فصل دوم داستان لذت واقعی سکس خانوادگیسکانس اول عقده های درونمثل همیشه صبر کردم تا آقا حشمت بیاد. از اونجایی که پارکینگ مجتمع اصلا اصولی نبود و من هم دست فرمون خوبی نداشتم ، همیشه می دادم آقا حشمت ماشین رو برام پارک کنه. خودم هم از لابی مجتمع وارد شدم و بازم مثل همیشه تا قبل از اینکه برسم به آسانسور ، آقا حشمت سوییچ ماشین رو برام آورد. ازش تشکر کردم و سوار آسانسور شدم. وقتی وارد مطب شدم ، انوشه طبق معمول تو گوشیش بود. با لبخند بهش گفتم اینقدر تو گوشی نباش دختر. چقدر بگم… سریع گوشیش رو گذاشت روی میز و گفت ببخشید خانم. چَشم… موقع وارد شدن توی اتاق خودم ، رو به انوشه گفتم امروز نوبت مریض دارم؟؟؟ انوشه سریع گفت دو تا دارین. یکی شون برای یک ساعت دیگه و اون یکی دو ساعت دیگه…حالا که سرم خلوت بود ، موقعیت خوبی برای خوندن یه سری مقاله داشتم. لباسم رو عوض کردم. گذاشتم آب جوش بیاد برای درست کردن دمنوش. نشستم پشت میزم و شروع کردم به مطالعه. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که انوشه در زد و طبق معمول بدون اینکه من چیزی بگم ، در و باز کرد و گفت یه مریض دارین. طبق برنامه نیست. چیکارش کنم؟؟؟ از پشت شیشه ی عینکم به انوشه نگاه کردم و گفتم خب حالا که مریض ندارم ، بفرستش داخل…برگه های توی دستم رو برگردوندم توی کشوی میزم. بعد از چند لحظه یک خانم وارد اتاق شد. خیلی شیک پوش و با عینک دودی بسیار زیبا. موهای بلوند کرده که نصفش از روسریش بیرون بود. پالتوی چرمی نسبتا بلند اندامی کِرِم رنگ. تو نگاه اول فهمیدم ، آدم پولداری هست. وقتی عینکش رو برداشت ، متوجه شدم سن بالایی هم داره. بدون هیچ لبخندی و خیلی خُشک و بی روح بهم سلام کرد. با خوشرویی بلند شدم. اومدم جواب سلامش رو بدم که گفت شما روانشناسی؟؟؟ کمی از نوع برخودش جا خوردم. اما همچنان با لبخند از پشت میزم رفتم به سمتش و بهش سلام کردم. ازش خواستم بشینه روی مبل. به انوشه اشاره کردم که بره و در و ببنده. تو همین حین آب هم جوش اومده بود. رفتم و دو تا لیوان دمنوش درست کردم. موقع درست کردن دمنوش ، همچنان با صدای خشک و بی روح بهم گفت چه اتاق قشنگی. شبیه جنگلا درستش کردی. پر از گلدون و سر سبزه…لیوان ها رو گذاشتم روی سینی. بردم و گذاشتم روی میز جلوش. خودم هم نشستم روی مبل رو به روش. بهش گفتم بله من روانشناس هستم. در مورد اتاق هم لطف دارین. چشماتون زیبا می بینه… بلاخره یه نیمچه پوزخندی زد و گفت ندیده بودم دکترا خودشون برای خودشون چایی درست کنن… من همچنان لبخند به لب بودم و گفتم دم نوش نعنا ست. من دوست دارم همه ی کارای شخصیم رو خودم انجام بدم… چند لحظه بهم خیره شد. متوجه ی خط نگاهش شدم که رفت به سمت بدنم و پاهام. دوباره پوزخند زد و گفت کلا همه چی اینجا عجیب غریبه. دکترا جدیدا اینجوری تیپ می زنن؟؟؟ یه پیراهن سفید و یه دامن مشکی تا زانو پام بود که زیرش جوراب شلواری مشکی داشتم. بازم با لبخند گفتم همه ی مراجعه کننده های من خانم هستن. دوست ندارم با تیپ رسمی و خاصی جلوشون باشم. اینجوری رابطه ی بهتری با همه دارم…از جام بلند شدم که برم فُرم مشخصات بیمار رو بیارم. به هر حال بار اولی بود که پیش من می اومد و باید پرونده اش رو تشکیل می دادم. وقتی فُرم مشخصات و یه برگه ی دیگه که یه سری سوالات کُلی داخلش بود رو جلوش گذاشتم ، نگاهی بهشون کرد و انداختشون گوشه ی میز. دستش رو برد توی کیف گرون قیمتش. متوجه شدم که یه دسته چِک برداشت. یه برگه اش رو امضا کرد و رو به من گفت میانگین هر روز چقدر درآمد داری؟؟؟ از سوالش تعجب کردم. نذاشت چیزی بگم. اون یک برگ چِکی که امضا کرده بود رو از دسته چِک کند و داد بهم و گفت چهار برابر هر چی که در میاری بنویس خودت. امروزت کلا برای من…خیلی از این حرکتش تعجب کردم. دسته چِک رو برگردوندم سمت خودش و گفتم اولا که من امروز دو تا مریض دارم. دوما درسته که درآمد این کار برای من توی زندگی مهمه اما نه اینقدر که فقط و فقط به پول فکر کنم. من همون حق خودم رو می گیرم و نه بیشتر…انگار که از حرفم کلافه و حتی کمی عصبانی شد. چِک رو ازم نگرفت و گفت ببین دختر. حوصله ی بحث ندارم. حتما لازمه که می گم کُل وقت امروزت برای من. می فهمی؟؟؟ بهش که دقت کردم ، متوجه شدم به شدت عصبی و کلافه است. حتی دستش هم لرزش خفیفی داشت و وضعیتش کمی نگران کننده بود. رفتم سمت میز. با تلفن به انوشه گفتم دو تا مریض امروز رو کنسل کن. امروز هیچ کس دیگه ای رو قبول نکن…دوباره برگشتم و نشستم. برگه ها رو گرفتم به سمتش و گفتم پُر نمی کنین؟؟؟ روسریش رو برداشت. همراه با کیفش گذاشت گوشه ی مبل و گفت نه لازم نیست… اومدم بگم به هر حال لازمه که گفت تو مگه دکتر نیستی؟ مگه اینجا نشستی که به حرف مریضات گوش بدی؟ من حوصله ی این مسخره بازیا رو ندارم…هر لحظه بیشتر عصبی میشد. برگه ها رو گذاشتم کنار. تکیه دادم به مبل. پام رو انداختم روی اون یکی پام. عینکم رو تنظیم کردم و به آرومی گفتم هر چی شما بگین. خب من سراپا گوشم… بازم نگاهش رفت به سمت بدنم و پاهام. بعدش به قیافه ام خیره شد. بعد از چند لحظه نگاه کردن ؛ گفت تا حالا دکتر به این خوشگلی و جوونی ندیده بودم. عینکت هم به صورت کشیده ات خیلی میاد. شوهر داری؟؟؟ از توصیف بدون مقدمه اش خندم گرفت. بهش گفتم مرسی از لطفتون. بله من شوهر دارم…نگاهش رو از من گرفت. کمی به گُل های گوشه ی اتاق خیره شد. بدون اینکه من رو نگاه کنه ؛ گفت دیگه به من توجه نمی کنن. دیگه براشون مهم نیستم. بود و نبودم توی اون خونه فرقی نداره… طبق تجربیاتم فهمیدم این مورد از اون موردایی نیست که بشه بهش گیر داد و با تحت فشار قرار دادنش به حرف آوردش. باید به حال خودش بذارمش که هر چی تو دلشه بریزه بیرون. فقط به یک سوال کوتاه اکتفا کردم و گفتم برای کیا دیگه مهم نیستین؟؟؟یه هو صورتش رو چرخوند به سمت من. با حرص و عصبانیت گفت پسرام. هر سه تاشون. دیگه منو دوست ندارن. کار اون هرزه ی هر جاییه. از وقتی اون اومد اینجوری شد… اینکه بعضی از مریضام فحش می دادن هم برام چیز عجیبی نبود. حس کردم دوست نداره ازش سوال بپرسم. بعد از کمی سکوت ادامه داد تا حالا تو عمرا مار به این خوش خط و خالی ندیدم. اولش چنان خودشو مظلوم نشون داد که پیش خودم گفتم عروس به این میگن نه به اون یکی که حالم ازش به هم می خورد. اما اشتباه می کردم. می فهمی. اشتباه می کردم. همه رو گرفته تو مشتش. قرار بود اون بشه برده ی پسرام اما حالا این پسرام هستن که شدن برده اش…هر چی جلو تر می رفت ، جمله ها و کلماتش برام نا مفهموم تر میشد. نا خواسته چهره ام کمی متعجب شد. وقتی چهره ی متعجب من رو دید ، پوزخند زد و گفت چند سالته؟؟؟ بهش گفتم 31 سالمه… دوباره بهم خیره شد و گفت یه جوری هستی. آدم دوست داره نگات کنه. شرط می بندم هر جا که باشی همه دوست دارن نگات گنن… لبخند زدم و گفتم خب داشتین در مورد عروساتون می گفتین. چند تا عروس دارین؟؟؟با سوالم دوباره اخماش رفت تو هم و گفت دو تا… پام رو روی پام عوض کردم. بازم خط نگاهش رفت به سمت پاهام. با لحن ملایمی بهش گفتم فکر می کنین که عروساتون دارن باعث جدایی شما از پسراتون میشن… کمی به سوالم فکر کرد و گفت اون بزرگه نه. اون فقط هارت و پورت داره. تا فقط اون بود ، همه چی سر جاش بود. اما این کوچیکه. حتی فکرشم نمی کنی که چه جونوریه. راستی تو شوهر داری؟؟؟ بهش گفتم بله خانم. من متاهلم… از اینکه دوباره سوالش رو تکرار کرد تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. چشماش رو تنگ کرد و گفت بچه چی؟ بچه داری؟؟؟ نوع مطرح کردن سوالش باعث شد لبخند بزنم و گفتم نه خانم. من بچه دار نمی شم… دوباره چشماش رو تنگ کرد و گفت مرده هنوز پات وایستاده. معلومه خیلی دوستت داره. کمتر پیش میاد مردا پای خانم نازا وایستن…یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خب داشتین می گفتین. عروس کوچیک تر شما چیکار می کنه دقیقا. یعنی چجوری کنترل پسرتون رو تو دستش گرفته که فکر می کنین ازتون جدا شده… دوباره که اسم عروس رو آوردم اخم کرد و گفت کنترل همه چی رو تو دستش گرفته. همه شون. هر سه تاشون. می تونم سیگار بکشم؟؟؟اومدم بهش بگم نه که بدون منتظر بودن برای جواب ، از توی کیفش بسته ی سیگار و فندکش رو درآورد. پاشدم و پنجره رو باز کردم. سوز سرمای مِهر دست کمی از زمستون نداشت. یه پیش دستی براش آوردم به عنوان جا سیگاری. با پُک اول سیگار به سُرفه افتاد. وقتی دقت کردم ، متوجه شدم که اصلا بلد نیست سیگار بکشه و سیگاری نیست. به روی خودم نیاوردم. برگشتم سر جام. موقعی که سیگار دستش بود ، رعشه ی خفیف دستش بیشتر مشخص میشد. هر لحظه که می گذشت ، بیشتر به خاص بودن و عجیب بودنش پی می بردم. به معنای واقعی نیاز به کمک داشت. تصمیم درستی گرفتم که کُل وقت رو بهش اختصاص دادم. بازم با لحن ملایم بهش گفتم می تونم اسم عروس جدیدتون رو بدونم؟؟؟ کمی نگام کرد و گفت مهدیس… بهش گفتم خب یعنی فکر می کنین مهدیس خانم نه تنها کنترل شوهر ، بلکه کنترل کل خونه رو به دست گرفته؟؟؟ با تکون سرش حرفم رو تایید کرد…اومدم ادامه بدم که نذاشت و گفت وقتی انقلاب شد ده سالم بود. خوب یادمه که پدرم تا خود 22 بهمن حتی یک بار هم پاش رو بیرون نذاشته بود. اما از فردای اون روز یه عکس خمینی رو چسبوند به سینه اش. سربند یا مهدی زد و رفت توی دسته های تظاهرات و شادی بعد از پیروزی. همه خوشحال بودن. مادرم می گفت حکومت اسلامی شده. خوشبخت شدیم. عاقبت بخیر شدیم… منم خوشحال بودم. نمی دونستم قراره چی بشه اما خب همه می گفتن قراره با حکومت اسلامی هم این دنیا و هم اون دنیامون بهشت بشه… نفهمیدم چجوری اما یه هو دیدم پدرم یه لباس نظامی تنش کرد. بعدها فهمیدم جز کمیته شده. از اونایی که می رفتن توی خیابونا و به یه لاخه موی زنا گیر می دادن و پونس توی پیشونیشون می کردن یا رنگ می پاشیدن توی موهاشون. نرفت جنگ. می گفت جنگ با هرزه ها واجب تره… کم کم برای خودش کسی شد. کلی زیر دست داشت و حاجی کسکش حروم زاده صداش می کردن. مورد اعتماد کوچه و محله شد. یه رفیق شیش شیش داشت. به اسم حاج جواد. اونم مثل خودش از این کمیته ای ها بود که کم کم اسم خودشون رو گذاشتن بسیج مردمی. هر روز که می گذشت ، پدرم و دوستش گنده تر می شدن. هم ظاهرشون و شکمشون و هم اعتبار و موقعیتشون. پدرم مخالف درس خوندن من بود. نذاشت برم دبیرستان و گفت همینقدر که سواد خوندن و نوشتن داری بسه. دختر و چه به بیرون. گناه خالصه. دختر باید تو خونه باشه… هر چی گریه زاری کردم و خواهش و التماس فایده نداشت. شدم همونی که پدرم می خواست. یه زندانی کامل توی خونه. 15 سالم بود که یه شب حاج جواد و زنش و پسرش اومدن خونه ی ما. دسته گل دستشون بود. من توی آشپزخونه بودم. از صحبتاشون فهمیدم که جریان عروسی و این حرفاست. خوب که دقت کردم ، داشتن در مورد من حرف می زدن. تازه متوجه شدم که این مراسم خواستگاری از منه. حتی مرده رو درست حسابی ندیده بودم. زمان و تاریخ عقد هم مشخص کردن. همه چی تو یه جلسه تموم شد. مادرم خیلی خوشحال بود. انگار که من تُرشیده بودم و حالا یکی حاضر شده بود باهام ازدواج کنه. به خودم اومدم ، شدم خانم ابراهیم که 12 سال از خودم بزرگ تر بود. البته بعدها اونم شد حاج ابراهیم…از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره. بلند شدم و رفتم نزدیکش وایستادم و گفتم یعنی کاملا یه ازدواج سنتی… بدون اینکه نگام کنه ، گفت از سنتی هم یه چیزی اونور تر. ابراهیم نه قیافه داشت. نه اخلاق. خودشو خفه کرده بود تو اسلام و آرمان های اسلام و انقلاب و این مسخره بازیا. اونم هر روز که می گذشت ، فقط شکمش گنده میشد و آرمان های اسلامی و انقلابیش قوی تر. اولا فکر می کردم که واقعا اعتقاد قلبیشه. اما خوب که شناختمش ، فهمیدم به خاطر نونه. یه بار که به خاطر سخت گیریاش و زندانی کردن علنی من توی خونه دعوامون شد ، بهش گفتم اگه شاه نمی رفت ، همین ریشاتو سه تیغ می کردی و می شدی نوکر شاه. فعلا که نفع داره شدی نوکر اینا… یه کتک سیر بهم زد. همون شب یه جورایی بهم تجاوز کرد و گفت یه توله که بیفته تو دامنت دیگه از این زِرا نمی زنی… البته رابطه ی جنسی ما از همون اول فرق چندانی با تجاوز نداشت. چیزی جُز درد برای من نداشت. مثل حیوونا می افتاد روی من. نه به درد کشیدنم توجه می کرد و نه به چیز دیگه ای. خودشو خالی می کرد و می رفت پی کارش. اولش می گفت چند سال بگذره تا بچه دار بشیم. اما یه هو نظرش عوض شد. یک سال و نیم از ازدواجم می گذشت که اولین پسرم به دنیا اومد. حدودا تو 17 سالگی. ابراهیم حسابی خوشحال بود. اینکه اولین بچه اش پسر شده رو پاداش خدا به خاطر خلوص نیتش می دونست. اما من هر روز که می گذشت عُقده و نفرتم نسبت به ابراهیم بیشتر میشد. کم کم از هر چی اسلام و اعتقادِ داشت حالم به هم می خورد. در هر شرایطی یه زندانی بودم. یا تو خونه یا تو معدود بار هایی که من رو می برد بیرون ، توی یه چادر مشکی که حتی حق نداشتم صورتم رو بیرون از چادر کسی ببینه…یه آهی کشید. از سرما لرزش گرفت و پنجره رو بست. دوباره رفت نشست و گفت داشتم توی خیابون قدم می زدم. چشمم به تابلو های مجتمع افتاد. توی اون همه تابلو و اسم از اسم تو خوشم اومد. به خاطر اسمت تصمیم گرفتم بیام پیشت. همیشه از اسم بهار خوشم می اومد. دوست داشتم اسم دخترم رو بهار بذارم اما خب ابراهیم اصرار داشت همه ی بچه هاش با حرف ن شروع بشه. توقع داشتم که اسم بچه هاش رو از این اماما و ائمه بذاره اما خب به قول خودش از بچگیش اسم نرمیان و نعیم و خیلی دوست داشت…رفتم رو به روش نشستم و با لبخند گفتم یعنی فقط از روی اسم روی تابلو اومدین اینجا؟؟؟ پوزخند زد و گفت پس تابلو رو برای چی گذاشتین؟ دکوریه؟؟؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم نه اصلا. به هر حال یه جور تبلیغاته. فقط نوع انتخاب شدنم برام جالب بود. خب می گفتین. تا اینجا که واقعا روزای سختی رو با همسرتون داشتین…دوباره نگاهش جدی شد. هم جدی و هم کمی ترسناک. بهم خیره شد و گفت تو هیچی از سختی نمی دونی. نمی دونی اسیر یه روانی مذهبی شدن یعنی چی. اونم از اون مذهبیا که نون به نرخ روز خور هستن. برای منافع شون چنان غرق تعصبات میشن که حتی خودشونم نمی فهمن چه بلایی دارن سر اطرافیانشون میارن. هرگز فکر نکن که می تونی منو درک کنی. از قیافه ات مشخصه که کل زندگیت توی پر غو بزرگ شدی. با بهترین امکانات درس خوندی. یه شوهر داری که حتی با وجود نازایی هنوز عاشقته. پس تو هیچی از سختی نمی دونی…سعی کردم آرومش کنم. به آرومی حرفش رو قطع کردم و گفتم بله کاملا حق با شماست. منم اعتقاد دارم که هیچ کسی نمی تونه کس دیگه ای رو درک کنه. اصلا منظورم این نبود که شما رو درک می کنم. اما اگه سو تفاهم شده ، معذرت می خوام… کم کم چهره اش رو به آرومی رفت و تکیه داد به مبل. یه نفس عمیق کشید و گفت نریمان سه سالش بود که دوباره حامله شدم. دقیقا حکم یک ماشین تولید بچه رو برای مردم داشتم و نه بیشتر. نعیم سه ماهه بود که پدر و مادرم توی یه تصادف مردن. هیچ حس خاصی از مردنشون نداشتم. دو تا مزاحم از زندگیم کم شد. دو تا مزاحمی که اونا هم به من فقط در نقش یه حیوونی که باید همش تو خونه اسیر باشه نگاه می کردن. ابراهیم بعد از استخدامش توی سپاه ، خیلی کمتر خونه می اومد. من بودم و نریمان و نعیم. ابراهیم هم مثل پدرم هر روز به ثروتش اضافه میشد. خونه ی بهتر. ماشین آنچنانی. سرمایه. زمین. سکه. طلا. تنها چیزایی که به زندگی من اضافه میشد ، همینا بودن بعلاوه نفرتم نسبت به ابراهیم. هر روز و هر لحظه بیشتر و بیشتر ازش متنفر می شدم. آرزو می کردم کاش یه روز خبر مرگش رو برای من بیارن. البته کاری جز آرزوهای پوچ و نفرین از دستم بر نمی اومد. تا اینکه یه بار همه چی عوض شد. یه جرقه تو ذهنم زده شد. پریود بودم و مثل همیشه کمر درد شدید داشتم. ابراهیم دیر وقت اومد خونه. حتی دیگه جواب سلامم رو هم نمی داد. شب موقع خواب اومد باهام سکس کنه که بهش گفتم ابراهیم پریودم… خیلی مغرورانه گفت به درگ که هستی. یه سوراخت بسته اس همش… فهمیدم که می خواد سکس از عقب داشته باشه. با عصبانیت پسش زدم و گفتم اینقدر حیوون نباش… محکم زد توی گوشم. برم گردوند و به زور دامن و شورتم رو داد پایین و گفت حیوون هفت جد و آبادته جنده. تو یه تیکه گوشت بی ارزش بیشتر نیستی. وظیفته هر جور خواستم برای من باشی. فهمیدی یا نه؟؟؟ اون شب یکی از درد آور ترین شبایی بود که با ابراهیم داشتم. تا چند روز به سختی راه می رفتم. دیگه خسته شده بودم. ابراهیم راست می گفت و از دید اون من یک موجود بی ارزش بودم. از دید اون و اسلامش وظیفه ی خانم فقط و فقط همین بوده و هست. از دید همه ی این عوضیا همه ی قوانین و اعتقادت فقط مخصوص زیر نافه. بعد از چند روز نفرین و گریه زاری و زاری یه جرقه تو ذهنم زده شد. اینکه تلافی همه ی بلاهایی که سرم آورده رو سرش در بیارم. اینکه بهش بفهمونم همین یه تیکه گوشت بی ارزش چطور می تونه زندگیش رو تبدیل به گُه دونی کنه…درد و دل کردن مراجعه کننده هام و اینکه چیزای عجیب از دهنشون بشنوم چیز جدیدی برام نبود. اما هرگز کسی رو ندیده بودم که تا این حد با کینه و نفرت از گذشته اش صحبت کنه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم دمنوش جفتمون سرد شد. می خورین اگه باز درست کنم؟؟؟ با سرش حرفم رو تایید کرد. دوباره رفتم آب گذاشتم که جوش بیاد. داشتم توی سینک اتاقک گوشه ی اتاقم ، لیوانا رو می شستم که با صدای بلند گفت اسم شوهرت چیه؟؟؟ لیوانا رو شستم و گذاشتم روی آبچیک. برگشتم و گفتم اسمش محسنه. راستی من هنوز اسم شما رو نمی دونم… برگشت و بهم نگاه کرد و گفت زهرا هستم… با لبخند گفتم خوشبختم زهرا خانم… بازم متوجه خط نگاهش روی اندامم شدم. وقتی نشستم ، بهم گفت هم خوشگلی و هم خوش اندام. بی خود نیست شوهره ولت نکرده هنوز…اینکه اینقدر اندام و چهره ی من براش جالب بود و هی بهش اشاره می کرد ، برام عجیب به نظر اومد. بازم سعی کردم حرف رو عوض کنم. نشستم و پام رو انداختم روی اون یکی پام. نا خواسته دامنم رو کشیدم روی زانوم که بیشتر پاهام رو بپوشونه. رو به زهرا گفتم خب رسیدیم به تصمیم بزرگتون. انتقام از همسرتون…نگاهش از روی پاهام رفت به سمت صورتم و گفت اولش نمی دونستم که چیکار می تونم بکنم. فکرای مسخره و بچگونه به سرم میزد. مثلا یه بار می خواستم خونه و زندگیش رو آتیش بزنم. اما بازم اینقدر داشت که بهترش رو بسازه. یا فکرای بچگونه ی دیگه که اصلا فایده نداشت. نریمان پنج و نعیم دو سالش شده بود. هنوز خودم نریمان رو حموم می بردم. نعیم رو می خوابوندم و تو اون فاصله سریع نریمان رو می بردم حموم. از خیلی نظرا موفق شده بودم نسبت به پدرش ذهنتیش رو منفی کنم و بَذر کینه رو تو دلش آروم آروم بکارم. به وضوح از پدرش خوشش نمی اومد و حتی ابراهیم هم تا حدی این مورد رو متوجه شده بود. بر حسب عادت همیشه ، با لباس نریمان رو می بردم حموم. نریمان رو نشونده بودم توی وان حموم و داشتم بدنش رو لیف می زدم. یه هو و از روی شیطنت دوش آب رو باز کرد. تا به خودم اومدم ، همه ی هیکلم خیس شد. اومدم دعواش کنم که زد زیر خنده و گفت خیس شدی خیس شدی… دلم نیومد تو ذوقش بزنم اما لباس خیس تنم روی مخم بود. برای چند لحظه پیش خودم گفتم خب چرا درش نمیارم و دارم الکی برای خودم اعصاب خوردی درست می کنم. اصلا که چی من با لباس یه بچه ی پنج ساله رو حموم می کنم. لباسم رو در آوردم. فقط شورت و سوتین تنم بود. نرمیان براش فرقی نداشت که من با لباس باشم یا بی لباس. مشغول کَف بازی شد. رفتم نشستم توی وان. پاهام رو از هم باز کردم و نریمان رو نشوندم جلوی خودم. لیف رو برداشتم و ادامه دادم به لیف زدن نریمان. بازم شیطونی می کرد و می خواست کف بازی کنه. منم با خنده و شوخی سعی می کردم هم باهاش بازی کنم و هم لیفش بزنم. تو همین حین چند بار پاش برخورد داشت با پای من. چند بار این اتفاق افتاد و هر بار یه لرزش خفیف توی دلم شکل گرفت. نریمان فقط داشت بازی می کرد و کاملا غیر عمدی این اتفاق می افتاد. اما هر بار که پاهای لیزش به پام می خورد ، لرزش درونم شدید تر میشد. اینقدر که برای یه لحظه از دست خودم عصبی شدم. سریع از توی وان اومدم بیرون. با اخم و تَشَر نرمیان رو شستم و بردمش بیرون…یه نفس عمیق کشیدم و گفتم یعنی می خوایین بگین برخورد پای پسرتون با پای شما باعث شد تا تحریک جنسی بشین؟؟؟ پوزخند زنان گفت چیز عجیبیه؟؟؟ سریع گفتم نه اصلا. خیلی از مراجعه کننده های من به خاطر مشکلات جنسی میان اینجا. و اینکه اگه کسی با تماس بدنی دچار تحریک نا خواسته بشه کاملا طبیعیه. و البته به راحتی میشه کنترل و مهارش کرد. راستی آب جوش اومده. الان میام…بازم مشغول درست کردن دمنوش بودم که گفت بدترین اعترافی که از مراجعه کننده هات شنیدی چی بوده؟؟؟ از سوالش خندم گرفت. تو همون حالت که داشتم دمنوش درست می کردم ، بهش گفتم اینجا کلیسا نیست و منم کشیش نیستم که کسی پیشم اعتراف کنه. یه رابطه ی دو طرفه است. سعی می کنم به حرفای همه گوش بدم و اگه تونستم بهشون راهکار بدم و کمک کنم. در بدترین حالت اینه که حداقل شنونده ی نسبتا خوبیم…بهم گفت خب همینی که شما میگی بهار خانم. بدترین چیزی که از دهن یه دختر یا خانم شنیدی چی بوده. یعنی یه کار زشت کرده باشن و اومده باشن بهت بگن… من سوالش رو همون اول متوجه شده بودم. دوباره دو تا لیوان دمنوش رو گذاشتم توی سینی و برگشتم پیشش. نشستم و بهش گفتم خب همه ی آدما یه اشتباهاتی دارن. اکثرا هم دچار عذاب وجدان میشن… حرفم رو قطع کرد و گفت کجای سوالم پیچیده است؟ دارم میگم زشت ترین اعتراف یا هر کوفتی که تو اسمش رو می ذاری چی بوده تا الان…یه نفس عمیق کشیدم و گفتم اول شما به من بگین برای چی اینجا هستین؟؟؟ چند ثانیه نگاهم کرد و گفت دنبال دو تا گوش هستم. همین. نه بیشتر…کمی نگاش کردم و گفتم یه خانم حدودا 30 ساله. تون سن 20 سالگی عصبی میشه و بچه اش رو توی سن سه سالگی آتیش میزنه. نهایتا دادگاه علت این کارش رو مشکلات روانی تشخیص میده و به عنوان بیمار روانی بستری میشه. یه مدت کوتاه می اومد پیش من. با اینکه دیگه توی تیمارستان نبود اما هنوز مشکل داشت و باید تحت درمان شدید روانپزشک و روانشناس می بود. اونم یه جورایی منو برای شنیدن حرفاش انتخاب کرده بود…زهرا لبخند زد و گفت شاید اینطوری بزرگ ترین لطف و به بچش کرده. بعضی وقتا ماها بلاهای به مراتب بدتر از آتیش زدن سر بچه هامون میاریم… با دستم به لیوان دمنوش اشاره کردم و گفتم ایندفعه تا سرد نشده بفرمایین… تو همین فاصله یه لحظه رفتم به سمت در. در و باز کردم و انوشه همچنان تو گوشی بود. چیزی بهش نگفتم و در و بستم. می خواستم از حالش با خبر بشم که دیدم سرش گرمه و مشکلی نداره. زهرا که انگار کاملا متوجه ی علت کارم شد ؛ گفت منشی بهتر نبود بگیری؟ این دختره زشت چاق بد ترکیب هم شد منشی؟؟؟ خندم گرفت و گفتم در عوض به شدت دختر منظم و دقیق و مهربونیه. خیلی از مراجعه کننده هام بهش وابسته شدن. واقعا دختر فهمیده و خوبیه. به نظر من ظاهر آدما هرگز دلیلی بر صلاحیت داشتن یا نداشتنشون نیست…مشخصا جوابی برای این حرفم نداشت. دمنوشش رو کامل خورد و لیوانش رو گذاشت روی میز. دوباره رفتم جلوش نشستم. این دفعه پام رو روی پای دیگه ام نداشتم. پاهام رو به هم چسبیدم و باز هم دامنم رو کشیدم روی زانوهام…زهرا بهم نگاه کرد و گفت اولش از دست خودم ناراحت و عصبانی شدم که چرا باید لمس پسر پنج ساله ام منو تحریک کنه. اما نمی تونستم از یادآوری اون حس فرار کنم. هر چی بیشتر سعی می کردم فرار کنم ، بیشتر اسیرش می شدم. دلم برای خودم سوخت. از روزی که حافظه ام یاری می کنه ، چون فقط جنس مونث بودم توی سرم خورده بود و همه ی امیالم سرکوب شده بود. حتی ازدواج که به نوعی بر طرف کردن خیلی از امیال جنسیه هم برای من سودی نداشت و بازم کوبیده شدم. جدا از امیال جنسیم ، همه چی تو من سرکوب شد. نه گذاشتن به درس خوندن که عاشقش بودم ادامه بدم. نه گذاشتن زندگی کنم و نه گذاشتن حتی نفس بکشم. یاد حرفای اون شب ابراهیم و تجاوز وحشیانه اش تو اون شرایط افتادم. آخر شب بود و نعیم رو تازه خوابونده بودم. می دونستم که ابراهیم نمیاد. نریمان خمیازه کشان منتظر بود که ببرمش توی اتاقش تا بخوابه. با لبخند بهش گفتم دوست داری بریم کَف بازی؟؟؟ با اینکه خوابش می اومد ، چشماش برق زد و گفت آره بریم… خوابوندمش توی وان حموم پر از کَف. ایندفعه حتی شورت و سوتین خودم هم درآوردم. نشستم جلوش و شروع کردم باهاش کَف بازی کردن. عمدا پاش رو به سمت کُسم هدایت می کردم و با دستم بدنش رو لمس می کردم. نریمان فکر می کرد این جزیی از بازی هستش و حسابی خوشحال بود. دستم رفت به سمت کیرش. با اینکه خیلی خیلی کوچیک بود و حتی نریمان نمی دونست دقیقا چیه ، لمسش برام لذت بخش بود…زهرا تا قبلش هر چیزی که می گفت به نوعی برام مورد جدیدی نبود. اما وقتی علنی و حتی با رضایت و بدون عذاب وجدان از اینکه با پسر پنج ساله اش چنین رابطه ای داشته تعریف کرد و به راحتی اسم آلت خودش و پسرش رو گفت ، به شدت شوکه شدم. نا خواسته از تعجب بهش خیره شدم و گفتم یعنی می خوایین بگین که با پسر خودتون و به اراده ی خودتون… حرفم رو قطع کرد و گفت آره دقیقا. لذتی که نریمان اون شب بهم داد ، تو کل عمرم تجربه نکرده بودم. تازه بلاخره یه راه درست و حسابی پیدا کرده بودم. برای تلافی همه ی بدبختیایی که بهم تحمیل کرده بودن. برای اینکه به ابراهیم ثابت کنم که یه تیکه گوشت بی ارزش هستم یا نه. لذت اینکه از فردای اون روز تو چشم ابراهیم نگاه می کردم و خبر نداشت که دارم چه بلایی سر زندگیش میارم بی نهایت بود. همیشه و همه جا با افتخار از پاکدامنی زنش می گفت. با غرور از غیرت و تعصب خاص خودش می گفت. از اینکه تا حالا حتی یک مرد غریبه هم صورت زنش رو ندیده می گفت. از اینکه همیشه تو خونه اش نماز سر وقت خونده میشه می گفت. از اینکه یک مسلمون به پایان معنا واقعیه می گفت. حتی گاهی منت سر من می ذاشت که اگه رفتی بهشت به خاطر منه. دیگه از این حرفاش حرص نمی خوردم. اتفاقا با لذت و جون و دل این همه غرور و تکبر و تعصب