…قسمت قبلاز شهوت زیاد دهنم خشک شده بود. تصمیممو گرفته بودم. ساعتمو نگاه کردم نزدیکهای 1 نصف شب بود. باید با یکی مشورت میکردم . اما آخه مشکلمو به کی میتونستم بگم؟ یاد بهزاد افتادم. منو و بهزاد 17 سال بود که با هم رفیق بودیم. مثل برادرم بود ، خیلی صمیمی و خونه یکی بودیم . بهزاد یه پسر خوش تیپ و پولدار و خیلی شوخ و با نمک بود . پاشدم یه زنگ بهش زدم .- سلام- سلام و زهرمار مرتیکه الاغ نفهم کس مغز مگه ساعت تو خونتون نداری تنه لش؟- ببخش بهزاد میدونم خواب بودی اما یه مشکلی برام پیش اومده- مردک برو یه آجیل مشکل گشا بکیر پخش کن چرا من بدبخت و اذیت میکنی؟ بزار فردا ببینم چه خاکی میتونم به سرت بریزم- بهزاد خر من الان به کمکت نیاز دارم- خر عمّه جندته بچه کونی ، باز چه گهی بالا آوردی؟ آخه من چقدر باید گند کاریای تو رو جمع و جور کنم؟ آخه من چقدر باید از جیب بخورم تا تو آدم شی؟ آخه من چقدر….دیدم حرف زدن با بهزاد بی فایدست ، گفتم – خیلی خوب بگیر بکپ فردا همدیگه رو میبینیم- کیر خر منو بیدار کردی حالا میگی باشه فردا؟ بنال ببینم چه مرگته؟- بهزاد برادر بی خیال ، بخواب نوکرتم شب بخیراینو گفتم و گوشی و قطع کردم . رفتم تو اتاق مرجان . به پهلو خوابیده بود . هزار بار باخودم جنگیدم که برم یا نرم تا به خودم اومدم دیدم نشستم لب تخت خواهرم .کار از کار گذشته مسعود خان نفس اماره کاره خودشو کرده دیگه راه برگشتی نداری زود باشاینا حرفایی بود که تو گوشم صدا میکرد دلو زدم به دریا و دستمو گذاشتم رو پهلوی سمت چپش خواب خواب بودآروم با دستم پتو رو زدم کنار واییییی خدا مرجان دامن پاش بود ، یه دامن حریر نازک یوااااااش دستمو گذاشتم رو باسنش گرمای باسنشو کف دستم حس میکردم یه نفسی از ته دل کشیدم مُردم تا اینجا رسیدم انگار داشتم بمب خنثی میکردم دستم رو باسنش بود اما جرعت تکون دادن نداشتم داشتم فکر میکردم که از کجا شروع کنم که یه دفعه مرجان چرخید و دمرو خوابید فوری دستمو کشیدم مردم و زنده شدم نفسم داشت بند میومد با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدی کارتو انجام بده دیگه الااااااااااااغ جونبا پروگی پایان دستمو دوباره گذاشتم رو باسن خواهرم چقدر نرم بود شروع کردم آروم آروم مالیدنیه دفعه مرجان یه تکونی خورد اوه اوه پس بیداره دیگه شدم گرگ پایان عیار دامنو دادم بالا و شروع کردم رفتم جلوتر 2 دستی مالیدم اما خیلی نرم بعد دستمو کردم تو شرتش از لای باسنش کسشو گرفتم بازم تکون خورد خواستم موقع سکس با خواهرم اونم همکاری کنه واسه همینم یواش خوابیدم روش و در گوشش گفتم – کستو میمالم دوست داری؟- اوهوم- دوست داری باهات چیکار کنم؟- نمیدونم- باید خودت بگی- نمیدونم- نه ، نشد بگو منو بکن- منو بکن- بگو کجاتو بکنم؟- هر جامو که دوس داریشرتشو در آوردم با کله رفتم لای کونش شروع کردن سوراخ کونشو لیس زدن زبونمو میمالیدم دور سوراخ کونش سوراخ کونش خیلی خوشگل بود اما یه کم گشاد برشگردوندم شروع کردم به خوردن کس خوشگلش وااااااااااای چه کس آبداری داشت شیرین و خوشمزه زبونمو میچرخوندم تو سوراخ کس خواهرم خیلی لذت داشت مرجان فقط نگاهم میکرد و خیلی آروم آه آه میگفت.- جووووووووون حیف این کس خوشگل نیست که میدی غریبه ها بخورن؟- تا تو هستی دیگه به هیچ کس کس نمیدم دیگه طاقت نیاوردم و پاشدم چراغو روشن کردم. دیگه زده بودم به سیم آخر مرجانو بلند کردم لختش کردم خودمم لخت شدم مرجان فقط با چشمای خمارش نگاهم میکرد خوابیدم رو تخت مرجانو خوابوندم رو خودم ، کیرمو تنظیم کردم دم سوراخ کسش با یه فشار رفت تو و مرجان یه آه حشری کننده کشید- داری خواهرتو میگای؟