…قسمت قبلسکانس سوم متلاشی شدهوقتی وارد مطب شدم ، رفتم و نشستم رو به روی انوشه. روی صندلی انتظار بیمار. بهش گفتم تا یه مدت هر چی مریض دارم رو کنسل کن انوشه… انوشه تعجب کرد و گفت چرا خانم؟؟؟ بهش گفتم کنسل کن انوشه… انوشه نگران تر از همیشه ازم پرسید چتون شده خانم؟ این روزا همش تو فکرین. به خدا نگرانتون شدم. الانم که دارین می گین همه ی مریضا رو کنسل کنم. اونم شمایی که همه ی زندگی تون مریضاتون هستش. آخه چی شده؟؟؟ بلند شدم و در اتاق خودم رو باز کردم. برگشتم سمت انوشه و گفتم دکتری که حال و روز خودش خوب نباشه ، نمی تونه به کسی کمک کنه… خواستم در و ببندم که انوشه گفت زهرا خانم چی؟ اون خیلی اصرار داره به جلساتش با شما… برای چند لحظه رفتم توی فکر. هنوز باور نکرده بودم که زهرا برای درمان روانش داره میاد پیش من. هنوز یه حسی بهم می گفت که از تحت فشار قرار دادن من حالش بهتر میشه. نمی دونم شاید یه جنون لعنتی وجودم رو گرفته و به حرفای شکنجه وار زهرا معتاد شدم. سرم رو آوردم بالا و گفتم فقط به اون وقت بده. بقیه رو کنسل کن…لباسم رو عوض نکردم و همونطوری نشستم پشت میزم. دلم اینقدر گرفته بود که نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. نادر به یک قدمی خواهرم رسیده بود و باز از دستش داده بود. یه جورایی دوباره رسیده بودیم به اول خط. نمی دونستم زنده است یا مرده. اگه زنده است ، کجاست؟ پیش کیه؟ چیکار می کنه؟ خوشبخته یا نه؟ هندزفری گوشیم رو گذاشتم توی گوشم…کمکم کن کمکم کن نذار اینجا بمونم تا بپوسمکمکم کن کمکم کن نذار اینجا لب مرگ و ببوسمکمکم کن کمکم کن عشق نفرینی بی پروایی می خوادماهی چشمه ی کهنه هوای تازه ی دریایی می خوادتو حال و هوای خودم بودم که محسن بهم زنگ زد. بعد از احوال پرسی بهم گفت حالت خوبه بهار؟؟؟ بهش گفتم آره خوبم عزیزم. چیزی شده؟؟؟ محسن سریع گفت نه چیزی نشده. خواستم زنگ بزنم حالتو بپرسم. همین. بای تا شب. می بینمت… کمی فکر کردم. سریع رفتم و به انوشه گفتم تو به محسن زنگ زدی چیزی گفتی؟؟؟ انوشه با تعجب گفت نه به خدا خانم… تعجبم بیشتر شد. سابقه نداشت محسن تو ساعت مطب باهام تماس بگیره. چون احتمال زیاد وسط جلسه با بیمار بودم. زنگ زدم به محسن و هر چی گفتم چی شده که زنگ زدی… چیزی نگفت و عادی برخورد کرد…چند روز گذشت و محسن همچنان باهام توی مطب تماس می گرفت. حتی یه بار هم وسط جلسه با زهرا. زهرا متوجه شد که این شوهرمه که تماس گرفته. لبخند زنان گفت داره کم کم بهت حسودیم میشه خانم دکتر. طرف حسابی دوستت داره… لبخند زدم و گفتم لطف دارین… یه هو نگاهش جدی شد و گفت اما تو هنوز مردا رو خوب نمی شناسی. نمی دونی که چه کارایی که ازشون بر نمیاد. حتی مردی که یه زنی به خوشگلی و با نمکی تو داره… با یه لحن ملایم بهش گفتم نمیشه همه رو با یه چوب زد. نمیشه به همه یه جور نگاه کرد. من در مورد تجربه ی تلخی که با همسرتون داشتین به شما حق میدم اما… زهرا حرفم رو قطع کرد و گفت فکر کردی چون فقط مردم یه عوضی بود دارم اینو میگم؟ من چیزایی دیدم که تو حتی تصورش هم نمی تونی بکنی…با نگاه کنجکاوانه بهش گفتم منظورتون دقیقا چیه؟؟؟ لبخند تلخی زد و گفت من مردی رو می شناسم که خانم بی نهایت خوشگلش رو با دست خودش سپرد به برادراش که پَر پَرش کنن… منظور زهرا رو متوجه نشدم و گفتم یعنی چی؟؟؟ یه جرعه از دمنوشش رو خورد و گفت زنش رو در اختیار برادراش گذاشت که اونا هم ازش فیض ببرن. حتی داد پرده ی زنش رو برادر کوچیکترش بزنه. از زنش برای برادراش یه برده ی کامل و مطیع درست کرد…برای یک لحظه تمامی حرفا و طعنه های که زهرا غیر مستقیم در مورد عروساش می زد ، توی ذهنم تداعی شد. اولین جلسه که بهم گفت قرار بود اون بشه برده ی پسرام اما حالا این پسرام هستن که شدن برده اش… چنان خشکم زد که حتی نمی تونستم حرکت کنم. چند بار پلک زدم. دستام رو توی موهام کشیدم. پشتم رو کردم و یه نفس عمیق کشیدم. برگشتم و به زهرا گفتم همه اش دروغه آره؟ اینا همش تصورات ذهنی شماست. درسته؟ اگه بگین آره اصلا مشکلی نیست. من مراجعه کننده اینجوری داشتم. خیلی طبیعیه. اصلا خجالت نکشین. فقط به من بگین که همش تصورات ذهنی شماست. بگین که هیچ کدوم از حرفاتون واقعیت نداره… زهرا بعد از شنیدن حرفام بهم خیره شد. یه هو زد زیر خنده. با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. اینقدر که اشک از چشماش اومد. کمی که آروم شد ؛ گفت آره خانم دکتر. بلاخره فهمیدی. همش تخیل خودم بود. مچمو بلاخره گرفتی. من دیگه برم. داره شب میشه… همینطور در حال خنده از مطب خارج شد. جوری می خندید که انوشه با تعجب اومد و گفت این چش شده بود خانم؟؟؟چند روز گذشت. اگه محسن نبود و باهاش در مورد زهرا حرف نمی زدم ، دِق می کردم. از مطب اومدم بیرون. وقتی اومدم پایین مجتمع ، خبری از آقا حشمت نبود. به ناچار خودم باید می رفتم و ماشین رو از پارکینگ در می آوردم. امیدوار بودم که بتونم درست درش بیارم و به جایی نمالم. وارد پارکینگ شدم. چند قدم برداشتم که یک آقا با ماشین جلوم ترمز کرد و گفت ببخشید خانم یه سوال داشتم. این دکتر تو همین ساختمون هستن؟؟؟ یه برگه دستش بود. کمی دولا شدم که برگه رو بخونم. یه دستمال سفید و یه بوی تند. دیگه هیچی نفهمیدم…به خواست مهدیس دیگه حق نداشتم تا لنگ ظهر بخوابم و اگه بیدار شدم هم نباید بالا می موندم. باید می رفتم پایین و کارای پایین رو انجام می دادم. مشغول گردگیری بودم. مهدیس که تازه بیدار شده بود ، با لباس خواب اومد بیرون. خمیازه ای کشید و گفت اتاق… منظورش رو فهمیدم. دستمال گردگیری رو گذاشتم کنار. رفتم توی اتاقشون تا مرتبش کنم. نوید گوشی به دست از اتاق خارج شد. مشغول مرتب کردن تختشون بودم که نرگس اومد داخل. نشست جایی از رو تختی که تازه مرتب کرده بودم و بهم گفت نمی خوای بدونی اون دختره کیه؟؟؟ بهش محل ندادم. رفتم سمت میز آرایش مهدیس و شروع کردم به مرتب کردنش. از توی آینه می تونستم ببینم که نرگس داره نگام می کنه. پوزخند زنان گفت تو راست می گفتی. نریمان خانم بگیر نیست بابا. تا تو و مهدیس هستین ، دیوونه است مگه خانم بگیره. جریان دختره یه چی دیگه اس… بازم به حرف نرگس توجه نکردم و به کار خودم مشغول شدم. اومد کنارم وایستاد و گفت احمق جون به تو مربوط میشه…فرصتی برای فکر کردن به حرف نرگس پیدا نکردم. چون از توی آینه نوید رو دیدم که با چشمای عصبانی و ترسناک به سمت نرگس حمله کرد. نرگس فهمید و سریع رفت روی تخت. از ترس رنگش پرید و گفت به خدا هیچی بهش نگفتم… نوید که تلاش می کرد نرگس رو بگیره ، شروع کرد بهش فحش دادن. نرگس روی تخت ، خودش رو هی جا به جا می کرد که به دست نوید نیفته. جیغ زنان فریاد زد ولم کن وحشی. دارم میگم هیچی بهش نگفتم… نا خواسته و بدون اراده گفتم چی رو به من نگفته؟؟؟ نوید بهم گفت تو خفه شو. گورتو گم کن بیرون… اومدم از اتاق برم بیرون که یه هو زهرا وارد شد و گفت ولش کن این دختره رو. بسه دیگه ولش کنین. همش باهاش سر جنگ دارین…نوید که دیگه مچ پای نرگس رو گرفته بود ، رو به مامانش گفت تو دخالت نکن. من خودم درستش می کنم… مهدیس هم وارد اتاق شد و گفت مادر جان شما خودتونو ناراحت نکنین. برین بیرون لطفا. خود نوید حلش می کنه… صورت زهرا قرمز شد. با همه ی زورش زد تو گوش مهدیس و گفت تو یکی دیگه خفه. همینم مونده سر پیری توی پتیاره برام دُم در بیاری. پسرامو ازم گرفتی بس نبود. حالا تو روم وایمیستی و میگی برم بیرون؟ تو خونه ی خودم داری بهم امر و نهی می کنی؟؟؟ نوید نرگس رو ول کرد. رفت سمت مامانش و گفت بس می کنی یا نه؟؟؟ زهرا اومد بزنه تو گوش نوید که ، نوید دستش رو گرفت و نذاشت. به آرومی بهش گفت برو بیرون مامان… زهرا که انگار از عصبانیت به جنون رسیده بود ، فریاد زنان به نوید گفت خوبه دیگه. خوبه دیگه. به خاطر این پتیاره ی هرزه تو روی من وایمیستی. چند روز دیگه هم منو از خونه می اندازی بیرون… زهرا همینطور داشت سر نوید داد میزد که نعیم وارد شد. گیج و مبهوت گفت صداتون همه جا رو برداشته. چتون شده؟؟؟ نوید یه آهی کشید و گفت همینو کم داشتیم…نعیم خوشش نیومد و گفت یعنی چی همینو کم داشتیم؟؟؟ نوید رو به نعیم گفت به تو ربطی نداره اینجا چه خبره. برو بیرون… نعیم اومد جواب نوید رو بده که نرگس گفت چرا به همه مون ربط داره. به تک تک ماها ربط داره که خواهر سارا داره پیداش می کنه و به زودی میاد سر وقتش. اونوقت اگه سارا پاشو از این خونه بذاره بیرون معلوم نیست که باز پیش پلیس نره. معلوم نیست که سری بعد نتونه ثابت کنه که چه اتفاقایی تو این خونه افتاده. مخصوصا با بلاهایی که شما ها سرش آوردین. یه جای سالم براش نذاشتین. چنان کینه ای ازمون به دل گرفته که اگه پاشو بذاره بیرون ، کار همه مون تمومه…نوید نعره زنان به نرگس گفت اگه این چیزا رو می دونی چرا می خواستی بهش بگی؟؟؟ نرگس هم فریاد زنان گفت چون بلاخره می فهمید. دیر یا زود می فهمید. این توی احمق بودی که سعی داشتی ازش مخفی کنی. تصمیم تو احمقانه بود. باید خودمون زودتر از هر کس دیگه ای بهش می گفتیم. اینجوری میشه یه جور کنترلش کرد اما اگه جور دیگه می فهمید معلوم نبود چه تصمیمی بگیره و چیکار کنه…چیزایی که می شنیدم رو باور نمی کردم. نرگس داشت از چی حرف میزد. گفت خواهر؟ گفت خواهر من داره دنبالم می گرده؟ حتما یه جای کار رو دارن اشتباه می کنن. آره حتما اشتباه شده. من یه بچه پرورشگاهی بودم و هستم. کدوم بچه پرورشگاهی ای هست که یه هو یکی بیاد و بگه من خواهرتم. همینجور به دیوار تکیه داده بودم و توی ذهنم تکرار می کردم که یه جای کار اشتباه شده. صدای فریاد هاشون هر لحظه توی گوشم محو تر میشد. نمی تونستم چیزی که شنیده بودم رو هضم کنم…یه لحظه به خودم اومدم. دیدم که نوید و نعیم با هم گلاویز شدن. نعیم با عصبانیت داد می زد همه می دونستین. فقط من بی خبر بودم. منی که شوهرشم بی خبر بودم. لعنتیا… زور نوید بیشتر بود. نعیم و گرفت زیر مشت و لگد و گفت چون تو دو زار عرضه نداری. دو زار نمیشه روت حساب کرد. نمیشه بهت اعتماد کرد. این نیم وجبی نرگس تو رو روی انگشتش می چرخونه. چطور می تونستیم بهت اعتماد کنیم و همچین موضوع مهمی رو بهت بگیم… نوید برگشت سمت من. مچ دستم رو محکم گرفت. متوجه شدم که داره من و میبره طبقه ی بالا. بدون اینکه چیزی بگه ، پرتم کرد توی اتاقم و در و بست…رفتم روی تختم نشستم و هنوز نیم ساعت گذشته رو باور نمی کردم. بلند شدم و رفتم جلوی آینه. دست زدم به صورتم و با صدای بلند گفتم نه امکان نداره این آدم کسی رو داشته باشه. این دیوونه ها هم حتما دارن اشتباه می کنن. آره سارا. دارن اشتباه می کنن. اما اگه دارن اشتباه می کنن چرا داره اشکام میاد. چم شده من؟؟؟چند ساعت گذشت. روی تختم نشسته بودم. پاهام رو بغل کرده بودم و داشتم جملات نرگس رو توی ذهن خودم تکرار می کردم. در باز شد و مهدیس اومد داخل. برام تو یه سینی ناهار آورده بود. بهش گفتم دارن اشتباه می کنن. آره؟؟؟ مهدیس بدون اینکه مثل همیشه لبخند بزنه ؛ گفت وقتی با نعیم آشنا شدی و تصمیم گرفت که باهات ازدواج کنه و به برادراش قول داد که تو رو در اختیارشون بذاره ، نوید و نریمان واینستادن که تو همینجوری یه هویی بپری توی زندگی شون. در موردت یه تحقیق جامع و کامل کردن. همه چی ختم میشد به یه پرورشگاه بهزیستی. از همون موقع شروع کردن در موردت پرونده سازی. با پول مسئول اون پرورشگاهی که توش بزرگ شدی رو خریدن. قطعا کسی که تو رو بزرگ کرده بهترین نظر و می تونه در موردت بده. برای روز مبادا. مثل همون پرونده ای که از طرف همون پرورشگاه به دست اون آقا پلیسه رسید. راستش نوید و نریمان هم مطمئن بودن که تو یه یتیم بی کس و بی خطر هستی. تا اینکه یه تماس عجیب از سمت اون مسئول پرورشگاه بهشون شد. اینکه یه نفر دنبال یکی با مشخصات تو هستش. انگاری تو جز انتقالی های یه شیرخوارگاه بمباران شده بودی. اون ناشناس تا شیرخوارگاه بمب باران شده ردت رو گرفته بود. بعدش هم از طریق همون ردی که گرفته بوده تونسته با همه ی شیرخوارگاه ها و پرورشگاه های بهزیستی مکاتبه کنه. اولش اون مسئول پرورشگاه یه پول حسابی می گیره و جواب منفی میده به اون در خواست. اما بعدش اون طرف پیله میشه که خودش باید همه ی پرونده ها رو بررسی کنه. حالا موضوع مهم این بود که آدمی که دنبال تو می گرده کیه. مسئول پرورشگاه پیگیری می کنه و می فهمه که پشت پرده یک زنه. یه خانمی که مدعی اینه که خواهر تو هستش…با صدای لرزون به مهدیس گفتم خ خ خب اشتباه شده دیگه. اون خانم داره اشتباه می کنه… مهدیس نگاهش یه جوری شد. با نفرت نگاهم کرد و گفت ما هم امیدوار بودیم که اشتباه کرده باشه. اما مدارک و مستنداتی که دارن خیلی جور در میاد. مثل تاریخ دقیق گم شدن تو. گروه خونیت و از همه مهم تر قیافه اش… وقتی مهدیس گفت قیافه اش. روی دو زانو نشستم. با استرس و هیجان گفتم م م مگه شما د د دیدنش؟؟؟ مهدیس با پوزخند گفت من ندیدمش. اما زهرا جون میگه عین خودته… هر لحظه باور چیزی که می شنیدم برام سخت تر میشد. صدام به لرزش افتاد و گفتم چ چ چی گ گ گفتی؟ ز ز زهرا رفته د د دیش؟؟؟ مهدیس گفت خب نوید و نریمان باید مطمئن میشدن که طرف خواهرته یا نه. اینجور که معلومه خواهر جونت دکتره. دکتر روانشناس. زهرا خودش پیشنهاد داد که به عنوان بیمار بره پیشش. اینجوری قشنگ با دل فرصت می تونست ببینش و بفهمه که خواهرت هست یا نه…دیگه نمی تونستم حرف بزنم. نفسم بند اومده بود. قلبم داشت از قفسه ی سینه ام میزد بیرون. اومدم بازم ازش سوال بپرسم که نتونستم. مهدیس ادامه داد وقتی مطمئن شدن که طرف خواهرته باید چیزای دیگه هم در موردش می فهمیدن. خوشبختانه خواهرت مثل خودت توی این دنیا آدم بی کسیه. از کُل دنیا و آدماش فقط یه شوهر داره. که اونم یه پرستار ساده است. کامل تحت نظرش داشتن و جیک و پوکش رو در آوردن. چون نوید و نریمان قصد ندارن خواهرت یکاره بیاد تو زندگیت. شده به هر قیمتی نمی ذارن این اتفاق بیفته. اما مشکل اینجاست که خواهرت خیلی پیله شده برای پیدا کردنت. خبر نداره که با اینکار چه دردسر بزرگی داره برای خودش درست می کنه. تو هم الکی خوشحال نشو. چون اصلا قرار نیست هیچ وقت ببینش. نوید و نریمان به پایان راه های ممکن حذف خواهرت و شوهرش فکر کردن. تو و خواهرت هیچ شانسی ندارین. الکی دل خودتو خوش نکن. تازه داری اشتباهات قبلیتو جبران می کنی. تازه دارن بهت کم کم و دوباره اعتماد می کنن. این فرصتو از دست نده…چشمام رو که باز کردم. نمی تونستم به خوبی نگاه کنم. همه چی تار بود. سرم گیج می رفت. اون بوی تند هنوز توی بینیم بود. چند دقیقه طول کشید که تونستم کمی اطرافم رو ببینم. محسن سراسیمه بالا سرم ظاهر شد و گفت خوبی بهار؟ نه نه صبر کن. فعلا زوده بشینی. ماده ی بیهوشی قوی ای استفاده کردن. دراز بکش فعلا… اومدم حرف بزنم که گفت آروم باش بهار. فعلا فقط استراحت کن…بعد از حدود نیم ساعت حالم بهتر شد. محسن کمک کرد تا بشینم. فهمیدم که توی مطب خودم هستم. نادر روی مبل نشسته بود. یه مرد هیکلی هم اون ور تر وایستاده بود. نادر بلند شد و با نگاه نگران بهم گفت خوبی دخترم؟؟؟ حسابی گیج شده بودم. به سختی حرف زدم و گفتم اینجا چه خبره؟ اونا کی بودن؟؟؟ محسن گفت تو فقط آروم باش. همه چی رو بهت می گیم… نادر به اون مرد هیکلی اشاره کرد. رفت بیرون. بعد از چند دقیقه یه مامور پلیس وارد اتاق شد. انوشه هم پشت سرش وارد شد. صورتش پر از اشک بود. مامور نشست جلوم. خیلی مودب بهم گفت خانم الان هوشیاریتون رو به دست آوردین؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم و گفتم بله الان هوشیارم… مامور پلیس پوشه ی توی دستش رو باز کرد و گفت پس لطفا اضحارات اولیه ی خودتون رو بگین تا من بنویسم. بعدا هم برای تنظیم شکایت باید بیایین پاسگاه… از لحظه ی خروجم از مطب و وارد شدن به پارکینگ و ماشینی که جلوم ترمز کرد رو براش گفتم. چند بار مطمئن شد که حرفام یکی باشه. بعدش هم بازم تاکید کرد که باید حتما برای شکایت برم پاسگاه وگرنه مورد پیگیری نمیشه. وقتی که رفت ، رو به محسن گفتم بلاخره میگی اینجا چه خبره یا نه؟؟؟محسن به نادر نگاه کرد. نادر به محسن گفت دیگه وقتشه بدونه پسرم… محسن به انوشه خیلی محترمانه گفت میشه چند لحظه مارو تنها بذاری… انوشه سریع رفت و در و پشت سرش بست. محسن کمی فکر کرد و گفت همه ی اینا مربوط به خواهر گم شده ات میشه… گیج بودم. گیج تر شدم. به محسن گفتم یعنی چی؟ نمی فهمم…محسن یه نفس عمیق کشید و گفت همه چی از جایی شروع شد که تو در مورد اون بیمار عجیب و غریبت باهام صحبت کردی. اولش فکر می کردم یه بیمار معمولیه. اما وقتی دیدم اینقدر داره روی تو تاثیر می ذاره ، منم بهش فکر کردم. به روی تو نمی آوردم که درگیری ذهنیت بیشتر نشه. اون شب تو ماشین بهم گفتی که حس می کنی بهت نگاه خاصی داره. حسابی برام مشکوک شد. بازم به روت نیاوردم چون نمی خواستم نگران بشی. زنگ زدم به آقا نادر. جریان رو مفصل براش تعریف کردم و ازش مشورت گرفتم. آقا نادر حسابی از حرفای من متعجب شد و خودش هم یه مورد عجیب داشت برای تعریف کردن. کسی باهاش تماس گرفته بود و ازش خواسته بود پیدا کردن خواهر تو رو بیخیال بشه. یه جورایی تهدیدش کرده بودن که اگه ادامه بدیم یه بلایی سرمون میارن. البته بازم تا اون لحظه نمی تونستیم حدس بزنیم که بیمار تو چه ربطی به اون تماس ناشناس به آقا نادر داره. اما کم کم فهمیدیم که اون تماس و اون بیمار و خواهر گمشده ات، همه شون به هم ربط دارن…از تعجب اومدم بلند شم که هنوز سرم گیج می رفت. محسن سریع دستم رو گرفت و نشوندم. بهش گفتم محسن گیج شدم. دارم دیوونه میشم… نادر سعی کرد آرومم کنه و گفت صبور باش دخترم. الان همه چی رو می فهمی… برام یه لیوان آب آورد. داد به دست محسن که بهم بده. دوباره نشست جلوم و گفت اینکه محسن نگران یکی از بیمارای تو بود و درست به موازاتش اون تماس ناشناس با من ، بهمون یه اخطار داد. البته تو کمک بزرگی کردی. همه ی حرفات رو به محسن می زدی. از محسن خواستم هیچ واکنش خاصی به صحبت های تو نداشته باشه و همچنان در نقش یه گوش شنوا بهت گوش بده. البته ما هنوز هیچ حدسی نمی زدیم که اینا بهم ربط داشته باشه. تا اینکه تو جریان اون دو تا مردی که مراقبت بودن رو به محسن گفتی. بهمون ثابت شد که اتفاقای خوبی دور بر تو نمیفته. حدس خیلی ضعیفی زدیم. تصمیم گرفتیم که مریضی که حسابی تو رو درگیر کرده و خودت هم فکر می کردی برای درمان پیشت نیومده رو تحت نظر بگیریم. به پیشنهاد محسن قرار شد برای تو هم یه مراقب بذاریم. به لطف سالای زندان کلی دوست داشتم که این کارو برام بکنن. یکی رو سپردم که همه جا اون خانم رو تعقیب کنه. یکی دیگه هم سپردم که لحظه به لحظه مواظب تو باشه و امنیتت رو تضمین کنه. من همه ی جریان مراحل پیدا کردن خواهرت رو کامل بهت نگفته بودم. تمامی پرورشگاه ها باهام به صورت کامل همکاری کرده بودن. فقط یکیشون بود که اصلا همکاری نمی کرد. با همین تعقیب کردنای اون خانم و تحت نظر داشتنش ، متوجه شدیم که اون مسئول یکی دو بار تو خونه ی اون خانم رفته. دوست نداشتم اینا رو اون موقع بهت بگم. چون هنوز خودم در جریان جزییات نبودم و نمی دونستم دقیقا چه خبره. به ناچار مجبور شدم یکمی خشونت به خرج بدم. با یه تهدید حسابی و جدی از زیر زبون اون مسئول پرورشگاه همه چی رو کشیدم بیرون. بلاخره دوران الواتی یه جایی به دردم خورد. البته بنده ی خدا کلی التماس و خواهش کرد که به اون خانواده نگیم که حقیقت رو از طریق اون فهمیدیم…نا خواسته حرف نادر رو قطع کردم و گفتم کدوم حقیقت؟؟؟ نادر کمی مکث کرد. یه نفس عمیق کشید و گفت خواهرت. اون مسئول داشت هویت خواهرت رو مخفی می کرد. هویتی که به مریضت ، زهرا خانم ربط داره. منم بهش قول دادم به خانواده ای که ازشون بابت مخفی کردن هویت خواهرت پول گرفته چیزی نگم. اما قول ندادم که بعدش به مافوقش چیزی نگم. مطمئن شدیم که خواهرت پیش اوناست. فقط هنوز نمی دونستیم چرا اون خانواده اینقدر سعی در مخفی کردن هویتش دارن. چرا اینقدر براشون مهمه که اون خانم رو فرستادن که به نوعی سر از کار تو در بیاره. موردی که آخرشم نتونستیم بفهمیم. انگار بو برده بودن که ما از یه چیزایی با خبر شدیم. ما حتی موفق نشدیم خواهرت رو ببینیم. دیگه تصمیم داشتیم به خودت همه چی رو بگیم و تصمیم آخر که چیکار کنیم رو به عهده ی خودت بذاریم که اتفاق امروز افتاد…با نگرانی به نادر گفتم یعنی اونایی که بهم حمله کردن؟ اصلا من چطوری نجات پیدا کردم؟؟؟ محسن که هر لحظه بیشتر عصبی میشد ؛ گفت همین دوست آقا نادر که اینجا بود نجاتت داد. وقتی دیده که تنهایی رفتی توی پارکینگ دنبالت اومده. لحظه ای که تو رو بیهوش کردن ، سریع وارد عمل شده و نذاشته تو رو سوار ماشین کنن. اونا هم یکمی باهاش درگیر میشن اما دیگه اینقدر وقت نداشتن که زیاد صبر کنن. گازشو می گیرن و فرار. از سرایدار مجتمع ، همین آقا حشمت پرسیدم و فهمیدم که اونو هم عمدا فرستادن دنبال نخود سیاه که تو خودت بری توی پارکینگ. اونا همه چی رو دقیق در موردت می دونن بهار…با تعجب رو به آقا نادر گفتم خب منو بدزدن که چی؟ آخرش که چی؟ مگه شهر هرته؟؟؟ نادر گفت آره دخترم. دقیقا شهر هرته. نمی دونم دقیقا می خواستن چیکارت کنن. احتمالا می خواستن تهدیدشون رو عملی کنن. فقط یه مورد مهم از اون خانواده فهمیدم. اینکه شوهر اون خانم یه سپاهی گردن کلفت بوده. حتی پدر و پدر شوهرش هم از بسیجی کسکش های کله گنده بودن. پسراش همچنان با بعضی از رابطه های گذشته پدرشون در ارتباطن. هم باعث شده پولدار تر بشن هم با نفوذ تر. برای همین هر کاری که دلشون می خواد می کنن و اصلا نگران عواقب بعدش نیستن…نا خواسته استرس و ترس همه ی وجودم رو گرفت. پاهام رو توی شکمم جمع کردم. با لحن توام با ترس گفتم خواهر من پیش اونا چیکار می کنه؟ هنوز نمی تونم این همه دزد و پلیس بازی رو درک کنم… محسن چند لحظه به نادر نگاه کرد. بعدش به من نگاه کرد و گفت خواهرت عروس بزرگ اون خانواده است. چند ساله که عروسشون شده… چیزی که می شنیدم رو باور نمی کردم. از جام بلند شدم. نزدیک بود تعادلم به هم بخوره. محسن اومد بگیره من رو که با عصبانیت گفتم ولم کن محسن… رفتم سمت پنجره. پنجره رو باز کردم. همه ی دنیا روی سرم خراب شده بود. خواهر من چطور وارد همچین خونه ای شده بود. نمی تونم هضمش کنم. محسن اومد نزدیکم و گفت مگه خودت احتمال نمی دادی که اون خانم همه چی رو دروغ گفته باشه. مگه نمی گفتی شاید توهمات مغزیش باشه. اصلا شاید اینا رو گفته که تو اگه یه روز فهمیدی خواهرت پیش اوناس ، ازش دوری کنی… با چشمایی که توش پر از اشک بود به محسن نگاه کردم و گفتم اگه یه جای این خانواده ی لعنتی لنگ نمی زد ، لازم به این همه پنهان کاری نبود. اگه ریگی به کفش شون نبود ، تازه از خداشون بود که خواهر عروسشون پیدا شده. محسن تو رو خدا با توهمات الکی خرم نکن. یه چیزی این وسط درست نیست. اونا آدمای خطرناکی هستن. خیلی خطرناکن محسن. خواهر من شاید تو خطر باشه. اصلا چرا باید بخوان که من به خواهرم نرسم؟؟؟محسن اومد یه چیزی بگه که حرفش رو خورد. نادر از پشت سرم نزدیک تر شد و گفت دخترم بهت حق میدم که نگران باشی. بهت حق میدم که از این جماعت بترسی. اما به این فکر کن که خواهرت پیش همچین آدمایی چیکار می کنه؟ اصلا برای چی انتخابشون کرده. تو هیچی از خواهرت نمی دونی. حتی ذره ای نمی شناسیش. شاید خواهرت هیچ فرقی با…حرف نادر رو قطع کردم. دیگه کامل گریه زاری ام گرفت و گفتم بس کنین آقا نادر. تو رو خدا بس کنین. همه ی اینایی که شما می گین رو منم قبول دارم. اما تا با چشم خودم نبینمش ، نمی خوام هیچ قضاوتی کنم. برام مهم نیست که چه بلایی سرم میارن. من باید خواهرمو ببینم… نادر که درمونده شده بود و گریه زاری ی من حسابی ناراحتش کرده بود ، با صدای گرفته گفت این من بودم که از روز اول نذاشتم بابات مثل آدم بره سر کار. من بودم که همش کشوندمش دنبال الواتی و قمار. من بودم که باید رفیقی می بودم که دوستم به حدی نرسه که به خاطر احتیاج ، بچه اش رو بذاره جلوی شیرخوارگاه. این من بودم که خیلی زودتر از اینا باید بهت کمک می کردم. اینکه هر تصمیمی بگیری برام ارزشمنده. اونا هم هر خری که می خوان باشن. اگه بخوان فقط و فقط یه تار مو از سرت کم کنن ، باید از روی جنازه ی من و کلی از دوستام رد بشن. باشه دخترم. کاری می کنم که خواهرتو ببینی. اما فقط باید بهم یه قولی بدی؟؟؟یه روزنه ی امید از حرفای نادر توی دلم روشن شد. اشکام رو پاک کردم و گفتم چَشم آقا نادر. هر قولی بخوایین بهتون میدم… نادر کمی مکث کرد و گفت اگه خواهرت از همون قماش بود و اونی نبود که فکر می کنی ، قول بده برای همیشه فراموشش کنی و تمرکزت فقط و فقط زندگی خودت باشه. طبق همون قراری که با محسن داشتین ، یه بچه از پرورشگاه بگیرین و بزرگش کنین. بهش راه و رسم زندگی رو یاد بدین و ازش حمایت کنین. باید قول بدی خواهرتو فراموش کنی… به مِن و مِن افتاده بودم. مونده بودم چی بگم که محسن گفت بهار… می دونستم معنی بهار گفتنش چیه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم باشه قول میدم…نادر یه گوشی از تو جیبش درآورد و گفت توی زد و خورد با اونا این گوشی از جیبشون افتاده. دیر یا زود زنگ می خوره. من هر طور شده ترتیب ملاقات تو و خواهرتو میدم. فقط قولت یادت بمونه بهار. ما همه نگران تو هستیم. اتفاقی برات بیفته ، هیچ وقت خودمونو نمی بخشیم… حرفای نادر تموم نشده بود که گوشی زنگ خورد. دکمه ی سبز رو زد و گوشی رو گذاشت روی آیفون. اولش طرفی که زنگ زده بود سکوت کرد. بلاخره بعد از یک دقیقه به حرف اومد و گفت بهتون گفتم که بیخیال پیدا کردنش بشین. گوش ندادین… نادر سعی کرد خونسرد باشه و گفت تو هم فکر کردی این دختر تک و تنهاس؟ فکر کردی میایی و هر غلطی که دلت می خواد می کنی؟؟؟ طرف چند ثانیه مکث کرد و گفت خوب گوش بده ببین چی میگم. اگه فکر کردی اونایی که اومده بودن اون خانم دکی رو ادب کنن رو گیر میندازی ، کور خوندی. همین الان چیزی نمونده که به مرز برسن. اگه هم فکر می کنی می تونی چیزی رو ثابت کنی ، بازم کور خوندی. تو منو نمی شناسی… نادر حرفش رو قطع کرد و گفت اتفاقا خیلی هم خوب می شناسمت. می دونم که با چه کله گنده هایی در ارتباطی. اینم می دونم که پیدا شدن خواهر این دختر برات یه دردسر بزرگ درست می کنه. شاید به اعتبار و آبروت صدمه بزنه. شاید باعث بشه یه گند حسابی ازت رو بشه. نمی دونم دقیقا جریان چیه. فقط اینو مطمئنم که الان ترسیدی. از صدات مشخصه که چقدر ترسیدی… طرف پای تلفن خنده ی زورکی ای کرد و گفت خب که چی حالا؟ از چی تو باید بترسم؟ هان؟؟؟ نادر لحن صداش رو آروم کرد و گفت ببین پسر من قصد کل کل کردن باهات رو ندارم. بیا برای یه بار و برای همیشه مثل دو تا مرد این جریانو تموم کنیم. شما زورتونو زدین خواهر این دختر پیدا نشه. موفق هم نشدین. بازم سعی کردین جور دیگه حلش کنین که بازم موفق نشدین. این دختر اصرار داره خواهرشو ببینه. شده برای یک بار حتی. به زبون خوش بذارین همو ببینن. وگرنه بازم مجبوریم بیفتیم به جون هم… طرف پای تلفن سکوت کرد. سکوتش طولانی شد. بلاخره سکوتش رو شکست و گفت فقط خودش تنها. میاد خونه ی ما. خواهرشو می بینه و بعدش به سلامت… نادر اومد جواب بده که من گفتم باشه قبول. تنها میام… محسن با دستش کوبید توی پیشونیش. طرف پای تلفن و با یه لحن مسخره گفت فردا عصر منتظریم عزیزم. فقط یادت باشه تنها. وگرنه رنگ خواهرتم نمی بینی…وقتی گوشی رو قطع کرد ، محسن با فریاد گفت تو پاتو اونجا نمی ذاری… دستاشو گرفتم. جلوش زانو زدم و گفتم ازت خواهش می کنم محسن. بهت قول میدم هیچ اتفاقی نیفته برام. من باید ببینمش. اینکه دارم با پای خودم و تو یه زمان و مکان مشخص میرم فرق داره با اینکه منو بدزدن. من باید ببینمش. ازت خواهش می کنم محسن… محسن هم دو زانو نشست. اشک تو چشماش جمع شده بود. دو تا دستش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت اگه یه تار مو ازت کم بشه ، تیکه تیکه شون می کنم…آخر شب شد و من همینجوری نشسته بودم و فقط فکر می کردم. اگه واقعا خواهرم باشه ، تا الان کجا بوده؟ اگه خواهرم مشخصه کیه ، پس پدر و مادرم کجان؟ تا حالا کجا بودن؟ چی شد که منو گُم کردن؟ اصلا چجوری پیدام کردن حالا؟اینقدر این سوالا رو از خودم پرسیدم که داشتم دیوونه می شدم. در باز شد. نریمان و نوید اومدن داخل. پشت سرشون هم نازی اومد داخل. من رو که دید ، اشک تو چشماش جمع شد و با خوشحالی گفت راسته واقعا؟ یعنی واقعا خواهرت پیدا شده؟ باورم نمیشه سارا… با خوشحالی و با سرم تایید کردم. نازی اومد کنارم نشست و گفت خیلی زودتر از اینا دوست داشتم بیام پیشت. اما خب… بهش گفتم حالا چرا اینقدر دیر وقت. آخر شبه دختر. مادرت گناه داره این وقت شب تنها باشه… نازی با هیجان گفت آقا نوید گفت داری میری مسافرت. یه مدت طولانی. گفت الان فقط می تونم بیام ببینمت. منم مامانو پیچوندم و اومدم. جدیدا فکر می کنه دوست پسر دارم. کلی نفرینم کرد…هم نازی و هم من به حرفش خندیدیم. تو همین حین نریمان اومد نشست کنار نازی. متوجه شدم که نوید هم در اتاق رو قفل کرد. نریمان به آرومی به نازی گفت پس مطمئن که به مادرت در مورد سارا چیزی نگفتی؟؟؟ نازی سریع گفت بله آقا نریمان. خیالتون راحت. مادر من اصلا خبر نداره سارا نامی تو زندگی من هست چه برسه که امشب بهش چیزی گفته باشم…نوید هم اومد روی تخت و نشست کنار من. خیلی سریع فهمیدم یه چیزی این وسط اشتباهه. اما دیگه دیر بود. نریمان به آرومی یه دستکش چرمی مشکی دستش کرد. یه هو با یه دستش نازی رو بغل کرد. جوری که دستاش هم دو طرف پهلوش نگه داشته بود. با دست دیگه اش جلوی دهن و بینیش رو گرفت. تا اومدم به خودم بجنبم ، نوید هم همونطوری من رو گرفت. جلوی دهنم رو با دستش گرفت که داد و فریاد نزنم. فقط اشکام بودن که از چشمام سرازیر می شدن. نازی داشت تقلا می کرد و هر لحظه چشماش گرد تر و صورتش کبود تر میشد. فریاد و التماسم توی گلوم خفه شد. به چشمای پُر از ترس و وحشت نازی خیره شده بودم و فقط اشک می ریختم. نازی چند تا تکون محکم خورد و یه هو از حرکت وایستاد. اما نریمان بازم جلوی تنفسش رو گرفته بود. اینقدر نگه داشت تا مطمئن بشه از مردنش. از عصبانیت و وحشت شروع کردم به دست و پا زدن. نوید و نریمان اصلا نمی تونستن مهارم کنن. تا اینکه نریمان محکم با مشت کوبید توی سرم. سرم گیج رفت. بعدی رو هم محکم زد. اینقدر که دیگه رمقی برای دست و پا زدن نداشتم. چنگ زد به موهام و صورتم رو برد رو به روی صورت کبود شده ی نازی که دیگه جونی توی بدن نداشت. دهنش رو چسبوند به گوشم و گفت این آخرین مدرکی بود که بیش از حد می دونست. این اواخر هم حسابی چموش شده بود. به هر حال رفتنی بود. فردا عصر اون خواهر پیله و جندت قراره بیاد اینجا. امروز قرار بود حسابی ادب بشه که شانس آورد. فقط یه راه مونده که از شرش خلاص شیم. اینکه فردا تو چشماش نگاه کنی و بگی این تو بودی که دوست نداشتی