…قسمت قبلسکانس دوم درد مزمنلَنگ زنان با دستم به مربی اشاره کردم که تعویضم کنه. گرچه اینقدر داشتم بد بازی می کردم که اگه مصدوم هم نمی شدم باید تعویضم می کرد. از شروع فصل هر چی بازی کرده بودیم رو باخته بودیم. علت اصلیش هم بد بودن من بود. مربی موقع تعویض بهم گفت چی شده سارا؟؟؟ رفتم و نشستم روی نیمکت. یه کوله گذاشتم زیر پام تا کمتر اذیتم کنه. رو به مربی گفتم همون قدیمیه. عضله ران پامه… مربی برای چند لحظه بازی رو بیخیال شد و بهم گفت باید جدی درمانش کنی. نمی تونی همینطور کج دار مریض باهاش طی کنی…نازی که همش نگاهش به من بود ، بلاخره بعد از تموم شدن بازی ، اومد به سمت من. با نگرانی گفت چی شدی سارا؟؟؟ مثل چندین ماه گذشته، جوابش رو ندادم. همه می دونستن که ما با هم قهریم. فقط کسی دلیلش رو نمی دونست. البته کسی در جریان نبود چند ماه قبل این من بودم که نازی رو درب و داغون کردم. به همه گفته بود تصادف کرده. توی رختکن اینقدر درد پام شدید شد که حتی نتونستم لباسم رو عوض کنم. نازی باز هم اومد سمت من که کمک کنه. قبل از اینکه پسش بزنم ، به آرومی و در گوشم گفت بذار کمکت کنم سارا. وگرنه مجبورم به نعیم بگم داری با این رفتارت تابلو بازی در میاری… برای چند لحظه به چشمای همچنان نگرانش خیره شدم. حالا حتی از نازی هم باید می ترسیدم. خودم رو سپردم بهش که کمک کنه تا لباسم رو عوض کنم…موقعی که شورت ورزشیم رو درآورد و نگاش به پام افتاد ، به حالت جدی و نگران گفت سارا پات بدجور کبوده. یه چیزی شده. بذار دکتر سالن و صدا بزنم… دکتر سالن یه دکتر ارتوپد درجه سه بود. چیز خاصی سر نیاورد و گفت باید تو یه بیمارستان با تجهیزات معاینه بشی… نازی شلوار جینم رو به سختی پام کرد. زنگ زد به نعیم که بیاد دنبالم. چون حتی نمی تونستم رانندگی کنم و خودش هم رانندگی بلد نبود…دکتر بعد از معاینه ، من رو فرستاد عکس برداری از پام و ام آر آی. وقتی همه چی رو بررسی کرد ، رو به نعیم گفت مشکل جدی ای نیست اما باید مدتی بازی نکنه. تا 24 ساعت پمادی که می گم به پاش بزنین و بعدش کمپرسور یخ بذارین روی ران پاش. بعد از 24 ساعت پماد دیگه ای که میگم رو بزنین و با کمپرسور آب گرم ماساژ بدین. بعدش هم فقط باید استراحت کنه و استخر آب گرم هم براش خوبه…نعیم توی راه کیسه های مخصوص کمپرسور یخ گرفت. وقتی رسیدیم خونه ، نمی تونستم از پله ها بالا برم. نازی کمک کرد و روی کاناپه ی هال نشستم. رو به نعیم گفتم امشب همینجا می خوابم. نمی تونم بیام بالا… نعیم با بی تفاوتی گفت اوکی هر جور راحتی. من دیگه باید برم. دیر شده… نازی رو به نعیم گفت من می تونم امشب پیشش بمونم. خودش تنهایی نمی تونه هم پمادش رو بزنه و هم کمپرسور یخ روی پاش نگه داره… نعیم کمی به نازی نگاه کرد و گفت باشه بمون. فقط حواست بهش باشه…نازی خوشحال شد و مانتوش رو در آورد. با لبخند بهم گفت برم فعلا برات یه لیوان آب بیارم… بقیه خونه نبودن. دعوت بودن خونه ی یکی از همکارای نریمان. نعیم هم حاضر شد و سریع رفت که به مهمونی برسه. روی کاناپه دراز کشیدم. دستم رو گذاشتم روی پیشونی و چشمام. درد لعنتی پام ول کن نبود. به نازی که هنوز توی آشپزخونه بود ، گفتم از توی یخچال یه مُسکن هم برام بیار…نازی با یه لیوان آب برگشت. کمک کرد تا کمی دولا بشم تا بتونم قرص بخورم. بعدش بهم گفت باید شلوار جینت رو در بیاریم سارا. دکتر گفت اصلا نباید شلوارایی بپوشی که به پات فشار بیاره… یه جورایی خودش شلوار جینم رو درآورد. چند تا از کیسه های کمپرسور رو برد توی آشپزخونه و گذاشت توی فریزر. بقیه اش هم نگه داشت که روی پام نگه داره. قبلش به آرومی پمادی که دکتر گفته بود روی پام مالید. چند بار که متوجه شد دردم گرفته با گفتن ببخشید سعی کرد آروم تر پماد رو بماله. بعدش هم کیسه های کمپرسور رو نگه داشت روی پام. چند دقیقه گذشت. سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت. زیر چشمی نگاهش کردم. دو زانوی روی زمین و پایین پام نشسته بود و زمین رو نگاه می کرد. می تونستم چهره ی در همش رو ببینم. نمی دونستم اینم فیلم جدیدشه یا واقعا ناراحته. نمی دونستم باید هنوز بهش حسی داشته باشم یا باید ازش متنفر باشم. بلاخره پا رو دلم گذاشتم و گفتم یعنی همش دروغ بود؟ لحظه به لحظه اش دروغ بود؟ همه ی اون حرفا دروغ بود؟؟؟انگار که بغض نازی منتظر ترکیده شدن بود. انگار که دنبال یه بهونه می گشت. گریش گرفت. تو همون حالت دو زانو ، اومد سمت من و با گریه زاری ای که هر لحظه شدید تر می شد گفت نه نبود. به خدا دروغ نبود. به جون خودم نبود. به جون مادرم نبود. نمی دونم دیگه به چی قسم بخورم سارا. اما نبود. شاید شروعش دروغ بود اما بعدش نه. قلبم داره تیکه تیکه میشه سارا. بهت حق میدم باور نکنی. بهت حق میدم فکر کنی همه ی حرفام دروغه. بهت حق میدم که هیچ وقت دیگه بهم اعتماد نکنی اما فقط بدون همش دروغ نبود. من عرضه این همه خوب نقش بازی کردن ندارم سارا. تو منو باور کردی چون داشتی حقیقت رو می دیدی. می فهمی. من تو رو دوست داشتم. الانم دارم. م م من اون روزی که قرار شد به مهدیس پیام بدی تصمیم نداشتم به نعیم چیزی بگم و نگفتم هم. اما وقتی تصمیم گرفتی بری پیش مهدیس مجبور شدم. از ترس اینکه نعیم بفهمه که می دونستم و نگفتم و چه بلایی سرم بیاره. ترسیدم سارا. سعی کردم حتی ازت متنفر باشم و پیش خودم بگم به درگ. هر بلایی سرش اومد که اومد. اما نتونستم. حتی با اینکه منو گرفتی زیر باد کتک بازم نتونستم ازت متنفر باشم. الانم توقع ندارم همه چی برگرده مثل قبل. اما اینو بدون که همش دروغ نبود. همین…چند لحظه به صورت خیس از اشک نازی نگاه کردم. هنوز نمی تونستم بفهمم که داره راست می گه یا نه. اینقدر بازی خورده بودم که نمی تونستم هیچی رو باور کنم. ترجیح دادم تا دلم براش نسوخته نگاهم رو ازش بگیرم. دوباره دستم رو گذاشتم روی چشمام. سعی کردم بخوابم…با صدای در اصلی هال از خواب بیدار شدم. فهمیدم که آخر شب شده و همه از مهمونی برگشتن. خودم رو به خواب زدم و حال و حوصله سلام و احوال پرسی باهاشون رو نداشتم. نازی هم که انگار خوابش برده برده بود ، از خواب بیدار شد. بلند شد و به همه شون سلام کرد. همه شون دورم جمع شدن. نوید رو به نازی گفت حالش چطوره؟؟؟ نازی گفت همینکه خوابیده یعنی دردش بهتره… نریمان گفت خیلی داغون شده پاش؟؟؟ نعیم گفت نه زیاد. استراحت کنه خوب میشه… فهمیدم که دور و برم خلوت شد. اما صدای مهدیس بود که به نازی گفت خیلی به زحمت افتادی عزیزم. دیگه مزاحمت نشیم. من خودم حواسم بهش هست… نازی با تُن صدای محکم بهش گفت نه مزاحمت نیست. خودم پیشش می مونم. باید کمپرسور یخش رو تا صبح عوض کنم. شما خسته این. برین استراحت کنین… مهدیس با صدای کش دار و خاص گفت باشه عزیزم هر جور راحتی…نمی دونم چند دقیقه گذشت اما فهمیدم همه رفتن بخوابن و من و نازی توی هال تنها موندیم. اول رفت و یه پتو آورد و انداخت روم. بعدش هم کمپرسور یخ رو عوض کرد. همونجوری دو زانو کنارم نشست و سرش رو گذاشت روی کاناپه. آروم بهش گفتم اینجوری سرما می خوری. برو برای خودت هم یه پتو بیار… نازی هم به آرومی گفت دیگه همه رفتن تو اتاقاشون که بخوابن… کمی اطرافم رو نگاه کردم. بهش گفتم پس حداقل برو درجه ی شوفاژ رو زیاد کن. هوا سرده اینجا…صبح با کمک نازی رفتم دستشویی. موقع برگشتن ، مهدیس رو به رومون سبز شد. نگاه خاصی به جفتمون کرد و گفت می بینم که دوباره با هم آشتی کردین… بعد از کمی لبخند رو به من گفت پات چطوره عزیزم؟؟؟ جوابی بهش ندادم. از نازی خواستم منو برگردونه روی کاناپه. مهدیس همینطور وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد. میشد حدس زد که حسابی از رفتار من ناراحته و بهش بر خورده…نازی مانتوش رو تنش کرد. موقع رفتن بهم گفت امروز عصر میام که ببرمت حموم. باید هم پمادت رو عوض کنم و هم پات رو با آب گرم ماساژ بدم… مهدیس با لحن نسبتا عصبانی و محکم گفت لازم نکرده برگردی. به اندازه کافی زحمت کشیدی. به سلامت… نازی کمی به مهدیس نگاه کرد و گفت گفتم که زحمتی نیست. مشکلی نیست. میام… مهدیس لحن صداش رو عصبانی تر و محکم تر کرد و گفت دارم می گم لازم نکرده برگردی… نازی اومد جوابش بده که نوید از پشت سر مهدیس اضافه شد و گفت مگه نشنیدی چی گفت؟ به سلامت… نازی آب دهنش رو قورت داد. باز اومد یه چیزی بگه که گفتم نازی… نگاهش از سمت مهدیس به سمت من چرخید. از رفتار مهدیس عصبانی شده بود. پیش خودم گفتم اگه یک درصد هم این نمایش نباشه و واقعیت باشه ، نازی با ادامه دادنش ، برای خودش دردسر درست می کنه. چند لحظه به چشمای عصبانیش نگاه کردم و گفتم برو نازی. با توام نازی. میگم برو… نازی با نگرانی نگام کرد. با لحن مایوس کننده و آرومی گفت خدافظ…مهدیس که این جنگ رو برده بود خوشحال شد. اومد سمت من و گفت من دارم میرم حموم. بیا بریم ، خودم پاتو با آب گرم ماساژ میدم… با بی تفاوتی بهش گفتم هنوز 24 ساعت نگذشته. بعدشم لازم نیست. خودم میرم… مهدیس به نوید نگاه کرد. نوید اومد کنارم و گفت وقتی میگه باهام بیا حموم. نه نداریم. مثل آدم میگی چَشم. فهمیدی؟؟؟ چند ثانیه به چشمای ترسناک و جدی نوید نگاه کردم و گفتم باشه… مچ دستم رو گرفت. محکم فشار داد و گفت باشه نداریم. فقط چَشم… دیگه طاقت شکنجه شدن نداشتم. طاقت اینکه من رو لخت کنن و بندازن توی دستشویی نداشتم. طاقت کتک و کمربند نداشتم. طاقت زندانی شدن نداشتم. استرس و ترس نا خواسته وجودم رو گرفت. به نوید نگاه کردم و گفتم چَشم…بدون اینکه کمک کنن و به سختی رفتم داخل حموم. بلوزم رو درآوردم. اومدم شورت و سوتینم رو در بیارم که پشیمون شدم. آب و ولرم تنظیم کردم و رفتم نشستم توی وان. مهدیس بعد از چند دقیقه وارد حموم شد. اونم شورت و سوتینش تنش بود. وقتی من رو دید لبخند زنان گفت لباس زیرم بهم میاد؟؟؟ یه چرخ آروم زد جلوم. با سرم تایید کردم که آره. با هیجان گفت یادته؟ خودت گفتی پوست تنم روشنه و لباسای تیره بیشتر بهم میاد. الانم به نظر خودم این رنگ زرشکی خیلی بهم میاد. اما به تو هم رنگای تیره میادا. پوستت گندمیه اما جوری نیست که لباسای تیره بهت نیاد. ببین الان پاهات توی این شورت مشکی چه سکسی شدن. مگه نه؟؟؟ بازم فقط با سرم حرفش رو تایید کردم…مهدیس هم اومد توی وان. نشست جلوی من. کمی دولا شد که بتونه رون پام رو ماساژ بده. می دونستم منظورش از زدن این حرفا ، فقط طعنه و تمسخره. من تکیه دادم به وان و سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم. هم زمان که داشت به آرومی ماساژ می داد ؛ گفت این حموم و مخصوصا این وان برای نرمیان خیلی خاطره داره… چشمم به سقف حموم بود و گفتم چطور؟؟؟ مهدیس گفت عه مگه در جریان نیستی. نرمیان و زهرا جون اینجا کلی خاطره دارن با هم… نا خواسته پوزخند زدم و گفتم می دونستم که زهرا با همه ی پسراش رابطه داره اما هیچ وقت از جزییات بهم نگفته بودن. حتما خیلی براشون عزیز شدی که از جزییات و گذشته برات گفتن…مهدیس کمی سکوت کرد و گفت به نظرت کار زشتی نیست که داری سقف حموم و نگاه می کنی؟ اونم در حالی که من دارم ماساژت میدم و باهات حرف می زنم… قیافه مو مسخره گرفتم و بهش نگاه کردم. لبخند روی صورتش محو شد. نگاهش جدی شد. یه هو با هر دو تا دستش رون پامو چنگ زد و گفت دیگه داری روی سگ منو بالا میاری سارا. تو این چند ماه هر چی خواستم تحملت کنم و بچه بازیاتو ندید بگیرم اما تو هر روز پُر رو تر از قبل میشی. انگار یادت رفته که بعد از اون همه بلایی که اینا سرت آوردن چطور مثل یه آدم حقیر ازشون خواهش کردی که برگردی سر زندگیت. اما هر چی بهت رو دادم بسه. از امروز می دونم باهات چیکار کنم…هر چقدر مقاومت کردم که درد شدید پام رو به روی خودم نیارم فایده نداشت. اشکام نا خواسته به خاطر درد شدید پام سرازیر شدن. مهدیس فشار چنگ زدنش رو بیشتر کرد و گفت خیلی رو داری که فکر می کنی هنوزم غروری توی وجود بی ارزشت مونده. کاری می کنم که همون یه ذره توهم غرور داشتنو فراموش کنی…حرفاش که تموم شد ولم کرد. از جاش بلند شد. شورت و سوتینش رو درآورد. به موهاش شامپو زد و بعد از شستن سرش و دوش گرفتن از حموم رفت بیرون. همینکه از حموم رفت ، با دستام پام رو گرفتم و شدت اشک ریختنم بیشتر شد. دیگه ظرفیت درد رو نداشتم. اینقدر ضعیف شده بودم که حاضر بودم هر بلایی سرم بیارن اما شکنجه ام نکنن. به سختی خودم رو شستم. اومدم از حموم بیام بیرون که متوجه شدم مهدیس برام حوله نذاشته. پام از درد به لرزش افتاده بود. همونجوری لُخت و با بدن خیس از حموم اومدم بیرون. مهدیس و نوید روی کاناپه بودن و داشتن تی وی می دیدن. یه چیزی در گوش هم گفتن و زدن زیر خنده. سعی کردم بهشون توجه نکنم. خودم رو به سختی رسوندم به پله ها. سخت تر از اون شروع کردم به بالا رفتن ازشون. می تونستم سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس کنم. بلاخره با هر سختی ای بود وارد خونه ی خودم شدم و از اتاقم حوله برداشتم. حوله رو دور خودم پیچیدم و خوابیدم روی تخت. نعیم از خواب پرید. من رو که دید با تعجب گفت تو اینجا چیکار می کنی؟؟؟ جوابی نداشتم که بهش بدم. وقتی دید دارم گریه زاری می کنم چیز دیگه ای نگفت. دوباره پشتش رو کرد که بخوابه…چند روز گذشت و شرایط پام نسبتا بهتر شده بود. نازی مداوم باهام در تماس بود و پیگیر حالم بود. از اون کاری که مهدیس باهام کرده بود ، چیزی بهش نگفتم. یعنی دیگه تصمیم نداشتم به نازی چیزی بگم یا باهاش درد و دل کنم. ترجیح دادم رابطه مون رو خیلی ساده و معمولی نگه دارم…تلفنم با نازی تموم شده بود که نعیم اومد توی اتاق و گفت امشب شام همه پایین جمع هستن. یه چیز درست حسابی بپوش. اون قیافتم درست کن. اگه هم نمی تونی بیایی پایین ، میام می برمت… دستم رو کشیدم توی موهام و گفتم مرسی پام بهتره. خودم میام… می دونستم منظور نعیم از یه چیز درست و حسابی پوشیدن یعنی چی. نعیم عاشق تونیک های چسب و لختی بود. توی کمد لباسم پر از تونیک بود. یه تونیک نقره ای براق انتخاب کردم. به سختی زیپش رو بستم. ترجیح دادم موهام رو ببندم. یه کلیپس با گل های ریز نقره ای زدم به موهام. کمی آرایش کردم. پله ها رو نسبتا راحت اومدم پایین. حدسم درست بود و نرگس اومده بود. نریمان هم بود. همه دور میز ناهار خوری جمع شده بودن. نعیم صندلیم رو داد عقب تا بشینم. با لحن ملایمی بهش گفتم مرسی… پوزخند مهدیس رو موقع گفتن مرسی متوجه شدم اما به روی خودم نیاوردم…همه مشغول حرف زدن شدن و مشغول خوردن. تنها آدم ساکت من بودم. اما خوب که دقت کردم ، متوجه شدم نرگس هم توی خودشه و اصلا توی جمع نیست. جوری که همه بشنون رو به نرگس گفتم چی شده نرگس؟ حسابی تو فکری… نرگس خیلی سریع از اینکه من حالش رو پرسیدم تعجب کرد. لبخند محوی زد و گفت هیچی نیست… مامانش هم گفت سارا راست میگه. یه چیزیت هست دختر. از وقتی اومدی همش تو فکری… نرگس با بغض گفت میگم چیزی نیست… اومد بلند بشه بره که نریمان بهش گفت بتمرگ سر جات. دو زار شعور داشته باش… نرگس با عصبانیت به نریمان گفت تو خفه شو. تو لازم نکرده شعور یادم بدی… نریمان با عصبانیت بلند شد. همین که به اونور میز و پیش نرگس رسید ، چنان محکم زد پشت سرش که صورت نرگس کوبیده شد به بشقاب. خیلی سریع هم از بینیش خون اومد. نریمان با عصبانیت گفت فکر کردم پای تلفن همه چی رو روشن و شفاف گفتم. فکر کردم آدم هستی و دو کلام حرف حساب سرت میشه. هر گُه بازی ای هم که در بیاری ، باید فکر اون مرده لندهور و از سرت بیرون کنی. اولا که فعلا غلط می کنی ازدواج کنی. دوما اگه بنا به ازدواج باشه با اونی ازدواج می کنی که من میگم. شیرفهم شد؟؟؟نرگس که دستش رو گرفت روی بینیش. با عصبانیت گفت من با هر کسی دوست داشته باشم ازدواج می کنم. به توی وحشی هم ربطی نداره… نرمیان دوباره عصبانی شد و شروع کرد پشت سر هم توی سر نرگس زدن. هیچ کسی هم هیچی نمی گفت و همه فقط نگاه می کردن. نا خواسته از جام بلند شدم. خودم رو رسوندم به نریمان. نمی دونم با چه جراتی مُچ دستش رو گرفتم و گفتم تو رو خدا بس کن نریمان. ازت خواهش می کنم. داری می کشیش…از ترس این کارم به نفس نفس افتادم. هر لحظه احتمال می دادم الان منو بگیره زیر باد کتک. بهم با عصبانیت زل زد. سریع مچ دستش رو ول کردم و با چشمام بهش التماس کردم که نرگس رو ول کنه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم همه می دونیم تهش اونی میشه که تو می خوای. پس همینقدر تنبیهش کردی بسه. یعنی خواهشا بسه… نریمان که چشماش کاسه ی خون بود کمی با عصبانیت من رو نگاه کرد و برگشت سر جاش. دستمال کاغذی برداشتم که صورت نرگس رو پاک کنم. نرمیان با یه داد ترسناک بهم گفت برو گمشو سر جات شامتو کوفت کن… دستمال کاغذی رو انداختم روی میز و گفتم چَشم… برگشتم سر جام و نشستم. نعیم به آرومی بهم گفت عجب دل و جراتی داری تو دیگه…نرگس کمی گریه زاری کرد و پاشد. رفت دستشویی و صورتش رو شست. بعدشم رفت توی اتاقش و در و بست. من و مهدیس میز رو جمع کردیم و ظرفا رو شستیم. تازه لباس مهدیس توی چشمم اومد. یه تاپ چسبون قهوه ای و یه شلوارک کوتاه هم رنگ تاپش. اونم مثل من به موهاش کلیپس زده بود. دیگه خوب یاد گرفته بود چطوری تیپای سکسی و جذاب بزنه. حتی حرکات و رفتارش هم تو این چند ماه عوض شده بود. دقیقا همون جنده لاشی ای که نوید آرزوش رو داشت. وقتی دید برای چند لحظه تو بحر اندامش رفتم ، لبخند زد و گفت بازم به خوشگلی تو نمی رسم… جرات نکردم که بهش پوزخند بزنم. با حالت عادی نگاش کردم و گفتم اینقدر نگران مقایسه ی خودت و من نباش مهدیس. اگه خوشگل و جذاب و خوش اندام نبودی الان اینجا نبودی… مهدیس لبخند زنان اومد نزدیک من. انگشتای یه دستش رو روی صورتم کشید و انگشتای دست دیگه اش رو از روی شورت ، روی کُسم کشید. تُن صداش رو خاص و کش دار کرد و گفت همیشه دوست داشتم یه دوست دختر به خوشگلی تو داشته باشم. تو اصلا قدر خودتو نمی دونی… جوری که ناراحت نشه پسش زدم و گفتم بریم تو جمع… پوزخند زنان گفت بریم عزیزم…نریمان و نوید خیلی جدی داشتن با هم حرف می زدن. مادرشون هم داشت تی وی نگاه می کرد و نعیم توی گوشیش بود. حدس زدم که صحبت نریمان و نوید در مورد نرگس باشه اما وقتی ما وارد هال شدیم ، صحبتشون رو قطع کردن. من رفتم کنار نعیم نشستم. مهدیس رفت روی پای نوید نشست و گفت ای بابا. بعد از مدتی دور هم جمع شدیما. همش اخمو هستین شما مردا…نوید دستش رو گذاشت روی شکم مهدیس و گفت هر چی عشقم بگه حق داره. بگو چیکار کنیم. همونکارو می کنیم… مهدیس خودش رو لوس کرد و گفت خب یکمی شاد باشین… نوید مهدیس رو بغل کرد و از جاش بلند شد و گفت نظرت چیه آهنگ بذاریم و برقصیم؟؟؟ مهدیس خندش گرفت و با سرش تایید کرد. نوید کنترل تی وی رو از مامانش گرفت و زد یه شبکه ای که آهنگ پخش میشد. مهدیس رو گذاشت پایین و شروع کردن به رقصیدن. مهدیس هم زمان که داشت می رقصید ، رفت سمت نریمان و اونم بلندش کرد. نریمان اخماش کم کم باز شد و اونم پاشد. نوید رو به من و نعیم گفت پاشین دیگه… سعی کردم لبخند بزنم. دست نعیم رو گرفتم و ما هم پاشدیم. نوید صدای تی وی رو تا آخر زیاد کرد. بعد از نعیم کمی با نریمان رقصیدم. اومدم دستای نوید رو بگیرم که باهاش برقصم. مهدیس اومد جلوم. دستام رو گرفت و شروع کرد باهام رقصیدن. من و مهدیس وسط می رقصیدیم و سه تا پسرا دور برمون. نا خواسته از یه سری از حرکات و دلقک بازیاشون خندم گرفت. متوجه دست مهدیس شدم که گذاشت پشت کمرم و دست دیگه اش رو گذاشت روی شونه ام. صورتش رو تا جایی که میشد به صورتم نزدیک کرد. وقتی فهمیدم داره باهام لاس می زنه ، خواستم ازش جدا بشم که نذاشت. به آرومی و جوری که فقط خودمون بشنویم بهم گفت چرا همش می خوای فرار کنی؟؟؟ دوست نداشتم دستش نقطه ضعف بدم. لبخند زدم و گفتم بیشتر برقصم ، پام درد می گیره…از جمعشون جدا شدم و رفتم نشستم. بقیه یکم دیگه رقصیدن و خسته شدن. نوید تی وی رو خاموش کرد رو به مهدیس گفت حالا خوب شد عزیزم؟؟؟ مهدیس رفت سمتش. یه لب نسبتا طولانی ازش گرفت و گفت آره عشقم. قربونت برم…دوست داشتم به این نمایش مسخره و تظاهر ریاکارانه ی همه شون پوزخند بزنم اما جراتش رو نداشتم. تو همین حین در اتاق نرگس باز شد. رفت دستشویی و در و محکم بست. نا خواسته نگاهم ثابت موند به سمت اتاق نرگس. نریمان اومد کنارم نشست. دستش رو انداخت دور گردنم. گونه ام رو بوسید و گفت لازم نکرده تو نگران نرگس باشی… لبخند زورکی ای زدم و منم دستم رو گذاشتم روی پاش. نریمان دست دیگش رو گذاشت روی پام و گفت خیلی وقت بود اینقدر جیگر نشده بودی…یه هو مهدیس پرید وسط حرف نرمیان و گفت او او امشب سارا برای نویده. براش نقشه نکش آقا نریمان… نرمیان خندش گرفت و گفت باشه هر چی مهدیس خانم بگه. اصلا غلط بکنه هر کی روی حرف مهدیس خانم حرف بزنه. پس حالا که امشب چیزی به ما نمی رسه ، بریم سر خونه زندگی مون. صبح زود باید برم جایی… وقتی که نریمان داشت کتش رو می پوشید ، متوجه نگاه زهرا شدم که با چه حرص و عصبانیتی داره مهدیس رو نگاه می کنه. انگار بلاخره عقل پوکش فهمیده بود که مهدیس چه نفوذی روی پسراش داره… نعیم هم خمیازه ای کشید و گفت منم خوابم میاد. میرم بخوابم…نرگس از دستشویی برگشت و دوباره رفت توی اتاقش. وقتی نریمان رفت رو به نوید گفتم میشه برم یه سر بهش بزنم؟ شاید یه چیزیش شده… نوید کمی نگام کرد و گفت فقط ببین چیزیش شده یا نه. همین… چند بار در زدم اما نرگس جواب نداد. در و به آرومی باز کردم. روی تختش نشسته بود و توی گوشیش بود. همینکه من رو دید گوشیش رو قایم کرد. در و بستم. رفتم کنارش نشستم. اول به صورتش دقت کردم که یه وقت بینیش نشکسته باشه. چیزیش نشده بود و فقط گوشه ی لبش پاره شده بود. نگاه نفرت انگیزش به من تمومی نداشت. به نگاهش توجه نکردم و گفتم کاتش کن نرگس. اگه نرمیان بفهمه هنوز با مرده رابطه داری خون به پا می کنه. هم سر خودت و هم سر اون یه بلایی میاره… نرگس با همون چشمای عصبانیش ، پوزخند زد و گفت یعنی تو الان دلسوز من شدی؟؟؟ بهش گفتم نه دلم برای تو نسوخته. اگه دردسر درست کنی باعث میشی اعصاب نرمیان بریزه بهم. اونوقت دودش تو چشم منم میره. چند وقته طاقت درد کشیدن ندارم. دوست ندارم باز یه مدت مثل وحشیا باهام برخورد کنه… نرگس چند لحظه بهم خیره شد و گفت خب حرفاتو زدی. گمشو بیرون…وقتی از اتاق اومدم بیرون ، نوید بهم گفت چیزیش شده؟؟؟ بهش گفتم نه… نوید داشت می رفت توی اتاقش که گفتم میشه امشب برم بخوابم؟ هم خسته ام و هم پام درد می کنه… نوید اول کمی جدی نگام کرد. لبخند زد و اومد سمتم. با لحن خاصی گفت خودم خستگیتو در می برم عزیزم…بارها حتی به میل خودم با نوید توی اتاقش خوابیدم. حتی توی اتاق نوید بیشتر از خونه ی خودم و پیش نعیم حس امنیت می کردم. اما حالا برعکس شده بودم. ترجیح می دادم همش با نعیم باشم و تو خونه ی خودم بخوابم. مهدیس نه تنها خودش به شدت تغییر کرده بود ، تازه جَو خونه رو هم تحت تاثیر خودش قرار داده بود. حس می کردم به همه مسلط شده. با چه هنر زنانگی ای داشت این کارو می کرد ، نمی دونم. اما اینقدر توی کارش موفق بود که نوک پیکان تنفر زهرا از سمت من به سمت مهدیس رفته بود. زهرا دیگه با من کَل کَل نمی کرد و هی بهم نمی رسوند که ازم متنفره. اما جالب اینجا بود که جرات نداشت اون رفتارای گذشته ای که با من داشت رو با مهدیس داشته باشه…رفتم تو اتاق نوید. مهدیس رفت بود دوش بگیره. نشستم روی تخت و به نوید نگاه کردم. نوید گفت قدیما از خدات بود که همش پیش من باشی. چیه فراری شدی… لبخند محوی زدم و گفتم قدیما یه مرد بهم قول داد که با اومدن یکی دیگه فراموشم نکنه… نوید از حرفم خوشش نیومد. مچ دستم رو محکم گرفت. اینقدر محکم که دردم اومد. با عصبانیت نگام کرد و گفت من قرار بود هوای اون سارای قبلی رو داشته باشم. نه هوای یه خائن عوضی رو. فکر کردی یادم میره پیش پلیس رفتنت رو؟ فکر کردی زمان می گذره و خیانتی که بهمون کردی فراموشم میشه؟؟؟مهدیس وارد اتاق شد. رفت جلوی میز آرایش. نشست و شروع کرد با حوله سرش رو خشک کردن. هم زمان از توی آینه به ما نگاه کرد و گفت آقا نوید می بینم که حسابی با سارا جون خلوت کردی… نوید با تمسخر گفت سارا جون عاشق خلوت کردن با منه…مهدیس که یه تاپ و شلوارک دیگه تنش کرده بود اومد روی تخت و نشست اون ور نوید. شروع کرد به نوازش موهای نوید و رو به من گفت نرگس در چه حالی بود؟؟؟ بهش گفتم حالش خوبه. مشکلی نیست… مهدیس چند ثانیه به من نگاه کرد و بعدش رو به نوید گفت نوید نمی دونم چرا سارا از من فراریه. اصلا فکر کنم از من بدش میاد. مگه من کار بدی کردم؟؟؟ نوید خودش رو متعجب گرفت و به حالت مسخره گفت نه عزیزم داری اشتباه می کنی. سارا عاشق توعه. فقط روش نمیشه ابراز کنه. مگه نه سارا؟؟؟ نمی دونستم از این نمایش مسخره ای که راه انداخته بودن چه هدفی داشتن. جواب ندادم که نوید محکم و جدی گفت مگه کری سارا؟ گفتم مگه نه؟؟؟ با سرم حرفش رو تایید کردم. نوید با حرص و عصبانیت بلند شد و نشست. مچ دستم رو چنان محکم فشار داد و پیچوند که نزدیک بود بشکنه. با یه لحن پر از کینه گفت یه بار دیگه ازت سوال بپرسم و مثل گاو سرتو تکون بدی من می دونم و تو. یا بله یا خیر. فهمیدی؟؟؟ نا خواسته دست دیگه ام رو گذاشتم روی دستش که بیشتر مچم رو فشار نده. به آرومی گفتم بله…نوید کمی آروم شد و گفت اما مهدیس باور نداره. باید بهش ثابت کنی که عاشقشی. وگرنه همش ته دلش ناراحته… از شدت درد مچ دستم ، اشک توی چشمام جمع شد و گفتم چیکار باید بکنم؟؟؟ مهدیس همون حالت نشسته خودش رو به من نزدیک تر کرد و گفت حاضری برای ثابت کردنش چیکارا بکنی؟؟؟ نوید گفت حاضره هر کاری بکنه. مگه نه سارا؟ با تو ام. میگم مگه نه؟؟؟ سرم رو تکون دادم و گفتم بله… مهدیس دست نوید رو از دور مچ دستم برداشت. به چشمام خیره شد و گفت امشب سارا خیلی کم رقصید. دوست دارم مخصوص من برقصه. از اون رقصای خاص. از اونایی که آدم محو تماشای اندام قشنگش توی این لباس سکسی میشه… مچ دستم رو کمی مالش دادم. منتظر بودن که براشون برقصم. به آرومی بلند شدم. نوید گفت چراغ اصلی رو خاموش کن. چراغ خواب روشن کن…بعد از روشن کردن چراغ خواب ، رفتم جلوشون وایستادم. نگاه تحقیر آمیز مهدیس روی مخم بود. به آرومی شروع کردم به بدنم موج دادن. دستام رو بالا گرفتم و موج بدنم و مخصوصا باسنم رو بیشتر کردم. مهدیس با اشاره ی دستش بهم فهموند که بچرخم. می دونستم اگه بد برقصم بازم نوید عصبانی میشه. منتظر بود ازم بهونه گیر بیاره و بهم صدمه بزنه. بعد از چند بار چرخ زدن ، مهدیس شروع کرد به لخت شدن. کامل لخت شد. رفت انتهای تخت و تکیه داد به تاج تخت. با دستش بهم اشاره کرد که منم برم روی تخت. پاهاش رو از هم باز کرد و با انگشتاش به کُسش اشاره کرد. فهمیدم منظورش چیه. اومدم دراز کش برم سمتش که گفت اینجوری نه عزیزم. دوست دارم بهم سجده کنی… همونکاری که گفته بود رو انجام دادم. موهام رو چنگ زد و صورتم رو چسبوند به کُسش. وادارم کرد که براش لیس بزنم. هم زمان متوجه شدم که نوید رفت پشت سرم. تو همون حالت سجده ، تونیکم رو داد بالا روی کمرم و شورتم رو کشید پایین تا نزدیک زانوهام. ناله های از شهوت مهدیس هر لحظه بلند تر میشد و شدت فشاری که به سر من می آورد هم بیشتر. فکر کردم نوید از پشت می خواد بکنه توم. یه هو مهدیس موهام رو چنگ محکم تری زد و سرم رو از روی کُسش برداشت و فشار داد به تُشک تخت. هم زمان چنان درد وحشتناک و سوزناکی توی سوراخ کونم حس کردم که نا خواسته جیغ زدم. اما جیغم تو اون حالت خفه شد. نمی دونم نوید چی فرو کرده بود داخلم. هر لحظه دردش بیشتر میشد و من نا خواسته می خواستم خودم رو نجات بدم. اما مهدیس سرم رو گرفته بود و نوید محکم به کمرم فشار می آورد. به همون حالت سجده اسیر شده بودم. اون چیزی که فرو کرده بود رو در می آورد و دوباره فرو می کرد. اشکام با آبریزش نا خواسته ی بینیم قاطی شده بود. صدای خواهش و التماس که ولم کنن توی گلوم خفه شده بود. مهدیس بیشتر و بیشتر موهام رو توی مشتش چنگ می زد و سرم رو توی تُشک تخت فشار می داد. نمی دونم چند دقیقه توی این حالت بودم. فقط زجه می زدم. تا توی معده و روده هام حتی حس درد می کردم. دردی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. بلاخره ولم کردن. همونجا روی تخت مچاله شده افتادم و گریه زاری گرفت. نا خواسته یه دستم رو به خاطر درد شدیدی که داشتم گذاشتم روی باسنم. نوید بهم گفت پاشو عزیزم. هنوز سر شبه. به این زودی کم آوردی. د با توام. میگم پاشو…به سختی نشستم. حس کردم که داره از پشتم خون میاد. مهدیس با یه دستمال کاغذی صورتم رو پاک کرد. نوید گفت پاشو هنوز رقص تموم نشده. مهدیس هنوز رقص دلش می خواد… هق هق گریه زاری ام شدید تر شد و گفتم بس کن نوید. ازت خواهش می کنم بس کن. تو رو خدا بس کن… نوید پوزخند زنان گفت تازه هنوز شروع هم نشده عشقم. با زبون خوش پا میشی یا نه؟؟؟ با پاهای لرزون بلند شدم و از تخت اومدم پایین. درد پشتم هر لحظه سوزناک تر و شدید تر میشد. نوید رفت انتهای تخت و کنار مهدیس نشست و گفت لباستو در بیار عزیزم. نوبت رقص لختیه…به سختی دستم رو بردم عقب و زیپ لباسم رو باز کردم. کمی دولا شدن برای درآوردن لباسم ، درد پشتم رو بیشتر کرد. دوباره شروع کردم براشون رقصیدن. مهدیس همچنان پاهاش از هم باز بود. نوید با یه دستش داشت کُسش رو می مالید. وقتی دست دیگه اش رو نگاه کردم یه بُرس دستش بود. یه بُرس که دسته ی کلفت و زبری داشت و تو همون نور قرمز اتاق مشخص بود که خونیه. مهدیس بعد از یه لب کوتاه از نوید پاشد. اومد رو به روی من. شروع کرد باهام رقصیدن. موهام آشفته شده بودن. چشمام قرمز. صورتم از درد داغون. از دیدن اون شرایط من لبخند لذت بخشی زد و دستاش رو حلقه کرد دور گردنم. لباش رو آورد نزدیک و شروع کرد لبام رو بوسیدن. کمی لبام رو بوسید و گفت وقتایی که با نازی بودی هم همه ی کارا رو نازی می کرد؟؟؟چند قدم به سمت عقب برداشت و من رو هم به سمت خودش هدایت کرد. جوری که چسبید به دیوار. من پشتم به نوید بود. بعد از چند لحظه متوجه ی نوید شدم که از پشت بهم چسبیده. لخت شده بود و می تونستم کیرش رو حس کنم. هم زمان از پشت یه جورایی جفتمون رو بغل کرد. بعدش کیرش رو تنظیم کرد و فرو کرد توی عقبم. درد لعنتی هزار برابر برگشت. بازم اشک توی چشمام جمع شد. سرم رو نا خواسته گذاشتم روی شونه ی مهدیس. دوباره گریم گرفت. نوید به شدت و محکم تلمبه میزد و من فقط زجر می کشیدم. مجبور بودم برای حفظ تعادلم مهدیس رو بغل کنم. بدنمون و مخصوصا سینه ها مون با هر تلمبه ای که نوید می زد ، محکم به هم می خورد. مهدیس نه تنها از این برخوردا ناراحت نبود بلکه با آه های نا منظمی که از گلوش می اومد ، مشخص بود خوشش هم میاد. حتی نفهمیدم نوید کی ارضا شد. چون فقط درد بود که همه ی وجودم رو گرفته بود. وقتی ازم جدا شد ، مهدیس با دستاش سرم از روی شونه اش برداشت و وادارم کرد که باهاش چشم تو چشم بشم. کلیپس موهام رو باز کرد. از موهام چنگ زد و مجبورم کرد جلوش دو زانو بشینم. یک پاش رو گرفت بالا. محکم تر به موهام چنگ زد و بازم مجبورم کرد تا کُسش رو لیس بزنم. متوجه شدم تا ارضا نشه ولم نمی کنه. تو اون حالت ، درد پشتم شدید تر شده بود. همه ی سعی خودم رو کردم که کُسش و چوچولش رو جوری براش لیس بزنم که زودتر ارضا بشه و از این وضعیت خلاص بشم…با فشار بیش از حدی که به سرم وارد کرد و لرزه ی خفیف پاها و بدنش ، فهمیدم ارضا شده. سرم رو ول کرد و رفت پیش نوید که لبه ی تخت نشسته بود. توی بغلش نشست و شروع کردن از هم لب گرفتن. از این همه تحقیر و درد شدید پشتم ، دوباره گریه زاری ام گرفت. به سختی بلند شدم که نوید گفت کجا؟؟؟ موهام آشفته تر و توی صورتم پخش شده بود. موهام رو زدم کنار. به نوید نگاه کردم. نوید به کیرش اشاره کرد و گفت می بینی که. هم گُهی شده و هم خونی. تند باش… با التماس و خواهش گفتم ازت خواهش می کنم نوید…نوید همچنان به کیرش اشاره کرد و گفت مثل آدم میایی یا بلند شم؟؟؟ با پاهای لرزون به سمتش قدم برداشتم. وقتی جلوش دو زانو نشستم ، دوباره بغضم ترکید و شدت گریه زاری ام بیشتر شد. نوید بهم توجه نکرد و با دستای مردونه اش موهام رو چنگ زد. وادارم کرد کیرش رو بخورم و گفت تا تمیز تمیز نشه باید بخوریش. فهمیدی؟؟؟ چند بار نزدیک بود بالا بیارم. مجبور شدم هر چی کثیفی و خون بود بخورم و حتی قورت بدم. بلاخره نوید ولم کرد. روم نمیشد تو اون حالت که معلوم نبود دور لب و دهنم چه کثافتکاری ای هستش به جفتشون نگاه کنم. نوید گفت خب حالا سرتو بالا بگیر و به مهدیس جون بگو که عاشقشی… چند ثانیه مکث کردم. سر لرزونم رو به سختی بالا بردم. مهدیس با لبخند های مغرورانه و پیروزمندانه اش داشت پیروزیش رو جشن می گرفت. با صدای لرزون و بغض دار گفتم ع ع عاشق ت ت تم…نوید رو به مهدیس گفت دیدی گفتم عاشقته. داشتی اشتباه می کردی عزیزم… مهدیس با تمسخر گفت وای راست میگی نوید. چقدر بده آدم زود قضاوت کنه. منم عاشق سارا جون هستم… نوید رو به من گفت حالا می تونی گورتو گم کنی… دستم رو گذاشتم لبه ی تخت که بلند شم. نوید محکم با لگد کوبید به پهلوم و پرتم کرد به سمت دیوار و گفت اون دستای گهی و کثیفتو به تخت نزن… به سختی بلند شدم و وایستادم. نمی تونستم خوب راه برم. اومدم از اتاق برم بیرون که مهدیس گفت وای نوید چند جای تخت و اتاق خونی و کثیف شده. داره حالم به هم می خوره… نوید مهدیس رو بغل کرد و وایستاد. بردش به سمت در. رو به من گفت تا من و عشقم می ریم یه دوش حسابی بگیریم ، اتاقو می کنی دسته ی گل…نزدیک به یک ساعت طول کشید تا اتاق و تمیز کردم. رو تختی رو باید می شستم و جمعش کردم که بندازمش توی ماشین. بقیه ی جاها رو باید با دستمال و کلینر تمیز می کردم. درد پشتم و حتی درد بدنم هر لحظه بیشتر میشد و لرزش بدنم و سرم هر لحظه بیشتر. نوید و مهدیس از حموم اومدن. نوید بازوم رو گرفت. بردم سمت در و پرتم کرد بیرون و گفت بسه دیگه. گورتو گم کن… با درد زیاد پله ها رو رفتم بالا. حتی دردش بدتر از روزی بود که با پای مصدوم رفتم بالا. توی حموم خونه ی خودم راحت تر بودم. دوش آب سرد رو باز کردم و زیرش دراز کشیدم و خودم رو مچاله کردم. کم کم بدنم سِر شد و درد شدید پشتم کمی قابل تحمل تر…نزدیکای ظهر بود. توی آشپزخونه بودم و مشغول غذا درست کردن. صدای در خونه اومد. برگشتم و دیدم که نرگسه. گونه اش و کنار لبش حسابی کبود شده بود. بدون سلام گفت ناهار چی دار؟؟؟ بهش گفتم دارم ماکارونی درست می کنم… سرش رو تکون داد و گفت خوبه بهتر از خورشت بامیه حال به هم خانم پایینه… رفت نشست رو کاناپه و با گوشیش مشغول شد. براش یه نسکافه درست کردم. بردم گذاشتم جلوش. اومدم برگردم که گفت نعیم از این عرضه ها نداره. کدومشون؟؟؟ فهمیدم که از باز راه رفتنم فهمیده دیشب چه بلایی سرم اومده. بدون اینکه نگاش کنم ، گفتم نوید… تو همین لحظه نعیم از اتاق خواب اومد بیرون و گفت بی عرضه خودتی نفهم… نرگس خیلی خونسرد و در حالی که سرش توی گوشیش بود به نعیم گفت تو اگه دو زار عرضه داشتی ، نمی ذاشتی اون وحشی نرمیان مثل حیوونا منو بزنه… نعیم که از طعنه های نرگس بدش اومده بود ، با یه لحن جدی گفت حقت بود. چند بار بهت گفت دور بر اون مرده رو خط بکش…نرگس بلند شد و رفت جلوی نعیم وایستاد. پوزخند زنان گفت برای یک بارم که شده با خودت رو راست باش. تو طاقت نداشتی که منو اونجور بزنه. خوب می دونی که طاقت نداری کسی به من صدمه بزنه. اما از ترست بود که هیچی نگفتی. نشستی و مثل یه بی عرضه فقط نگاه کردی. عرضه ی سارا از تو بیشتره… نعیم دیگه کم کم داشت عصبانی میشد. با یه لحن نسبتا عصبانی گفت سارا حماقت کرد. نریمان می تونست همونجا مثل سگ بزنش تا از این دخالتا نکنه… نرگس به صورت عمدی با صدای بلند خندید و گفت آه یادم رفته بود. اگه شروع می کرد به زدن سارا هم تو وایمستادی و نگاه می کردی. همینطور که دیشب معلوم نیست نوید چه بلایی سرش آورده و تو عین خیالت نیست. اصلا بگو ببینم. اینقدری که سارا با نوید و نرمیان خوابیده ، تو با مهدیس جون خوابیدی؟ اصلا همون چند باری که مهدیس جونو کردی ، چقدر بهت حال داد؟ د بگو دیگه. نه نگو ولش کن. جواب مشخصه. توی بی عرضه برای نریمان وحشی و دیکتاتور و اون نوید زرنگ و حقه باز یه لقمه چرب و نرمی. حداقل جلوی من قبول کن بی عرضه ای…وقتی دیدم نعیم حسابی از عصبانیت قرمز شده و باز الانه که جنگ و دعوا درست بشه ، رفتم کنارش. دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم نعیم جان تو رو خدا جوابشو نده. اصلا برو پایین یه هوایی بخوری. تا ظهر خوابیدی و کسل هم هستی. برو هر وقت ناهار حاضر شد صدات می کنم… نعیم چند ثانیه دیگه با چشمای عصبانی به نرگس نگاه کرد و رفت…مهدیس برگشت روی کاناپه نشست و منم رفتم توی آشپزخونه. یک ساعت گذشت و ناهار حاضر شده بود. هر چی به نعیم زنگ زدم جوابم رو نداد. اومدم برم پایین دنبالش. در و که باز کردم ، مهدیس با چشمای عصبانی و قرمز وارد خونه شد. همینکه وارد شد با عصبانیت بهم گفت خیلی رو داری تو. همین دیشب به زجه و التماس افتاده بودی. همین دیشب به گُه خوری افتاده بودی. بذار چند روز بگذره حداقل. نعیم و برای من پُر می کنی و به جون نوید می اندازی… با لحن آرومی بهش گفتم آروم باش مهدیس… محکم زد توی گوشم و گفت نمی خوام آروم باشم. می دونم باهات چیکار کنم. گفتم که اون یه ذره توهم غرورت رو له می کنم. حالا ببین… اومد بره بیرون که نرگس گفت کار من بود. سارا هیچ کاره ست… مهدیس از شنیدن این جمله جا خورد. با تعجب به نرگس نگاه کرد. مونده بود که چی باید بگه. نرگس همونطور نشسته و خونسرد و معمولی بهش نگاه کرد و گفت خب الان می خوای چیکار کنی؟ تند باش منم تهدید کن دیگه. تو که الان سوگولی خونه شدی. دوست دارم هر چی داری رو کنی. با توام مهدیس. چرا لال مونی گرفتی؟؟؟ مهدیس حرفِ توی دهنش رو قورت داد. باز اومد بره که نرگس گفت فکر نکن همیشه اینطور می مونه. فکر نکن که نرمیان و نوید توی مشتت هستن و با هر آهنگ تو می رقصن. فعلا اینجوریه چون تو داری با هر آهنگی که اونا دوست دارن می رقصی. تو دقیقا همون جنده لاشی ی دوست داشتنی و رویایی شون هستی. خیلی دوست دارم تو اولین باری که مخالف میلشون قدم برداری ، ببینم که باهات چیکار می کنن… حرفای نرگس باعث شد مهدیس از عصبانیت قرمز بشه. جوابی نداشت که به نرگس بده. رفت و در و محکم پشت سرش بست…نرگس دوباره سرش رفت توی گوشیش. نا خواسته بهش خیره شده بودم. بدون اینکه نگام کنه ؛ گفت قابلی نداشت… رفتم کنارش نشستم. البته جوری که فقط نصف باسنم روی کاناپه قرار بگیره. هنوز درد پشتم شدید بود و با هر حرکت اضافه ای ، شدید تر میشد. رو به نرگس گفتم چیه می خوای بگی دلت برای من سوخته؟؟؟ از حرفم خندش گرفت و گفت نه بابا. درسته که با اومدن این عفریته ، درصد تنفرم ازت کم شده اما هنوز ازت خوشم نمیاد. فقط باید روی این هرزه رو کم می کردم… کمی مکث کردم و بعدش گفتم الان میره نوید و نرمیان و پُر می کنه. برات بد میشه… نرگس پوزخند زنان سرش رو از توی گوشی درآورد. بهم نگاه کرد و گفت لازم نکرده نگران من باشی. من از خودشونم. از پس هم بر میاییم… اومدم یه چیزی بگم که حرفم رو قورت دادم. نرگس فهمید و گفت چی می خواستی بگی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم درکت نمی کنم نرگس. اینکه دوست داری با یه پسر دیگه باشی رو درک نمی کنم. از نظر احساسی که نگاه می کنم ، می بینم که شماها هیچ کدومتون ذره ای حس و عاطفه توی وجودتون ندارین. از زهرا گرفته تا تو. پر از نفرت و کینه این. از نظر جنسی که نگاه می کنم ، سه تا برادر داری که هر لحظه که بخوای بهت سرویس میدن. چه دلیلی داره که اینقدر به اون مرده اصرار داری؟؟؟چهره ی نرگس کمی از حرفام متعجب شد. مشخصا هیچ جوابی نداشت که به حرفام بده. اصلا آمادگی اینکه بهش اینقدر رُک و صریح بگم نداشت. اومدم بلند شم که گفت همیشه از تنهایی می ترسیدم و پیش دایه مخصوصم می خوابیدم. از اینکه توی یه اتاق تنها باشم وحشت داشتم. مادر کم کم عذر دایه رو خواست. سیزده سالم بود و از نظر مادر دیگه به کسی که تر و خشکم کنه نیاز نبود. اون روزا که تو هنوز نیومده بودی ما از این طبقه هم استفاده می کردیم. اتاق خواب تو و نعیم ، اتاق من شد. شب اولی که تنها خوابیدم رو خوب یادمه. از ترس خوابم نمی برد. کل پتو رو کشیده بودم روی خودم. حتی سرم هم توی پتو قایم کرده بودم. نصفه شب شد. من هنوز خوابم نبرده بود. صدای باز و بسته شدن در و شنیدم. ترسم بیشتر شد و داشتم سکته می کردم. صدای قدماش رو می شنیدم. وقتی نزدیک شد صدای نفس کشیدن رو هم می شنیدم. جرات نداشتم سرم رو از زیر پتو بیرون بیارم. چند لحظه بی حرکت وایستاد. سنگینی حضورش داشت دیوونم می کرد. دستش رو برد زیر پتو. چون به پهلو و پشت بهش بودم ، دستش مستقیم خورد به باسنم. با مشتش به یه طرف باسنم چنگ زد. یکمی که چنگ زد ، دستش رو برد توی شلوار و شورتم. حالا بدون واسطه باسنم رو لمس می کرد. ترسم هر لحظه بیشتر میشد. اینقدر بود که بفهمه بیدارم. بعد از چند دقیقه ور رفتن با باسنم ، کُل پتو رو از روی من پس زد. با دستش به شونه ام فشار آورد و صافم کرد. بهم لبخند زد و گفت نترس خواهر کوچیکه. منم نریمان…باورم نمیشد که نرگس داره با من درد و دل می کنه. اصلا باورم نمیشد که نرگس داره با من جدی حرف می زنه. باز این چه نمایشی بود که راه انداخته بودن. اگه تیکه تیکه هم می شدم دیگه به نرگس اعتماد نداشتم. ترجیح دادم هیچی نگم اما چهره ام نا خواسته متعجب شد. نرگس نگاهش رو از من گرفت. به زمین نگاه کرد و گفت اون شب من نه گریه زاری کردم. نه جیغ زدم. نه فریاد زدم. نه کمک خواستم. اون شب من اینقدر شوکه شده بودم که توانایی انجام هیچ عکس العملی رو نداشتم. تو کُل مراحلی که منو لختم کرد و پاهام رو از هم باز کرد و اون کیر لعنتیش رو فرو کرد توی کُسم ، من فقط با چشمای بُهت زده به سقف خیره شده بودم. اینقدر تو شوک بودم که حتی دردش رو هم متوجه نشدم. هیچ وقت اون شب یادم نمیره. اون احساسی که داری ازش دم می زنی ، اون شب توی اون اتاق مُرد…یه نفس عمیق کشیدم. چند دقیقه محو شنیدن حرفای عجیب نرگس شدم. به خودم اومدم. بلند شدم و رفتم که میز ناهار رو بچینم. به نرگس گفتم نعیم دیگه نمیاد. بیا خودمون ناهار بخوریم… نرگس که یه طرف لبش زخم بود ، قاشق رو به سختی توی طرف دیگه ی دهنش می ذاشت. من خودم گشنه ام نبود اما ضعف زیادی داشتم و از سر اجبار شروع کردم به خوردن. نرگس که داشت به آرومی غذاش رو می خورد ، بهم گفت از همون لحظه ی اول که تو رو دید ، فهمیدم که داره بهت حسودی می کنه. نوید وقتی از موهات تعریف کرد ، داشت سکته می کرد. هر بار که تو رو می دید یه جوری میشد. هنوزم داره بهت حسودی می کنه. شرط می بندم دیشب اون به نوید گفته که این بلا رو سرت بیاره. راستی نگفتی که نوید دقیقا باهات چیکار کرده که اینقدر باز باز راه میری… با یه لبخند محو بهش گفتم بهت قول میدم دوست نداری موقع غذا خوردن بشنوی…نرگس بعد از خوردن ناهار رفت سر جاش روی کاناپه. میز و جمع کردم. بعد از شستن ظرفا برگشتم توی هال که دیدم خوابش برده. از توی اتاق یه پتو آوردم و انداختم روش. رو به روش نشستم و به صورتش خیره شدم. هنوز دو دِل بودم که حرفایی که بهم زد واقعیت داشت یا یه نمایش جدید بود…توی اتاق خودم و روی تخت دراز کشیدم که منم خوابم برد. با صدای نوید از خواب بیدار شدم. نفهمیدم ساعت چنده ، فقط متوجه شدم هوا تاریک شده. نوید بهم گفت پاشو. الان وقت خواب نیست. پاشو که می خواییم بریم بیرون دور بزنیم. حاضر شو زود بیا پایین… سرم گیج می رفت و سنگین بود. حواسم نبود که چه شرایطی دارم. همونطوری نشستم که بعدش پاشم. یه هو درد سوزناک پشتم همه ی وجودم رو گرفت. صورتم رو آب زدم. لباس پوشیدم و کمی آرایش کردم. وقتی رفتم پایین ، فهمیدم نوید و مهدیس می خوان برن بیرون. هنوز خبری از نعیم نبود. جرات نداشتم بپرسم نعیم کجاست. مهدیس اومد و کنار من عقب ماشین نشست. رفتیم دنبال نریمان و اونم سوارش کردیم. تصمیم داشتن برن یه مجتمع تفریحی و کمی قدم بزنن و شام همون بیرون باشیم. توی راه نریمان جوری که مشخص بود که رو به من و مهدیسه ؛ گفت شنیدم که دیشب حسابی خوش گذشته. اونم بدون من… مهدیس لبخند زنان گفت بله جای شما حسابی خالی بود. مگه نه سارا؟؟؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم بله… نریمان گفت بله چی؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بله جات خیلی خالی بود… نریمان با لحن مسخره ای گفت این تعارف کردنا فایده نداره… مهدیس سریع گفت خب مشکلی نیست. امشب ما رو برای خواب دعوت کن خونه ت. ایندفعه جای نوید و خالی می کنیم… از پیشنهاد مهدیس همه ی تنم لرزید. دیگه تحمل اینکه به فاصله ی دو شب پشت هم این بلا رو سرم بیارن نداشتم. نریمان از حرف مهدیس خوشش اومد و گفت حالا شد حرف حساب. شرمنده داش نوید. آخر شب باید تنهایی برگردی خونه… نوید با لبخند گفت هر چی داش بزرگه بگه. مشکلی نیست…قبل از اینکه برسیم ، نوید و نریمان با یکی از دوستاشون کار داشتن. کنار خیابون پارک کردن و رفتن دم در مغازه اش. آب دهنم رو قورت دادم. به آرومی دست مهدیس رو گرفتم. تو چشماش نگاه کردم و گفتم ازت خواهش می کنم مهدیس. من دیگه طاقت ندارم… مهدیس تلخ ترین و طعنه آمیز ترین پوزخندی که توی عمرم دیده بودم رو زد. دست دیگه اش رو به آرومی کشید روی صورتم و چند قطره اشکی که از چشمام اومده بود رو پاک کرد. صورتش رو آورد جلو و لبام رو بوسید و گفت اگه دختر خوبی باشی ، خودم هواتو دارم… با سرم خیلی سریع حرفش رو تایید کردم. لبخندش غلیظ تر شد و گفت حالا داری میشی همون دوست دختر خوب خودم که همیشه دوست داشتم داشته باشم… وقتی نریمان و نوید برگشتن ، مهدیس رو به نرمیان گفت نرمیان جان. الان منو سارا که یه مکالمه ی کوتاه داشتیم به این نتیجه رسیدیم که آخر هفته مهمونت باشیم. آخه الان خسته ایم به خاطر دیشب. فکر نکنم خیلی بهمون خوش بگذره. البته بازم هر چی شما دستور بدی… نریمان برگشت و با لبخند به مهدیس گفت هر چی شما بگی مهدیس خانم. پس یه پارتی حسابی برای آخر هفته. اتفاقا اینجوری بهتره. یکمی آب شنگولی هم می زنیم تنگش حالشو ببریم…به ناچار با نگاهم از مهدیس تشکر کردم. وقتی برگشتیم ، چراغای خونه خاموش بود. نرگس پایین بود و طبق معمول ولو شده بود روی کاناپه. نوید بهش گفت تو مگه دانشگاه نداری؟؟؟ بدون اینکه به نوید نگاه کنه ، گفت دیگه درس خوندنم به خودم مربوطه… نوید چیزی بهش نگفت و رفت توی اتاقش. منم اومدم برم بالا که مهدیس گفت بدون خدافظی؟؟؟ اومد سمتم و لبام رو بوسید. از ترس اینکه ناراحت نشه و باز جریان شب قبل رو راه نندازه ، من هم کمی همراهیش کردم. با خوشحالی ازم جدا شد و رفت توی اتاق. متوجه ی نگاه سنگین نرگس شدم. نه لبخند می زد و نه حالت خاصی داشت. بعد از چند لحظه که نمیشد معنی نگاهش رو فهمید ، لبخند زد و به تمسخر گفت خب جفتتون خوشگلین. خیلی صحنه ی سکسی و رومانتیکی بود…هنوز درد داشتم و بالا رفتن از پله ها باعث شد پشتم دوباره تیر بکشه. وقتی وارد خونه شدم ، چراغای بالا هم خاموش بود. تشنم بود و رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم. در یخچال و که باز کردم ، یه هو دیدم نعیم روی زمین و کنار یخچال نشسته. از ترس یه هو دیدنش هول شدم. دستم رو گذاشتم روی سینه ام و گفتم وای نعیم. سکته ام دادی. اینجا چه جای نشستنه؟؟؟ سرش رو آورد بالا. بهم نگاه کرد و گفت بگیر بشین… با تعجب گفتم همینجا؟؟؟ با سرش تایید کرد و گفت آره همینجا جلوی من بشین… مانتوم رو دادم بالای باسنم که بتونم بشینم. یه ور نشستم که باز دردم نگیره. نعیم بهم گفت مثل من چهارزانو بشین… بهش گفتم درد دارم نعیم. همینجوری فقط می تونم بشینم… لحنشو جدی تر کرد و گفت دارم بهت میگم مثل من بشین… به سختی و همراه با درد چهار زانو نشستم. نعیم بهم خیره شد و گفت من آدم بی عرضه ای ام؟؟؟ بهش گفتم اون نرگس و ول کن نعیم. سر دیشب که چرا جلوی نرمیان رو نگرفتی عصبانی بود. به حرفاش فکر نکن… نعیم بازم جدی گفت جواب منو بده. دارم میگم من آدم بی عرضه ای ام؟؟؟ سکوت کردم و جوابش رو ندادم. با لحن نسبتا عصبانی تر گفت جواب میدی یا بلای بدتر از نوید سرت بیارم؟؟؟ به آرومی بهش گفتم الان عصبانی ای نعیم. بیا بریم بخوابیم. بهش فکر نکن… یه هو عصبانی شد. نیم خیز شد به سمت من. یه کشیده ی محکم زد توی گوشم و گفت چرا جواب منو نمیدی؟؟؟ با دست دیگه اش یه کشیده ی محکم تر زد به اون ور صورتم. همینطور نوبتی با هر دستش می زد توی گوشم و می گفت جواب منو میدی یا نه؟؟؟سعی کردم با دستام جلوش رو بگیرم. حرصش بیشتر شد. بلند شد و کمربندش رو درآورد. با بی رحمی و محکم شروع کرد به زدن من و پشت هم سوالش رو تکرار می کرد. دستام رو گرفتم جلوی صورتم و خودم رو مچاله کردم. ضربات شدید کمربندش می خورد به کمرم و باسنم. بلاخره خسته شد. نفس زنان دولا شد و بهم گفت جواب میدی یا نه؟ فقط اگه دروغ بگی من می دونم و تو… با هق هق گریه زاری بهش گفتم نه تو بی عرضه نیستی. تو اگه توی این کثافت خونه نبودی از خیلی ها آدم تر بودی. از خیلی ها مرد تر بودی. تو هم مثل من یه بدشناس بودی و هستی. همین…کنارم نشست. دستم رو گرفت توی دستش. از قطره اشکی که افتاد روی دستم فهمیدم که گریه زاری اش گرفته. همه ی جونم درد می کرد. به سختی نشستم و سرش رو گذاشتم روی شونه ام. اولین بار بود که گریه زاری ی یکی از این سه تا برادر رو می دیدم…ظهر که بیدار شدم درد همه ی تنم ، چند برابر شده بود. وقتی رفتم جلوی آینه دیدم که پای چشمم کبود شده. تاپم رو دادم بالا و دیدم پهلوم هم چند جای کبودی رد کمربند هست. چند جای کبودی هم روی باسنم بود. تازه رد کبودی های کتک های وحشتناک نریمان توی دستشویی خونه اش پاک شده بود که اینا جاش سبز شد. تاپ و شلوارکم رو درآوردم که یه لباس پوشیده تر بپوشم. نرگس بدون اینکه در بزنه وارد خونه شد و یه راست اومد توی اتاق. با هیجان وارد شد و سلام کرد. جوابش رو دادم. اومدم تیشرت و شلوار بپوشم که گفت پس سر و صداهای دیشب حسابی شدید بوده… با سرم حرفش رو تایید کردم. چند لحظه سکوت کرد و گفت خب ولش کن اینو. دو روز دیگه خوب میشی. یه خبر داغ دارم. اگه به یکی نگم می میرم… بهش گفتم چی شده؟ در مورد مرده است؟؟؟ نرگس اخم کرد و گفت نه بابا. یه چیز باحال تر… بهش گفتم خب چی؟؟؟ تُن صداش رو آروم کرد و گفت چند وقته که نرمیان و نوید مشکوک می زنن. من شَک کرده بودم یه خبراییه. تا اینکه دیشب وقتی نوید گوشیش زنگ خورد ، رفت توی حیاط که حرف بزنه. منم سریع رفتم پشت پرده و از پشت پنجره گوش وایستادم. وقتی فهمیدم داره با نریمان حرف می زنه ، دیگه مطمئن شدم یه خبراییه. فقط خوب نمیشد فهمید که چی دارن به هم میگم. شَک کردم که دارن درباره ی یه دختر حرف می زنن. یه جا هم فهمیدم که نریمان قرار شد شماره ی طرف رو برای نوید پیام کنه. غلط نکنم آقا نریمان هم یکی برای خودش پیدا کرده. جمع سه عروس داره کامل میشه…با تعجب به نرگس گفتم اما نریمان بارها گفته که خانم نمی گیره. منم خیلی بعید می دونم که بخواد اینکارو بکنه… نرگس گفت این مردا زیاد زِر می زنن. تهش همه شون وا میدن. حتما یه لقمه ی دهن پر کن پیدا کرده. امشب که برم تو نخ نوید. می تونم از حرکت انگشتش ، ورودی گوشیش رو بفهمم. می خوام مطمئن بشم که طرف دختره یا نه. اگه دختر باشه معلوم میشه که آقا نریمان هم بله… رو به نرگس گفتم نکن اینکارو نرگس. نرمیان بفهمه می کشت. اگه کسی رو زیر نظر داشته باشه ، خودشون میگن بلاخره. مثل مهدیس… نرگس از اینکه دید توی این فضولی همراهیش نکردم ، تو ذوقش خورد. بهم گفت برو بابا. منو بگو اومدم با کی حرف بزنم… قیافه اش رو کج کرد و از اتاق رفت بیرون…چند روز گذشت. عصر بود. تو حال و هوای خودم بودم که در خونه رو زدن. مهدیس بود. با لبخند وارد شد. بهش تعارف کردم که بشینه. ازش پرسیدم چی می خوره که نسکافه رو انتخاب کرد. اومدم بشینم رو به روش که گفت بیا بشین کنارم عزیزم… فهمید جوری نشستم که پشتم درد