- آره خانم کس آره حشری من- مسعود فدای اون کیرت بشم دلم میخواد بخورمش- میدم بهت عزیزم صبر کن از کیر سیرت میکنمانقدر از کردن خواهرم هیجان داشتم و انقدر مرجان خوش بدن بود که 3 سوته آبم اومد منم فوری کشیدم بیرون ریختم رو تخت مرجان تازه حشرش بالا زده بود گفتم صبر کن برم دستشویی میام جرت میدم رفتم دستشویی و وقتی برگشتم دیدم از اتاقم یه نوری میاد. دیدم گوشیم داره زنگ میخوره تا خواستم جواب بدم قطع شد دیدم بهزاده 43 تا میس کال زده فوری گرفتمش و با اولین بوق جواب داد – کدوم گوری هستی مرتیکه؟- چی شده چرا انقدر زنگ زدی؟ دستم بند بود- دستت به کس عمّت بند بود؟ نصف شبی منو بیدار کردی ، خواب رو از چشام گرفتی ، تازه از من میپرسی چی شده؟ مرتیکه گوساله 28 ساله- آهان آهان هیچی برادر حل شد بگیر بخواب- ای کیرم تو اون کونت دیوث عمّه جنده لاشی بگو داری چیکار میکنی مسعود؟یه لحظه باز شیطون رفت تو جلدم یه فکری عین برق اومد سراغم- الوووووووووووو زنده ای؟ چی شده یابو؟- آره آره هیچی یعنی آره یه چیزی شده پاشو بیا خونه ما برات میگم- یا قمر بنی هاشم چی شده مسعود؟- حول نکن خره موضوع خیره پاشو بیا بهت میگمگوشی رو که قطع کردم. رفتم به مرجان گفتم میخوام امشب با بهزاد 2 نفری جرت بدیم پاشو برو لباساتو بپوش و تا وقتی نگفتم از اتاقت بیرون نیا مرجان هم که انقدر حشری بود که فرقی به حالش نمیکرد 1 نفر یا 5 نفر باهاش بخوابن . 10 دقیقه بعد بهزاد دم خونه بود.- سلام و شب بخیر ، نه ببخشید صبح بخیر به یه موجود مزاحم وقت نشناس- بهزاد برادر یه جریانی پیش اومده ، منم نا خواسته پام تو این جریان باز شده بهزاد فقط میخوام کاریو که بهت میگم انجام بدی نه هم نگی- نمیشه که برادر اومدیم و تو گفتی برو کون بده من باید قبول کنم؟- بهزاد دست از شوخی بردار پدر یه بار هم که شده تو زندگیت جدّی باشدیگه نمیشد لاپوشونی کرد بهزاد هم عین برادرم بود موضوع رو از سیر تا پیاز براش گفتم بهزاد هاج و واج داشت نگاهم میکرد دهنش از تعجب باز مونده بود قفل کرده بود و هیچی نمیگفت دستاش یخ کرده بود یواش یواش اخماش رفت تو هم- برادر پاشو تو اول برو یه دل سیر مرجانو بکن ، بعد من میام 2 نفری یه حال توپ میکنیمیه دفعه بهزاد قاطی کرد پاشد یه چک گذاشت تو صورتم و گفت خاک بر سرت مسعود میفهمی چی میگی بی غیرت؟ الاغ؟ یه ساعته داری کس و شر تحویلم میدی دیوث بی شرف عوضی آشغالمنم تو جوابش یه چک آبدار تر گذاشتم تو گوشش و گفتم گمشو بیرون فکر میکردم آدمی من نمیخوام خواهرم به غریبه ها بده الاغ حاضرم به تو بده اما نره زیر کسی که نمیشناسمش بخوابه حالیت شد؟- مسعود الاغ مسعود نفهم مسعود آشغال بی شرف آخه من به تو چی بگم؟- هیچی نگو فقط گمشو بیرون- مسعود من من مسعود من خر مرجانو دوست داشتم میخواستم بیام خواستگاریش میخواستم باهات در موردش حرف بزنم چرا همه چیو خراب کردی؟ مسعود چرا دنیامو سیاه کردی؟ کیرم تو این دنیادیگه هیچ صدایی نمیشنیدم اشک تو چشام حلقه زد انگار همه غمهای عالمو ریختن تو دلم چشمام سیاهی رفت و ولو شدم زمین خدای من چی داشتم میشنیدم؟ من چه حماقتی کرده بودم 2 دستی زدم تو سرم هم به خواهرم هم به بهترین دوستم بد کرده بودم خداااااااااااا بگو که اینا واقعیت نیت خدااااااااااااا منو بکش با گریه زاری اینا رو با صدای بلند میگفتم برگشتم دیدم مرجان هم از سر و صدای ما از اتاقش اومده بیرون و همه حرفای ما رو شنیده مرجان هم داشت گوله گوله اشک میریخت بهزاد هم از این گریه زاری های شبانه بی نصیب نشدبهزاد پاشد اومد سمت من و بغلم کرد گفت گریه زاری نکن مردچطوری میتونستم تو چشماش نگاه کنم؟ منه احمق با حماقتم زندگی بهترین دوستمو که عین برادرم بود سیاه کرده بودم- بهزاد؟ برو یه لیوان آب بیار لطفاًمرجان بالای سرمون بود بهزاد یه نگاهی به مرجان کرد و فوری چشمای اشک آلودشو از مرجان دزدید و پاشد رفت آشپزخونه- مسعود جون مرجان خودتو سرزنش نکن اینا همش تقصیره منه تقصیره خواهره جندته اگه بعد از ظهر من سعید رو نیاورده بودم اینجا این اتفاقات پیش نمیومدچی میتونستم بگم؟ مرجانو تو بغل گرفتم و های های گریه زاری کردم- منو ببخش خواهر منه خرو ببخش مرجان عزیزم من بهت بد کردم تقصیره منه- تقصیره هر 2 مونه هم من ، هم توبهزاد با یه لیوان آب بالای سرم بود- هووووووووی چی داری میگی به خانوم من؟ از الان گفته باشما من از اون دامادا نیستم که بزارم برادر خانمم ، اونم یه برادر خانم روان پاکی چون تو ، تو زندگیم دخالت کنه هامن و مرجان خشکمون زده بود بهزاد جمله ای گفت که اصلاً فکرشم نمیکردم بهزاد غمو از دلم دزدید تو این مدت کم که رفته بود آشپزخونه تا آب بیاره فکراشو کرده بود برق شادی رو میشد تو چشمای مرجان هم دید پاشدم پریدم بغلش کردم- بهزاد به خدا تا آخر عمرم غلامیتو میکنم بهزاد خاک پاتم به مولا بهزاد خیلی آقایی- خوبه خوبه خودتو لوس نکن انقدر هم خودتو به من نمالاز بغل بهزاد بیرون اومدم و به مرجان نگاه کردم مرجان داشت گریه زاری میکرد اما این گریه زاری ، گریه زاری شادی بود با خودم گفتم خودم خرابش کردم خودمم درستش میکنم دست مرجانو گرفتم گذاشتم تو دست بهزاد گفتم برین تو اتاق حرفاتونو بزنید بهزاد یه نگاهی به مرجان کرد و گفت با اجازه همسر آیندم ما همین جا تو اتاق پذیرایی حرف میزنیماز نجابت و آقایی بهزاد زبونم بند اومده بود هر 2 تاشونو بوس کردم و گفتم ایشا الله خوشبخت بشینسریع اومدم تو اتاقم و درو بستم . نشستم رو تختم و یه سیگار روشن کردم- خدا جون چه اتفاقاتی از عصر تا حالا افتاده بود چه اشتباهاتی که من نکردم خدا منو ببخش محبت این 2 تا جوون رو هم تو دل همدیگه قوی تر کن شکرت که همه چیو ظرف 2 ساعت به بهترین نحو حلش کردینشستم پای کامپیوترم و شروع کردم خاطره دیروز تا الان رو تایپ کردم باورم نمیشد این اتفاقات برای من افتاده باشهساعت نزدیکهای 5 صبح بود که دیدم بهزاد و مرجان در زدن و اومدن تو خدا رو شکر صورت هر 2 شون خندون و از خجالت سرخ بود- ای برادر خانم احمق و گاگول من اینجانب مهندس بهزاد مرادیان ، به همراه همسرم سرکار خانم مهندس مرجان مهرنیا ، به تفاهم کامل رسیده ایم و به تو اخطار میکنیم که دیگر در زندگی ما مداخله نکنی وگرنه من میدانم و تو و یک عدد چاقوی دست سفید زنجانی چنان پارت میکنم که تو داستانها بنویسن- مرجان جان ، بهزاد جان خوشبخت بشین ایشا الله- به تو مربوط نیستپریدم جفتشونو بوس کردم . دیگه غمی نداشتم. خدایا شکرتبهزاد یه ربعی چرت و پرت گفت و ما رو خندوند و رفت خونشون . مرجان هم که انقدر خسته بود که نرسیده به تخت خوابش بیهوش شدیه سیگار روشن کردم ، کامپیوترمو خاموش کردم ، دراز کشیدم رو تختم….یه غلطی تو تختم زدم خیلی خسته و داغون بودم از دیشب تا حالا 2 ساعت خوابیده بودمبه اتفاقات دیشب فکر کردم رویا بود یا واقعیت؟؟آخ جون جمعست میخوابم تختنوشته مسعود 28 ساله
0 views
Date: November 25, 2018