پیدا بشی. اگه غیر از این حرف دیگه ای بزنی ، قبل از اینکه مثل سگ خفه اش کنم ، جلوی چشمات بلاهایی سرش میارم که کارایی که با تو کردم جلوش جوک باشه. فقط یه فردا رو وقت داری جون خواهر جنده لاشی ات رو نجات بدی…نریمان حرفاش که تموم شد ، همراه نوید از اتاق رفتن بیرون. من رو با جنازه ی نازی تنها گذاشتن. چشمای نازی هنوز باز بود. خودم رو انداختم روش و فقط گریه زاری کردم. تا نزدیکای صبح فقط و فقط جنازه ی نازی رو بغل کرده بودم و گریه زاری می کردم. اینقدر که دیگه بی حال شدم و از هوش رفتم. با صدای مهدیس از خواب بیدار شدم. هوا روشن شده بود. نگاهم رفت به سمت در که داشتن جنازه ی نازی رو می بردن. دستم رو به سمتش دراز کردم. مهدیس دستم رو گرفت و گفت اون دیگه رفته. بهش فکر نکن. به فرصتی که امروز داری فکر کن… نوید لبخند زنان اومد کنارم نشست و گفت اگه امروز دختر خوبی باشی و دقیقا اونی که باید رو انجام بدی ، بهت قول مردونه میدم که دوباره بشی همون سارای قدیم. ما همه چی رو فراموش می کنیم و همون جایگاه قبلیت رو به دست میاری…وقتی نوید رفت ، مهدیس گفت اصلا فکرش رو نمی کردم کار به اینجا بکشه. راستش اصلا دوست ندارم تو همون جایگاه قبلیت رو پیدا کنی. تازه داشت بهم خوش می گذشت. اما این خواهر لعنتیت موی دماغ شده. فقط و فقط کار خودته که شرشو کم کنی. وگرنه همه چی رو خراب می کنه. پس امروز خراب کاری نکن. الانم پاشو. پاشو که باید بریم حموم بشورمت. امروز من کامل در اختیارم سارا خانم…تو پایان مراحلی که مهدیس من رو لخت کرد و برد حموم و شستم ، من همچنان توی شوک مرگ نازی بودم. دوست داشتم می تونستم و خودم رو می کشتم. مهدیس برم گردوند توی اتاق. بدنم و موهام رو خشک کرد. به کل بدنم لوسیون زد. بعدش موهام و کامل سشوار زد و شونه شون کرد. بعدشم از پشت بافتشون. آخر کار هم جمعشون کرد و یه کلیپس با یه گل بزرگ صورتی زد به موهام. بلند شد وایستاد و گفت پاشو وایستا کار دارم… دستام رو گرفتم و بلندم کرد. یه چرخ دورم زد و گفت بدنت خیلی جای کبودیه. چی بپوشی حالا… رفت و از توی کمد لباسم چند دست لباس آورد. از توی لباسام یه بلوز چسبون آستین کوتاه سفید رنگ انتخاب کرد. قبلش یه سوتین اسفنجی تنم کرد و خودش گیره اش رو بست. وقتی بلوز رو تنم کرد ، یه قدم رفت عقب و گفت اومممم حسابی بهت میاد… سِت شورت همون سوتین هم گرفت پایین پاهام که پام کنم. بهم گفت پاتو بالا بگیر سارا. مگه نشنیدی نوید چی گفت؟؟؟ به ناچار باهاش همکاری کردم. شورتم رو هم پام کرد. از توی لباسام یه ساپورت نازک سفید انتخاب کرد که قشنگ شورت مشکی رنگم دیده میشد. فهمیدم که عمدا می خواد یه لباس اندامی و تا جایی که میشه لختی تنم کنه. بعدشم من رو نشوند روی صندلی میز آرایش. شروع کرد به آرایش کردنم. آخر سر هم یکی از عطرام رو زد به همه جای بدنم. دوباره ازم جدا شد و گفت وای چی ازت درست کردم…نوید رو صدا زد که من رو ببینه. نوید وقتی من رو دید ، اومد نزدیک. به آرومی بازوم رو گرفت و گفت چقدر ماه شدی عزیزم. تا اینجا که دختر خوبی بودی. به حرفام خوب گوش کن. اگه دقیقا اون کاری که من می گم رو انجام بدی و اونی که من میگم رو بگی ، منم سر قولم هستم. البته به شرطی که تابلو بازی در نیاری. اگه یه سوتی کوچولو بدی ، خودت خوب می دونی که چی به سر خواهر عزیزت میاد…استرس همه ی وجودم رو گرفته بود. اما سعی کردم به روی محسن نیارم. نادر با فاصله از خونه شون ترمز کرد. برگشت و بهم گفت حتی دوستای قبل از زندانم رو هم خبر کردم. همه شون تو این محله پخش و پلان. هر ده دقیقه به گوشیت زنگ می زنم. جواب میدی و بدون اینکه حرف بزنی بعد از پنج ثانیه قطع می کنی. اگه غیر از این بشه ، این خونه رو روی سرشون خراب می کنم… با سرم حرفای نادر رو تایید کردم. اومدم از ماشین پیاده بشم که محسن دستم رو گرفت و گفت مطمئنی؟؟؟ بهش گفتم تا حالا هیچ وقت اینقدر مطمئن نبودم. نگران نباش. هیچ اتفاقی برام نمیفته…وقتی زنگ خونه رو زدم ، بدون اینکه صدای کسی از آیفون بیاد ، در باز شد. سعی کردم استرس و ترسم رو کنترل کنم. با قدم های آهسته وارد حیاط شدم. حیاط نسبتا بزرگی بود. وقتی به بالکن بزرگ ورودی ساختمون رسیدم ، زهرا با لبخند اومد به استقبالم. دیگه لازم نبود موردی رو بهم یادآوری کنیم. جفتمون می دونستیم که طرف مقابل همه چی رو می دونه. با خوش رویی بهم گفت به به خانم دکتر. خیلی خوش اومدی عزیزم… در ورودی ساختمون رو باز کرد و گفت بفرما خانمی…ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد. حس می کردم بدنم از داخل به لرزه افتاده. وقتی وارد ساختمون شدم ، یه آقای کت و شلواری اومد جلو و بهم سلام کرد. زهرا با لحن خاصی بهم گفت ایشون پسر ارشد من آقا نریمان هستن… به سختی لبام رو تکون دادم و بهش سلام کردم. خوب می دونستم علت لحن خاص زهرا برای چی بود. بعدش هم نوید و نعیم رو بهم معرفی کرد. بعدش نرگس دخترش رو معرفی کرد. کنار نرگس یه خانم جوون و زیبا ایستاده بود. بهش اشاره کرد و گفت ایشون مهدیس خانم عروس کوچیک خانواده هستن…هر کدوم از اسامی ای که حالا داشتم از نزدیک می دیدم ، کلی ازشون شنیده بودم و چه ساعت ها که بهشون فکر نکرده بودم. بعد از چند ثانیه یادم اومد که برای چی اینجام. پس چرا نبود بینشون. سرم داشت می چرخید که یه هو یه خانم از پشت سرشون به جمع اضافه شد. خیلی آروم و با یه لحن بی تفاوت گفت سلام…وقتی دیدمش انگار همه ی درونم یکباره خالی شد. انگار زمان برام متوقف شد. اشکام جاری شد. اینکه این خانمی که جلوم وایستاده قطعا خواهر منه ، تشخیص سختی نبود. عین خودم بود. البته کمی جوون تر و زیبا تر. و نهایتا دقیقا شبیه مادرمون بود. انگشتام رو توی مشتم فشار دادم تا یه وقت خواب نباشم. تا مطمئن بشم چیزی که می بینم ، حقیقت داره. نا خواسته رفتم سمتش. شدت جاری شدن اشکام هر لحظه بیشتر میشد. اومدم دستم رو ببرم سمت صورتش که خودش رو کشید عقب و گفت نه لطفا. آرایشم پاک میشه. همینجوری خوبه…دوست داشتم بغلش کنم و یه دل سیر گریه زاری کنم اما من رو پس زد. زهرا اومد بین من و خواهرم وایستاد و گفت ایشون سارا خانم هستن. عروس بزرگ خانواده… من فقط اشک می ریختم و خیره شده بودم به خواهرم. با صدای بغض کرده گفتم هنوز روت اسم نذاشته بودن اما من نیلوفر صدات می زدم… سارا پوزخندی زد و با تمسخر گفت خدا رو شکر پس گم و گور شدم… بقیه هم همراهش زدن زیر خنده. خنده ی همه شون از سر تمسخر بود. زهرا گفت خب لحظات رومانتیک بسه. بریم بشینیم. مهدیس عروس گلم از مهمونمون پذیرایی می کنی؟؟؟ عروس کوچیکشون با خوش رویی گفت چَشم مامان…زهرا من رو هدایت کرد و روی یه مبل تک نفره نشستم. خودش و سارا هم کنار هم و بقیه اطرافمون نشستن. همه ی نگاها به من بود. از نگاه کردن به سارا سیر نمی شدم. سارا با خونسردی و انگار نه انگار که برای اولین بار داره خواهرش رو می بینه نگام کرد. سکوت و شکست و گفت تو عمرم موجود به نفهمی شما ندیده بودم. مطمئنی که دکتری؟ یعنی اگه یکی نخواد پیدا بشه ، باید کی رو ببینه؟ اینقدر بی شعوری؟ با پیله شدنات آرامش من و خانوادم رو گرفتی؟ با شما هستما… از حمله ی ناگهانی ای که بهم کرد شوکه شدم. هول شدم و گفتم م م من همه چ چ چی رو بهت توضیح میدم. م م من… حرفم رو قطع کرد و گفت چه توضیحی؟ اولا که همچین معلوم نیست و ثابت نشده که شما خواهر من باشی. حالا به فرض باشی. بعد از این همه سال پیدات شده که چی؟ بیایی آرامش من رو به هم بزنی؟ اون وقتی که من گُم شدم ، شما کجا بودی؟ اصلا اون پدر و مادر بی عرضه ام کجا بودن که بچه شون گُم بشه؟؟؟ دوباره بغض کردم و گفتم ت ت تو گُم نشدی… از حرفم جا خورد. متوجه شدم که کُل این سالها فکر می کرده گُم شده. متوجه ی همه ی نگاه ها شدم که به سمت سارا رفت. خودش رو جمع جور کرد. آب دهنش رو قورت داد و گفت خب هر چی. ه ه هر چی بوده د د دیگه مهم نیست. فقط خواستم بگم من خودم دوست نداشتم پیدا بشم. این بندگان خدا هر کاری کردن که تو رو از من دور نگه دارن تا آرامشی که دارم حفظ بشه. دیروز هم قرار بود یه گ گ گوش مالی بهت بدن تا دست از س س سرم برداری. ی ی یعنی اینقدر منو عصبانی ک ک کردی که من ازشون خ خ خواستم تا اینکارو باهات ب ب بکنن. اصلا این همه سال کجا بودی؟ الان اومدی بگی چن منه؟؟؟سعی کردم تمرکز کنم و احساساتم رو کنترل کنم. یه نفس عمیق کشیدم و به سارا گفتم پدرمون شرایط مالی بدی داشت. چند تا بدهکاری سنگین. به خاطر قمار باعث شد شرایط بدش ، بدتر بشه. انتظار به دنیا اومدن تو رو نداشتن و…نتونستم حرفم رو تموم کنم. با یه لحن ملایم گفتم میشه سارا جان اینارو تنهایی بهت بگم؟؟؟ سارا بدون مکث گفت اینجا کسی غریبه نیست. اینا خانواده ی من هستن. مگه اینکه یه ریگی تو کفشت باشه… چند لحظه بهش نگاه کردم. بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد. قورتش دادم و گفتم یه روز که پدرمون به شدت سر مشکلات مالیش عصبانی بود و البته کمی هم مست بود ، تو رو به زور از مادر گرفت و از خونه برد بیرون. مادر دوری تو رو به یک سال هم نتونست تحمل کنه…سارا همینجور میخ کوب من شد. صورتش نشون نمی داد که چی تو سرشه. اومدم باز ادامه بدم و توضیح بدم که بعدش چی شد. اما نذاشت. شروع کرد به خندیدن. از جاش بلند شد. رفت وسط همه ایستاد و گفت گوش دادین چی گفت؟ من و مثل یه تیکه آشغال اضافی پرتم کردن بیرون. حالا این اومده طلب بخشش کنه. اومده مثلا با این تیریپ گریه زاری و احساسات مسخره اش جبران کنه. حالا همگی فهمیدیم من دقیقا از کجا اومدم. حالا بهتر می تونم در مورد همه چی تصمیم بگیرم. تکلیفم کاملا روشنه…اومد به سمت من. دیگه عصبانیتش رو نمی تونست مخفی کنه. اومد و جلوم دولا شد. دستاش رو گذاشت دو طرف مبل و تا جایی که میشد صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. با یه لحن پر از عصبانیت و کینه گفت یا همین الان گورتو گم می کنی یا اون روی سگم بالا میاد و میدم اون بلایی که قرار بود سرت بیارن و همین الان بیارن. میری و پشت سرتم نگاه نمی کنی…برای یه لحظه از نگاه و تهدیدش ترسیدم. دوست نداشتم به این زودی برم. اما باز تکرار کرد میری یا نه؟؟؟ اومدم باز حرف بزنم که با یه فریاد ترسناک بلند گفت دارم میگم میری یا نه؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم. با صدای لرزون و بغض دار گفتم باشه میرم… از جام به آرومی بلند شدم. چهره ی همه شون خونسرد و توام با یه لبخند تحقیر آمیز بود. هیچ کس هیچ صحبتی نکرد. وقتی در خروجی هال رو باز کردم ، برگشتم و خواستم بازم سعی خودم رو بکنم. اما از چهره ی سارا تشخیص دادم که هر لحظه ممکنه بهم حمله کنه. به همه شون یه نگاه انداختم. روی صورت همه شون یه لبخند پیروزمندانه بود…وقتی توی ماشین نشستم ، قیافه ام اینقدر نا امید و گرفته بود که دیگه لازم نبود از جزییات چیزایی که دیده بودم و شنیده بودم صحبت کنم. نادر به دوستاش زنگ زد و گفت که برن. تو کل مسیر برگشت ، با صدای آهسته گریه زاری کردم. نادر و محسن سکوت کرده بودن. دوست داشتم براشون حرف بزنم. دوست داشتم بگم که اون چند دقیقه که اونجا بودم چی بهم گذشت اما نمی تونستم. نادر ما رو رسوند. هر چی محسن بهش اصرار کرد که بیاد بالا ، قبول نکرد. قبل از پیاده شدن رو به نادر گفتم زهرا هر چی که گفته بود ، حقیقت داشت. انگیزه اومدن و گفتنش این نبود که بیاد درمان بشه. اومده بود منو لهم کنه. می دونست یه روزی بلاخره خواهرمو پیدا می کنم. خواست بهم برسونه که خواهرم چه آدمیه. خواست بهم بفهمونه که خواهرم چه آدمایی رو به عنوان خانواده قبول کرده. کاش تو اون بمب باران مرده بود…نادر با ناراحتی گفت تو همه ی سعی خودتو کردی دخترم. منم از همین می ترسیدم که خواهرت اون آدمی نباشه که تو ذهنت ترسیم کردی. امروز فقط شکست تو نبود. همه ی ما شکست خوردیم. همه ی ما مقصریم. خود من مصمم بودم که هر طور شده خواهرت رو پیدا کنی اما حالا بهت اصرار دارم که دیگه فراموشش کنی. اون راه خودشو انتخاب کرده. ما خواهرت رو همون روزی که پدرت از خونه بردش بیرون از دست دادیم…چند روز گذشت و به سختی با افسردگی ای که بهم حمله کرده بود مبارزه می کردم. به انوشه زنگ زدم و ازش خواستم وقت مریضا رو تنظیم کنه. دوباره رفتم مطب. همه ی انرژیم رو گذاشتم تا فراموشش کنم. محسن ازم اصلا نپرسید که اون روز چه اتفاقی افتاد. شب موقع خواب بهش گفتم نمی خوای بدونی اون روز چی شد؟؟؟ به پهلو شد. شروع کرد به نوازش موهام و گفت کاش جای من بودی و می دیدی که چه صحنه ای دیدم. کاش خودتو می دیدی. با اون حال و روزی که داشتی ، چطور می تونستم بپرسم؟؟؟ منم به پهلو شدم. دستم رو گذاشتم روی پهلوش. شروع کردم به آرومی نوازش کردن پهلوش و گفتم خیلی شبیه من بود. یعنی دقیقا چند سال قبل من. اما خب فکر کنم قشنگ تر. هم تیپ و هم سایز من. اگه با هم بودیم ، همه ی لباسای همو می تونستیم بپوشیم. البته الان که فکر می کنم ، اصلا لباس مناسبی تنش نبود. که البته تو همچین خانواده ای چیز عجیبی نیست. از دستم حسابی شاکی و عصبانی بود. انگار اصلا دوست نداشت پیدا بشه… محسن کمی فکر کرد و گفت خب همچین آدمی بایدم دوست نداشته باشه که پیدا بشه… منم به حرف محسن کمی فکر کردم و گفتم آره منم همینطور فکر می کنم. وقتی یکی مثل اونا بشی یه خواهر کودنی مثل من به کارت نمیاد. به هر حال دارم سعی می کنم فراموشش کنم. نمی دونم موفق میشم یا نه… محسن با یه لبخند مهربون گفت تو همیشه هر کاری که خواستی ، انجامش دادی. خواستی فراموشش نکنی و نکردی. حالا هم می تونی فراموشش کنی…انوشه برای پنج شنبه عصر هم نوبت بیمار قبول کرده بود. ظهر بهم زنگ زد و گفت خانم میشه من امروز عصر یکمی دیر بیام. می خوام برم بهشت زهرا سر خاک مادر بزرگم… بهش گفتم مشکلی نیست. اصلا میام دنبالت. با هم میریم. از اون ور هم با هم می ریم مطب… انوشه از پیشنهادم خوشحال شد و گفت چه عالی. پس من منتظرم…انوشه رو رسوندم سر خاک مادربزرگش. بهش گفتم حالا که تا اینجا اومدیم ، منم برم یه یکی سر بزنم. تو همینجا باش. میام دنبالت… خیلی وقت بود که نیومده بودم سر خاک مادرم. وقتی رسیدم سر خاکش روم نشد از اتفاقایی که افتاده بود حرفی بزنم. بعدش تصمیم گرفتم یه سر به خاک استادم هم بزنم. با استادم راحت تر بودم. نشستم کنار قبرش و براش کلی درد و دل کردم. بهش گفتم دلم براتون تنگ شده استاد. کاش بودین و بهم می گفتین که باید چیکار کنم. کاش بودین و مثل همیشه راهنماییم می کردین…توی افکار و خاطراتم غرق بودم که بدون هیچ علتی یاد یه خاطره ی خاص با استادم افتادم. یاد همون روزی که حسابی از دست زندگی و مشکلات و تنهایی اعصابم خورد بود. استادم توی کلاس نگهم داشته بود که ازم بپرسه چم شده. با عصبانیت سرش داد زدم خسته شدم استاد. می فهمین. خسته شدم. از این زندگی خسته شدم. از این همه تنهایی خسته شدم. از اینکه چرا باید این سرنوشت من باشه خسته شدم. دارم کم میارم استاد. وقتی به گذشته فکر می کنم ، عصبانی میشم. اینقدر که دوست دارم برم یه جا و حافظه ام رو پاک کنم… استادم با خونسردی و حوصله گذاشت همه ی حرفام رو بزنم. با لبخند مهربونش بهم گفت گاهی وقتا عصبانیت خوبه. اصلا لازمه. تو هم حق داری عصبانی باشی. ازت چیزایی گرفت شده که نباید گرفته می شده. اگه به خاطر از دست دادنشون عصبانی نمی شدی ، جای تعجب داشت. این یعنی اینکه تو هنوز یه آدمی. مثل خیلی از آدما به جای سنگ توی وجودت یه دل مهربونه. اما از این عصبانیتت برای ساختن آینده استفاده