهاش برم….سوار رنجر که شدیم خیلی خوشحال بود سر از پا نمی شناخت با اینکه بیشتر اوقات رفتار با وقاری داشت، کنار هم نشستیم تو دورهای اول راحت نشسته بود ولی همینکه دستگاه بر عکس شد منو سفت بغل کرد منم آروم سرشو بغل کردم و کمی آرومش کردم گفتم که زیاد به اون حفاظ فشار نیار و بچسب به صندلیت،نمیشه گفت که از بغل کردنش تو اون لحظه حسی داشتم به هیچ وجه فکر نمی کردم اون هم حسی داشته باشه اصلاً چنین چیزی رو براش متصور نبودم اون رو فرشته ای پاک میدونم که بعیده که تو این وادی باشه.ولی خوب خودم چی، فکر و خیالش حتی یه لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت.بعضی وقتا تو ذهنم نقشه می کشیدم که من هم مثل خیلی ها به اصطلاح براش تور پهن کنم و اونو به دست بیارم ولی دوست نداشتم که شکلی که الان داشتمش رو از دست بدم؛ دوست نداشتم اعتمادشو از دست بدم؛ دوست داشتم همین جوری که هست بمونه ولی خوب یه کم نزدیکتر….از خودم و فکرم خجالت می کشیدم از کلمه اعتماد خجالت می کشیدم از کلمه خانواده و از کلمه پدر و حس پدری….اون شب اوضاع یه جور دیگه بود، در خونشون که رسیدم قلبم به شدت می تپید انگار که فقط اون تو خونه باشه، حسی بهم گفت که الان در رو باز می کنه و با آغوشی باز منو به داخل دعوت می کنه چند بار زنگ در رو زدم نمیدونم بار چندم بود که از داخل حیاط صدای پا شنیدم در رو که باز کرد از تعجب دهانم باز ماند چرا این وقت شب اون باید در رو باز کنه سلام کرد جواب دادم از پدرش که پرسیدم گفت که نیستن و تنها خونه است به داخل خونه دعوتم کرد، من که نشستم چادر خوشگلشو از سر درآورد آویزون کرد از اینکه بدن زیباشو میدیدم تعجب نمی کردم فقط محو تماشای این شاهکار بزرگ نقاشی شده بودم سر از پا نمی شناختم، خبری از اون حس گناه و خجالت نبود هر چه بود نگاه بود و لذت وصف ناشدنی، وقتی کنارم نشست و گرمای بدنشو حس کردم روی زمین نبودم سبک سبک… ادکلن تنش مرا بیخود از خود کرده بود، در دهانم مزه بهشتی را حس می کردم آتش تنش لذت بخش بود طنین صدای خوشش گوش نواز عشق را لمس می کردیم و پر شده بودیم از وجود هم….سبک بودم انگار اصلاً وزنی نداشتم صدایی آشنا من را به خود آورد لبخندی که نوید فردایی دیگر میداد صبح شده بود، صبحی دیگر، دوباره صبح دوباره زندگی و کار و حرکت و شاید شبی دیگر در پیش رو و … رؤیایی شیرین تر….نوشته A man
0 views
Date: June 11, 2019