نگیره. نزدیکم شد. دستش رو انداخت دور گردنم و گفت من و تو باید بیشتر از اینا بهم نزدیک بشیم. نباید ازهم کینه و دشمنی به دل داشته باشیم. باید دلامون با هم صاف باشه عزیزم…توی ذهنم تمرکز کردم که یه وقت جواب بدی بهش ندم که از دستم عصبانی بشه. بهش گفتم درست میگی. با اختلاف نمیشه زندگی کرد… مهدیس گفت آره دقیقا. ما عروسای این خانواده ایم. حالا حالاها قراره با هم زندگی کنیم… با نا امیدی نگاش کردم و گفتم فکر نکنم خیلی طولانی باشه. به زودی کاملا از من سیر میشن. یا میندازنم بیرون یا سر به نیستم می کنن. همینکه تا الانم این کارو نکردن عجیبه… نگاه مهدیس جدی شد. جوری که ترسیدم نکنه باز حرف بدی بهش زده باشم. اومدم حرف قبلیم رو درست کنم که صحبتم رو قطع کرد و گفت اتفاقا هنوز که هنوزه از تو خیلی بیشتر خوششون میاد. برای منم عجیبه. منم مثل خودت فکر می کردم که بعد از رفتنت پیش پلیس دیگه کارت تمومه. اما نهایتا کاری باهات نکردن. اوج عصبانیت نوید یه دسته ی بُرس بود. اوج عصبانیت نریمان چند تا ضربه ی کمربند بود. در صورتی که تو اگه می تونستی حرفت رو ثابت کنی ، کل خانواده شون رو از بین می بردی. نمی دونم دوستت دارن یا نه. اما هر حسی که هست تو براشون خیلی خاصی. خیلی دوست دارم بدونم چیکارا براشون کردی که اصلا حاضر نیستن از دستت بدن…کمی به حرفای مهدیس فکر کردم و گفتم اتفاقا این منم که دوست دارم بدونم تو داری چیکار می کنی که این همه مطیع تو شدن… مهدیس خندش گرفت و گفت فکر کردی واقعا مطیع من هستن؟ یعنی اون عقلت اندازه ی نرگس هم کار نمی کنه؟ نشنیدی نرگس چی گفت؟ اما تو فرق داری براشون سارا. حتی خودت هم خبر نداری برای حفظ تو حاضرن به چه کارایی دست بزنن… لحنم رو ملایم کردم و گفتم اگه چنین چیزی که میگی درست باشه ، من هیچ نقشی توش ندارم مهدیس. باور کن من نمی خوام… مهدیس دستش رو گذاشت روی لبام و گفت می دونم عزیزم. من نگران این موضوع نیستم. چون هر وقت بخوای برام دُم در بیاری ، خودم قیچیش می کنم. اینقدر صبر می کنم تا بلاخره یه روز ازت سیر بشن و بخوان بندازنت بیرون. اون موقع اگه دختر خوبی بودی ازشون می خوام که بهت رحم کنن و نگهت دارن…حسادت ، مهدیس رو خفه اش کرده بود. چنان نفرتی از من داشت که نمی تونستم درک کنم. لبخند زنان صورتم رو برد نزدیک صورتش. لباش رو گذاشت رو لبام. به آرومی شروع کرد لبای من رو بین لباش گذاشتن. باهاش همراهی کردم و منم همینکارو کردم. شدت مکیدن لبام رو بیشتر کرد. هیچ حس تحریک و شهوتی نداشتم. فقط ترس بود که باعث شد همراهیش کنم. بعد از چند دقیقه لب گرفتن ، بهم گفت دوست دارم امروز عصر پیش تو بخوابم. دوست دارم بغلت کنم… می دونستم چی تو سرش می گذره. به نوعی وادارم کرد ، خودم و خودش رو لخت کنم. و بازم تا ارضا نشد ول کن نبود… وقتی ارضا شد سرم رو از بین پاهاش بیرون آوردم. به پهلو دراز کشیدم روی تخت. گونه ام رو بوسید. بلند شد و لباسش رو پوشید و رفت. شبیه جنده لاشی های جنده لاشی خونه شده بودم. که ملت میان حالشون رو می کنن و میرن. البته با این تفاوت که اونا نهایتا یه پولی گیرشون میاد اما من جز حقارت و درد و خفت هیچی گیرم نمیاد. تا حالا توی عمرم تا این حد دلم برای خودم نسوخته بود…چند روز گذشت. شرایط جسمیم بهتر شده بود اما هنوز نمی تونستم بازی کنم. از نعیم اجازه گرفتم که برم یه سر باشگاه. موقع بیرون رفتن از خونه ، نرگس جلوم سبز شد. دستم رو گرفت و بردم گوشه ی حیاط. دور و برش رو نگاه کرد و با صدای آروم گفت طرف دختره. شماره اش رو گیر آوردم. شبونه بهش زنگ زدم. مطمئنم دختره. شک نکن دارن برای نرمیان تورش می کنن… با تعجب به نرگس نگاه کردم که گفت چیه فکر می کنی بازم قراره ازت حرف بکشم؟ اصلا تو آزاد آزاد. احمق جون چه غلطی می تونی بکنی؟؟؟ منم کمی به دور و برم نگاه کردم. به آرومی به نرگس گفتم نمی دونم چی تو سرت می گذره نرگس. بازم دارین باهام یه بازی جدید می کنین یا واقعا داری نتیجه ی فضولیاتو برام تعریف می کنی. اما فرض بر اینکه داری راست میگی. پاتو از تو کفش نریمان بکش بیرون. دیگه هم برای من مهم نیست که یه عروس جدید بخوان به خانواده اضافه کنن. خر شدم و برای اون مهدیس دلم سوخت. نتیجه اش و داری می بینی. دیگه نمی خوام خودمو قاطی هیچی بکنم. لطفا از این حرفا دیگه به من نزن… نرگس پوزخند زنان گفت ترسو… بهش گفتم آره من یه ترسوی بزدل بی خاصیتم. تو نبودی و ندیدی که نوید و مهدیس اون شب چه بلایی سرم آوردن. و معلوم نیست که بازم قراره باهام چیکار کنن. من ازشون می ترسم. من حتی از تو هم می ترسم. این جریان چه بازی باشه چه نباشه دیگه لطفا در موردش با من حرف نزن نرگس…وارد سالن که شدم همه مشغول تمرین بودن. رفتم یه گوشه نشستم و تماشاشون کردم. وسوسه شدم که منم تمرین کنم. دلم برای توپ تنگ شده بود. تنها چیزی توی دنیا که مطمئن بودم بهم خیانت نمی کنه. رفتم رختکن. لباسم رو عوض کردم. وقتی وارد سالن شدم ، همه دور و برم جمع شدن و حالم رو پرسیدن. نازی خوشحال تر از همه به سمتم اومد. بعد از اینکه دور و برم خالی شد ، بهم گفت سارا مطمئنی که پات مشکلی نداره؟؟؟ بهش گفتم سبک تمرین می کنم… کمی دور زمین دویدم و گرم کردم. بعدش شروع کردم با بقیه تمرین کردن. بعد از تمرین بازم مثل همیشه من و نازی آخرین نفرا از سالن بیرون می اومدیم. ازم پرسید خب چه خبرا؟؟؟ دوست داشتم باهاش درد و دل کنم. دوست داشتم بریم همون پارک همیشگی و بهش بگم که چی بهم گذشته. اما دیگه نمی تونستم بهش اعتماد کنم. نازی که از نگاهم متوجه ی همه چی شد ، حسابی ناراحت شد. حتی حس کردم الانه که دوباره گریه زاری کنه. با صدای گرفته گفت فقط بگو این چند وقت شرایطت خوب بود یا بد؟؟؟ لبخند زدم و گفتم حالا چه فرقی به حال تو می کنه؟ فقط اگه قراره بهشون چیزی بگی ، بگو که من تصمیم ندارم هیچ کار احمقانه ای بکنم. تصمیم گرفتم مثل سابق بشم. دوباره بشم همون سارای جنده لاشی و هرزه. برای همین دارم همه ی بلاهایی که سرم میارن رو تحمل می کنم. چون بهم ثابت شده من نمی تونم از این سرنوشتم فرار کنم. جای من توی اون خونه است. اینقدر صبر می کنم و تحمل می کنم که کینه و ناراحتی شون به خاطر پیش پلیس رفتنم تموم بشه یا کم رنگ بشه. بهشون بگو دیگه نگران من نباشن… اشک تو چشمای نازی جمع شده بود. اومد یه چیزی بگه اما حرفش رو قورت داد. بدون خداحافظی پشتش رو کرد و رفت. می تونستم صدای گریه زاری اش رو موقع رفتن بشنونم…وقتی خواستم سوار ماشین بشم ، نوید کنار ماشین وایستاده بود. بهم گفت کی بهت اجازه داد بیایی باشگاه؟؟؟ با لحن خیلی ملایم گفتم نعیم بهم اجازه داد… سوییچ ماشین و ازم گرفت. نشست پشت فرمون. منم نشستم کنارش. توی مسیر بهم گفت نعیم غلط کرد که بهت اجازه داد. تا یه مدت لازم نکرده پاتو باشگاه بذاری. اصلا تا یه مدت حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون… خیلی ملایم و جوری که اصلا ناراحت نشه بهش گفتم مگه کار بدی کردم؟؟؟ لحنش جدی تر شد و گفت همینی که من گفتم. سوال بی سوال. تا من نگفتم حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری. یا حداقل بدون من پاتو بیرون بذاری. فهمیدی؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم چَشم. هر چی تو بگی…وارد خونه که شدیم ، مهدیس با خوش رویی اومد سمت من و گفت سارا یادت نرفته که. امشب مهمون نریمان جان هستیم. من و تو تنها… به نوید نگاه کردم. نوید گفت خودم می رسونمتون… مهدیس گفت پس بدو برو بالا. یه دوش حسابی بگیر. دوست دارم حسابی سر حال و خوشگل بشیا… استرس و ترس اینکه شب قراره باهام چیکار کنن ، همه وجودم رو گرفت…طبق سلیقه ی نریمان یه آرایش خیلی غلیظ کردم. موهام هم دم اسبی بستم. یه تاپ مشکی و یه ساپورت نازک تنم کردم. بدون شورت و سوتین. مانتوم رو تنم کردم. شالم رو برداشتم و رفتم پایین. مهدیس تیپ نسبتا ساده ای زده بود. مثل روزای اولی که می اومد خونه ، یه شلوار جین و تیشرت. توی مسیر همش استرس داشتم. از نگاه های خاص و معنی دار مهدیس فهمیدم که متوجه ی استرسم شده. نوید مارو رسوند و خودش برگشت. خونه ی نریمان یه آپارتمان شیک و مجهز بود که اصلا به یه مجرد نمی خورد. مثل اکثر مواقع ، کت و شلوار مشکی تنش بود. میشد گفت که از نظر تیپ از دو تا برادر دیگه اش خوش تیپ تر بود. وارد خونه که شدیم ، مهدیس رفت تو آغوش نریمان. محکم بغلش کرد و گفت چطوری عزیزم؟ نمی دونی چقدر ذوق داشتم برای امشب… دست نریمان رفت سمت باسن مهدیس. به آرومی بهش چنگ زد و گفت منم حسابی منتظر امشب بودم خوشگل من… مهدیس از نریمان جدا شد. رفتم سمت نریمان. می تونستم چند برابر همون نگاه نفرت و پر از کینه ای که نوید نسبت بهم داشت رو ، تو چشماش ببینم. لباش رو بوسیدم و گفتم امشب خیلی خوشتیپ شدی… نه بهم دست زد و نه جوابی بهم داد. مهدیس دستم رو گرفت و گفت خب دیگه بیا بریم لباس عوض کنیم. نریمان کلی تهیه و تدارک پذیرایی دیده. حسابی قراره خوش بگذره…مهدیس لخت شد و یه تیشرت چسب و اندامی آبی تنش کرد. با یه شلوار چسبون به همون رنگ. قرار بود برای منم لباس تو خونه ای بیاره. منتظر بودم که لباسم رو از توی کوله اش بده. لباسش رو که پوشید ، بهم نگاه کرد و گفت وا چرا وایستادی داری منو نگاه می کنی؟؟؟ بهش گفتم برای من لباس آوردی؟؟؟ خودش رو ناراحت گرفت و گفت آخ یادم رفت عزیزم… تصمیم گرفتم مانتوم رو در بیارم و با همون تاپ مشکی و ساپورت برگردم تو هال. مهدیس که متوجه فکرم شد ، بهم گفت اینجوری که نمیشه. زشته آدم با همون لباس بیرونش باشه… بهش گفتم نریمان این تیپ منو دوست داره. مشکلی نیست… مهدیس پوزخند زنان گفت اما من دوست ندارم… آب دهنم رو قورت دادم و گفتم خب بهم بگو چیکار کنم؟؟؟ مهدیس دست به کمر شد و گفت اصلا لازم نیست لباس تنت باشه. نظرت چیه؟؟؟به چشمای مهدیس نگاه کردم. این همون آدمیه که من برای دلسوزی و نجات اون به این روز افتادم. درسته که نهایتا پیش نریمان بودن و آخر این مهمونی به لخت شدن و سکس ختم میشد. درسته که من بارها و بارها با نریمان تو این خونه تنها بودم و خودم رو حتی گاهی با لذت در اختیارش می ذاشتم. اما تو همه ی اون رابطه ها ، شبیه دو تا آدم باهم برخورد می کردیم. مثل یه خانم و شوهر یا دو تا دوست می رفتیم توی تخت. اگه بشه اسم سکس رو یه مراسم گذاشت ، این مراسم رو مثل دو تا آدم انجام می دادیم. اما مهدیس از من می خواست که از همین حالا لخت بشم…مهدیس وقتی دید دارم بهش نگاه می کنم ، بهم گفت خب معطل چی هستی عزیزم. من میرم پیش نریمان. تو هم زودی بیا… به آرومی لباسام رو در آوردم. از اینکه نمی دونستم چی تو سر مهدیس می گذره بیشتر ترسیدم. وقتی وارد هال شدم ، مهدیس و نریمان روی کاناپه نشسته بودن. همدیگه رو بغل کرده بودن و داشتن حرف می زدن. من که وارد شدم ساکت شدن. نگاه توام با لبخند تمسخر آمیزشون روی من بود. اومدم بشینم که نریمان گفت تو یخچال یه شیشه وودکا هست. یه سری خرت و پرت دیگه هم گرفتم روی کابینته. دیگه خودت که می دونی…زیاد شده بود که نرمیان جلوی من مشروب بخوره. می دونستم بساطش چجوریه و چیا باید بیارم. هر چی که لازم بود رو توی دو تا سینی چیندم و آوردم. گذاشتم روی میز عسلی جلوی نریمان و مهدیس. بازم اومدم بشینم که نریمان گفت کی بهت اجازه داد بشینی… همونجا وایستادم و هیچی نگفتم. مهدیس وقتی دید دو تا جام برای خوردن مشروب آوردم ، رو به من گفت ما که سه نفریم. چرا برای دو نفر آوردی؟؟؟ نریمان با تمسخر گفت خانم چون ورزشکار تشریف دارن ، نه اهل دود هستن و نه مشروب… مهدیس لبخند زنان گفت خب از امشب اهلش میشه. مگه نه سارا؟؟؟ نا خواسته و بدون هیچ دلیلی دستام رو توی هم مشت کرده بودم و گرفته بودم جلوی کُسم. مهدیس وقتی دید جوابی نمی دم ، دوباره تکرار کرد مگه با تو نیستم سارا؟؟؟ سرم رو تکون دادم و گفتم چَشم… مهدیس جدی شد و گفت چَشم چی؟؟؟ به آرومی گفتم چَشم اهلش میشم… مهدیس در شیشه ی وودکا رو باز کرد. از اینکه به راحتی اینکارو کرد ، فهمیدم بار اولش نیست. یکی از جام ها رو تا سرش پر از مشروب کرد. بعدش گرفت به سمت من و گفت دوست دارم اولین پیک و از دست من بگیری…جام رو از دستش گرفتم. جفتشون منتظر بودن تا بخورم. تا این لحظه هر کاری که کرده بودم ، بهتر از بلاهایی بود که نریمان می تونست سرم بیاره. یه جرعه خوردم و گلوم سوخت. هم تلخ بود و هم بد بو. اما به هر سختی ای بود همش رو خوردم. مهدیس جام رو از دستم گرفت. دوباره پُرش کرد و داد به دستم. چند لحظه چشمام رو بستم و باز کردم. بعدیش هم به سختی خوردم. هر لحظه احتمال می دادم که بالا بیارم. مهدیس سومیش هم پُر کرد و داد به دستم. انگار که یکی داره کل مسیر گلو تا معده ام رو با تیغ خط می کشه. از جام چهارم به بعد سرم شروع کرد به گیج رفتن. هر لحظه سرم بیشتر سنگین میشد و بیشتر گیج می رفت. دیگه تعداد جام هایی که هی پُر می کرد و بهم می داد از دستم خارج شد. حس کردم که دیگه نمی تونم وایستم. نا خواسته اومدم بشینم که نریمان گفت هنوز کسی بهت اجازه نداده بشینی… نفهمیدم مهدیس چقدر مشروب به خوردم داد. چشمام به سختی می دید. تعادلم رو به سختی حفظ می کردم. هیچ وقت تو زندگیم همچین حس و شرایطی رو تجربه نکرده بودم. دوست داشتم بالا بیارم. یه شکنجه جدید و لعنتی بود برام…مهدیس از پاکت سیگار نریمان یه نخ سیگار برداشت. روشنش کرد و وایستاد کنار من. سیگار رو گذاشت بین انگشتام و گفت افتخار اولین نخ سیگار هم نسیب من شد… دوباره نشست و گفت وا چرا همینطوری نگهش داشتی. بکش خب. حیفه حروم میشه… اومدم سیگار رو ببرم نزدیک لبم که از عقب تعادلم به هم خورد و افتادم زمین. دستم رو نا خواسته گرفتم عقب که اول روی دستم بیفتم. سیگار از دستم افتاد روی فرش. نریمان سریع رفت سیگار و برداشت و گفت ای احمق. می دونی این فرش چقدر قیمتشه؟؟؟ مهدیس اومد کنارم و گفت داری خرابش می کنی سارا. مگه نرمیان نگفت وایستی… چشمام سیاهی می رفت و دیگه نمی دیدمشون. هیچ کنترلی روی اعضای بدنم نداشتم. فقط صدای نریمان رو شنیدم که گفت اینجوری فایده نداره. این دختره آدم بشو نیست… به سختی به مهدیس گفتم ب ب به خ خ خدا حالم خ خ خوب نیست…نریمان اومد بالا سرم. سعی کردم به اونم بگم که عمدی نیفتادم. با حرص و عصبانیت گفت همین امشب من تو رو درست می کنم… سرم رو گذاشت روی پاش و دستام رو به سمت بالا و محکم گرفت. اینقدر محکم که از درد ناله کردم. نمی تونستم ببینم مهدیس که پایین من نشسته ، می خواد چیکار کنه. این اشکای لعنتی بودن که بازم سرازیر شدن. نریمان به مهدیس گفت بهش یه درسی بده تا درس عبرت بشه. فرش منو می سوزونه جنده لاشی ی آشغال… مهدیس نشست روی پاهام. حالا نه دستام و نه پاهام رو می تونستم تکون بدم. یه نخ سیگار روشن آورد نزدیک صورتم. نریمان همچنان داشت به دستام فشار می آورد. جوری که هر لحظه احتمال می دادم که دستام بشکنه. مهدیس سیگار و نشونم داد و گفت خوب نگاش کن گلم… اینقدر آورد نزدیک چشمام که فکر کردم می خواد فرو کنه توی چشمام. هیچ مقاومتی نمی تونستم بکنم. مهدیس با تمسخر گفت فرش نرمیان و سوزوندی. نریمان از دستت عصبانیه. از من خواسته منم یه جاتو بسوزونم. خیلی فکر کردم کجاتو بسوزونم. فکر کنم یه جای خوب پیدا کردم. یه جا که خیلی هم دیده نشه. با دستش زیر سینه هام رو لمس کرد و گفت اینجا همیشه مخفیه. دیده نمیشه… یه هو سیگار رو دقیقا چسبوند به زیر یکی از سینه هام. اومدم جیغ بزنم که نریمان دستش رو گذاشت روی دهنم. مهدیس چند بار دیگه سیگار رو روشن کرد و زیر هر دو تا سینه هام و یه جورایی دقیقا روی دنده هام خاموش کرد… نمی دونم به خاطر مشروب بود یا درد زیاد. بی هوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم…وقتی به هوش اومدم ، همچنان چشمام خوب نمی دید. اومدم بلند شم که دیدم نمی تونم. سنگینی سرم یه طرف و سوزش شدید زیر سینه هام یه طرف. گوشم به سختی یه صدایی رو می شنید. سرم رو کمی خم کردم. چشمام به صورت تار ، مهدیس و نریمان رو دید. نریمان خوابیده بود روی کاناپه و مهدیس روش بود. صدای ناله های مهدیس هر لحظه واضح تر به گوشم می رسید. یه لحظه چشمش به من افتاد. از جاش بلند شد. کیر نریمان رو گرفت توی دستش. نریمان رو از جاش بلند کرد. آوردش به سمت من و گفت وای نریمان. سارا رو تنها گذاشتیما… تو همون شرایط هم متوجه شدم که باز چه دردی در انتظارمه. اما توانم برای مقاومت صفر بود. حتی نمی تونستم گریه زاری کنم…ظهر فردای اون روز که برگشتیم یه داغون به پایان معنا بودم. پر از درد بودم. نعیم توی هال نشسته بود. وقتی من رو دید ، هیچ واکنشی نشون نداد. نرگس از اتاقش اومد بیرون. من رو که دید ؛ گفت می بینم که حسابی بهتون خوش گذشته شیطونا. جای آقا نعیم و خالی کردین؟؟؟ نعیم که حوصله ی جواب دادن به نرگس رو نداشت ، پله ها رو گرفت و رفت بالا. منم اومدم دنبالش برم که مهدیس دستم رو گرفت. به آرومی بهم گفت باور کن اینا خیلی جوابای نرم و راحتین در برابر خیانت تو. باید خیلی خوشحال باشی که بدتر از این سرت نمیارن… سرم از درد داشت می ترکید. یه جورایی همه ی بدنم از درد داشت متلاشی میشد. بغضم رو قورت دادم. حتی جرات نداشتم بهش بگم من به خاطر تو بهشون خیانت کردم… با چشمای گریون حرفش رو تایید کردم. بالا رفتن از این پله های لعنتی هر بار سخت تر سری قبل من رو زجر می داد…ادامه…نوشته ایلونا
0 views
Date: July 31, 2019