کن. بهش هدف بده. بهش انگیزه بده. دیگه نذار چیزی رو ازت بگیرن. تو از پسش بر میایی بهار. مطمئنم که بر میایی… نا خواسته لبخند زدم. یاد عصبانی شدن سارا افتادم. اون روز چقدر شبیه من عصبانی شد…وارد مجتمع شدیم. منتظر بودم که انوشه در مطب رو باز کنه. با صدای زهرا که از پشتم اومد به خودم اومدم. بهم سلام کرد و گفت باید حرف بزنیم… وارد اتاق من شدیم. وقتی در اتاق و بستم ، بهش گفتم فکر می کردم کارمون با هم تموم شده… زهرا سعی می کرد خودش رو خونسرد نشون بده اما از درون خیلی واضح عصبانی بود. نشست روی کاناپه. پاش رو انداخت روی اون یکی پاش و گفت این آخرین باریه که ما همدیگه رو می بینم. دیگه کارمون با هم تموم شده… رفتم نشستم جلوش. پوزخند زدم و گفتم در اصل کار شما با من تموم شده… زهرا با یه لحن جدی بهم گفت اومدم مطمئن بشم که دیگه بیخیال سارا میشی… از این حرفش خندم گرفت و گفتم شما خانم یه آدم کله گنده هستین و خدا می دونه چقدر اعتبار دارین. سه تا پسر گردن کلف دارین که اونا هم دست کمی از شوهرتون ندارن. ثروت دارین. قدرت دارین. هر کاری که دلتون می خواد می کنین. حتی از دزدیدن من تو روز روشن ترسی ندارین. نمی تونم درک کنم این همه نگران بودن رو. بابت یه آدم معمولی ای مثل من… زهرا چشماش رو تنگ کرد و گفت گاهی وقتا آدمای بی ارزش و کوچیک می تونن یه دردسر بزرگ درست کنن. من برای محافظت از پسرام دست به هر کاری می زنم. پسرای من به هیچ قیمتی حاضر نیستن سارا رو از دست بدن. حاضر نیستن یه پاپتی ای مثل تو یه هو پیداش بشه و سارا رو ازشون بگیره…کمی به زهرا نگاه کردم. پوزخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم تا حالا شَک داشتم و فکر می کردم همه ی حرفایی که بهم می زدین یه جور تخیل بوده. اما حالا مطمئنم همش راست بود. شما از پسراتون یه هیولای عوضی ای مثل خودتون درست کردین. تا حالا فکر می کردم بدترین موردی که شنیدم ، آتیش زدن اون بچه به دست مامانش بوده. اما حالا مطمئنم کارای بدتر از زنده زنده آتیش زدن یک بچه هم هست. خودتونم خوب می دونین که چه بلایی سرشون آوردین. نگین که اون همه حرف و درد و دل ، فقط برای این بود که بهم برسونین خواهرم هم چه موجودیه. مطمئنم من برای شما همون کشیش کلیسا بودم. همونی که نیاز داشتین یک عمر حرفایی که توی دلتون بود رو باهاش بزنین. همونی که دوست داشتین باهاش بازی کنین. شما عادت دارین با همه بازی کنین. کی بهتر از من؟ با یه تیر چند تا نشون زدین. بلاخره می دونستین یک روز خواهرمو پیدا می کنم. پیش دستی کردین. آروم آروم بهم رسوندین که خواهرم چه کسایی رو به عنوان خانواده انتخاب کرده. در عین حال فرصت خوبی بود که هر چی تو دلتون هست رو خالی کنین. گرچه هرگز ذره ای پشیمونی توی حرفاتون و چهره تون ندیدم. حالا هم اومدین و دارین منو تهدید می کنین. نگران نباشین. من شکایتی بابت حمله ی اون روز ندارم. اگه یک درصد هم سارا راست گفته باشه و به خواست اون این کارو کرده باشین ، دوست ندارم به خاطر من تو دردسر بیفته. گرچه اصلا بعید می دونم با شکایت کار به جایی ببرم. حرفایی هم که شما بهم زدین هم ، نهایتا فقط حرفه و حرف. که احتمالا خودتون بهتر اینو می دونین. بهتره این بازی رو همین الان تموم کنیم. انتخاب خواهر من شما هستین و من کاره ای نیستم. دیگه هم اصراری به دیدنش ندارم. خیالتون راحت…زهرا پوزخند پیروزمندانه ای زد و گفت دوست دارم برای آخرین جلسه چند تا مورد کوچیک در مورد خواهرت بگم… به چشماش خیره شدم. می خواست برای آخرین بار هم که شده منو شکنجه بده. سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. بهش گفتم لطفا برین زهرا خانم… پوزخندش غلیظ تر شد و گفت حتی تصورشم نمی تونی بکنی که خواهرت چه جنده لاشی ی رام و حرف گوش کنیه. حتی فکرشم نمی تونی بکنی که به پسرای من چه جوری سرویس میده. حتی توی تخیلاتت هم نمی تونی یه هرزه ای مثل خواهرت رو ترسیم کنی. اون فقط خانم یکی شون نیست. خانم همه شونه. آب همه شونو از کمرشون می کشه بیرون. کیر همه شون رو می ذاره توی دهنش و…دیگه طاقت نیاوردم. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم بس کن. حالا بهتر و بهتر می فهمم که تو یه موجود سادیسمی خطرناک هستی. برو از اینجا. برو و دیگه نیا. ازت خواهش می کنم برو فقط… زهرا لبخند زنان پاشد. اومد نزدیک من. با دستش صورتم رو نوازش کرد و گفت وقتی وارد خونم شدی ، خیلی سریع پسرام رو جذب کردی. من مادرشون هستم. نگاهشون رو خوب می شناسم. شرط می بندم که همه شون دوست دارن تو رو هم داشته باشن. چه لذتی بهتر از اینکه هم سارا رو داشته باشی و هم خواهر خانم دکترش رو. اما حیف که قراره برای همیشه این جریان تموم بشه. پس به خاطر خودت هم که شده سعی کن این آخرین دیدار ما باشه. وگرنه هر چی که داری رو ازت می گیرم. از اون شوهر پرستارت گرفته تا اون لات و لوتای بی ارزشی که دنبال خودت راه انداختی. بعدشم تو رو میدم به دست پسرام که هر کاری دلشون بخواد باهات بکنن. زجه بزنی و هر لحظه التماس کنی که کاش هرگز دنبال خواهرت نمی گشتی…وقتی زهرا رفت ، سریع خودم رو به سینک رسوندم. فکر می کردم می خوام بالا بیارم. یه لیوان آب خوردم و یه نفس عمیق کشیدم. می خواست من رو بترسونه و موفق هم شده بود. اومده بود بهم یادآوری کنه که چه موجودی هست و چه کارایی ازش بر میاد. نادر رو تهدید کرده بودن اگه پیگیر بشه ، جوابش رو میدن. سر تهدیدشون هم بودن و معلوم نبود اگه اون روز من رو می بردن چه بلایی سر می اومد. حالا هم علنی و مستقیم بهم گفت که اگه پام و کج بذارم ، باهام چیکار می کنه…شب وقتی محسن اومد خونه تعجب کردم و بهش گفتم مگه امشب شیفت نبودی؟؟؟ کمی هول شد و گفت نه دیگه قرار نیست شیف شب باشم… محسن همیشه یه دروغ گوی افتضاح بود. مشخص بود که خودش دیگه نمی خواد. اینجوری شبا پیش منه. این رفتار محسن من رو بیشتر نگران کرد. از یه طرف عذاب وجدان داشتم که نا خواسته محسن رو تو این جریان انداختم و از طرفی با حرفای زهرا دیگه مطمئن نبودم که بتونم سارا رو برای همیشه فراموش کنم. ترجیح دادم فعلا جریان تهدید های زهرا رو به محسن نگم. هر کاری کردم خوابم نبرد. رفتم دستشویی. صورتم رو آب زدم. توی آینه به خودم خیره شدم. رفتار و حرکات و حرفای اون روز سارا چندین برابر توی ذهنم زنده شد و هی تکرار میشد. انگار که توی آینه داشتم سارا رو می دیدم…بهت حق میدم که از من و خانوادت متنفر باشی. بهت حق میدم که عصبانی باشی. اما صبر کن. اگه از شرایطت راضی هستی چرا اینقدر عصبانی شدی؟ چرا وقتی نحوه ی گم شدنت رو فهمیدی ، اینقدر به هم ریختی؟ یعنی یه همچین آدمایی اینقدر دوستت دارن که حاضرن هر کاری که بگی برات بکنن؟ تا جایی پیش برن که بخوان به من صدمه بزنن؟ فقط به خاطر تو؟ اصلا لازم بود این همه سختش کنن؟ فقط لازم بود همون اول بیایی پیشم و بهم بگی گورمو کم کنم. نمی تونم این همه پیچ دادن به موضوع رو درک کنم. این منطقی نیست…برگشتم تو هال. شروع کردم به قدم زدن و فکر کردن. سعی کردم جور دیگه به همه چی نگاه کنم. سعی کردم احساساتم رو بذارم کنار و منطقی فکر کنم. از اولین ملاقاتم با زهرا و تا اون روزی که رفتم خونه شون رو دقیق و دقیق دوباره توی ذهنم مرور کردم. منطق میگه این همه بگیر و ببند نمی تونه برای این باشه که صرفا سارا دوست نداره خانوادش رو ببینه. اونا از یه چیزی می ترسن. شاید این سارا نباشه که من رو نمی خواد. شاید نه. آره این اونا هستن که من براشون یه مزاحمم. یه مزاحم پیش بینی نشده…طاقت نیاوردم. محسن رو با هیجان بیدار کردم. از خواب پرید و سریع گفت چیزی شده؟؟؟ بهش گفتم ببخشید. نمی خواستم اینجوری بیدارت کنم اما باید یه چیزی بهت بگم. ببین محسن این وسط یه چیزی درست نیست. صد بار همه چی رو تو ذهنم مرور کردم. نمی تونه منطقی باشه که سارا پشت همه ی این جریانا بوده باشه تا از شر من خلاص بشه. یه درصد فکر کن سارا تحت فشار اونا ، اون روز اون حرفا رو زد. یه درصد فکر کن که شاید سارا اسیر دست اونا باشه. امروز زهرا اومد و منو تهدید کرد. این آدما توی دلشون سنگ جای قلب دارن. منطقی نیست که این همه ریسک کنن ، فقط به خاطر سارا…خواب از سر محسن حسابی پرید. هنگ شده بود. از جاش بلند شد. رفت و به صورتش آب زد. نشست روی کاناپه. رفتم و رو به روش نشستم و گفتم ببخشید. نباید اینجوری بهت می گفتم. باید تا صبح صبر می کردم… محسن یه نفس عمیق کشید و گفت نه مشکلی نیست. مشکل اینجاست که قول داده بودی… رفتم جلوش دو زانو و روی زمین نشستم. دستاش رو گرفتم و گفتم آره قول داده بودم. اما محسن به حرفام فکر کن. یعنی تو هم یه درصد احتمال بده که شاید سارا اسیر دست اونا باشه. مگه خودتون نگفتین اونا خطرناکن و هر کاری از دستشون بر میاد… محسن حسابی رفت توی فکر. نا خواسته اشک توی چشمام جمع شد و بهش گفتم نمی تونم فراموشش کنم محسن. نمی تونم…محسن نرفت سر کار و کل مدت توی اتاق بود. ظهر شد. زنگ خونه رو زدن. وقتی نادر رو دیدم ، متوجه شدم که محسن ازش خواسته که بیاد. حتما ازش خواسته که بیاد باهام حرف بزنه. پیش خودم گفتم الان میگه تو قول داده بودی… نادر با خوش رویی وارد شد. از چشمای قرمزم سریع فهمید که خیلی وقته نخوابیدم و گفت وقتایی که خوابت نمی بره ، حداقل چشمات رو ببند و بهشون استراحت بده… محسن وارد هال شد و با نادر احوال پرسی کرد. رفتم توی آشپزخونه که براشون چایی بریزم. نادر گفت فعلا بیا بشین بهار… نادر و محسن کنار هم نشستن. من رو به روشون. سکوت کرده بودن و هیچی نمی گفتن. روم نمیشد توی صورت نادر نگاه کنم. بهش قول داده بودم اما…نادر سکوت رو شکست و گفت می خوای چیکار کنی بهار؟ لطفا به ما بگو چی توی سرت می گذره… همه ی حرفایی که به محسن زده بودم رو به نادر زدم. پایان دلایلی که باعث شد باور نکنم که این همه اتفاق خواست سارا بوده باشه رو بهش گفتم. نادر یه سیگار روشن کرد و گفت اینا رو خودمم می دونم بهار. به سوالم جواب ندادی. گفتم می خوای چیکار کنی حالا؟ همه مون خوب تو رو می شناسیم. تا به اون چیزی که توی سرت هست نرسی ول کن نیستی… یه نفس عمیق کشیدم و گفتم دارم کم کم به این نتیجه می رسم که سارا اسیر دست اوناست. می خوام نجاتش بدم. به هر قیمتی که شده…محسن پاشد و با مشتش کوبید کف دست دیگه اش. نادر بهش گفت این حدس خود ما هم بود محسن. و اینم حدس می زدیم که شاید بهار هم به این مورد شک کنه. سعی کردیم به هر نحوی قانعش کنیم که خواهرش رو فراموش کنه. اما حالا دیگه نمی تونیم. اینطور که مشخصه همسرت تصمیمش رو گرفته. تنها کاری که از ما بر میاد اینه که تنهاش نذاریم…دمر روی تختم دراز کشیده بودم. خوابم نمی اومد اما دوست داشتم فقط و فقط اینجا باشم. چقدر خوشگل و ناز بود. چقدر عینک بهش می اومد. چه چشمای مهربون و پر از احساسی داشت. چقدر دوست داشتم بغلش کنم. چقدر دوست داشتم برای چند لحظه هم که شده دستاش رو بگیرم…در اتاق باز شد. اومد روم دراز کشید. صدای نفسش رو که شنیدم ، فهمیدم نوید هستش. موهام رو زد کنار. به آرومی شروع کرد به بوسیدن گردنم و هم زمان گفت گُل کاشتی عشقم. همه ی اشتباهای گذشته رو جبران کردی. اصلا ما باید از همون اول همین کارو می کردیم. زنیکه ی پتیاره فقط اینجوری پا پَس می کشید. خوب حقشو گذاشتی کف دستش و کنفتش کردی. الانم اینقدر تو خودت نباش عزیزم. دوباره همه چی مثل قبل داره میشه. باید جشن بگیریم. باید خوش بگذرونیم. پاشو بیا پایین. زود باش نفس…وقتی رفتم پایین ، همه شون سر حال بودن. انگاری خواهرم برای اونا تبدیل به یه خطر بزرگ شده بود که حالا با دفع شدنش حسابی جشن گرفته بودن. نریمان من رو که دید ، پاشد. اومد سمتم و با خوش رویی دستم رو گرفت. رو به همه گفت بازگشت سارا خانم رو به جمع خانواده تبریک میگم… بعدش به من نگاه کرد. یه بوسه ی کوتاه از لبام کرد و گفت خوش اومدی عزیزم… زهرا اومد. دستم رو از دست نریمان خارج کرد. نشوندم روی کاناپه و گفت عروس گلم همینجا بشین که می خوام یه کیک خوشمزه بیارم… نعیم اومد کنارم نشست و گفت از فردا می تونی بری باشگاه… مهدیس و نرگس که داشتن در گوش هم یه چیزایی می گفتن و می خندیدن ، جفتشون رو به من کردن. مهدیس گفت خیلی کار عاقلانه ای کردی سارا جان. البته من مطمئن بودم که از پسش بر میایی… نرگس با همون لحن مسخره اش گفت اینا داشت از ترس کونشون پاره میشد. خوب نجاتشون دادی… نوید با اخم به نرگس نگاه کرد و گفت معلومه که از دست دادن سارا جان ترس داره. ما چطور می تونیم بدون سارا زندگی کنیم… نریمان گفت امشب حوس کردم یه مشروب بزنم به بدن. کی پایه است؟؟؟ همه به نوعی پیشنهاد نریمان رو قبول کردن…وقتی جام مشروب دست نعیم رو از دستش گرفتم ، حسابی تعجب کرد. یه نفس سر کشیدم. رو به نریمان گرفتم که دوباره برام پُر کنه. نمی دونم چقدر خوردم اما دوباره مثل سری قبل سرم سنگین شد. بازم همون حالت تهوع و سرگیجه. اما برام مهم نبود. مهدیس و نرگس یه آهنگ ملایم گذاشته بودن و شروع کردن به رقصیدن. دستم رو انداختم دور گردن نعیم و با لبخند بهش گفتم دیگه نمی خوام بازی کنم… نعیم گفت الان مستی سارا. باشه بعدا در موردش صحبت می کنیم… نگاهم جدی شد و گفت نه حالم خوبه. خیلی خوبم. باور کن. دیگه دوست ندارم بازی کنم… نعیم به نوید نگاه کرد. نوید اومد طرف دیگه ام نشست و گفت باشه عزیزم بعدا در موردش حرف می زنیم… دستم رو گذاشتم روی پاش و گفتم چرا همین الان حرف نزنیم؟ آهان راست میگی الان باید در مورد چیزای مهم تر حرف بزنیم… به سختی بلند شدم. رفتم جلوی نریمان. نشستم روی پاش. سیگار دستش رو ازش گرفتم. چند پُک زدم. به سُرفه افتادم اما بازم ادامه دادم. آخرای سیگار بود. به نریمان گفتم کجا خاموشش کنم عزیزم؟؟؟ نریمان گفت خودم الان برات جا سیگاری میارم. همونجا خاموش کن عشقم… با لبخند بهش گفتم وا چرا جا سیگاری؟؟؟ سیگار و بردم طرف پام و محکم فشارش دادم روی رون پام. مطمئن شدم که هم ساپورتی که پام هست رو سوزند و هم پام رو. سوزش شدیدی داشت اما برام بی اهمیت بود. همه شون برای یک لحظه از این حرکتم شوکه شدن. سکوت کرده بودن. از روی پای نریمان بلند شدم. رفتم سمت مهدیس و نرگس و گفتم چرا وایستادین… شروع کردم به رقصیدن و با صدای بلند خندیدن. همه شون ساکت شده بودن و من رو نگاه می کردن…یه پیک دیگه مشروب خوردم و دوباره رفتم به سمت نریمان. یه نخ دیگه سیگار از پاکت برداشتم و روشن کردن. ایندفعه راحت تر می تونستم پُک بزنم. ایندفعه سیگار رو روی پهلوم خاموش کردم. بازم سوزش داشت و بازم برام بی اهمیت بود. حتی حس کردم لذت بخش هم هست. بازم اومدم یه نخ دیگه بردارم که نریمان مُچ دستم رو گرفت و گفت داری چیکار می کنی؟؟؟ با لبخند گفتم دارم خوش می گذرونم. مگه نگفتین باید خوش بگذرونیم… وقتی فهمیدم نریمان دیگه نمی ذاره سیگار بردارم ، رفتم سمت نوید. نشستم روی پاش. یه لب طولانی ازش گرفتم و گفتم نظرت چیه امشب منو تو خلوت کنیم؟ مهدیس امشب برای نعیم. من برای تو. چطوره؟؟؟ نوید به بقیه یه نگاهی انداخت. بعدش به من نگاه کرد و گفت باشه عزیزم. امشب شب توعه… دیگه اینقدر سرم گیج می رفت که نمی تونستم تعادل خودم رو حفظ کنم. خودم رو کامل توی بغل نوید رها کردم. فهمیدم که من رو روی دستاش بلند کرد و قدم برداشت به سمت اتاقش. گذاشتم روی تخت و از اتاق رفت بیرون. همه چی دور سرم می چرخید. فقط و فقط دوست داشتم بخوابم. بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم…ادامه…نوشته ایلونا
0 views
Date: August 12, 2019