رو نگاه می کردم. هر چی گذشت بازی های من و نریمان بیشتر میشد. به شکلای مختلف. جفتمون رو لخت می کردم و همه ی بدنش رو لمس می کردم. وادارش می کردم اونم من رو لمس کنه. حتی شبایی که ابراهیم نبود کنار خودم می خوابوندمش. بهش یاد داده بودم که نباید از این جریان به کسی چیزی بگه. مثل پدرش توی دو رویی استعداد داشت. خوب بلد بود جلوی ابراهیم خودش رو یه بچه ی مثبت نشون بده. نریمان نه ساله بود که دوباره حامله شدم. حاملگی و فشارای عصبی ای که از سمت ابراهیم بهم وارد شد و البته تنهایی ، باعث شد رابطه ی من و نریمان قطع بشه. یا به عبارتی از نظر نریمان دیگه با هم بازی های خاص و لُختی نکنیم. فهمیدم نریمان بدون اینکه خودش متوجه باشه ، داشته از من لذت می برده. فقط علتش رو نمی دونست…از شنیدن حرفاش و اینکه چطور حاضر شده بوده با پسر خودش همچین کاری بکنه ، کمی عصبی شدم. درسته که حق عصبانیت و قضاوت نداشتم اما نهایتا من هم یک آدمم. شاید علت اصلی اینکه عصبی شدم این بود که حتی ذره ای پشیمونی توی چهره ی زهرا نمی دیدم. نا خواسته خودم رو کشیش و زهرا رو یک گناهکار دیدم. اما واقعیت این بود که زهرا برای اعتراف و تخلیه عذاب وجدان پیش من نیومده بود. فقط و فقط نیاز به یکی داشت که براش اینا رو بگه. زهرا نیاز به قضاوت من نداشت. یه نفس عمیق کشیدم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. با لحن نسبتا امیدوارانه بهش گفتم خب یعنی دیگه این رابطه قطع شد؟؟؟زهرا کمی برای رفع خستگی جاش رو روی مبل عوض کرد. اول کمی تو فکر رفت و گفت فکر می کردم تموم شده. حتی لحظه هایی بود که از کارم پشیمون بودم. مردد بودم که دارم از ابراهیم انتقام می گیرم یا صرفا برای لذت خودم دارم این کارو می کنم. تصمیم گرفتم تمومش کنم…با تردید بهش گفتم موفق شدین؟؟؟ پوزخند تلخی زد و گفت دیگه حال و حوصله ی تر و خشک کردن نوید رو نداشتم. ابراهیم رو مجبور کردم و یه دایه براش گرفتم. حتی به نوید شیر هم ندادم. یک سال گذشت. نریمان ده سالش شده بود. از نظر ظاهری هر روز بیشتر شبیه ابراهیم میشد. ابراهیم تو جلسات قرآنی می بردش. کلا هر جا که میشد می بردش. از نماز جمعه گرفته تا خیلی جاهای دیگه. می خواست یکی مثل خودش درست کنه. اما خبر نداشت که نریمان توی باطنش ، هرگز علاقه ای به مثل اون شدن نداشت. حتی هر روز از ابراهیم متنفر تر هم میشد. این تنفر رو مخفی نگه می داشت و فقط من می دونستم. فکر می کردم نریمان هر چی که بینمون بوده رو فراموش کرده. یکی دیگه از شبایی که ابراهیم خونه نبود و تازه خوابم برده بود ، متوجه ی گرمای یک دست روی پهلوهام شدم. سریع از خواب پریدم. برگشتم و دیدم که نریمان کنارم وایستاده. با عصبانیت بهش گفتم داری چیکار می کنی؟؟؟ هول شد و آب دهنش رو قورت داد و گفت دیگه منو دوست نداری؟ دیگه باهام بازی نمی کنی؟؟؟ از اینکه با عصبانیت سرش داد زدم ، دلم سوخت. آوردمش و کنار خودم خوابوندمش. سعی کردم با نوازش موهاش ، آرومش کنم. دوباره دستش رو گذاشت روی پهلوم و دوباره تماس پاهاش با پاهای من. صبح که بیدار شدم ، دیدم کنارم نشسته و خیره شده به بدن من. یه لباس خواب یه سره ی حریر تنم بود. یه جورایی همه ی بدنم دیده میشد. کمی نگاش کردم. دستش رو گرفتم و گذاشتم روی یکی از سینه هام…زهرا ساکت شد و دیگه ادامه نداد. بلند شدم و گفتم میشه چند لحظه پنجره رو باز کنم؟؟؟ با تکون سرش بهم فهموند که می تونم. احتیاج داشتم به تنفس هوای تازه. پنجره رو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم. سعی کردم افکار مسموم و عصبی کننده رو از ذهنم جدا کنم. زهرا هم یه مراجعه کننده بود مثل بقیه. بعد از چند دقیقه پنجره رو بستم. برگشتم و نشستم. با هر بار بلند شدن و نشستن ، نگاه زهرا می رفت به سمت اندامم و پاهام. سعی کردم همچنان اهمیت ندم. رو به زهرا گفتم یعنی دوباره اون رابطه و اون بازی ها رو شروع کردین؟؟؟زهرا خیلی خونسرد و معمولی گفت دیگه خبری از بازی نبود. خیلی زود متوجه شدم که نریمان می دونه داره چیکار می کنه. نصفه و نیمه تمایلات جنسیش رو شناخته بود. حتی کیرش هم با هر تماس لمسی ای که با من داشت ، بزرگ میشد. از اونجایی که ابراهیم همیشه برای نرمیان و نعیم انواع و اقسام گناه های زیر نافی رو گوشزد می کرد ، نریمان کاملا به کاری که می کرد واقف بود. دیگه بچه نبود که این رو یه بازی بدونه. من رو صاحب خودش می دونست. حتی توی تظاهر و مخفی کردن بهتر از من بود. نریمان وقتایی که ابراهیم خونه بود ، یه آدم دیگه ای بود و وقتایی که با هم تنها می شدیم یه آدم دیگه…زهرا دوباره ساکت شد. حس کردم که تمایل داره من ازش سوال بپرسم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم رابطه ی کامل هم باهاش داشتین؟؟؟ انگار متوجه ی تعجب و حس خاص من توی لحن سوالم شد. بازم با خونسردی گفت همچنان فقط در حد نوازش و لمس کردن همدیگه بودیم. حتی هنوز ارضا شدنش هم ندیده بودم و هنوز به بلوغ کامل جنسی نرسیده بود. این من بودم که فقط ارضا می شدم. هیچی از بزرگ شدن نوید نفهمیده بودم. حتی نعیم که شخصیت تو دار و ساکتی داشت رو هم فراموش کرده بودم. همه ی تمرکزم روی رابطه ای که با نریمان داشتم بود. به ابراهیم گفته بودم دیگه بچه نمی خوام. اما بازم من رو به اجبار حامله کرد. با این کارش عصبانیت و نفرت منو هزار برابر کرد. اینبار دیگه به خاطر حامله شدن دست از نریمان بر نداشتم. همچنان رابطه ی ما ادامه داشت. بلاخره نرگس به دنیا اومد. تصمیم گرفتم نرگس رو هم بدم به همون دایه. دو سال گذشت. نریمان سیزده سالش شده بود. توی وان حموم بودیم. مث همیشه لمس کیرش جزء کارای لذت بخشم بود. برای اولین بار ارضا شد و آبش ریخت روی دستم. اولش حس خوبی نداشت اما نوازشش کردم و بهش گفتم داری مرد میشی پسرم… کم کم امیال جنسی نرمیان داشت کامل میشد. اندازه ی یک مرد بالغ متاهل هم تجربه داشت. دفعه ی بعد که توی حموم بودیم. توی وان خوابیدم. پاهام رو از هم باز کردم و نریمان رو کشیدم روی خودم. کیرش رو با دستم هدایت کردم داخل کُسم. بهش یاد دادم چیکار کنه. خیلی زود یاد گرفت و دیگه لازم نبود با دستام هدایتش کنم…زهرا دوباره ساکت شد. انگار کنجکاو بود که عکس العمل من چیه. چند لحظه چشمام رو بستم. باز هم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم یعنی خودتون هدایتش کردین برای انجام یه رابطه ی جنسی کامل؟ و اینکه بچه های دیگه تون چی؟ اونا اصلا شک نکردن به این رابطه؟؟؟حس کردم زهرا از اینکه موفق شده من رو از فُرم عادی روانی خودم خارج کنه ، خوشحاله. لبخندی زد و گفت نوید و نرگس که بچه بودن و همچنان مسئولیتشون با دایه بود. نعیم فاصله ی سنیش با نریمان دو ساله. از نظر روحی پسر ساکت و کم حرف و عشقش توپ و فوتبال بود. یا مدرسه بود یا می رفت با دوستاش فوتبال. یه جورایی نعیم رو هم فراموش کرده بودم. نریمان 15 سالش شده بود. دیگه یه مرد کاملی شده بود. یه رابطه ی جنسی کامل و عالی داشتیم. یه شب که حسابی مشغول سکس بودیم ، نعیم بدون در زدن وارد اتاق شد. وقتی من و نریمان رو لخت و توی اون وضعیت دید ، از تعجب چشماش گرد شد. مونده بود که باید چیکار کنه. نریمان خیلی سریع رفت سمتش. بدون مقدمه محکم زد توی گوش نعیم و گفت اگه به کسی بگی خودم می کشمت… اولش خواستم دخالت کنم. اما وقتی دیدم نریمان به این خوبی داره مدیریت می کنه ، همونطور نشستم و فقط نگاه کردم. نریمان چند تا تو گوشی دیگه به نعیم زد و تکرار کرد که نباید به کسی بگه. نعیم گریه زاری اش گرفت و گفت چَشم داداش. اصلا غلط کردم اومدم. تو رو خدا نزن… نمی دونم چرا دلم برای نعیم نسوخت. تازه از نریمان بیشتر خوشم اومد. برگشت سمت من و گفت اصلا نگران نباش مامان. خودم حواسم بهش هست… نعیم خواست بره که نریمان بهش گفت کجا؟ وایمیستی با هم می ریم. هنوز باهات کار دارم. در و ببند. برو اون گوشه وایستا… نعیم که هنوز اشکاش سرازیر بودن ، بعد از بستن در ، رفت و گوشه ی اتاق وایستاد. نریمان برگشت روی تخت و خودش رو کشید روی من. دوباره من رو بغل کرد و به کارش ادامه داد. از اومدن نعیم عصبی شده بود و شدت تلمبه زدنش شدید تر و محکم تر شد. کل بدن و سرم تکون می خورد. تو همون حالت موهام رو زدم کنار و به نعیم نگاه کردم. باهام چشم تو چشم شد. تا وقتی که نریمان کارش تموم شد ، همینطور بهش نگاه کردم. فقط اشک می ریخت و می لرزید. نریمان بلند شد. یه بوسه از لبا و بعدش از نوک سینه هام کرد. رفت سمت نعیم. دوباره زد توی گوشش و گفت احمق عوضی. تو شلوارت شاشیدی؟؟؟ دستش رو گرفت و بردش بیرون. تصمیم گرفتم نعیم رو کامل بسپرم دست نریمان. اگه دلسوزی یا دخالت می کردم ، شاید نعیم وا می داد و به ابراهیم می گفت که چی دیده. چندین روز با استرس اینکه اگه نعیم چیزی بگه ، گذشت. اما نریمان به خوبی نعیم رو تحت کنترل خودش قرار داد. چنان ترسونده بودش که مطمئن بودم به هیچ کسی چیزی نمیگه…دو تا دستم رو کشیدم توی موهام. دوست داشتم کلیپسم رو باز کنم و موهام رو پخش کنم تا به سرم بهتر هوا برسه. تو همین حین انوشه در زد. طبق معمول بدون اینکه چیزی بگم وارد شد و گفت خانم دیروقته ها… به ساعت نگاه کردم. رو به زهرا گفتم خب امروز دیگه وقتمون تمومه… انگار حرفای زهرا برام یه شکنجه بود و دوست داشتم هر چی زودتر این شکنجه ی لعنتی تموم بشه. زهرا از جاش بلند شد. روسریش رو سرش کرد. کیفش رو برداشت. به چِک روی میز اشاره کرد و گفت هر چقدر دوست داری بنویس. فقط به منشیت بگو تا آخر هفته یک روز دیگه بهم وقت بده… به انوشه گفتم یه جور تنظیم کن تا بشه یه روز کامل به خانم وقت داد… زهرا بدون گفتن خداحافظی رفت بیرون. انوشه از این مدل رفتن زهرا تعجب کرد و گفت حالتون خوبه خانم؟ خسته این؟؟؟ بهش گفتم خوبم. آره یکمی خسته ام… انوشه همینطور وایستاده بود و با تعجب من رو نگاه می کرد. بهش گفتم می خوام لباس عوض کنم انوشه… به خودش اومد و گفت عه ببخشید خانم…مثل همیشه حشمت ماشین رو از پارکینگ درآورد. حتی حشمت هم موقع دادن سوییچ ، بهم گفت چیزی شده خانم دکتر؟ سر حال نیستین… سعی کردم لبخند بزنم و گفتم خوبم آقا حشمت. چیزی نیست… بعد از وارد شدن به خونه ، اولین کاری که کردم ، باز کردن موهام بود. رفتم توی بالکن و شروع کردم به نفسای عمیق کشیدن. حرفای زهرا هر لحظه بیشتر توی ذهنم پر رنگ میشد. حتی حال و حوصله ی لباس عوض کردن نداشتم. فقط مانتو و تاپ و شلوارم رو درآوردم. با همون شورت و سوتین رفتم توی هال. چراغا رو خاموش کردم. دراز کشیدم روی کاناپه. دوست داشتم یه موزیک غمگین گوش بدم. از روی گوشیم آهنگ گل یخ کوروش یغمایی رو گذاشتم پخش بشه. دستام رو گذاشتم روی چشمام و پیشنویم…غم ، میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده. شب ، تو موهای سیاهت خونه کرده…موزیک چند بار تکرار شد. یه هو یاد محسن افتادم که تا الان باید می اومد خونه. اومدم گوشیم رو بردام تا بهش خانم بزنم که دیدم محسن نشسته روی کاناپه ی رو به روم. من رو که دید لبخند مهربونی زد و گفت نمی خواستم خلوتت رو به هم بزنم… لبخند زدم و گفتم ببخشید. اصلا متوجه نشدم کیِ اومدی…از جام بلند شدم. رفتم سمت محسن و نشستم روی پاهاش. دستام رو حلقه کردم دور گردنش و سرم رو تکیه دادم به سینه اش و گفتم اصلا حالم خوب نیست محسن… محسن یه دستش رو گذاشت روی پهلوم و دست دیگه اش رو گذاشت روی پام و گفت آره کاملا مشخصه خوب نیستی. حتما بازم به خاطر یکی از مریضاته… سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم نمی دونم من ظرفیت این کارو ندارم یا واقعا اگه امروز هر کسی جای من بود ، حال و روزش همینطور می شد… محسن شروع کرد به نوازش کردن موهام و گفت تو بیش از حد به بقیه فکر می کنی بهار. بیش از حد احساسات خودت رو درگیر دیگران و مخصوصا مریضات می کنی. به گفته ی خودت دوست نداری از اون دکترایی باشی که فقط به فکر خالی کردن جیب مردم هستن. من به این روحیه ات افتخار می کنم. اصلا اگه غیر از این بود ، ناراحت می شدم. اما به خودتم فکر کن عزیزم. توی زندگیت کم سختی نکشیدی بهار. بیشتر از این خودت رو اذیت نکن. من فقط تو رو دارم بهار. می فهمی؟ توی این دنیا فقط و فقط تو رو دارم. یه مو از سرت کم بشه من چیکار کنم؟؟؟ به خاطر حرفای محسن نا خواسته اشک ریختم. محکم تر بغلش گرفتم و دوست داشتم فقط گریه زاری کنم…محسن تصمیم گرفت شام حاضری درست کنه. از من خواست هیچ کاری نکنم. رفتم نشستم روی اُپن آشپزخونه. برگشت و با خنده بهم گفت نمی خوای لباس تنت کنی؟؟؟ با تکون سرم بهش گفتم نه… بازم خندید و گفت من که ضرر نمی کنم… لبخند زدم و گفتم نگران نباش. منم ضرر نمی کنم… می خواست با شوخی من رو از این حال و هوا در بیاره. دوباره رفتم تو فکر. بدون مقدمه شروع کردم خلاصه ی حرفای زهرا رو برای محسن تعریف کردن…محسن روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود. دست به چونه و متعجب از حرفام. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم شاید تجربه ی من کمه محسن. شاید اگه یه دکتر با تجربه تر بود ، اصلا مثل من به هم نمی ریخت یا شاید کمتر به هم می ریخت. نمی تونم درک کنم محسن. هر چقدر که شرایط اون خانم سخت بوده باشه بازم نمی تونم درک کنم که این بلا رو سر بچه هاش آورده. حتی موقع تعریف کردن ذره ای عذاب وجدان نداشت. یا حداقل من حس نکردم که پشیمونه. لحظاتی بود که فکر می کردم جلوم الان یه هیولا نشسته و نه یه آدم. من قراره به آدما کمک کنم نه هیولاها. حتی تصمیم داشتم ارجاعش بدم به یه دکتر دیگه. اصلا گاهی وقتا فکر می کنم شاید من ظرفیت این شغل رو ندارم. شاید اصلا مشکل از منه…محسن از جاش بلند شد. اومد به سمتم. هر دو تا دستش رو گذاشت دو طرف صورتم. بهم خیره شد و گفت تو ظرفیت این شغل رو داری. تو قوی ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم. هر چی که باشه از پسش بر میایی. فقط باید سعی کنی قوی تر باشی. و یادت باشه که من کنارتم. فهمیدی بهار. من باهاتم. همیشه. در هر شرایطی… تو همون حالت سرم رو به علامت تایید تکون دادم و بهش لبخند زدم…مادرم زجه زنان به پای پدرم افتاده بود. پدرم با لگد محکم کوبید به سرش. من از ترس گوشه ی حیاط خودم رو مچاله کرده بودم و گریه زاری می کردم. مادرم با سر و صورت خونی همچنان به پدرم التماس می کرد. پدرم در حالی که تو دستش بچه رو بغل کرده بود ، با دست دیگش از موهای مادرم گرفت و به زور بردش توی اتاق و در رو روش بست. همه ی همسایه ها جمع شده بودن اما کسی جرات نداشت طرف پدرم بره. بچه توی دستش فقط و فقط جیغ می کشید. پدرم نعره زد ، همون یکی هم نمی تونیم بزرگ کنیم زن. خرج اینو از کجا بیارم من. ما بچه می خواستیم چیکار. از در خونه خارج شد و در و بست. صدای جیغ بچه هر لحظه کمرنگ تر میشد و التماس های مادرم شدید تر…نفس نفس زنان از خواب پریدم. سریع برگشتم و دیدم که محسن هنوز خوابه. خیالم راحت شد که محسن متوجه کابوس دیدنم نشده. با اینکه نیاز داشتم به یه لیوان آب ، اما دوباره به آرومی دراز کشیدم تا محسن بیدار نشه…چند روز گذشت. شرایط روحیم بهتر شده بود. وارد مطب که شدم ، انوشه گفت امروز کُل نوبت برای همون خانم عجیب غریبه هستش… ازش تشکر کردم. اومدم وارد دفترم بشم که انوشه گفت راستی خانم. همون مبلغی که گفتین رو روی اون چِک نوشتم و همونطور که گفتین بردم دادم به شیرخوارگاه… ازش تشکر کردم و وارد اتاقم شدم…نیم ساعت گذشت و زهرا اومد. تیپش کاملا عوض شده بود. ایندفعه یه پالتوی مشکی تنش بود. حتی کیفش هم سِت پالتوی جدیدش بود. خیلی احوال پرسی سردی باهام کرد. طبق عادت جلوش یه دم نوش گذاشتم و نشستم جلوش. وقتی نگاهش به شلوار جین و بلوز نسبتا گشاد تنم افتاد ، پوزخند زد. سعی کردم توجه نکنم و گفتم خب رسیدیم به اونجا که نریمان از طریق ترس ، نعیم رو تحت کنترل خودش قرار داد. واکنش نعیم در آینده چی بود؟؟؟زهرا که همچنان بهم خیره شده بود ؛ گفت عینکت رو بردار؟ چیز خاصی نیست. چند ثانیه برش دار… به آرومی عینکم رو برداشتم. دقت نگاهش به چهره ام بیشتر شد. لبخند زد و گفت مرسی عزیزم. بدون عینک خیلی خوشگلتری. چرا عمل نمی کنی. حیف نیست… عینکم رو گذاشتم و گفتم یه مدت تو فکرش بودم. اما هنوز وقت نشده جدی پیگیرش بشم…زهرا تکیه داد به کاناپه. پاش رو اندخت روی اون یکی پاش و گفت نعیم در کل بچه ی بی دست و پایی بود. عرضه ی مقاومت جلوی نرمیان رو نداشت. دو سال گذشت. از رابطه ی من و نریمان با خبر بود اما اصلا جرات به رو آوردنش رو نداشت. وقتایی که با من و نریمان تنها میشد ، استرس داشت. تا اینکه یه بار نریمان به یه مورد خیلی مهم اشاره کرد. بهم گفت تا کِی می تونیم ساکت نگهش داریم؟ اگه یه وقت برای درد و دل به یکی از دوستاش بگه چی؟؟؟ حرف نریمان درست بود. باید یه فکر اساسی در مورد نعیم می کردیم. خیلی فکر کردم و فقط یه راه به نظرم رسید. البته شاید این بهونه بود و وسوسه ی انجامش از قبل توی دلم وجود داشت. من اگه می تونستم با یکی از پسرام باشم ، پس می تونستم با یکی دیگه شونم باشم. نرگس و نوید رو با دایه شون فرستاده بودم پارک. من و نریمان توی هال نشسته بودیم. نریمان نعیم رو صداش کرد که بیاد توی هال. ازش خواست که جلومون وایسته. طبق معمول از بودن با ما استرس داشت. بهش گفتم مگه من مادرت نیستم؟ مگه این برادرت نیست؟ چرا از ما می ترسی؟؟؟ نعیم کمی هول شد و گفت ن ن نه م م من نمی ترسم. یعنی چرا باید بترسم؟؟؟ با دستم بهش اشاره کردم بیاد نزدیکم. نشوندمش روی پام و گفتم تو طرف منی یا بابات؟؟؟ از اینکه نشونده بودمش روی پام خجالت کشید. روش نمیشد تو این حالت به صورتم نگاه کنه. آب دهنش رو قورت داد و گفت م م معلومه که ط ط طرف شمام… دستم رو کشیدم روی صورتش و گفتم خب عزیزم اگه طرف منی چرا ازم فرار می کنی؟؟؟ نعیم که هر لحظه بیشتر تحت فشار بود ؛ گفت ب ب به خ خ خدا من طرف ش ش شمام مامان…نریمان که کنارم نشسته بود ، دست نعیم رو گرفت و گذاشت روی سینه ام و گفت اگه طرف مایی ، ثابت کن… اشک توی چشمای نعیم جمع شده بود. استرس و ترس همه ی وجودش رو گرفته بود. صورتش رو چرخوندم سمت صورت خودم. با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم تو می دونی من چقدر دوستت دارم؟ تو پسر منی. تو امید منی. می فهمی؟؟؟ نریمان هم لحن صداش رو ملایم تر کرد و گفت یعنی می خوای بگی تا حالا به مادر فکر نکردی؟ یعنی دوست نداری تو هم با مادر بازی کنی؟ فکر کردی من خبر ندارم بعضی شبا میایی و یواشکی مارو نگاه می کنی و با خودت ور میری؟؟؟ هم زمان که داشت باهاش حرف می زد دستش رو روی سینه ی من مالش می داد. ضربان قلب نعیم بالا رفته بود. دستم رو به آرومی بردم سمت کیرش و متوجه شدم که حسابی بلند شده…یه نفس عمیق کشیدم و گفتم یعنی به اجبار وادار به رابطه اش کردین؟؟؟ زهرا خندش گرفت و گفت اولاش مقاومت می کرد. کم کم یخش باز شد. تازه فهمیدم از نرمیان خیلی خیلی داغ تر هم هست. دیگه جفتشون رو صاحب شده بودم. بعضی وقتا یکیشون سینه هام رو می خورد و یکی دیگه شون کُسم رو…حرف زهرا رو قطع کردم و گفتم فکر نکنم توضیح دادن دقیق و با جزییات رابطه تون کمکی بکنه. بعدش چی شد. بعدش رو بگین… از نگاهش مطمئن شدم فهمیده که من با شنیدن حرفاش تحت فشار قرار گرفتم. یه نفس عمیق از سر اعتماد به نفس کشید و گفت هیچ کس نمی تونه درک کنه که در اختیار داشتن دو تا نوجوون پر انرژی چه لذتی داره. حتی گاهی تو دلم از ابراهیم تشکر می کردم که باعث شد من دست به همچین کاری بزنم و همچین لذت بی نهایتی رو تجربه کنم. از طرفی خوشحال بودم که ابراهیم خبر نداشت که تو زندگیش و خونه اش چه خبر بود. خبر نداشت که نتیجه ی اون همه سخت گیری و تعصب چیه. همچنان دلش خوش بود که پسراش هم مثل خودش ، یه جونور متعصب هستن. هر روز بچه هام بزرگ تر و بزرگ تر می شدن. برای نریمان و نعیم ، من هم مادر بودم و هم دوست دختر. فقط و فقط به من وابسته بودن. نوید توی سیزده سالگی متوجه ی رابطه ما شد. بر خلاف نعیم اصلا نترسید و اصلا برای کشوندنش توی بازی مشکلی نداشتم. اتفاقا یک چیز در مورد نوید بهم ثابت شد. از دو تا برادر دیگه اش باهوش تر و زرنگ تر بود. جسور تر و بلند پرواز تر. انگار که عاشق این بازی بود و از اون دوتای دیگه خیلی بیشتر لذت می برد. تازه به منم خیلی بیشتر حال می داد…زهرا سکوت کرد. بازم منتظر واکنش من بود. پاهام رو نا خواسته توی شکمم جمع کرده بودم. متوجه ی نگاه زهرا افتادم که داره به باسنم نگاه می کنه. دوباره پاهام رو گذاشتم پایین و بلوزم رو کشیدم روی جلوی شلوارم و گفتم دخترتون… زهرا با شنیدن اسم دخترش ، رفت توی فکر. اخماش رفت توی هم. کمی با اخم نگام کرد و گفت نرگس خیلی پیچیده بود. راستشو بخوای همین الانم آدم پیچیده ایه. تنها بچه ایم هستش که هیچ وقت نتونستم کامل بشناسمش و بفهمم دقیقا توی سرش چی می گذره. استعدادش توی وانمود کردن به مراتب از برادراش بیشتره. تو اوج عصبانیت می تونه وانمود کنه که خوشحال ترین آدم روی زمینه. تو اوج خوشحالی می تونه وانمود کنه که غمگین ترین آدم روی زمینه. حتی من که مامانش هستم هیچ وقت نمی تونم دقیق بفهمم درونش چی می گذره. گاهی وقتا بدون دلیل بهم خیره میشه و حس می کنم که نگاهش پر از نفرت و کینه است. اما وقتی متوجه ی من میشه ، شروع می کنه به خندیدن و محبت کردن. نمی دونم باید اون حسم رو باور کنم یا محبت کردناش رو…بلند شدم و وایستادم. نیاز داشتم یه دمنوش دیگه بخورم. از زهرا پرسیدم و اون دیگه نمی خورد. می تونستم خط نگاهش رو ببینم که از پشت سرم داره نگاهم می کنه. با لیوان دمنوشم برگشتم و نشستم. بهش گفتم یعنی نرگس هم وارد این رابطه کردین؟؟؟ دوباره بعد از شنیدن اسم نرگس اخم کرد. تُن صداش رو آهسته کرد و گفت اگه دست من بود هرگز وارد این بازی نمیشد. من هیچ وقت به نرگس اعتماد نداشتم و ندارم. راستشو بخوای خیلی دیر متوجه شدم که نرگس با نریمان و بعدش با دو تا برادر دیگه اش رابطه داره. مدت زیادی از من مخفی کرده بودن…درونم آشفته شد. همه ی سعی خودم رو کردم که ظاهرم آروم باشه. با نفس های عمیق سعی می کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. کمی مکث کردم و گفتم از چند سالگی؟؟؟ کمی فکر کرد و گفت نریمان بهم گفت وقتی نرگس 13 سالش بوده برای بار اول رفته سر وقتش. می دونی دیگه پسرام سرکش شده بودن. فهمیدم که اگه بخوام بهشون دستور بدم و امر و نهی کنم ، تو روم وایمیستن. منم ترجیح دادم آزادشون بذارم…کمی همدیگه رو نگاه کردیم و گفتم چیز دیگه ای هست که بخوایین بگین؟؟؟ زهرا لبخند زنان ساعتش رو نگاه کرد و گفت تازه هنوز شروعشه خانم دکتر. اما امروز باید برم جایی و وقت ندارم. با منشیت هماهنگ می کنم برای یه وقت دیگه… دوباره از کیفش دسته چِک رو برداشت. باز هم یه چِک سفید امضا گذاشت جلوم و گفت مبلغ برداشت شده ، خیلی کمتر از اونی بود که فکر می کردم. خانم دکتری به خوشگلی و خوبی شما حقش بیشتر از ایناست. خجالت نکش عزیزم. هر چقدر دوست داری بنویس…ایندفعه محسن روی کاناپه دراز کشیده بود و من رو به روش نشسته بودم. بعد از تموم شدن حرفام ، خیره شده بود به سقف و حسابی رفته بود توی فکر. بعد از کمی سکوت ؛ گفت باورش سخته بهار. باور اینکه یه مادر بتونه دست به همچین کارایی بزنه سخته…پاهام رو گذاشتم بالای کاناپه و توی خودم جمعشون کردم و بغلشون کردم. سرم رو گذاشتم روی زانوهام و گفتم منم هنوز باورم نشده که پدرم فقط به خاطر فشار شدید مالی و اینکه به نون شبمون محتاج بودیم ، اون بچه رو از خونه برد و هیچ وقت نفهمیدیم باهاش چیکار کرد. اما دنیا صبر نکرد که من باور کنم یا نه. یا اصلا بقیه ی مردم باور کنن یا نه. این اتفاق افتاد. حالا هم دنیا صبر نکرده که من و تو باور کنیم که این خانم چیکارا کرده. اون این کارا رو کرده. کاش دروغ بود حرفاش اما یه حسی بهم میگه هر چی که می گه واقعیت داره. اولش منم می گفتم مگه میشه یه خانواده یا یه مرد متعصب ، از این خانم چنین هیولایی درست کنه؟ شاید باور نکنم یا درک نکنم. چون خیلی زنا رو می شناسم که مشابه شرایط زهرا رو داشتن اما نهایتا با آبرو زندگی کردن و با سیلی صورت سرخ کردن. اما چه درک بکنم یا نه. چه باور بکنم یا نه ، زندگی از این خانم یه هیولای بی رحم ساخته. شاید ظرفیتش پایین بوده. شاید پتانسیل هیولا شدن رو داشته. نمی دونم محسن. من هنوز گذشته ی خودم رو باور نکردم چه برسه به این. فقط با دیدن و شنیدن خیلی از مشکلات مریضام یه چیزی بهم ثابت شده. روح این جامعه مریضه. خانواده ی این جامعه مریضه. تربیت این جامعه مریضه. خیلی ریشه ای و عمیق مریضه محسن. یه روزایی بود که می گفتم اگه من تونستم توی سختی ، خودم رو بالا بکشم و پام توی هیچ راه کجی نره ، پس همه ی آدما باید بتون. اما بعدها فهمیدم که آدما فرق دارن. نمیشه آدما رو با هم مقایسه کرد و نتیجه گرفت ، اگه یکی تونست ، پس همه می تونن یا باید بتونن. جامعه و شرایط کاری با یه آدم می کنه که ما نمی تونیم درک کنیم. امروز وقتی که برای بار هزارم حرفای زهرا رو توی ذهنم مرور می کردم یاد کس و شعر فروغ افتادم…گر تن بدهی ،دل ندهی ،کار خراب است…چون خوردن نوشابه که در جام شراب است…گر دل بدهی ،تن ندهی باز خراب است…این بار نه جام است و نه نوشابه، سراب است…اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند…چون دغدغه ی مردم این شهر حجاب است…تن را بدهی ،دل ندهی فرق ندارد…یک آیه بخوانند، گناه تو ثواب است…ای کاش که دلقک شده بودم نه که شاعر…در کشور من ارزش انسان به نقاب است…گوشی توی گوشم بود و داشتم موزیک متن فیلم فرانسوی le rofessionnel رو گوش می دادم. انوشه وارد اتاق شد و بهم گفت که زهرا اومده. بازم یه لباس و کیف جدید. اینبار سوال مهمی که دفعه ی قبل فراموش کرده بودم ازش بپرسم رو پرسیدم. با کنجکاوی خیلی زیاد بهش گفتم راستی شوهرتون. شوهرتون هیچ وقت حتی شک هم نکرد که تو خونه اش چه خبره؟؟؟ لبخند مغرورانه ای زد و گفت حتی یک ثانیه هم شک نکرد و روحش هم خبر نداشت. البته اینجور نموند که بلاخره نفهمه. من و نریمان و نوید توی حموم بودیم. نریمان از پشت فرو کرده بود توی پشتم و نوید دو زانو جلوم نشسته بود و داشت کُسم رو می خورد. غرق شهوت بودم. چشمام رو بسته بودم و سرم رو به عقب گرفته بودم. قطره های آب گرم که از دوش آب می اومدن ، می ریختن توی صورتم و شهوتم رو کامل می کردن. یه هو متوجه ی یه صدای عجیب شدم. شبیه صدای خرناس یه حیوون دم مرگ بود. به خودمون که اومدیم ، دیدم که ابراهیم جلوی دم در حمومه. حتی نمی تونست حرف بزنه. می خواست یه چیزی بگه اما از شوکی که بهش وارد شده بود ، نمی تونست حرف بزنه. چشماش کاسه ی خون شد. سرش به لرزش افتاد. اومد برگرده که محکم خورد زمین. به سختی دوباره پاشد. ما سه تا هم شوکه شده بودیم. من از ترس داشتم سکته می کردم. از شهوت زیاد ، بی ملاحظگی کرده بودم. می دونستم شاید اونروز بیاد خونه. وقتی یه سری سر و صدا از توی هال اومد ، نوید درجا فریاد زد رفته چاقو برداره… همراه با نریمان دویدن توی هال که جلوی ابراهیم رو بگیرن. منم نا خواسته دویدم. نوید درست حدس زده بود. ابراهیم از توی آشپزخونه یه چاقوی بزرگ برداشته بود که هر سه تامون رو بکشه. اما فقط چند قدم به سمتمون اومد. اول رو زانوهاش افتاد زمین و بعدش کاملا افتاد. وقتی بردیمش بیمارستان ، متوجه شدیم که هم زمان هم سکته قلبی کرده و هم سکته مغزی…تصور صحنه ای که ابراهیم دیده بود ، من رو هم به رعشه انداخت. نمی دونم چرا زهرا اینقدر اصرار داشت با جزییات از سکس با پسراش بگه. این کارش به شدت عصبی می کرد. حتی حس می کردم که زهرا از این عصبی شدن های درونی من لذت می بره. زهرا یه هیولای روانی بود که از تحت فشار دادن همه لذت می برد. حتی تحت فشار قرار دادن دکتری که اومده پیشش برای حرف زدن و تخلیه کردن خودش…کمی با دو تا دستم دو طرف سرم رو مالش دادم و گفتم سرنوشت شوهرتون چی شد؟ زنده موند؟؟؟ زهرا تُن صداش رو خیلی آهسته کرد. جوری که انگار می ترسه کسی حرفش رو بشنوه. به سمت من خم شد و گفت نمرد. اما کلا فلج شد. هیچ وقت هم دیگه نتوست حتی حرف بزنه. بدن و سرش هم برای همیشه یه لرزش خفیف داره. گذاشتیمش همین مراکزی که معلولا رو نگه می دارن. دائما تحت مراقبت های ویژه است…از اینکه داره این مورد رو اینقدر آهسته و مرموز میگه تعجب کردم و گفتم خیالتون راحت. اینجا نه شنود داره و نه صدا بیرون میره… اخم کرد و گفت به همه گفتیم مرده. فقط یکی دو تا از همکاراش می دونن زنده اس. هیچ کس نمی دونه زنده اس. می فهمی. هیچ کس… چشمام و تنگ کردم و گفتم چرا؟؟؟ با همون حالت گفت چون من خواستم. چون دیگه وقتش بود به آزادی برسیم. وقتش بود خودم و بچه هام نفس بکشیم و برای همیشه ابراهیم رو از زندگیمون حذف کنیم… بهش گفتم یعنی هیچ کس پیگیرش نیست؟؟؟ پوزخند زد و گفت ننه و باباش که رفتن به درگ اون دنیا. خانواده و فک و فامیل هم که اینقدر از ابراهیم متنفر بودن که راضی تر بودن به مردنش. خیلی زود فراموشش کردن. ابراهیم یه سپاهی کثیف بود. تازه قبل از سپاهی شدنش خبرچینی هم می کرد و خیلی ها رو بدخبت کرد. حتی به برادرش هم رحم نکرد. حالا توقع داری کسی پیگیر این موجود نامرد بشه؟؟؟ بازم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم حتی شما هم بهش سر نمی زنین؟؟؟ پوزخند زهرا شدید تر شد و گفت چرا من بهش سر می زنم. خب شوهرمه. مرد زندگیمه. مگه میشه تنهاش بذارم. چند وقت یک بار میرم پیشش. با جزییات از همه ی اتفاقای گذشته و حال براش حرف می زنم… آب دهنم رو قورت دادم و گفتم یعنی از رابطه هایی که با پسراتون داشتین؟؟؟ با خوشحالی لبخند زد و گفت آره دقیقا. چنان با آب و تاب براش تعریف می کنم که نگو. اونم فقط لرزش سرش بیشتر میشه و اشکاش از چشماش سرازیر…دیگه طاقت شنیدن نداشتم. بلند شدم و رفتم به سمت پنجره. پنجره رو باز کردم. دوست داشتم با همه ی توانم سرش فریاد بزنم برو از اینجا گم شو و دیگه پیش من نیا… از ته دل آرزو کردم کاش استادم زنده بود. همیشه ازش راهنمایی می گرفتم و کمکم می کرد. من از پس این بر نمیام. حس می کنم اصلا برای درمان نیومده پیشم. یه حسی بهم میگه از اینکه اینجور من رو درگیر کرده خوشحاله. خدایا باید چیکار کنم؟؟؟داشتم از مطب می رفتم که انوشه گفت خانم… برگشتم و منتظر شدم که حرفش رو بزنه. قیافه اش نگران بود. آب دهنش رو قورت داد و گفت حالتون خوبه؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم نمی دونم… لحن صداش نگران تر شد و گفت آخه هر بار با این مریضون. همین زهرا خانم جلسه دارین ، بعدش به هم می ریزین. من می تونم کمک کنم؟؟؟ لبخند زدم و گفتم مرسی عزیزم. همین نگاه های قشنگ و نگرانت یه دنیا کمکه… کمی مکث کرد و گفت می خوایین بهش بگم دیگه نیاد. اصلا بهش وقت نمیدم. اصلا بهش میگم وقت شما پره… کمی به پیشنهاد انوشه فکر کردم و گفتم نه بهش وقت بده. مشکلی نیست…وقتی رسیدم خونه ، محسن بهم پیام داد و نوشت عزیزم امشب شیفت بیمارستان هستم. قربونت برم… از وقتی محسن پاش رو توی زندگیم گذاشته بود ، دیگه تنهایی رو دوست نداشتم. دوست داشتم می بود و براش حرفای امروز زهرا رو تعریف می کردم. یه بالشت و پتو برداشتم و ترجیح دادم توی هال و روی کاناپه بخوابم. چشمام تازه گرم شده بود که گوشیم زنگ خورد. شماره رو که نگاه کردم ، حدس زدم که باید از تلفن کارتی باشه. انگشتم رو روی گزینه ی سبز گوشی کشیدم و گفتم بله… جوابی نداد. دوباره گفتم بفرمایین. الو… وقتی جواب نداد گوشی رو قطع کردم. بعد از چند دقیقه باز گوشیم زنگ خورد. بازم هر چی بله و الو گفتم جوابی نداد. فقط برای یه لحظه صدای نفس کشیدنش رو شنیدم. فهمیدم که مزاحمه. گوشی رو قطع کردم و گذاشتم روی بی صدا که هر چقدر دلش خواست زنگ بزنه…جلسات من و زهرا ادامه داشت. هر بار با جزییات بیشتر از کارایی که کرده بود می گفت. همچنان تعادل عصبی و روحی نداشت. یه لحظه خندون و لحظه ی بعد عصبانی. یه لحظه غمگین و لحظه ی بعد پر از اعتماد به نفس. بهم ثابت شد که به شدت دچار از هم گسستگی تعادل روحی شده و کنترل کاملی روی اعصاب و روانش نداره. یه بار ازش پرسیدم نظرتون چیه از حالا به بعد از عروساتون بیشتر بگین. مخصوصا همونی که فکر می کنین داره پسرتون رو ازتون می گیره… سوالم باعث شد حسابی بره توی فکر. اخم کرد و گفت من نمی تونم همه چی رو بگم. اجازه ندارم همه چی رو بگم… با تعجب بهش گفتم کی بهتون اجازه نداده؟؟؟ سریع پاشد و کیفش رو برداشت و گفت هیچ کس. من دیگه باید برم. برای امروز کافیه…تو راه برگشت به محسن زنگ زدم. کارش هم زمان با من تموم شده بود. رفتم دنبالش. همون موقع یه بارون شدید شروع به بارش کرد. وقتی محسن سوار شد ، بهش گفتم به موقع رسیدم. نجاتت دادما… لبخند زد و گفت تو همیشه به موقع رسیدی و منو نجات دادی… منم بهش لبخند زدم و راه افتادم…توی راه محسن بهم گفت خب چه خبر از زهرا خانم؟؟؟ هم زمان که دقتم روی رانندگیم بود ، به محسن گفتم گاهی وقتا ازش متنفر میشم. گاهی وقتا دلم براش می سوزه. گاهی وقتا غیر قابل تحمل میشه و دوست دارم پرتش کنم بیرون. گاهی وقتا دوست دارم جلسه مون تموم نشه و باز تعریف کنه. گاهی وقتا هم برام به شدت مرموز و نا شناخته میشه. گاهی وقتا هم… محسن که داشت به نیم رخ من نگاه می کرد ؛ گفت چرا خوردیش؟ خب… کمی مکث کردم و گفتم آخه شاید خنده دار باشه حرفم… محسن گفت فوقش یکمی می خندیم دوتایی… از حرفش خندم گرفت. بازم کمی مکث کردم و گفتم گاهی وقتا حس می کنم بهم نگاه خاصی داره… محسن با تعجب گفت چه نگاهی؟؟؟ چند لحظه نگاش کردم و گفتم گاهی وقتا نگاهش به اندامم و پاهامه. شبیه آدمای هیز نگام می کنه. نمی دونم شاید من اشتباه می کنم… محسن چند لحظه به جلوش نگاه کرد. بعد از کمی فکر کردن ؛ گفت این آدمی که تو ازش تعریف کردی بعید نیست به همه نگاه جنسی داشته باشه. شاید دست خودش نباشه. به هر حال نگران نباش. خودت گفتی که باید به همه ی مراجعه کننده هات به چشم مریض نگاه کنی و هیچ وقت شخصی شون نکنی…وقتی رسیدیم و داشتیم از ماشین پیاده می شدیم ، به محسن گفتم حس می کنم برای درمان نیومده پیشم… محسن تعجب کرد و گفت اگه برای درمان نیومده پس برای چی اومده؟؟؟ کیفم رو برداشتم و بعد از پیاده شدن از ماشین رو به محسن گفتم نمی دونم. شاید من دارم اشتباه می کنم. شاید اصلا زیادی دارم بهش فکر می کنم و خودم رو درگیرش کردم. بیخیال. امشب قول دادی با هم یه فیلم حسابی ببینیما. یادت نرفته که… محسن که حسابی رفته بود تو فکر ، یه هو به خودش اومد. لبخند زد و گفت البته اگه بازم جنابعالی وسط فیلم خوابت نبره… خندم گرفت و رفتم سمت محسن. از بازوش یه نیشگون آروم گرفتم. تو همین حین سرایدار آپارتمان بهمون سلام کرد. سریع خودمون رو جمع و جور کردیم. محسن لبخند زنان بهش سلام کرد. اومد به محسن یه چیزی بگه که حرفش رو قورت داد و بیخیال شد. محسن انگار اصلا متوجه نشد. اما من چند لحظه با سرایدار چشم تو چشم شدم و فهمیدم که می خواست یه چیزی بگه. پیش خودم فکر کردم که شاید کمک مالی می خواسته و روش نشده به محسن بگه. وقتی وارد خونه شدیم به محسن گفتم فکر کنم این بنده ی خدا سرایدار می خواست یه چیزی بهت بگه اما جلوی من روش نشد… محسن که داشت می رفت یه دوش بگیره ؛ گفت اوکی فردا ازش می پرسم چی می خواسته بگه…بعد از ظهر اومدم که برم مطب ، سرایدار جلوم سبز شد. سریع سلام کرد و به آرومی گفت خانم یه چیزی هست که لازمه بهتون بگم. دیشب می خواستم بگم اما گفتم شاید خوبیت نداشته باشه جلوی آقاتون بگم… با تعجب نگاش کردم و مونده بودم چی باید بهش بگم. وقتی دید هیچی نمی گم نزدیک تر شد و گفت چند وقته یه ماشین شما رو تحت نظر داره خانم. دو تا آقا هستن. دیشب ترسیدم شاید یه مورد خصوصی خودتون باشه و گفتنش جلوی آقاتون خوب نباشه… تعجبم بیشتر شد و گفتم مطمئنی شما؟؟؟ سرایدار گفت آره خانم. من خودم ختم روزگارم. مطمئن شدم که دارم می گم… برای اینکه سرایدار فکر خاصی پیش خودش نکنه ، گفتم مشکلی نبود اگه جلوی مردم می گفتین. به هر حال این مورد رو باید بدونه. بازم ممنون… توی مسیر مطب زنگ زدم به محسن و جریان رو گفتم. کمی فکر کرد و گفت این یارو معتاده بابا. همیشه هم خماره. حرفاش حساب کتاب نداره. بهش توجه نکن…شب موقع برگشتن ، محسن بهم پیام داد که نمیاد. وقتی که وارد ساختمون شدم و از ماشین پیاده شدم ، یکی از پشت سرم سلام کرد. چون انتظار نداشتم ترسیدم. یه هو برگشتم. دیدم که آقا نادر هستش. تو این روزایی که همش اسیر امواج منفی شده بودم ، دیدن آقا نادر چنان من رو خوشحال کرد که حد نداشت. باهاش دست دادم و اصلا انتظار نداشتم که به این زودی ببینمش. وقتی فهمید محسن نیست ، اصلا راضی نمیشد بیاد بالا. به سختی راضیش کردم. از آخرین باری که دیدمش شکسته تر شده بود. اما همچنان یک پیرمرد سرحال و سر زنده بود. وقتی وارد خونه شدیم ، بهش گفتم آقا نادر شما تا بشینی یه نفسی تازه کنی من برم لباس عوض کنم و بیام… قبل از اینکه برم لباس عوض کنم ، رفتم و کتری رو گذاشتم روی گاز تا آب جوش بیاد. می دونستم آقا نادر اهل چایی هستش…یه تیشرت و شلوار گرم کن تنم کردم. کلیپس موهام هم گذاشتم باشه. برگشتم پیش نادر. همه ی وجودم هیجان و استرس بود که آقا نادر چه خبرایی برام داره. وقتی دید دارم میرم سمت آشپزخونه ، بهم گفت بیا بشین دخترم. لازم نیست به زحمت بیفتی… با لبخند بهش گفتم اصلا نگران نباش آقا نادر. الان میام حسابی مختو می خورم. چایی دم کنم میام…غیر مستقیم حواسم بود که داره چطوری نگام می کنه. نادر یکی از دوستای قدیمی پدرم بود. یا به عبارتی بهترین دوست پدرم. که البته اون روزا فرقی با پدرم نداشت. یه مدت طولانی برای الواتی و کارای خلاف ، افتاد زندان. اما وقتی برگشت یه آدم دیگه ای شده بود. وقتی فهمید پدرم مرده و من تنها شدم ، پیدام کرد و بهم سر زد. البته موقعی که من با محسن آشنا شده بودم. وقتی دیدم که چقدر عوض شده و چه مرد نازنینی شده ، منم پذیرفتمش. مثل پدرم بهش احترام گذاشتم و اونم به من مثل بچه ی نداشتش احترام گذاشت. آقا نادر بود که جرقه ی پیدا کردن اون بچه رو توی ذهن من زد. بهم قول داد از جونش مایه بذاره برای پیدا کردن اون بچه. اونم مثل من خبر نداشت که پدرم با اون بچه چیکار کرده اما احتمال خیلی زیاد می داد که نفروخته باشش. می گفت که اگه فروخته بود ، می فهمید. نادر احتمال می داد که پدرم اون بچه رو جایی گذاشته باشه. با احتمالات نادر من امیدوار شدم به پیدا کردن اون بچه. حاضر شدم هر خرجی که لازمه برای پیدا کردنش بکنم. محسن هم به آقا نادر اطمینان کرد و اعتقاد داشت که داره برای جبران گذشته اش این کارو می کنه…وقتی با سینی چایی برگشتم و گذاشتم جلوش ، با لحن مهربونی گفت مرسی دخترم… با لبخند بهش گفتم خواهش می کنم. خودمم چایی لازم بودم حسابی. امروز مراجعه کننده زیاد داشتم… نادر که همچنان داشت مثل یک پدر مهربون من رو نگاه می کرد ؛ گفت از زندگیت چه خبر. خوبی؟ مشکلی نداری؟ شوهرت خوبه؟؟؟ لبخند زدم و گفتم همه چی خوبه آقا نادر. بهتر از این نمیشه… آقا نادر یه نفس عمیق از سر رضایت کشید و با خوشحالی گفت خوشحالم دخترم. وقتی می بینم که زندگیت رو به راهه اینقدر خوشحال میشم که انگار دنیا رو بهم دادن. کاش پدر و مادرت هم بودن و می دیدن که دخترشون چه خانم دکتر مهربون و با سوادی شده. بهت افتخار می کردن… کمی خجالت کشیدم و گفتم لطف دارین آقا نادر. از وقتی برگشتین ، برای من نقش یه پدر رو داشتین و همونقدر بهم دلگرمی و امید دادین. خب چه خبرا آقا نادر…نادر دستی به ریش پُرفُسوری سفیدش کشید و گفت حرف برای گفتن زیاده. فقط نمی دونم از کجا شروع کنم. از خبرای خوب بگم یا از خبرای بد… استرس درونم بیشتر شد. در حدی که حتی روی لحن صدام تاثیر گذاشت. به آرومی گفتم فقط بگین تو رو خدا. دارم سکته می کنم… نادر وقتی چهره ی مضطرب من رو دید ، کمی هول شد و گفت باشه دخترم الان همه چی رو میگم…کیف سامسونتش رو گذاشت روی میز و بازش کرد. داخلش پر از برگه و پوشه بود. از داخلشون یه نقشه برداشت. روی میز پهنش کرد و گفت این نقشه ی اون روزای تهرانه دخترم. اگه یادت باشه آخرین بار که با هم بررسی کردیم ، پایان احتمالاتی که می تونست پدرت اون بچه رو توی شهر رها کنه حساب کردیم. از اونجایی که وسیله ی نقلیه نداشت و مطمئنم که حتی پولی برای کرایه ی تاکسی هم نداشت ، با پای پیاده نهایتا تو شعاع این دایره که توی نقشه کشیدم می تونست از خونه دور بشه. این نقطه های آبی رنگ توی نقشه ، ساختمون های بهزیستیه. من اولویت رو گذاشتم روی اینا. خیلی هاشون هنوز تغییر کاربری ندادن و میشد ازشون اطلاعات گرفت. تنها اطلاعاتی که داشتیم ، سن اون بچه و گروه احتمالی خونیش بود. گروه خونی پدرت آ مثبت و مادرت ب منفی بوده. چون تو گروه خونیت ب منفی هستش ، احتمال زیاد می دم که اونم گروه خونیش همین باشه. چون نوزاد بوده قطعا گروه خونیش رو بررسی می کردن. من با دقت همه جا رو بررسی کردم. به سختی راضیشون کردم که مراجعه کنن به پرونده های قدیمی. اینقدر گشتم تا بلاخره یه چیز با ارزش پیدا کردم…نادر سکوت کرد. وقتی دید که با چه استرسی دارم به حرفاش گوش میدم ، لیوان چایی رو برداشت. داد به دستم و گفت بیا دخترم چایی تو بخور. آروم باش. تو خودت ماشالله روانشناسی. بهتر می دونی اولین موردی که مهمه ، آرامشته… لیوان چایی رو ازش گرفتم و گفتم به خدا دست خودم نیست آقا نادر… نادر مکثی کرد و گفت یکی از ساختمون های شیرخوارگاه بهزیستی مدارک قدیمی زیادی داشت. متوجه شدم که یه سری مدارک برای خودشون نیست. با نا امیدی اونا هم یه نگاهی انداختم. میون پرونده ها ، یه مورد دیدم. خودمم باورم نمیشد. اما خوب که دقت کردم ، دیدم که دارم درست می بینم. پرونده ی پذیرش یه نوزاد بود. که توسط یه بیگانه گذاشته بودن جلوی درب شیرخوارگاه. از نظر تاریخی درست همون روزی بود که پدرت اون کارو کرد. گروه خونی نوزاد هم ب منفی بود. تو پایان پرونده هایی که بررسی کردم ، فقط و فقط این یکی پرونده به بچه ی گم شده ی ما می خوره…دیگه طاقت نداشتم و با استرس زیاد به نادر گفتم خب بعدش چی. بعدش چی آقا نادر… نادر ادامه داد توی اون شیرخوارگاهی که این پرونده رو پیدا کردم ، فقط یک کارمند قدیمی کار می کرد. وقتی پرونده رو دید ، سریع گفت این برای اینجا نیست. برای یه شیرخوارگاهیه که توی جنگ بمباران شده. بچه هاش رو تقسیم کردن توی شیرخوارگاهای دیگه. اکثر پرونده هاش هم از بین رفت و باقی موندش رو بعد ها که از زیر آوار درآوردن و به اینجا منتقل کردن…با نگرانی پایان به نادر گفتم خب مشخص شده هر بچه رو کجا فرستادن که… نادر یه نفس عمیق از سر ناراحتی کشید و گفت نه دخترم. مشکل بزرگ همینجاست. بچه ها رو اورژانسی و سریع و بدون مکاتبه توی بقیه ی شیرخوارگاها تقسیم کردن. حتی بعضیاشون… نادر حرفش رو قورت داد. بهش گفت بعضیاشون چی؟ بگین لطفا… نادر با لحنی ناراحت گفت بعضی هاشون هم توی بمب باران کشته شدن و اصلا هیچ آمار دقیقی ازشون نیست…دستم رو کشیدم توی موهام و نا خواسته پاهام رو گذاشتم بالای کاناپه و توی خودم مچاله شدم. نادر سریع گفت اما من نا امید نشدم دخترم. رفتم پیش مسئول کل شیرخوارگاه های تهران. مشخصات کامل تو رو دادم. ازش خواهش کردم به همه ی شیرخوارگاها نامه نگاری کنه و مشخصات اون بچه رو بده. بهش گفتم که تو چقدر داری برای پیدا کردن اون بچه سعی می کنی. ازت می خوام نا امید نشی. همونطوری که یه روزنه ی امید تا اینجا مارو کشونده ، یعنی یه حکمتی هست. یعنی یه علتی هست. بهار من به پیدا کردن خواهرت خیلی امیدوارم…ادامه…نوشته ایلونا
0 views
Date: July 30, 2019