رویای شیرین سکس خانوادگی! (۴ و پایانی)

0 views
0%

…قسمت قبلسکانس آخر یاس سرخمحسن و نادر همچنان منتظر تصمیم من بودن. از توی آینه ی سرویس بهداشتی به خودم نگاه کردم. طبق معمول چشمام از بی خوابی قرمز شده بود. کارم شده بود فقط فکر کردن و فکر کردن. اما نمی دونستم که باید چیکار کنم. اگه هر اشتباهی می کردم یه ریسک جبران ناپذیر بود. خودم مهم نبودم. محسن همه ی زندگیم بود. نادر مثل پدرم بود. اگه به خاطر اشتباه من اتفاقی براشون می افتاد ، هرگز نمی تونستم خودم رو ببخشم…وقتی وارد مطب شدم ، بعد از عوض کردن لباسم ، در پنجره رو باز کردم. سوز سرما به بدنم می خورد اما برام مهم نبود. زهرا راست می گفت. من نهایتا در برابر اونا تنها بودم. اونا قدرت داشتن. ثروت داشتن. اعتبار داشتن. به نوعی حتی حکومت رو هم داشتن. اما شوهر من یه پرستار ساده بود. نادر یه آزاد شده از زندان بود. حذف جفتشون برای اونا کاری نداشت. برای مقابله با هر کسی آدم باید قوی باشه. اگه این یه مبارزه بود ، اصلا عادلانه بود. هنوز تهدید زهرا توی گوشم تکرار میشد…چند روز گذشت و هنوز هیچ راهی به ذهنم نرسید. فقط چند ساعت توی روزا می خوابیدم و شب بیداری هام ادامه داشت. بازم جلوی آینه سرویس بهداشتی بودم. به چشمای نا امیدم خیره شدم. یعنی دارم کم میارم؟ نه تو حق نداری کم بیاری. تو روزای سخت کم ندیدی. گاهی خسته شدی. گاهی نا امید شدی. اما نهایتا کم نیاوردی. یاد 16 سالگیم افتادم. پدرم هنوز زنده بود اما هیچ وقت خونه نبود. باید برای خودم یه کار پیدا می کردم. هیچ کس به یه دختر 16 ساله کار نمی داد. اونایی هم که کار می دادن ، درخواستای مشخص داشتن. حتی به یه دختر 16 ساله هم رحم نمی کردن. تا اینکه یه آگهی پرستار بچه دیدم. خانواده ی خیلی پولداری نبودن اما چون پدر و مادر خانواده ، جفتشون سر کار می رفتن یه پرستار برای بچه هاشون می خواستن. خانمه اولش قبولم نکرد. می گفت یکی باید از خودت پرستاری کنه بچه… ازش خواهش کردم و بهش اطمینان دادم که از پسش بر میام. مرد خونه گفت قیافه اش خیلی مصممه. فکر کنم از پسش بر بیاد… خانمه بر خلاف میلش قبول کرد. چون با اون حقوقی که می خواستن بدن ، بهتر از من گیرشون نمی اومد. بهم گفت پس جدا از بچه ها باید کارای خونه رو هم بکنی. با خوشحالی گفتم حتما خانم. همه ی کارا با من… چند وقت گذشت. نگه داشتن دو تا بچه ی شیطون و کارای خونه خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم سخت بود. اونم با اون حقوق کم. اما کم نیاوردم. با ذره ذره ی وجودم جنگیدم. یادمه گاهی وقتا حتی توان چنگ زدن به لباسا و آب کشیدنشون رو نداشتم. اما جلوی آینه وایمیستادم و به خودم می گفتم تو می تونی بهار. تو باید بتونی… یاد اون شبی افتادم که پدرم جای نگه داشتن پولام رو فهمید. حقوق شیش ماهم رو جمع کرده بودم. می خواستم دوباره برم مدرسه و درس بخونم. پولام رو برداشت. فهمیدم که می خواد بره و باهاشون قمار کنه. از دستش عصبانی شدم. اومدم جلوش رو بگیرم که نتیجه اش شد یه کتک حسابی. همه ی نگاه ها به یه دختر تنها که فقط یه پدر قمار باز داره یه جوری بود. فرق داشت با نگاهی که به یه دختر با خانواده دار می کردن. اما من کم نیاوردم. تسلیم نشدم. بازم رفتم سر کار. شبانه روز کار می کردم. فقط چند ساعت می خوابیدم. درس هم فقط همونی که سر کلاس بودم وقت داشتم بخونم. راه های خیلی ساده تر و با درآمد خیلی بیشتر هم برای گذروندن زندگی وجود داشت. راه های وسوسه انگیزی بودن اما وحشتناک. زیر بار اون راه ها نرفتم. با پوست و خون و جونم خودم رو رو حفظ کردم. تا بلاخره به اون چیزی که می خواستم رسیدم. حالا هم دوست ندارم کم بیارم. دوست ندارم تسلیم بشم. من هنوز همون آدمم. من شکست نمی خورم…برای بار هزارم شروع کردم به مرور کردن همه چیز. اینبار روی یه کاغذ همه ی حرفای زهرا رو نوت برداری کردم. همه شون رو خلاصه وار و تیتر وار نوشتم. برای هر شخصیت یه توضیح نسبی که بهش رسیده بودم دادم. وقتی با دقت به همه ی نوت برداری هام نگاه کردم ، دو تا نقطه ضعف بزرگ پیدا کردم. نعیم و نرگس. طبق صحبت های زهرا نعیم شخصیت محکم و قوی نریمان و نوید رو نداره. بارها و بارها از کلمه ی بی عرضه برای نعیم استفاده کرد. مورد بعدی نرگس بود. کسی که زهرا اصلا دوست نداشت در موردش زیاد حرف بزنه. هر بار هم که می خواست بچه هاش رو جمع ببنده ، نمی گفت بچه هام. می گفت پسرام… این یعنی به احتمال خیلی زیاد نرگس جایگاهی تو اون خونه نداره و می تونه یه طعمه ی تک و تنها باشه. اما سوال مهم تر این بود که چطور به این دو تا نقطه ضعف برسم. بازم فکر کردم و فکر کردم. نا خواسته با هیجان بلند شدم. آره خودشه. اگه یه امیدی باشه همینه فقط. وای خدایا چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم…وقتی با هیجان چیزی که توی سرم بود رو برای نادر و محسن گفتم ، چهره ی جفتشون حسابی رفت تو هم. مونده بودن چی بهم بگن. رفتم نزدیک نادر. جلوش خم شدم و بهش گفتم آقا نادر بهم اعتماد کن. لطفا کمک کن بهش برسم. ازت خواهش می کنم… نادر یه نفس عمیق کشید و رو به محسن گفت تصمیم نهایی با خودته… اومدم با محسن هم حرف بزنم که گفت تو تصمیمتو دیگه گرفتی. فقط اینو بدون که تنها نیستی. هر اتفاقی هم که بیفته نمی ذارم یه مو از سرت کم بشه. تا تهش باهاتم… بدون اراده رفتم تو آغوشش. محسن چنان دلگرمی ای بهم داد که حس می کردم دنیا رو هم می تونم فتح کنم…چند روز گذشت. با تماس نادر ، صبح زود حاضر شدم و از خونه زدم بیرون. سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم. نزدیک نیم ساعت توی راه بودیم. یه جا ترمز کرد. با یکی تلفنی صحبت کرد. بعد از چند دقیقه در عقب ماشین باز شد. یه خانم میانسال وارد ماشین شد. به آرومی سلام کرد. نادر بدون اینکه نگاش کنه جواب سلامش رو داد و دوباره راه افتاد. هنوز نمی دونستم چی داره توی سر نادر می گذره. نادر از توی آینه به اون خانم نگاه کرد و گفت قشنگ توجیه شدی؟؟؟ اون خانم که صداش کمی استرس داشت ، گفت بله آقا. فقط… نادر گفت فقط چی؟؟؟ اون خانم کمی مکث کرد و گفت به خدا خیلی گرفتارم آقا. خوب که فکرامو کردم مبلغی که بهم دادین ، کمه… نادر گفت چقدر دیگه می خوای؟؟؟ اون خانم بدون معطلی گفت یه تومن دیگه بسه… نادر گفت بعد از تموم شدن کارت. یعنی بعد از اینکه مطمئن شدیم کارت رو درست انجام دادی و دهنت بسته مونده…اومدم به نادر بگم جریان چیه که ترمز کرد. بهم نگاه کرد و گفت این خانم قراره تو رو برسونه پیشش. هر چی میگه گوش کن و بهش اعتماد کن… بلاخره فهمیدم جریان چیه. وقتی پیاده شدیم ، اون خانم بهم گفت وقتی وارد شدیم ، فعلا توی حیاط باش. منتظر من باش تا خبرت کنم… دنبالش راه افتادم. وقتی وارد محوطه شدیم ، از من جدا شد و وارد ساختمون شد. یه جا یه نیمکت خالی گیر آوردم و نشستم. استرس داشتم که این کار نتیجه میده یا نه…حدود نیم ساعت گذشت. همون خانم اومد پیشم و گفت دنبالم میایی تو ساختمون. هر جا رفتم دنبالم میایی. وقتی بهت اشاره کردم وارد اتاقش میشی. در و پشت سرت می بندم. فقط بدون زیاد وقت نداری. هر وقت اومدم دنبالت باید بری… با سرم حرفاش رو تایید کردم و افتادم دنبالش. از آسانسور استفاده نکردیم. از طریق راه پله ها رفتیم طبقه ی سوم. وارد یه راه روی بزرگ شدیم. با دستش به یه اتاق اشاره کرد. سریع وارد شدم و در و پشت سرم بست…یه اتاق مجهز و خصوصی بود. مشخصه که هزینه ی زیادی برای نگهداریش توی این اتاق می کنن. روی ویلچر نشسته بود و روش به پنجره بود. گردنش رو جوری تنظیم کرده بودن که بتونه بیرون رو ببینه. یه صندلی گوشه ی اتاق دیدم. برش داشتم و گذاشتم کنارش. نشستم و به ناچار ویلچر رو چرخوندم به سمت خودم. چشمای تو رفته. صورت به شدت لاغر و از بین رفته. زهرا راست می گفت. سر و دستاش یه رعشه ی خفیف دائمی داشتن. یه سِرُم هم بهش وصل بود. نمی دونستم از کجا شروع کنم. سعی کردم تمرکز کنم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم سلام. ببخشید مزاحمتون شدم. راستش نمی دونم از کجا شروع کنم. اما اولش بهتره خودم رو بهتون معرفی کنم. من بهار هستم. دکتر روانشناس. چند مدت پیش زهرا همسر شما اومد پیش من…به خلاصه ترین و مفهومی ترین شکل ممکن همه چی رو براش تعریف کردم. اولای صحبتم حالت چشماش شبیه اخم کرده ها بود. اما کم کم چشماش شبیه آدمای غمگین شد. خودم هم دست کمی ازش نداشتم. با دستمال اشکام رو پاک کردم و گفتم آقا ابراهیم. راستش من نمی دونم دقیقا برای چی اومدم اینجا و برای چی دارم اینا رو بهتون میگم. حتی نمی دونم خواهر من به اجبار پیش همسر و پسرای شماست یا به انتخاب خودش. اما فقط از یه چیز مطمئنم. در هر حالتی دوست دارم از اون باتلاق نجاتش بدم. برام مهم نیست که چه بلایی سرم میاد. نمی خوام یه عمر با حسرت اینکه می تونستم کاری کنم و نکردم ، زندگی کنم. نمی دونم بعد از شنیدن حرفام چی تو سر شما می گذره. نمی دونم اصلا کمکی از دست تون بر میاد یا نه. اما تنها امیدم شما هستین…دقت کردم و دیدم تو چشمای ابراهیم اشک جمع شده. در اتاق باز شد. همون خانم وارد شد و گفت دیگه باید بری… بهش گفتم آخه هنوز بهم هیچ جوابی نداده… در و بست. خندش گرفت و گفت آخه دختر. این آدم حتی نمی تونه هیچ جایی از بدنش رو تکون بده. توقع داری حرف بزنه؟ مگه نمی دونستی شرایطش چطوریه؟؟؟ هول شدم و گفتم چ چ چرا می دونستم. اما حتما یه راهی هست که بشه باهاش رابطه بر قرار کرد. مگه نه؟؟؟ سرپرستار بازم لبخند زد و گفت نه دختر. امکانش نیست. بیا برو که دیگه برام شر میشه. اگه کسی تو رو ببینه دیگه نمی تونم تضمین بدم که به همسرش خبر نرسه که تو اومدی اینجا. دِ بیا برو دیگه…اعصابم خورد شد. فکر نمی کردم تا این حد اوضاع ابراهیم داغون باشه. این یعنی که این فکرم شکست خورده و باید یه راه دیگه پیدا کنم. آه کشیدم و کیفم رو برداشتم. با قدم های آهسته اومدم از اتاق برم بیرون که یه صدای خفه و آهسته شنیدم. برگشتم. صدا از سمت ابراهیم بود. از گلوش یه صدای خرناس آروم می اومد. اون خانم گفت این نهایت صداییه که ازش میاد. خیلی وقتا شبا از این صداها از خودش در میاره. خوشحال نشو. چیزی نمی تونه بگه… برگشتم و جلوی ابراهیم وایستادم. دولا شدم و به چشماش خیره شدم. بهش گفتم می خوای یه چیزی بگی. آره؟؟؟ ابراهیم دوباره همون خرناس خفه رو از گلوش بیرون داد. با هیجان به پرستار گفتم می خواد یه چیزی بهم بگه. می بینی؟؟؟ پرستار هم که متوجه ی این موضوع شده بود ؛ گفت اما نمی تونه. بیا برو دختر. هیچ راهی وجود نداره که اون بتونه بهت چیزی برسونه. تازه اصلا معلوم نیست عقلش درست و حسابی کار کنه. بیا برو میگم… من همچنان به چشمای ابراهیم خیره شده بودم و به پرستار گفتم باید منو فردا هم بیاری…وقتی برای نادر و محسن همه چی رو تعریف کردم ، اونا هم رفتن تو فکر. نادر گفت اینطور که تو میگی منم فکر نکنم بشه هیچ رقمه باهاش رابطه بر قرار کرد… با استرس و هیجان داشتم توی طول هال قدم می زدم و فکر می کردم. یه هو محسن گفت یادته یکی از دوستات دکتر مغز و اعصاب بود. می خوای ازش یه مشورت بگیری؟؟؟ از پیشنهاد محسن خوشحال شدم. با انرژی رفتم سمت گوشی موبالیم و گفتم مرسی محسن. مرسی… زنگ زدم به دوستم و به صورت غیر مستقیم گفتم که همچین بیماری هست و بچه هاش می خوان با پدرشون رابطه بر قرار کنن اما نمی تونن. دوستم کمی فکر کرد و گفت راستش این مورد دقیقا تخصص من نیست. اما یادمه که یکی از همکارام یه مورد مشابه این رو داشت که حتما باید با بیمار رابطه بر قرار می کردن. باهاش تماس می گیرم و بهت میگم که نهایتا چیکار کردن…شب شد و بلاخره دوستم زنگ زد و گفت خبرای خوب برات دارم عزیزم. با همکارم تماس گرفتم. اونا یه صفحه ی وایتبورد گذاشته بودن جلوی بیمارشون. 32 تا حروف الفبا رو دسته بندی کرده بودن توی چند ردیف. از اونجایی که بیمارشون می تونسته کمی انگشتای دست راستش رو تکون بده ، یه دکمه گذاشتن زیر انگشتاش. با یه خط کش و خیلی آروم اول ردیفا رو نشونش می دادن. اگه دکمه رو فشار می داد ، وارد ردیف میشدن و بعدش حرفا رو نشونش می دادن. به حرف مورد نظر که می رسیدن بازم دکمه رو فشار می داده. اینجوری می رسیدن به حرف اول و همینجوری می رفتن جلو تا به کلمات و جملات برسن… کمی مکث کردم و به دوستم گفتم آخه این مورد حتی همونقدر هم نمی تونه جایی از بدنش رو تکون بده… دوستم گفت به هر حال همه ی موارد مثل هم نیست. بلاخره یه جوری می تونی یه نشونی پیدا کنی که بهت خبر بده رو کدوم ردیف و حرف وایستی… از دوستم تشکر کردم. دوباره رفتم تو فکر. حسابی امیدوار شدم اما باید یه نقطه ی مشترک برای رابطه پیدا می کردم. چند دقیقه فکر کردم و بلاخره فهمیدم که باید چیکار کنم…نادر از پرستار خواسته بود که یه تخته وایتبورد و ماژیک ببره توی اتاق ابراهیم. دوباره مثل روز قبل من رو رسوند به اتاقش و در و پشت سرم بست. تمامی حروف رو توی 8 ردیف 4 تایی دسته بندی کردم. گذاشتمش جلوی ابراهیم و گفتم آقا ابراهیم لطفا قشنگ به حرفام گوش بدین. ما باید یه راه ارتباطی با هم پیدا کنیم. دیروز داشتم می رفتم که از گلوتون یه صدایی در آوردین. لطفا اگه اون صدا رو می تونین در بیارین و ارادی هستش بازم در بیارین و اگه نیست ، سکوت کنین… ابراهیم که چشماش ترکیبی از اخم و تعجب بود ، همون صدا رو از گلوش در آورد. خوشحال شدم و گفتم عالی شد آقا ابراهیم… من این ماژیک رو با آرومی روی ردیفا نگه می دارم. هر جا حرف مورد نظر بود همین صدا رو از گلوتون خارج کنین. بعدش به همین ترتیب حرف مورد نظرتون رو مشخص می کنیم. اگه متوجه شدین بازم لطفا همین صدا رو از گلوتون خارج کنین… ابراهیم همون صدای خرناس مانند رو از گلوش خارج کرد. با خوشحالی ماژیک رو گرفتم اول تخته وایتبورد. اما دست نگه داشتم. به ابراهیم نگاه کردم و گفتم نمی دونم قراره چی بهم بگین. نمی دونم این اصلا کمک می کنه یا نه. اما آقا ابراهیم. یادتون باشه که خواهر من دست اوناست. تنها امید من شما هستین… یه جورایی مصمم بودن رو توی چشمای ابراهیم دیدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و به آرومی شروع کردم…وقتی سوار ماشین نادر شدم ، محسن هم همراهش بود. فهمیدم که از استرس نتونسته بره سر کار. نادر سریع راه افتاد. به نادر گفتم آقا نادر میشه لطفا بریم یه جا یه چایی چیزی بخوریم. دوست دارم یه چیز گرم بخورم… نادر بردمون توی یه کافه ی سنتی. یه گوشه رو انتخاب کردیم و روی یه تخت نشستیم. نادر برای همه مون سفارش چایی داد. بازم من رو به روشون بودم و منتظر بودن تا حرف بزنم. محسن دیگه طاقت نیاورد و گفت خب چی شد بهار؟؟؟از توی کیفم یه برگه برداشتم. دادم به دست محسن و گفتم نمی دونم این چیه. نمی دونم اصلا کمکی می کنه یا نه… محسن با تعجب برگه رو نگاه کرد. بعدش داد به نادر. اونم بعد از دیدن برگه رفت توی فکر. محسن گفت آخه این چه معنی ای میده؟؟؟ رو به محسن گفتم اصلا فکر نمی کردم که بخواد بهم عدد بگه. اول کار بهم فهموند که عدد ها هم بنویسم…نادر که همچنان توی فکر بود ؛ گفت اولیش یه شماره تلفنه. دومیش هم عدده اما نمی دونم چیه. سومیش هم یه اسم نا مفهومه. یاس سرخ چه معنی ای می تونه داشته باشه؟؟؟ محسن گفت بیشتر نتونست بگه؟؟؟ سرم رو تکون دادم و گفتم نه دیگه نمی تونست…نادر گفت فکر کنم باید با این شماره تماس بگیریم و این عدد و این اسم رو بگیم… سریع گوشیم رو برداشتم و گفتم آره فکر خوبیه… نادر گفت عجله نکن بهار. بعدشم این یه دفعه تو دیگه لازم نکرده این کارو کنی. من زنگ می زنم… گوشیش رو برداشت. شماره رو گرفت. شنیدم که چند بار بوق خورد و یکی بلاخره جواب داد و گفت بفرمایید… نادر با تردید شماره و اسم رو برای طرف پشت خط خوند. طرف چند لحظه مکث کرد و گفت بیا به آدرسی که میگم… نادر هر چی اصرار کرد که تنها بره من قبول نکردم و قرار شد منم باهاش برم…سر ساعت مقرر همون آدرسی که بهمون گفته بود ، بودیم. یه ماشین با شیشه های دودی جلومون ترمز کرد. در جلو باز شد و یه آقای نسبتا خوش برخورد رو بهمون گفت بفرمایین… نادر گفت یاس سرخ… اون آقا سریع گفت سوار شین لطفا…وقتی سوار شدیم نه اون آقا و نه راننده هیچ صحبتی نکردن. کمی چرخ زدیم و بلاخره یه جا ماشین متوقف شد. اون آقا بهمون گفت لطفا به اونی که داره تعقیبمون می کنه بگین بره… نادر یه نفس عمیق کشید و گفت ما باید بدونیم شما کی هستین؟؟؟ دو تاشون خنده شون گرفت و گفت نگران نباش پدر جان. بهش بگو بره… نادر کمی مکث کرد. با تردید با دوستش تماس گرفت و ازش خواست که بره. ماشین دوباره حرکت کرد. بازم یکمی چرخ زدیم و بلاخره وارد یه محوطه ی محافظت شده شدیم. بعدش هم جلوی یه ساختمون وایستاد. از ماشین پیاده شدیم و هدایتمون کردن به سمت ساختمون. وارد یه اتاق شدیم. ازمون خواستن منتظر باشیم. نمی دونم چرا حس بدی نداشتم. نادر اما عصبی و نگران بود و همش غُر میزد که چرا من باهاش اومدم. بعد از نیم ساعت منتظر بودن ، بلاخره در اتاق باز شد. یه آقای نسبتا مُسن به همراه همون آقای میانسال که با ماشین مارو آورد وارد اتاق شدن. با خوش رویی احوال پرسی کردن. اون آقای مُسن موها و ریش سفیدی داشت. ازمون خواست که بشینیم. نشستیم روی کاناپه های نسبتا قدیمی اداری. اون دو تا هم نشستن. اون آقای مُسن گفت شماره تماس و اون کد و اون اسم رو از کجا آوردین؟؟؟ نادر گفت اول به ما بگین شما کی هستین و اینجا کجاست؟؟؟ مرد مُسن لبخند زد و گفت لطفا به سوالم جواب بدین. شما بودین که با این شماره تماس گرفتین… نادر مردد بود که چی بگه. من پریدم وسط حرفشون و گفتم از آقا ابراهیم گرفتیم…چهره ی مرد مُسن حسابی متعجب شد. به اون یکی نگاه کرد که اونم قیافه ی متعجبی پیدا کرد. مرد مُسن رو به اون کی گفت جواد بگو چند تا چایی بیارن… روش رو کرد به سمت من. اومد حرف بزنه که گفتم بله درسته. من از آقا ابراهیم کمک خواستم. اونم این شماره تماس و اون عدد و اون اسم رو در اختیارم گذاشت. بیشتر از این هم نمی دونیم…مرد مُسن که هنوز گیج بود ؛ گفت اگه منظورت همون ابراهیمی هست که توی ذهن منه ، باید بگم که… دوباره حرفش رو قطع کردم و گفتم بله می دونم شرایط جسمیش چطوریه. نه می تونه حرف بزنه و نه حتی می تونه با کسی رابطه بر قرار کنه. چون خیلی سال پیش سکته شدید مغزی و قلبی کرده… مرد مُسن که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد ؛ گفت پس اینا رو از کجا گیر آوردی؟؟؟ چند لحظه به نادر نگاه کردم. صورتم رو چرخوندم به سمت مرد مُسن و گفتم به سختی تونستم باهاش رابطه بر قرار کنم. و فقط همینا رو تونست بهم برسونه. و هنوز نمی دونم برای چی مارو پیش شما فرستاده. فقط اینو می دونم که آقا ابراهیم سپاهی بوده و شاید شما از همکاراش باشین…مرد مُسن لبخند زد و گفت خانم محکم و جاه طلب هستی. جالبه… اون یکی که حالا فهمیدم اسمش جواد هستش وارد شد. سینی چایی رو گذاشت روی میز عسلی و خودش نشست. با یه لحن جدی گفتم مهم نیست من چی هستم. مهم اینه که حالا شما به ما بگین کی هستین… مرد مُسن از جاش بلند شد. به ریشش دست زد و گفت شماره تماسی که به گفته ی خودتون از ابراهیم گرفتین ، سالهاست استفاده عملیاتی نمیشه. اون عدد هم مخصوص ابراهیم بود. یه جور کد شناسایی در مواقع به شدت اضطراری. ابراهیم هیچ وقت تو کل خدمتش از این کد استفاده نکرد. یاس سرخ هم من هستم…از حرفایی که می شنیدم ، تعجب کردم و چیزی سر در نمی آوردم. مرد مُسن که فقط به من نگاه می کرد یه نفس عمیق کشید و گفت اما همچنان اینا مهم نیست. من باید مطمئن بشم که شما راست می گین یا نه… با استرس از جام بلند شدم و گفتم باید اونجوری که من میگم مطمئن بشین. وگرنه اونا می فهمن… مرد مُسن و جواد به هم نگاه کردن. بعدش به من خیره شدن. با یه لحن ملایم بهشون گفتم ازتون خواهش می کنم به من اعتماد کنین. به اون روشی که من میگم باید بریم ملاقات آقا ابراهیم. وگرنه همه ی اینکارا بیهوده است…مرد مُسن رو به همون شکل دو سری قبل بردم پیش ابراهیم. از رفتارش و حرفاش مشخص بود که سالهاست ابراهیم رو ندیده. همون روش ارتباطی ای که با ابراهیم حرف زده بودم رو یادش دادم. چند تا سوال از ابراهیم پرسید. فهمیدم برای اینه که مطمئن بشه ابراهیم عقلش سر جاشه یا نه ازش سوالا رو پرسید. ابراهیم هر لحظه سخت تر صدای خرناس از گلوش بیرون می داد. اینقدر بهش فشار اومده بود که چند قطره اشک از چشماش سرازیر شد. به سختی آخرین جمله رو گفت. به حرفاش گوش بده… مرد مُسن من رو نگاه کرد و از اتاق رفت بیرون. قبل از اینکه برم رفتم جلوی ابراهیم و دستاش رو گرفتم. بهش گفتم ممنون آقا ابراهیم…ایندفعه فقط من و اون مرد مُسن توی همون اتاق اون ساختمون عجیب بودیم. یه سیگار روشن کرد و گفت خب منتظرم… بهش گفتم میشه اسمتون رو بدونم؟ میشه دقیقا بدونم شما کی هستین؟؟؟ جوابی بهم نداد. بهش گفتم به قیافه تون نمی خوره یاس صداتون کنم… لبخند زد. چند ثانیه به چشمام خیره شد و گفت داوود هستم. من و ابراهیم در پوشش سپاه برای اطلاعات کار می کردیم. همکارا و حتی خانواده هامون از این رابطه و این جریان بی خبر بودن و هستن. اینکه ابراهیم حاضر شده تا این حد اطلاعت رو بشکونه ، یعنی یه مورد خیلی مهم وجود داره. این پایان چیزیه که نباید می دونستی و الان می دونی. حالا منو از این سردرگمی خارج می کنی یا نه؟؟؟تازه از ظهر گذشته بود که شروع کردم برای داوود از همه ی ماجرا حرف زدن. وقتی حرفام تموم شد ، هوا تاریک شده بود. داوود حدودا یک پاکت سیگار کشید. رفت جلوی پنجره. دستاش و کرد توی جیبش و خیره شد به محوطه ی جلوش. رفتم پشت سرش وایستادم و گفتم آقا داوود شما آخرین امید من برای نجات خواهرم هستین. حالا یا نجات از دست خودش یا از دست اونا. من هیچ قدرتی ندارم که بخوام جلوشون وایستم. همسر آقا ابراهیم منو تهدید کرد که اگه پام و کج بذارم ، همه ی آدمای اطرافم رو ازم می گیره. حتما یه علتی داشته که آقا ابراهیم منو پیش شما فرستاده…یک هفته گذشت و همچنان از داوود خبری نبود. نادر فقط از طریق اون پرستار متوجه شد که داوود چند بار مخفیانه به ملاقات ابراهیم رفته. نمی دونستم که الان تو سر داوود چی می گذره. اصلا کاری ازش بر میاد یا نه. داشتم از خونه به سمت مطب می رفتم که جواد جلوم سبز شد. سوار همون ماشین دودی شدم. بهم گفت آقا داوود گفتن که اصلا و به هیچ وجه دست به هیچ کاری نزنین… بهش گفتم حتما خیالتون راحت. فقط مطمئن باشم که آقا داوود کاری می کنن؟ یعنی اصلا می تونن کاری کنن؟؟؟ جواد خندش گرفت و گفت یاس سرخ یه افسانه اس. اگه یاس سرخ و امثال یاس سرخ نبودن ، نظام تا حالا صد بار کله پا شده بود. داری میگی کاری می تونه بکنه یا نه؟؟؟توی مسیر مطب دچار استرس شدم. یاد حرفای زهرا در مورد ابراهیم افتادم. یاد اینکه یه خبرچین بوده. از خبرچینی شروع کرده. پس داوود هم یکی بوده مثل ابراهیم. آدمایی که برای حفظ نظام مثلا مقدسشون به هیچ کسی رحم نمی کنن و نکردن. من برای نجات خواهرم به همچین آدمایی پناه برده بودم. آدمایی که در اصل اونا باعث و بانی این بلایی بودن که سر خواهرم اومده. ازشون متنفرم و بیشتر از خودم متنفرم که به همچین آدمایی التماس کردم. اما چاره ای نداشتم. فقط یکی مثل داوود می تونست حریف زهرا و پسراش بشه…چند روز گذشت. دوباره جواد اومد دنبالم و این بار من رو برد پیش داوود. طاقت نداشم که بشینم. وایستاده منتظر بودم که چی میگه. یه نخ سیگار روشن کرد و گفت می تونم همین الان خراب شم سرشون. همه شونو بگیرم و اینقدر بزنمشون که مثل سگ اعتراف کنن. اما اینجوری هیچ تضمینی نیست که خواهرت به دستت برسه یا نه. همینکه اعتراف کنه که چه کارایی کرده ، کار خودشم تمومه. همونطور که یه بارم پیش پلیس یه سری اعترافا کرده. همه شون میشن یه باند فحشا. تو سازمان پخش میشه و نمیشه هیچ کدومشون رو نجات داد…با صدای لرزون گفتم یعنی می خوایین همین کارو بکنین؟؟؟ یه پُک از سیگارش زد و گفت راستش اینجوری یه جورایی آبرو ریزی میشه. سر ابراهیم هر بلایی هم که اومده باشه اما همیشه با آبرو بوده و هست همچنان. اینجوری به هر حال حرفش توی سازمان پخش میشه و مجبورم به مافوقای بالا دستم همه چی رو بگم. کی فکرش رو می کرد یا می کنه که علت سکته ی ابراهیم این بوده باشه. تو گزارشات پزشکیش نوشته بودن ، سکته ی بدون علت. ما همه فکر می کردیم به خاطر فشار کاری زیاد سکته کرده…داوود کمی سکوت کرد و رفت توی فکر. بعد از چند دقیقه یه نفس عمیق کشید و گفت یه راه دیگه هم هست که… نا خواسته حرفش رو قطع کردم و گفتم چه راهی؟؟؟ سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و گفت این جریان یه جورایی برام شخصی شده. پس میشه به صورت شخصی بهش نگاه کرد و برخورد کرد. میشه غیر مستقیم بهشون ضربه بزنم. بدون اینکه بفهمن چجوری. ضعیفشون کنم. اعتبارشون. نفوذشون. رابطه هاشون. هر چی که دارنو ازشون بگیرم. به یک روز و یک شب بشن یه خانواده ی معمولی. تو اومدی پیش من که مثل اونا قوی بشی اما من اونا رو مثل تو معمولی و ضعیف می کنم. به بعدش با خودته. اینجوری به راحتی می تونی به خواهرت برسی. البته این احتمال رو هم بده که خواهرت یکی مثل اونا باشه و اصلا نخواد که به قول تو نجات پیدا کنه. حالا از اونجایی که خودمم واقعا مردد هستم که چجوری انتقام ابراهیم رو بگیرم ، نظرت برام مهمه. تو باعث شدی بفهمم علت سکته ابراهیم و این همه سال عذاب و زجرش چی بوده. حالا هم حق داری انتخاب کنی. کدوم راهو انتخاب می کنی؟؟؟نگاهم رو از داوود گرفتم و رفتم لب پنجره. همینطور به حرفای داوود فکر کردم و بیرون رو نگاه می کردم. تو همون حالت به داوود گفتم دست و پاشونو قطع کن آقا داوود. اینجوری خون ریزی می کنن. می ترسن. اعتماد به نفسشون از بین میره. دیگه دلشون به جایی گرم نیست که بخوان هر غلطی بکنن. اونوقت تازه این بازی عادلانه میشه. ایندفعه نوبت منه که با اون خانم بازی کنم…داوود چند قدم بهم نزدیک شد. دقیقا پشت سرم وایستاد و گفت کنجکاوم کردی دختر. خیلی دوست دارم بدونم چی تو سرت می گذره. اصلا حیف تو که دکتر شدی. راستی اونی که روز اول باهاش اومدی کی بود؟ نسبتی باهاش نداری… برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم بهترین دوست پدرم. یه جورایی بهتر از پدرم… داوود پوزخند زد و گفت خیلی هواتو داره… با لبخند بهش گفتم شاید چون یه ذره شبیه آدمام. هر چی که هست مرد خوبیه… پوزخند داوود غلیظ تر شد و گفت بهت قول میدم خیلی بیشتر از ایناست که فقط شبیه آدما باشی. کاش خیلی وقت پیش باهات آشنا می شدم. همه ی چیزایی که یه مامور کامل باید داشته باشه رو داری… از نگاه و لحن داوود خوشم نیومد. کیفم رو برداشتم و بهش گفتم میشه از طریق دو نفرشون تو اون خونه نفوذ کرد و فهمید که دقیقا چه خبره. برای رسیدن بهشون باید بهم کمک کنین… داوود چند لحظه بهم نگاه کرد. نگاهش سنگین بود. با لحن خیلی جدی ای گفت من به ابراهیم مدیونم. تا آخرش هستم…بلاخره بعد از چند بار زنگ زدن ، گوشی رو جواب داد و گفت چته دختر؟ وقتی رد تماس می خانمم ، یعنی یه جا گیرم… به آرومی بهش گفتم ببخشید عزیزم. یه موضوعی اینقدر ذهنمو درگیر کرده که حتما باید باهات در میون بذارم… کمی پای گوشی سکوت کرد. فهمیدم که جاش رو عوض کرد و گفت خب چی شده. سریع بگو… تُن صدام رو آهسته تر کردم و گفتم ببین نریمان من به سارا شک دارم. اصلا رفتار و حرکاتش منطقی نیست. اتفاقی که توی اون 24 ساعت برای اون افتاد ، اگه برای هر کس دیگه ای میفتاد ، تا چند ماه یا حتی چند سال افسرده بود. اما ببیشن. اصلا انگار نه انگار. فقط تو رو خدا مثل نوید نگو که دارم سخت می گیرم. نوید میگه سارا دیگه چیزی نداره که بخواد براش بجنگه. میگه فهمیده که باید با ما راه بیاد. میگه… نریمان حرفم رو قطع کرد و گفت مهدیس فکر کنم داری پاتو بیشتر از گلیمت دراز می کنی. فکر نکن که من نمی دونم چقدر به سارا حسادت می کنی و ازش فقط به خاطر حسادت متنفری. سارا کاملا تحت کنترل ماست. خودمون خوب می دونیم کِی بهش سخت بگیریم و ادبش کنیم و کِی بهش بها بدیم. بیشتر از این ، این موضوع رو کش نده. حسادت کورت کرده و داری از چشم همه میندازی خودتو…با حرص گوشی رو خاموش کردم. نفرتم از سارا هر لحظه بیشتر میشد. این چی داشت که تا این حد حاضر بودن نگهش دارن. حالا هم که ورق کلا برگشته بود. سارا دوباره تبدیل شد به عروس عزیز خانواده. شد همون سارایی که می خواستن…با عصبانیت رفتم طبقه ی بالا. یاد اولین باری که اومدم اینجا افتادم. چقدر استرس داشتم. کلا اون روزا چقدر استرس داشتم و نگران بودم که نکنه یه وقت خراب کاری ای بکنم و نوید پشیمون بشه از ازدواج با من. چقدر وجود سارا و نگاه و رفتار و حرکاتش برام سنگین بود. اون روزا فکر می کردم سارا خیلی برای اینا مهمه. بعدش به این نتیجه رسیدم که سارا یه موجود بی ارزشه. اما حالا دوباره متوجه شدم که همون فکر اولم درست بوده. اینا ول کن سارا نیستن…سارا در و باز کرد. وارد شدم و در و پشت سرم بستم. بهش گفتم تنهایی؟؟؟ هم زمان با تکون سرش گفت آره… چند ثانیه بهش نگاه کردم. این همه بلا سرش اومده اما هنوز از پا نیفتاده. هنوز خوشگل و جذابه. محکم زدم توی گوشش. نگام کرد و هیچی نگفت. یه تو گوشی دیگه بهش زدم و گفتم فکر کردی من خرم؟ فکر کردی من مثل اینام که بتونی خامم کنی؟؟؟نه از خودش دفاع کرد و نه هیچ مقاومتی و نه هیچ اعتراضی. این حالتش عصبانی ترم کرد. بازم زدم تو گوشش و گفتم چرا لال شدی؟؟؟ ایندفعه به خاطر درد ، دستش رو گذاشت روی گوشش و گفت چند بار بهت بگم. تو الکی نگرانی. الکی از من برای خودت یه رقیب ساختی. بگو چیکار کنم تا باور کنی…مونده بودم که چی بگم. وقتی دید هیچی نمی گم ، شروع کرد به آرومی زیپ تاپش رو باز کردن. فکر کرد برای این اومدم که بازم مجبورش کنم ارضام کنه. این کارش عصبی ترم کرد. برگشتم و در و محکم پشت سرم بستم. روی کاناپه نشسته بودم و فقط فکر می کردم. شرایط اونطوری که دوست داشتم پیش نمی رفت. داشتم سارا رو لِه می کردم. داشتم بلایی به سرش می آوردم که بره گورشو گم کنه. اما یه هو ورق برگشت. حالا دوباره بخشیدنش. دوباره دارن بهش فرصت میدن. تو افکار خودم بودم که زهرا اومد و کنارم نشست. بهش لبخند زدم. فرصت خوبی بود که باهاش حرف بزنم. با یه لحن ملایم و معصومانه بهش گفتم مادر جان فکر کنم لازمه یه معذرت خواهی کامل ازتون بکنم… زهرا بی تفاوت بهم نگاه کرد و چیزی نگفت. بهش نزدیک تر شدم و گفتم شما حق دارین. من یه سری اشتباها داشتم. اما باور کنین هرگز نخواستم پسرای شما رو از چنگتون در بیارم… زهرا نذاشت حرفم تموم بشه. بهم محل نداد و بلند شد و رفت…وقتی نوید اومد من توی اتاق بودم. بغض کرده بودم و همچنان عصبانی بودم. وارد اتاق شد و گفت چته مهدیس؟؟؟ گریم گرفت و گفتم انگاری همه از من بدشون میاد. انگاری من تو این خونه اضافی ام. منی که بیشتر از همه سعی می کنم اونی باشم که می خوایین. اما حالا این جوابشه. مادرت ازم متنفره. خواهرت دو زار برام ارزش قائل نیست. اون سارای مارموز هم یه جور…نوید اومد کنارم نشست. دستش رو انداخت دور گردنم و گفت اینطور نیست خوشگلم. ما خوب می دونیم که تو چقدر خاص و دوست داشتنی هستی. مادرم هم مدتی اینجوریه و بعدا نظرش عوض میشه. نرگس هم کلا بچه اس هنوز. سارا هم که همچنان بهش حساسی. از روز اول که خبر نداشتی اینجا چه خبره یه جور بهش حساس بودی. الانم یه جور. ما در مورد سارا کم به حرف تو گوش ندادیم. هر کاری گفتی باهاش کردیم. الانم بهت قول میدم که چیز خاصی تو کلش نمی گذره. بلاخره تصمیمش رو گرفته آدم باشه. در ضمن من حواسم بهش هست. اینقدر سخت نگیر خانمی. حیف این همه خوشگلی نیست که با گریه زاری خرابش کنی؟؟؟ سعی کردم لبخند بزنم و به نوید گفتم باشه عشقم…صبح با صدای جارو برقی از خواب بیدار شدم. رفتم تو هال و دیدم که سارا داره خونه رو جارو می کنه. من رو که دید بهم سلام کرد. بهش گفتم الان وقت جارو زدنه؟ از خواب پروندیم… سریع جارو رو خاموش کرد و گفت ببخشید… حوله رو برداشتم که برم دوش بگیرم. قبل از رفتن بهش گفتم هر وقت صدات کردم بیا پشتمو بکش…بعد از شستن سرم و دوش گرفتن صداش کردم. وقتی اومد وارد حموم بشه ، بهش گفتم اینجوری؟؟؟ یه مکث کرد و شروع کرد به درآوردن لباساش. داشت سریع لخت میشد. بهش گفتم آروم تر… بازم چند ثانیه مکث کرد و اینبار به آرومی شروع کرد به لخت شدن. لبه ی وان نشستم و نگاش کردم. هنوز نمی دونستم این رام بودنش واقعیه یا فیلمشه. باید هر طور شده می فهمیدم. رو همون لبه ی وان پشتم رو کردم. نشست پشتم و با لیف شروع کرد پشتم رو کشیدن. بهش گفتم می دونی چه بلایی سر جنازه ی نازی جون آوردن؟ با توام. لالی؟؟؟ به آرومی گفت نمی دونم… با تمسخر بهش گفتم یعنی برات مهم نیست؟ یعنی واقعا می خوای با آدمایی که بهترین دوستت رو جلوت کشتن زندگی کنی و کنار بیایی؟؟؟ هیچ جوابی بهم نداد. برگشتم. لیف و از دستش گرفتم و پرت کردم گوشه ی حموم. به آرومی دستام رو حلقه کردم دور رون پاش. با دستم بهش فهموندم که یه پاش رو بذاره داخل وان و پای دیگه ش رو بیرون وان. تو چشماش خیره شدم. دستم رو بردم سمت کُسش. هر چهار تا انگشتم رو فرو کردم داخلش و گفتم دیگه نازی جونت نیست که کُس خوشگلتو نوازش کن. اون دستایی که اینکارو می کردن ، الان دارن کم کم می گندن و بوی کثافت و تعفن میدن و خوراک کرما میشن…اشک تو چشماش جمع شد. بازم حرفی نزد. لبخند زدم و گفتم گفتی حاضری هر کاری برام بکنی. آره؟؟؟ سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت آره… پوزخند زنان بهش گفتم نوید و نریمان تصمیم گرفتن یه مدت بهت سخت نگیرن. اما من بهت اعتماد ندارم. فکر می کنم اگه فرصت داشته باشی بازم به همه ی ما خیانت می کنی. من دوست ندارم زندگی جدیدی که بهش رسیدم به این راحتی از دستم بره. پس چون من بهت اعتماد ندارم ، همیشه باید جلوی چشمم باشی. هر جا میری باید از من اجازه بگیری. فهمیدی؟؟؟ سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت آره… اخم کردم. یه چنگ محکم و درد آورد به کُسش زدم و گفتم از این به بعد به من میگی چَشم. فهمیدی؟؟؟ از صورتش مشخص بود که دردش اومده. به آرومی گفت چَشم…چند سری قبل دوست داشتم تحقیر و کوچیکش کنم که هم تلافی اون روزایی باشه که فکر می کردم بهم مسلطه و هم اینکه دمش رو بذاره رو کولش و گورش رو گم کنه. اما ایندفعه حس خاصی داشتم. تصور اینکه اگه واقعا موجود رام و مطیعی شده باشه چی؟ لذت خاص و جدیدی توی وجودم درست شد. از موهاش گرفتم. وادارش کردم جلوم دو زانو بشینه. پاهام رو از هم باز کردم. برای حفظ تعادلش دستاش رو گذاشت روی پاهام. دیگه خودش می دونست باید چیکار کنه…نرگس کلا دانشگاه رو ول کرده بود. روزا تا لنگ ظهر می خوابید و غروبا با دوستاش می رفت پِی گردش. موقع شام بود و همه دور هم جمع بودن که تازه وارد خونه شد. بدون اینکه سلام کنه رفت توی اتاقش. همه در سکوت بودن که گفتم نظرتون چیه بریم مسافرت؟؟؟ نوید با کمی مکث گفت تو این سرما؟؟؟ با انرژی گفتم می تونیم بریم دُبی. الان بهترین وقته. خب نظرتون چیه؟؟؟ نعیم با بی تفاوتی گفت من که کاره ای نیستم. هر چی بقیه تصمیم بگیرن… نریمان گفت پیشنهاد خوبیه. فردا ببینم کارو بارم چطوریه. اوکی بود برا همه بلیط می گیرم و از اون ور هتل رزو می کنم… تو همین حین نرگس از اتاق اومد بیرون و گفت من نمیاما. کار دارم… نوید بهش گفت چیکار داری؟؟؟ روی صندلی نشست و گفت با دوستام قرار دارم. نمی تونم بهم بزنم… زهرا هم گفت منم حوصله ی مسافرت ندارم. خودتون برین… رو به سارا گفتم نظر تو چیه؟؟؟ کمی نگام کرد و گفت منم هر چی بقیه بگن…اومدم بخوابم که دیدم یه قسمت از وسطای حیاط روشنه. به نوید گفتم لامپ توی حیاط روشنه… نوید گفت سارا ست. چند شبه آخر شبا میره توی حیاط… با تعجب گفتم تو این سرما؟؟؟ نوید گفت دیگه اینم یه مدلشه. مهم نیست… نوید خیلی زود خوابش برد. پاشدم و لباس گرم تنم کردم. پالتوم رو پوشیدم و رفتم توی حیاط. سارا روی تاب نشسته بود و به آرومی تاب می خورد. عجیب تر اینکه یه نخ سیگار توی دستش بود. وقتی من رو دید ، چیزی نگفت. رو به روش تکیه دادم به درخت و گفتم داره عید میشه اما سرما ول کن نیست… سارا که وسطای سیگارش بود یه پُک زد و گفت آره پارسال هم ، زمستون همه ی زورشو توی اسفند زد… چند دقیقه نگاش کردم. نمی تونستم درک کنم که چطور با یه تیشرت و شلوارک توی این سرما نشسته. من که لباس گرم تنم بود از سرما یه لرز شدید توی بدنم افتاد. بدون اینکه چیز دیگه ای بگم برگشتم توی خونه. از پشت پنجره ی هال بهش نگاه کردم. همینطور به آرومی تاب می خورد و به جلوش خیره شده بود و سیگار می کشید…طبق برنامه ریزی نریمان حدود یک هفته می تونستیم توی دُبی باشیم. وقتی از فرودگاه خارج شدیم ، من و سارا منتظر موندیم که مردا چمدونا رو بیارن. من که شالم رو برداشته بودم رو به سارا گفتم اینجا ایران نیستا. می تونی شالتو برداری… شالش رو سُر داد به سمت عقب و افتاد روی شونه هاش. البته همینطوری موهای بلدش بیرون بود و کامل دیده میشد. متوجه ی نگاه یه مرده شدم که میخ سارا شده. بهش تنه زدم و گفتم هنوز پیاده نشده ، اینجا هم خاطر خواه پیدا کردی… یه نگاه به مرده انداخت. برگشت و با لبخند به من گفت فکر کنم ایرانیه… صدام رو آهسته کردم و گفتم نعیم و نریمان و نوید برات تکراری نشدن؟ دوست نداری یه تنوع دیگه رو تجربه کنی؟؟؟ کمی نگاهم کرد و گفت برام فرقی نمی کنه… چشمام رو شیطون کردم و گفتم اگه من ازت بخوام چی؟؟؟ کمی فکر کرد و گفت اگه بفهمن عصبانی میشن… پوزخند زدم و گفتم نترس شوخی کردم. تو تازه برای خودم شدی. دلم نمیاد با کس دیگه ای تقسیمت کنم…چند روز حسابی گشتیم و اکثر جاهای دیدنی دُبی رو دیدم. یک شب رو هم دیسکو رفتیم. می تونستم سنگینی نگاه اکثر مردای توی دیسکو رو روی خودم و سارا حس کنم. شب پنجم بود. توی جمع رو به سارا گفتم امروز عصر هیچ جا نرفتیم. حال داری با هم بریم دیسکو؟؟؟ نوید گفت خب همگی با هم می ریم… اخم کردم. رفتم سمت سارا. از پشت بغلش کردم. دستام رو بردم روی سینه هاش و از روی تاپش به آرومی فشارشون دادم و گفتم عه می خوام یه شب با سارا تنهایی بریم. این چند شب برای شما بودیم. کم هم که فیض نبردین ماشالله. حالا یه شب می خواییم برای هم باشیم. تاکسی می گیریم و به همون تاکسی می گیم برمون گردونه…نعیم روی تخت ولو شد و گفت من که موافقم. چون امشب پاهام درد می کنه و حال و حوصله ی هیچ جا رو ندارم… نریمان گفت اوکی دخترا. برین خوش بگذرونین. فقط به تاکسی بگین همونجا وایسته تا برگردین… سارا به پیشنهاد من یه شلوار چسبون چرم طلایی رنگ و با یه بلوز یقه گرد که قشنگ خط سینه هاش مشخص بود تنش کرد. من یه شلوار جین و تیشرت ساده تنم کردم. وارد دیسکو که شدیم با راهنمایی یکی از کسایی که اونجا کار می کرد ، رفتیم و یه گوشه نشستیم. بهش رسوندم که برامون مشروب بیاره. سارا بهش با دستش اشاره کرد که سیگار هم بیاره. پام رو انداختم روی پام و گفتم خب این چند روز چطور گذشت؟؟؟ سارا لبخندی زد و گفت خیلی خوب بود…سارا بعد از خوردن یه پیک مشروب ، سیگارش رو روشن کرد. یه پُک عمیق به سیگارش زد. فهمیدم که واقعا سیگار کشیدن رو یاد گرفته. تو همین حین دو تا مرد حدودا سیاه و گنده عرب اومدن و رو میز کناری مون نشستن. خیلی سریع رفتن تو نخ ما. بهشون توجه نکردم. رو به سارا گفتم بیا بریم یکمی برقصیم… موقع رقصیدن حواسم به اون دو تا مرد بود که چطور دارن نگاهمون می کنن. دستام رو بردم و گذاشتم روی کمر سارا. کمر و باسنش رو به آرومی لمس می کردم. جوری که اون دو تا متوجه بشن. کم کم از جاشون بلند شدن و اومدن سمت ما. خوب می دونستم که نمی تونن برامون مزاحمت ایجاد کنن. به عربی کس کش با هم حرف می زدن. چند بار با لبخند بهشون نگاه کردم. یکیشون که انگار کمی فارسی بلد بود ؛ گفت تنهایین؟؟؟ من و سارا جفتمون نگاهمون رفت به سمتش. چشماش پر از شهوت بود. بهش محل ندادم و رقصم با سارا رو ادامه دادم. لبام رو بردم سمت لبای سارا و یه بوسه ی ریز از لباش کردم. سارا بیشتر از من مشروب خورده بود و کمی مست شده بود. به آرومی سارا رو نزدیک اون دوتا کردم. دست سارا رو گذاشتم توی دست همونی که فارسی حرف زد. اون یکی اومد دست من رو بگیره که با اخم و اشاره ی دستم گفتم نه… قشنگ بهشون فهموندم که فقط می تونن سارا رو داشته باشن. سارا چهره اش متعجب شد. اومد حرف بزنه که انگشتم رو گذاشتم روی لباش و نذاشتم. به آرومی ازشون جدا شدم و برگشتم سر جام و نشستم. سارا بینشون گیر کرده بود. مطمئن بودم از ترس من جرات اعتراض نداره. هم زمان که مثلا باهاش می رقصیدن ، دستاشون همه جای بدن سارا کار می کرد. توی نور کم دیسکو می تونستم چهره ی نگران سارا رو ببینم. حس خوبی داشتم که بلاخره موفق شدم اون حالت آرامش و خونسردیش رو بهم بزنم. یکی از گارسونای اونجا که فارسی بلد بود رو صداش زدم. ازش خواستم به تاکسی ای که منتظر ماست بگه بره. بعد از چند دقیقه رفتم به سمت سارا. دستش رو گرفتم و از اون دو تا جداش کردم. چشمای جفتشون از شهوت خمار شده بود. پوزخند زنان دست سارا رو گرفتم و از دیسکو خارج شدیم. یه تاکسی دیگه گرفتم. اومدیم سوار بشیم که طاقت نیاوردن. اونی که فارسی بلد بود ، اومد جلو و گفت همین؟؟؟سارا رو نشوندم صندلی عقب. خودم نشستم صندلی جلوی تاکسی. در صندلی عقب رو باز گذاشتم. متوجه منظورم شدن. با خوشحالی سوار شدن. هر کدوم یه طرف سارا. تاکسی به حرکت در اومد و ازم پرسید که کجا میرم. به اونی که فارسی بلد بود گفتم بهش بگو بره جاهای خلوت و الکی دور بزنه… تعجب کرد و گفت ما مکان داریم. اینجا که ایران نیست… با اخم بهش گفتم همینی که من گفتم. وگرنه به سلامت… به همدیگه نگاه کردن. به عربی کس کش یه چیزی به راننده ی تاکسی گفت. راننده تاکسی هم برگشت. یه نگاهی به سارا انداخت و به راهش ادامه داد. سارا مضطرب بود. همش به من نگاه می کرد و دنبال این بود که تمومش کنم. وقتی اون دو تا شروع کردن به ور رفتن باهاش ؛ بهم گفت مهدیس اگه بفهمن عصبانی میشن… بهش محل ندادم. آینه جلوی راننده رو برای خودم تنظیم کردم که دقیق ببینم باهاش چیکار می کنن…سارا با صدای پر از استرس و نگران گفت مهدیس تو رو خدا نه. ازت خواهش می کنم. بهت التماس می کنم مهدیس… فهمیدم که داره در برابرشون مقاومت می کنه. برگشتم و خیلی جدی به اونی که فارسی بلد بود ، گفتم چیه می خوایین فقط نگاش کنین؟؟؟ اولش با تعجب بهم نگاه کرد. بعدش با پوزخند گفت نه عزیز. حیف این نیست فقط نگاه کنیم؟؟؟ دو تا مرد عرب می دونستن که خیلی وقت ندارن. یکیشون سارا رو کشید به سمت خودش و شروع کرد بلوزش رو در آوردن. اون یکی هم پاهاش رو گذاشت روی پاش و شروع کرد شلوارش رو در آوردن. خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم لختش کردن. سارا هیچ شانسی در برابر دستای قوی و بزرگ اونا نداشت. به خاطر تنگ بودن جا عصبی شده بودن و کمی با خشونت با سارا رفتار کردن. آخرش طاقت نیاوردن. به عربی کس کش یه چیزی به راننده گفتن. راننده رفت تو یه جای تاریک و به شدت خلوت. تو این مدت یکی شون سینه های سارا رو با ولع می خورد و یکی دیگه با رونا و کُسش بازی می کرد. مثل یه تیکه گوشت در اختیارشون بود. فقط آه و ناله ای که از سر درد ، از گلوش خارج میشد رو می شنیدم. تاکسی یه جا نگه داشت. به عربی کس کش یه چیزی بهم گفتن. همونی که فارسی بلد بود ، بهم گفت من میرم بیرون تا دوستم کارش تموم بشه. بعدش من میام. اوکی؟؟؟ با سرم تایید کردم…سارا رو به حالت سگی روی صندلی ماشین قرار داد. برای چند لحظه به بزرگی کیرش خیره شدم. متوجه شد که دارم به کیرش نگاه می کنم. پوزخند زد و به یکباره کیرش رو فرو کرد توی کُس سارا. سارا که مشخص بود دردش اومده ، چنگ زد به صندلی ماشین. صورتش رو فرو کرد توی صندلی و خودش صداش رو توی گلوش خفه کرد. مرد عرب بدون ملاحظه با اون کیر گنده اش توی کُس سارا تلمبه میزد. اصلا براش مهم نبود که اینجوری بهش صدمه میزنه. برای من هم مهم نبود. راننده ی تاکسی به عربی کس کش یه چیزی گفت و با ناراحتی از تاکسی پیاده شد. دیگه همه یه جورایی فهمیده بودن چه خبره. از نگاه های نفرت انگیز راننده ی تاکسی مشخص بود متوجه شده که من سارا رو به اجبار در اختیار این دو تا مرد عرب گذاشتم. اما برای من اهمیت نداشت. گوشیم رو برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن. جوری که دقیقا چهره ی سارا مشخص بشه…وقتی کار این یکی تموم شد ، جاش رو با اون یکی عوض کرد. سارا حسابی عرق کرده بود و هنوز درد داشت. ماشین از بوی عرق بدن و آب منی اون مرد عرب پر شده بود. این یکی سارا رو برگردوند. پاهاش رو تا جایی که میشد از هم باز کرد و بالا گرفت. جوری که زانوهاش رو رسوند به شونه هاش. کیر این یکی هم دست کمی از دوستش نداشت. و این یکی هم بدون هیچ ملاحظه ای همش رو تا ته فرو کرد توی کُس سارا و با شدت بیشتر شروع کرد به تلمبه زدن. اشکای سارا سرازیر شده بودن. خودش با دستش جلوی دهنش رو گرفت که ناله های از سر دردش بلند نشه…قبل از اینکه برگردیم ، دوباره رفتیم دیسکو. سارا رو بردم توی دستشویی. سر و وضعش و موهاش رو مرتب کردم. هنوز ترس توی وجودش بود و دِل دِل میزد. با دستم صورتش رو نوازش کردم و گفتم قربونت برم. به خاطر خودت اینکارو کردم. خواستم برات تنوع بشه. حالا هم دیگه گریه زاری نکن. پسرا بفهمن برات خیلی بد میشه. رفتیم خونه ، سریع میری دوش می گیری و خیلی آروم میری رو تخت می خوابی. فهمیدی؟؟؟ سارا با سرش حرفم رو تایید کرد. بهش با اخم گفتم یادت رفت؟؟؟ دوباره سرش رو تکون داد و گفت چَشم…صبح همه رفتن رستوران هتل برای صبحونه. از حموم اومده بودم بیرون و داشتم خودم رو خشک می کردم. متوجه شدم که نوید نرفته. نشسته بود جلوم. به حالت خاصی نگام کرد و گفت جریان تو و سارا چیه؟؟؟ با تعجب بهش گفتم کدوم جریان؟؟؟ چشماش رو تنگ کرد و گفت تا چند وقت پیش ازش متنفر بودی. با ذوق و شوق مارو تشویق می کردی که باید ادبش کنیم. بعدشم که بهش شَک داشتی. حالا جریان چیه که یه هو بهش علاقه مند شدی؟؟؟ شورتم رو پام کردم. رفتم جلوی نوید. یه پام رو گذاشتم یه طرفش و پای دیگم رو طرف دیگه اش. دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم تازه دارم می فهمم سارا چه گنجیه. تازه دارم متوجه میشم که چرا اینقدر دوستش دارین و حاضرین هر کاری کنین تا حفظش کنین. جفتمون خوب می دونیم سارا خیلی بیشتر از من براتون مهمه. خیلی بیشتر از من ، اونی هست که شما دوست دارین. حتی شاید یه روزی منو هم فدای سارا کنین… نوید از حرفام حسابی جا خورد. اینقدر که هیچ جوابی نداشت که بهم بده. من رو پس زد و گفت چرت و پرت بسه. بریم پایین پیش بقیه صبحونه بخوریم…سارا کنار نعیم نشسته بود. داشت براش تخم مرغ آب پزش رو پوست می گرفت. وقتی تخم مرغ رو گذاشت جلوی نعیم با یه لحن ملیح و مهربانانه گفت بیا عزیزم… لبخند لذت بخش نعیم از این عزیزم گفتن سارا رو دیدم. من کم به نعیم نگفته بودم عزیزم. یا هزار تا کلمه و رفتار ملوس و مهربانانه دیگه. اما خوب فهمیدم که هیچ وقت مثل سارا نمی تونم باشم. بهم ثابت شد که سارا واقعا تسلیم شده. واقعا می خواد همونی باشه که قبلا بود. حتی بیشتر. یه برده ی کاملا مطیع و حرف گوش کن. تو وجود این آدم دیگه هیچ دلیلی برای جنگیدن نبود…تو بحر سارا بودم که گوشی نریمان زنگ خورد. نمی خواست جواب بده اما وقتی به گوشیش نگاه کرد جواب داد. حتما شخص مهمی بود که جواب داد. چند لحظه گذشت. نریمان یکباره با عصبانیت از جاش بلند شد و ازمون دور شد. به نوید گفتم چش شد؟؟؟ نوید شونه اش رو انداخت بالا و گفت نمی دونم… نریمان بعد از چند دقیقه برگشت. بدون اینکه بشینه به نوید گفت همه ی چِکای شرکت برگشت خورده…نوید از تعجب چشماش گرد شد و گفت یعنی چی. امکان نداره. حتما یه اشتباهی شده… نریمان که هر لحظه عصبی تر میشد ؛ گفت حساب شرکت بسته شده نوید. از اداره مالیات ریختن تو شرکت. همه چی رو پلمپ کردن. حسابم بستن. بدبخت شدیم نوید… نوید هم از جاش بلند شد. استرس رو میشد توی وجود جفتشون دید. رو به نریمان گفت سریع با شایگان تماس بگیر. حتما یکی زیرآبمون رو زده. هر چی باشه اون درستش می کنه… جفتشون شروع کردن به تماس گرفتن. انگار هر کسی که مد نظرشون بود ، جواب تماساشون رو نمی داد. نعیم خونسرد تر از اون دو تای دیگه بود. چون هیچ وقت تو جریان کارای شرکت نبود. فقط و فقط در جریان باشگاه بود. اما نوید و نریمان هر لحظه عصبانی تر می شدن. نریمان گفت همین الان باید برگردیم. من میرم بلیطا رو برای امروز تغییر میدم. نوید تو برو با هتل تسویه کن…دنبال نوید راه افتادم. بهش گفتم چی شده نوید؟؟؟ با عصبانیت گفت چیز مهمی نیست… دستش رو گرفتم و گفتم قیافه تو ببین. یعنی چی چیز مهمی نیست… نوید دستش رو کشید و گفت برو اتاق جمع و جور کن. به تو ربطی نداره چی شده… از جواب نوید ناراحت شدم. با سارا برگشتیم و شروع کردیم به جمع و جور کردن. سارا حسابی تو فکر بود. می دونستم که داره به چی فکر می کنه. حسابی برنامه ریزی کرده بودم که سر جریان شب قبل ، حالا حالاها باهاش بازی کنم و به روش بیارم. اما به خاطر رفتار نوید عصبی شدم و حوصله ی سارا رو هم نداشتم…شب رسیدیم ایران. من و سارا همراه نعیم اومدیم خونه اما نوید و نریمان از همونجا ازمون جدا شدن. زهرا خونه تنها بود و نرگس نبود. نعیم و سارا رفتن بالا. من حسابی توی فکر بودم. یعنی این موضوع اینقدر مهمه که نوید و نریمان تا این حد ریختن به هم. زهرا ازم پرسید یکمی زود نیومدین؟؟؟ بهش گفتم آره مامان. انگاری یه اتفاقی افتاده. اما نمی دونم جریان چیه… زهرا هم نگران شد. هر چی به گوشی نوید و نریمان زنگ زد ، جواب ندادن…از استرس اینکه چی شده اصلا خوابم نبرد. نزدیکای ساعت سه صبح نوید و نریمان برگشتن. جفتشون خسته و داغون بودن. چشمای نریمان کاسه ی خون بود. کتش رو در آورد و پرت کرد روی کاناپه. نشست و سرش رو گرفت بین دو تا دستاش. رفتم نزدیکش. اومدم دستم رو بذارم روی شونه اش که با عصبانیت گفت برو گورتو گم کن مهدیس. حوصله تو ندارم…زهرا با نگرانی از اتاقش اومد بیرون. رو به نوید گفت چی شده پسرم؟؟؟ نوید با صدای لرزون گفت بدبخت شدیم مامان. بیچاره شدیم… زهرا که صداش به لرزش افتاده بود ؛ گفت دارین سکته ام می دین. بگین چی شده خب… نوید گفت وکیل شرکت فرار کرده. قبلش حسابای اصلی و فرعی رو خالی کرده. پایان مدارک فرار مالیاتی مون رو هم داده به اداره مالیات. اونا هم ریختن تو شرکت. همه چیزو پلمپ کردن. فردا بازرساشون مدارک و چک می کنن. می فهمن که چقدر فرار مالیاتی داشتیم. حسابای لعنتی هم خالیه…نریمان سرش رو آورد بالا و نا امیدانه گفت گرچه خالی هم نبود فایده نداشت. فوقش یک پنجم مالیاتا میشد. تازه بدون احتساب جریمه اش… زهرا که حسابی دستپاچه شده بود ، رفت سمت نریمان. جلوش نشست و گفت پسرم حتما یه راهی هست. با شایگان تماس بگیر. اون هر مشکلی باشه حل می کنه. بدتر از اینا رو حل کرده… نریمان گفت شایگان گم و گور شده. نه گوشیش رو جواب میده و نه در خونه اش رو باز می کنه. با ناظمی و همتی و ارجمند هم نتونستیم تماس بگیریم. هر چی نفوذ داشتیم آب شده رفته تو زمین. گیج شدم. نمی دونم جریان چیه… زهرا سعی کرد به نریمان دلداری بده و گفت حتما امروز جایی بودن پسرم. فردا حتما پیداشون میشه. اینقدر حرص نخور عزیزم…در هال باز شد و نرگس اومد داخل. وقتی ما رو دید جا خورد. خودش رو جمع و جور کرد و گفت عه چه زود اومدین… زهرا از دیدن نرگس هول شد. اومد یه چیزی بگه که نریمان رو به نرگس گفت الان وقت اومدنه؟ تا الان کجا بودی؟؟؟ نرگس آب دهنش رو قورت داد و گفت با دوستام بودم… نریمان بلند شد و رفت سمت نرگس. با عصبانیت گفت با کدوم دوست پتیاره ای تا این وقت شب بیرون بودی؟؟؟ نرگس از ترس چند قدم رفت عقب. زهرا رفت که جلوی نریمان رو بگیره اما نریمان با دست هولش داد. کمربندش رو درآورد و افتاد به جون نرگس. نرگس هر چقدر خواهش و التماس کرد فایده نداشت. نعیم از بالا اومد. دست نریمان رو گرفت و گفت از جای دیگه عصبانی ای سر این خالی نکن… نریمان با عصبانیت یه کشیده ی محکم تو گوش نعیم زد و گفت تو یکی خفه شو… نعیم اومد به نریمان حمله کنه که نوید جلوش رو گرفت و گفت برو بالا نعیم. اون روی سگ منو بالا نیار. نریمان می دونه داره چیکار می کنه… نعیم حسابی کم آورد. در حالی که دستش روی گوشش بود ، پله ها رو گرفت و رفت بالا… نریمان چند تای دیگه نرگس رو زد و زندانیش کرد توی اتاقش. من از ترس ، خودم رو گوشه ی کاناپه مچاله کرده بودم. می ترسیدم حتی یه کلمه حرف بزنم. نریمان کتش رو برداشت. موقع رفتن به نوید گفت صبح زود بیا دنبالم… نوید با عصبانیت رفت توی اتاق و در و محکم بست. این یعنی حتی حوصله ی من رو هم داشت. همونجا روی کاناپه دراز کشیدم…با سر و صدای نریمان از خواب پریدم. سریع ساعت رو نگاه کردم. ساعت یازده ظهر بود. نریمان از توی حیاط نعره میزد و فحش می داد. وارد خونه که شد صداش ترسناک تر شد. پشت سرش هم نوید وارد خونه شد. نریمان همینطور داشت به زمین و زمان فحش می داد. حتی سارا و نعیم هم اومدن پایین. هیچ کس جرات نداشت به نریمان چیزی بگه. زهرا رفت سمتش و گفت آروم باش پسرم. الان سکته می کنی… نریمان نعره زنان گفت چطوری آروم باشم؟ به یه روز همه چی داره از دستمون میره. نابود شدیم مادر من. هیچ کدومشون جواب نمیدن. فرار مالیاتی یه طرف. هر چی تخلف واردات و گمرکی هم داشتیم لو رفته. همه ی اسناد و مدارک هم به اسم من و نویده. پایان دوستای سپاهی آشغال پدر گم و گور شدن. آب شدن رفتن توی زمین. یکی با همه ی زورش بهمون حمله کرده. از جیک و پوکمون خبر داشتن. فقط اون وکیل آشغال نمی تونست این همه اطلاعات بهشون بده. تا فردا حکم مصادره ی پایان اموالمون رو میدن… نعیم با صدای گرفته گفت باشگاه چی؟؟؟ نوید گفت مگه خودت نمی دونی باشگاه به نام نریمانه…نعیم با دو تا دستش زد توی سرش و نشست روی پله ها. زهرا که گریه زاری اش گرفته بود ، رفت سمت نوید و گفت حتما یه اشتباهی شده. آره حتما… نوید با نا امیدی گفت نه مامان. هیچ اشتباهی نشده. به خاک سیاه نشستیم. حتی برای فروش املاک و زمینا و هر چی که هست هم دیره. فقط این خونه به نام شماست. بقیه اش یا به نام منه یا نریمان… زهرا روی دو تا زانوهاش نشست و شدت گریه زاری اش بیشتر شد. من مات و مبهوت مونده بودم که چی بگم. چیزایی که می شنیدم و می دیدم رو باور نمی کردم…یک ساعت تموم ، همه شون نشسته بودن و هیچی نمی گفتن. چنان خودشون رو باخته بودم که باور نمی کردم این نوید و نریمان همون آدمای قبلی هستن. سارا رفت جلوی نریمان. به آرومی گفت اجازه دارم برای نرگس یکمی غذا ببرم… نریمان با دستش اشاره کرد که می تونه. سارا رفت و در اتاق نرگس رو باز کرد. چند لحظه بعد با صدای بلند گفت نرگس نیست… نریمان دوید به سمت اتاق و با عصبانیت گفت کثافت عوضی از پنجره فرار کرده. من اینو گیر بیارم می کشمش… اومد از خونه بره بیرون که نوید جلوش رو گرفت و گفت برادر نرگس و ول کن. الان باید یه فکر درست و حسابی بکنیم. مامورا دیر یا زود میان سر وقتمون. اگه این عوضیا تا آخرش جواب ندن ، کارمون تمومه. باید فعلا یه جا مخفی بشیم…نوید و نریمان بدون اینکه بگن کجا میرن ، از خونه زدن بیرون. زهرا هم حاضر شد و رفت بیرون. انگاری هنوز امید داشت که یکی از اون آدمای با نفوذی که ازشون حمایت می کردن رو پیدا کنه. سارا رفت به سمت نعیم. دستش رو گرفت و به آرومی بردش توی آشپزخونه. جلوش کمی نون و مربا گذاشت و گفت بخور نعیم. از دیروز هیچی نخوردی. ضعف می کنی… کتری رو آب کرد و گذاشت روی گاز تا جوش بیاد. با حرص مُچ دست سارا رو گرفتم. بردمش توی اتاق و گفتم واقعا اینقدر خونسردی و برات مهم نیست که چی شده یا داری نقش بازی می کنی؟ با تو ام سارا… سارا گفت شاید این یه نمایش جدیده. نمی دونم. یا اگه هم راست باشه این مشکلو حل می کنن. نوید و نریمان همیشه یه راهی پیدا می کنن…با دستم زدم توی سر سارا و گفتم احمق توهمی. چقدر اینا رو دست بالا گرفتی تو. کدوم نمایش. مگه نشنیدی؟ هر چی داشتن تو یه سوت پرید. مگه ندیدی که نوید و نریمان فرار کردن؟؟؟ سارا هیچی نگفت. وقتی دید من سکوت کردم از اتاق رفت بیرون و شروع کرد چایی دم کردن…دستای محسن رو روی شونه هام حس کردم. داشتم بازی کردن بچه ها رو توی کوچه می دیدم. دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم چند روزه می خوای یه چیزی بگی. چرا نمیگی؟؟؟ نفس عمیق محسن رو روی گردنم حس کردم. بلاخره سکوت و شکست و گفت حس می کنم از وقتی که اون خانم پاشو توی مطبت گذاشته ، عوض شدی. از وقتی که یاس سرخ رو هم پیدا کردی بیشتر عوض شدی. من نگرانم بهار… نگاهم رفت به سمت یکی از بچه ها که موقع دویدن خورد زمین. به محسن گفتم چی از من دیدی که فکر می کنی عوض شدم؟؟؟ محسن هول شد و گفت نه چیزی ندیدم. اما… برگشتم و بهش گفتم اما چی؟؟؟ با چشمای نگرانش نگاهم کرد و گفت مطمئنی همه ی اینا برای خواهرته؟ یعنی از دست زهرا عصبانی نیستی؟ یعنی یکمی حس کینه و انتقام این وسط نیست؟؟؟ منم به چشمای محسن خیره شدم و گفتم هنوز خودمم نمی دونم. قبول دارم که از ریتم خارج شدم و کنترل احساساتم کاملا دست خودم نیست. اما همه ی تمرکزم فعلا خواهرمه. من باید هر طور شده از اون باتلاق نجاتش بدم. به هر قیمتی که شده محسن. یه بار از دستش دادم. دیگه از دستش نمی دم…زنگ خونه به صدا در اومد. نادر وارد شد و با یه لحن خاص و طعنه آمیز گفت مهمون داریم… پشت سرش داوود وارد خونه شد. لبخند زنان با من و محسن احوال پرسی کرد. نشست روی کاناپه و رو به من گفت جا سیگاری دارین؟؟؟ براش یه نعلبکی شیشه ای آوردم. همه منتظر بودیم که حرف بزنه. سیگارش رو روشن کرد و گفت بهتون تبریک میگم آقا محسن. خانم شما یه آدم به شدت باهوشه. از همون اول حدس می زدم اما بازم غافلگیر شدم. با راهنمایی دقیقی که بهمون کرد ، خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم به اون دختره رسیدیم…محسن اومد کنارم نشست و گفت چجوری؟؟؟ داوود یه پُک دیگه از سیگارش زد و گفت بهار خانم حدس می زد که نرگس تو اون خونه دیده نشه و یه جورایی تنها باشه. حتی حدس می زد که یه رابطه ی احساسی مخفیانه هم شاید داشته باشه. البته قرار بود اگه نداشت ما براش این رابطه رو درست کنیم. که خب با بررسی بچه ها مشخص شد که پای یه نفر در میونه. یکی از همین پسرای ساده که به با یه عزیزم و گُلم خام میشن. مرده خیلی زودتر از اونی که فکر می کردیم رام شد. با چهار تا تهدید و قول قبول کرد همکاری کنه. بازم با راهنمایی ای که بهار خانم کرد ، نرگس مثل آب خوردن افتاد توی دستامون. تا حالا به دکترای روانشناس اعتماد نداشتم اما حالا نظرم به کُل عوض شده…به داوود گفتم خب چیزی هم ازش فهمیدین؟؟؟ داوود سیگارش رو خاموش کرد و گفت مرده دقیقا همون دستورات و حرفایی که شما گفته بودی رو انجام داد. نتیجه اش این شد که نرگس چند روز پیش از خونه فرار کرده. مرده بردش به جایی که ما در اختیارش گذاشتیم. نرگس بلاخره به حرف اومده و به مرده گفته دیگه نمی خواد برگرده تو اون خونه… با دقت به داوود نگاه کردم و گفتم دیگه چی گفته؟؟؟ داوود از توی جیبش یه کاغذ درآورد. گرفت به سمت من و گفت فکر نکنم از خوندنش خوشت بیاد…نوشته های توی برگه خیلی ریز بود. پاشدم و رفتم از توی کیفم عینکم رو زدم به چشمم. تو همون حالت که ایستاده بودم ، شروع کردم به خوندن. نرگس برای دوست پسرش درد و دلاش رو گفته بود. از اینکه برادراش باهاش چیکار کرده بودن. به وسطای حرفاش که رسیدم از سارا هم اسم برده بود. چند تا جمله ی کوتاه در مورد سارا هم به دوست پسرش گفته بود…-نمی تونی باور کنی که چه بلاهایی سرش آوردن. مثل یه حیوون بهش تجاوز کردن. مجبورش کردن مطیع و حرف گوش کن باشه. هر بار هم که به فکر فرار افتاد ، یه بلای بدتر سرش آوردن…دوست نداشتم خودم رو جلوی داوود ضعیف جلوه بدم. همه ی سعی خودم رو کردم که ظاهرم رو حفظ کنم. برگشتم جلوش نشستم. برگه رو بهش برگردوندم. داوود برگه رو ازم گرفت و گفت خب همونطور که قول داده بودم ، همه چیزشون رو ازشون گرفتم. تا خودت نخوای هرگز نمی فهمن که از کجا و چجوری خوردن. پسر بزرگه و کوچیکه فعلا غیب شدن. آفتابی که بشن به جُرم تخلفات سنگین مالی و گمرکی بازداشت میشن. دختره هم که پیش دوست عزیزشه. می مونه پسر وسطیه. یا همون شوهر محترم خواهرتون. حالا منتظر حرکت بعدی هستیم. خب چیکار کنیم بهار خانم؟ می خوای خواهرتو ببینی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم نه. می خوام با شوهرش حرف بزنم…وقتی داوود رفت ، نادر با عصبانیت گفت از این یارو خوشم نمیاد… بهش گفتم آروم باشین آقا نادر. ما به سختی بهش رسیدیم. الانم همه جوره داره بهمون کمک می کنه. تنها آدم مورد اعتماد ابراهیم بوده و هست. تنها کسی که حریف اونا میشه. ما چاره ای نداشتیم… نادر سعی کرد آروم باشه و گفت امیدوارم این ناچار بودنی که ما رو به این یارو رسوند ، پشیمونمون نکنه…قبل از اینکه با نعیم رو در رو بشم ، رفتم پیش داوود. به پایان اطلاعاتی که نیاز داشتم رسیدم. نرگس همچنان داشت برای دوست پسرش حرف میزد و هر روز یه چیز جدید از توی اون خونه ی لعنتی می گفت. با هماهنگی داوود از محل نعیم با خبر شدم. مشغول قدم زدن اطراف باشگاه بود که جلوش سبز شدم. با دیدن من تعجب کرد. قبل از اینکه حرف بزنه بهش گفتم آقا نعیم. ما باید با هم حرف بزنیم. بهتون قول میدم به نفع خودتونه…تو یه کافه ی خلوت و دنج نشسته بودیم. نعیم همچنان کنجکاو بود که من چی می خوام بهش بگم. عینکم رو برداشتم و با خونسردی بهش گفتم آقا نعیم من کاملا در جریان اتفاقای اخیر خونه ی شما هستم. می دونم که دچار یه ورشکستگی وحشتناک شدین. برادراتون با کُلی بدهی و تخلف مالی غیبشون زده. از شانس شما چیزی به نامتون نبوده و تنها کسی هستین که میشد پیداتون کرد. من اومدم اینجا که باهاتون یه معامله کنم…نعیم با تردید گفت چه معامله ای؟؟؟ نگاهم رو جدی تر کردم و گفتم سارا رو طلاقش بده و بدش به من. منم باشگاهتو بهت بر می گردونم… نعیم از حرفم خنده اش گرفت. چیزی که شنیده بود رو باور نکرد. منم لبخند زدم و گفتم اون باشگاه درست فردای روزی که سارا رو طلاق دادی به نام خودت میشه. و دیگه هیچ ربطی به پرونده تخلات مالی برادرات نداره. آقا نعیم من می دونم که شما هیچ وقت توی اون خونه به حساب نمی اومدین. همیشه تصمیات با بقیه بوده و کسی از شما حتی یه نظر ساده هم نخواسته. نتیجه ی تصمیم های برادراتون رو هم دارین می بینین. حالا وقتشه خودتون تصمیم بگیرین. باور کنین میشد از یه راه سخت تر ، این مورد رو حل کرد. اونی که تو کمتر از 24 ساعت این بلا رو سرتون آورد ، می تونست خیلی راحت ثابت کنه که شما دارین تو اون خونه چه بلایی سر خواهر من میارین. اما من نذاشتم. دوست داشتم از یه راه بهتر این مشکل رو حل کنیم. اگه به حرفم گوش ندین ، مجبورم راه سخت رو انتخاب کنم. وقتشه برای اولین بار توی عمرتون یه تصمیم درست بگیرین…نعیم خنده از روی لباش خشک شد. چهره اش هر لحظه بیشتر شوکه میشد. به سختی به حرف اومد و گفت چطوری؟ تو هیچی نبودی. یه دکتر ساده همش. چطوری تونستی اینکارو بکنی؟؟؟ لبخند زدم و گفتم این مورد مهم نیست. چیزای مهم تری هست که باید در مورد اونا فکر کنین. سارا رو طلاق بده. بذار رسیدن من به سارا به همدیگه ، بیشتر از این به شما و خانواده تون صدمه نزنه… نعیم چند ثانیه مات و مبهوت بهم خیره شد. سعی کرد خونسرد باشه و گفت عین خودشی. اندامت. صورتت. نگاهت. غیر قابل پیش بینی بودنت. نوید و نریمان دست کم گرفتنت. خیلی هم دست کم گرفتن. اول باشگاه و به نام من بزنین ، بعد خواهرتو طلاق میدم…از جام بلند شدم و گفتم متاسفم. تو هم انگار فرقی با اون دو تا برادر کله خراب و مغرورت نداری. بهت پیشنهاد یه راه مسالمت آمیز دادم. اما خرابش کردی. جور دیگه حلش می کنم… از کافه زدم بیرون. چند قدم برداشتم که نعیم افتاد دنبالم و بهم گفت از کجا بهت اعتماد کنم؟؟؟ پوزخند زنان گفتم این مشکل توعه. مشکل من رسیدن به ساراست که حلش می کنم… نعیم چند قدم دیگه پشت سرم برداشت و گفت باشه باشه. همینی که تو میگی…از توی کیفم یه برگه بهش دادم. بهش گفتم فردا میاریش به همین آدرس محضری که برات نوشتم. با مدارک کامل. اونجا همه چی هماهنگ شده. نیازی به حکم دادگاه و این مسخره بازیا نیست. طلاقش میدی. بعدشم میری پی کارت. فردای اون روز باشگاهت برای خودته… نعیم وایستاد و گفت اون یکی چی؟ فقط دلت برای خواهر خودت می سوزه؟؟؟ منم وایستادم. برگشتم و بهش نگاه کردم. با خونسردی بهش گفتم دورادرو اون یکی رو خوب می شناسم. فکر نکنم نیازی به کمک من داشته باشه. خواهرت گفته که مهدیس خانم چه جونوریه… نعیم تعجبش چندین برابر شد و گفت نرگس؟؟؟ بهش جواب ندادم. رفتم توی خیابون و سوار اولین تاکسی ای که نگه داشت شدم…تا صبح خوابم نبرد. روز پیش روم ، مهم ترین روز زندگیم بود. یه جورایی حتی از روزی که با محسن ازدواج کردم هم مهم تر. محسن هم خوابش نبرد و اونم هیجان داشت. صبح نادر اومد دنبالمون. همه ی هماهنگی ها رو با محضر کرده بود. نعیم فقط کافی بود سارا رو ببره اون تو. چند متر پایین تر از محضر ، توی ماشین منتظر بودیم. بلاخره نعیم پیداش شد. اینقدر از استرس زیاد به رونای پام چنگ زده بودم که انگشتام خسته شده بودن. وقتی دیدیم که سارا همراهشه ، یه نفس راحت کشیدم. وارد محضر شدن. نادر پیاده شد و رفت داخل محضر. نزدیک به نیم ساعت طول کشید. نعیم اومد بیرون. سارا رو دیدم که همراه نادر داره به سمت ما میاد. از ماشین پیاده شدم. هم زمان که به سارا نگاه می کردم به سمت نعیم رفتم. وقتی بهش رسیدم ، بدون معطلی و با پایان زورم با مشت کوبیدم توی صورتش. دست خودم درد گرفت اما اهمیت نداشت. با حرص و عصبانیت گفتم می تونستم بلای بدتر از این سرتون بیارم. حیف که ریسکش بالا بود و امکان داشت خواهر خودمم توی دردسر بیفته. وگرنه لیاقت حیوونی مثل تو این نیست که راست راست آزادانه بچرخه…نعیم از ضربه ای که خورد عصبانی شد. می دونست که اگه بخواد جواب بده ، محسن و نادر هستن. با حرص گفت اگه به قولت عمل نکنی خیلی نامردی… خندم گرفت و گفتم داری با من از مردونگی حرف می زنی؟ روت میشه آدم نفهم؟ به همین خیال باش که باشگاه به نامت بخوره. احمق کودن پایان اموالتون مصادره شده. به زودی نون خوردنم ندارین. تازه بازم شُکر کن که مثل اون دو تا حیوون فراری نیستی. بازم شُکر کن که آزادی. حالا هم این آخرین دیدار ماست. اگه فقط و فقط یک بار دیگه ببینمت ، می فهمی که من اصلا شبیه سارا نیستم و به وقتش تبدیل به یه حیوونی میشم بدتر از خودتون. پس شانستو بردار و گورتو گم کن…برگشتم سمت ماشین. محسن و نادر جلو نشسته بودن. سارا عقب نشسته بود. نشستم کنار سارا. سارا همینطور بی تفاوت نشسته بود. نه خوشحال و نه ناراحت. سرش رو برگردوند و از شیشه ی عقب ماشین به نعیم که هنوز وایستاده بود نگاه کرد. با دستم صورتش رو چرخوندم سمت خودم و گفتم دیگه لازم نیست بهش فکر کنی. تموم شد. تو دیگه پیش منی…اومدم بغلش کنم که پَسَم زد. دوباره صورتش رو چرخوند به سمت نعیم. نادر حرکت کرد. هر لحظه از نعیم دور تر می شدیم. سارا تا آخرین لحظه که نعیم توی دیدش بود ، بهش نگاه کرد. بعدش هم سرش رو به سمت پنجره چرخوند و شروع کرد بیرون رو نگاه کردن. اومدم دستش رو بگیرم که محسن با دستش اشاره کرد که اینکارو نکنم. بهم رسوند که به حال خودش رهاش کنم…دو روز گذشت. سارا هیچی نمی گفت و همش تو خودش بود. محسن بهم امیدواری می داد که درست میشه. می گفت بهش حق بده بهار. یه مدت طول می کشه تا از زندگی گذشته اش بیاد بیرون…برای آخرین بار با داوود قرار داشتم. ازش به خاطر همه چی تشکر کردم. بهش گفتم اگه شما نبودین ، معلوم نبود سرنوشت خواهرم و حتی خودم چی میشد… بهم گفت در اصل باید به ابراهیم مدیون باشی. همه ی این کارا به خاطر اون بود. وقتی فهمیدم ابراهیم این همه سال به خاطر اون زنیکه و پسراش به این روز افتاده ، خونم به جوش اومد. تا چند روز حتی غذا هم نمی تونستم بخورم. ابراهیم ازم خواست که همه جوره بهت کمک کنم. در اصل برو و از اون تشکر کن… به داوود لبخند زدم و گفتم به هر حال ممنون یاس سرخ. امیدوارم دیگه هیچ وقت لازم نباشه همدیگه رو ببنیم و همه چی تموم شده باشه… داوود از حرفم خنده اش گرفت و گفت تجربه ی خوبی بود. بدم نمیاد بازم همو ببینیم. به هر حال من ازت خوشم اومده. خانم با جربزه و با جنمی هستی. سری بعد دیگه لازم نیست ابراهیم واسطه بشه. خودت مستقیم بیا پیش خودم… لبخندم رو قطع کردم و گفتم ممنون. اما همچنان امیدوارم دیگه هیچ وقت نیاز نباشه که بیام پیش شما… چند قدم برداشتم. برگشتم و گفتم راستی سرنوشت نرگس و مهدیس چی میشه؟؟؟ داوود گفت مهدیس که مثل اون دو تای دیگه غیبش زده. نرگس هم همچنان داره با دوست پسرش زندگی می کنه. تصمیم ندارم کاری به کارشون داشته باشم. مرده چند وقت دیگه ازش خسته میشه و ولش می کنه. بقیه ش هم برام مهم نیست. هر بلایی سرشون بیاد حقشونه…ایندفعه بدون ترس و نگرانی رفتم به ملاقات ابراهیم. تا می تونستم ازش تشکر کردم. براش تعریف کردم که چه اتفاقایی افتاده. داشتم ازش خداحافظی می کردم که زهرا وارد اتاق شد. من رو که دید چنان شوکه شد و وا رفت که حس کردم الانه که سکته کنه. تعادلش رو از دست داد. سریع خودم رو بهش رسوندم. کمک کردم تا بشینه. فکر کنم با دیدن من و ابراهیم به جواب همه ی سوالاش رسید. بلاخره فهمید که ریشه ی این همه بلایی که یه هو سرشون اومد از کجا بوده. وقتی مطمئن شدم سکته نکرده و فقط حالش بد شده ، بهش یه لیوان آب دادم. یه صندلی گذاشتم جلوش و نشستم. حالا نوبت من بود که بهش یه لبخند پیروزمندانه بزنم. با خونسردی بهش گفتم همیشه یه راه رابطه با این جور بیمارا هست. سخت بود اما بلاخره موفق شدم. امیدوار بودین که تو این سال ها هوشیاری شوهرتون کامل بوده باشه و تونسته باشین که با هر بار ملاقات ، زجرش بدین. خب باید بهتون بگم امیدواری تون بیهوده نبوده. شوهرتون با هوشیاری کامل هر بار و با دقت می شنیده که همسرش چه هیولایی هستش و چه کارایی کرده و داره می کنه. به هر حال الانم همچنان می تونین براش تعریف کنین. من دیگه برم و تنهاتون بذارم…دم در بودم که زهرا شروع کرد به خندیدن. یه جور خنده ی هیستریکی و ترسناک. خنده اش که تموم شد ، بهم گفت فکر کردی همه چی تموم شده؟ فکر کردی خواهرتو بردی پیش خودتو خلاص؟ فکر کردی خواهرتو می شناسی؟ حتی یه درصدم نمی دونی چه جونوری رو توی خونه نگه داشتی. حتی یک درصد هم نمی شناسیش. فعلا تو بردی. اما این اولشه. بهت قول میدم اولشه… به ادامه ی حرفاش گوش ندادم. اومدم بیرون و در و بستم…توی مسیر خونه یاد حرف محسن افتادم. اینکه من از زهرا کینه به دل گرفتم و دوست دارم تلافی کنم. بهم ثابت شد که حرف محسن بی ربط نبوده. دیدن زهرا تو اون شرایط نا خواسته خوشحالم کرد. از خودم خجالت کشیدم که چرا تبدیل به همچین آدم کینه ای شدم. محسن بهم پیام داد که شب شیفته و نمیاد. دیگه شب شده بود. خونه تاریک بود. موقع روشن کردن چراغا گفتم سارا چرا چراغا رو روشن نکردی دختر… هیچ جوابی بهم نداد. چند بار صداش زدم اما بازم جواب نداد. دلم به شور افتاد. رفتم توی اتاق رو نگاه کنم که صدای دوش حموم توجه ام رو جلب کرد. وارد سِکشن حموم شدم. چراغ حموم روشن بود. صدای دوش واضح تر به گوشم می رسید. فهمیدم که سارا توی حمومه. هر چی صداش زدم جواب نداد. نا خواسته بغض کردم و با همه ی زورم کوبیدم به در حموم. دستام خسته شد. با بدنم شروع کردم خودم رو به در حموم کوبیدن. دیگه کامل گریه زاری ام گرفته بود. اینقدر کوبیدم که تا اینکه بلاخره در حموم باز شد. همه جا رو بخار گرفته بود. چند لحظه طول کشید تا بخارا از حموم خارج بشن. سارا گوشه ی حموم نشسته بود. پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. با یه دستش پاهاش رو بغل کرده بود و با دست دیگه اش داشت سیگار می کشید. نگاهش به جلوش بود. حتی ذره ای هم سرش رو به سمت من نچرخوند. از استرس زیاد پاهام سُست شد. همونجا دو زانو نشستم و گریم شدید تر شد. سارا سیگارش رو انداخت کف حموم. از جاش بلند شد. تا حالا بدنش رو لخت ندیده بودم. حالا می تونستم رد کبودی ها و زخم های روی بدنش رو ببینم. بی تفاوت از کنارم رد شد. از توی رخت کن حوله اش رو برداشت. پیچید دور خودش و رفت…چند هفته گذشت. کل عید رو توی خونه بودیم و هیچ جایی نرفته بودیم. محسن برام یه دمنوش آورد. گذاشت جلوم و خودش نشست کنارم. موزیک مورد علاقه ام رو گذاشته بودم از گوشیم پخش بشه. محسن هم مثل من نگاهش رفت به سمت سارا که توی بالکن وایستاده بود و داشت بیرون رو نگاه می کرد. با نا امیدی پایان گفتم من نمی تونم براش کاری کنم… محسن در حالی که داشت به سارا نگاه می کرد ؛ گفت یعنی می خوای بگی تسلیم شدی؟؟؟ یه نفس عمیق آه مانند کشیدم و گفتم نمی دونم محسن. اولش خوشحال بودم که از دست اونا نجاتش دادم اما حالا حس می کنم که نمی تونم نجاتش بدم. به هیچ وجه باهام رابطه بر قرار نمی کنه. باهام حرف نمی زنه. اصلا معلوم نیست دوستم داره یا ازم متنفره. حتی به چشمام هم نگاه نمی کنه. وقتایی که باهاش حرف می خانمم ، اصلا شَک دارم که گوش میده یا نه. نمی دونم دقیقا چه بلایی سرش آوردن. نمی دونم دقیقا چی ازش درست کردن. اما اونی که الان توی بالکن وایستاده ، هر کی که هست یا هر چی که هست ، هیچ فرقی با یه مرده ی متحرک نداره. دقیقا شبیه آدمایی که زندگی نباتی دارن. من از پسش بر نمیام محسن… محسن دستم رو گرفت و گفت تو حق نداری تسلیم بشی بهار. تو می تونی نجاتش بدی. مطمئنم که می تونی…پایان فصل دومآهنگ Who Me از Ennio Morricone که در متن به آن اشاره شده Your owser does not suort the audio element.پ ن مرسی از همه ی شما عزیزان که در طول این دو فصل ، داستان من رو خوندین و تحمل کردین. ممنون از همه ی حمایتا و نقد ها. همونطور که مشخصه این داستان فصل سوم هم داره و هنوز تموم نشده. من مدتی به خاطر مشکل مهمی ، اصلا وقت ندارم که فصل سوم رو بنویسم. بین یک الی سه ماه شاید نباشم. امیدوارم زودتر زندگیم عادی بشه و بتونم بیام پشت سیستم و بنویسم. بازم ممنون از همه…نوشته ایلونا

Date: July 30, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *