زمزمه

0 views
0%

با سلام و عرض ادب به دوستای عزیز دوستان قبل از این که اینو بخونین یه توضیحی بدم این داستان تقریبان نیمه سکسی هستش من دست به قلم خوبی ندارم اما یکاریش میکنم این خاطره بر میگرده به زمان سربازیم من پادگان جمالزاده دژبان ارتش افتادم یگانی بودم که هر روز رژه بود و خیلی خلاصه خستمون میکردن و خیلیها مشکلاتی براشون پیش اومدتو انقلاب در راه برگشت به منزل از پل عابر پیاده اومدم پایین چشمم به مامور راهنمایی رانندگی که به یک سانتافه اشاره کرد و گفت بزن بغل افتاد سانتافه هم از داخل ماشین قبضشو نشون داد در حال حرکت بود یعنی منو الان جریمم کرده منم در افکار خودم بودم که چرا جامعه ما اینطوری باید بشه که هم مردم هم دولتش همه بی جنبه هستند تو افکار خودم بودم که لباس نظامی تنم بود و نمیتونستم حتی به یک دختر هم سلام کنم چه برسه به اینکه فکری به سرم بزنه روزها گذشت و پادگان ما همه هم خدمتی های خودم مثل خودم دانشجو بودن اما به دلایلی ول کردن اومدن خدمت بعد از مدتها خدمت من حس کردم سیستم تناسلی من داره به هم میخوره یعنی دوره آموزشی هم که بودیم تو غذا کافور میریختن و باعث میشد کیر آدم بلند نشه حتی کسی کس هم جلوش بود کیرش بلند نمیشد این دولت نمیگوید شاید مشکلی برای جوانهای ما پیش بیاید بگذریم من دیدم که بیضم خیلی بزرگ شده و دور هر تخمم رگ پیچیده شده بود منم رفتم بیمارستان 501 ارتش تو خیابان اعتماده رفتم به دکتر گفتم اره اینجوری شدمو از این حرفا دکتره مرد بود اما 6 تا کار آموزش دختر داشت به من گفت شلوارتو بده پایین تا ببینم منم از خجالت داشتن آب میشدم آخه دختراش از اون شاسی بلندا که راست میکنن آدمو تو کونشون دادم پایین که من تعجب کردم دیدم اونا هم خیلی راحت دارن منو نگاه میکنن حتی خیلی راحت به دکتره میگفت کسی که سرباز باشه نمیتونه سکس کنه در نتیجه آخرش میشه این من با تایید کردن حرف دکتر خیلی تعجب کردم منظورشونو نمیفهمیدم دکتره آخرش که کارش تموم شد یک نوبت داد برای عمل واریکوسل که گفت خوب میشی چون واریکوسلت کمه بره من 2.5 بود بعد اومدم پادگانو مخم دیگه رفته بود تو کون اون دخترا وای مثل بهشت بودن یک شلوار لی و یک روپوش که تا کونش اومده بود هر چقدر فکرشم میکردم دیدم راه نداره بخیال شدم تا روز عمل سر رسید و من خابیدم منو تقریبا نیمه بیهوش کرده بودن یه چیزایی حس میکردم اما خواب بودم دیدم به کیرم همه دارن دست میزنن اما کیرم مثل گوشت اضافی بود و هیچ حسی نداشت وای خیلی درد داشت زیر نافمو بوریدن و رگهارو از اونجا دادن بالا منم خوابم برد که صبح بلند شدم دیدم اومدم تو بخش و خانوادم نشستن منو نگاه میکنن دکتر گفت ایشون یابد چند روزی تحت مراقبت اینجا بمونه منم گفتم مفتیه دیگه بیمه بره خود ارتشه بزار بمونم شب دوم یکی از همون کار آموزا تقریبا ساعت 9 شب بود اومد تو گفت آقای محمدی چیزی نمیخواهین آبی غذایی چیزی گفتم نه مرسی خیلی درد دارم گفت باید الان خوب شده باشی که گفتم نه زخمم خیلی میسوزه گفش شاید پاره شده بزار یه نگاه کنم گفتم نه اگه میشه یه مرد بیاد من آدم کم رویی هستم گفت پسر این حرفا چیه دکتر محرمه آدمه از این چیزا گفت تا اینکه گفتم باشه شلوارمو یک داد پایین اما هنوز کیرم معلوم نبود زخمم رو دید گفت نه بخیه باز نشده اما باید پانمسان عوض شه اونم باندو از این کوسوشرا اورد و شروع کرد به شستن منم از ته گلو ناله میکردم شانس 3 تا تخته بغلی هم خالی بود و فقط من اونجا بودم دختره گفت نه اینطوری نمیشه شلوارتون داره کثیف میشه باید بدم پایین تر منم قبول کردم داد تا اینکه کیرم افتاد بیرون مثل یه کیر بچه پژمورده و کوچولو شده بود منم گفتم نگاه یه زمان چه قدی علم میکردی الان چی شدی تو همین فکرا بودم که حس کردم دختره یه حالتی شده و داره ذخم منو پانسمان میکنه خیلی ناراحت و یه حالت خاصی که بعدا فهمیدم حشری شده بود گفت آقای محمدی میشه یه درخواست کنم گفتم بله گفت بیضه شمارو میشه من تو آب گرم ماساژ بدم گفتم درد داره من قبول نکردم گفت آخه مفیده اما آخرشم قبول نکردم و کلی ناراحت شد نه اینکه نخوام خجالت جلوی کل کارارو گرفت تو مدتی که من تو بیمارستان بودم خیلی با هم دوست شده بودیم همونی که میخواستم حتی کار که نداشت میومد به من سر میزد و جک تعریف میکردو میرفت من میخندیدم بخیم درد میکرد تا اینکه تو بیمارستان باهاش رفیق شدم و شماره تلمو دادماونم کار آموز بود اما باباش پولدار مثل ما نبود زیر خط فقر که ماشینمون نهایت 10 تومن پولش باشه دختره با ام وی ام میومد من که ترخیص شدم 1 ماه استلاجی گرفتم و خونه بودم تو اون روزا همش به المیرا اسمس میدادم خیلی بهش احترام میزاشتم و همش خانوم دکتر خطابش میکردم بعد به بهش گفتم تو که کار آموزی پس چرا مثل پرستارا میمونی تو بیمارستان گفت حقیقتش با پدرم مشکل پیدا کردم و نمیخواهم ازش پول بگیرم و همینجا هم پرستاری میکنم کلی پول یهم میدن منظورش 500 هزار بود که نمیدونم کجاش پولهبعد از اینکه به طور کامل خوب شدم خدمتم هم 1 ماه مونده بود تا تموم شه تو این یک ما که من از پادگان میومدم بیرون تا در بیمارستان 100 متر فاصله بود اونایی که بچه سینلخت هستن میفهن چی میگم منم میرفتم به المیرا سر میزدم یک روز رفتم گفت ارسلان بریم بیرون و یکم بگردیم گفتم کجا گفت بریم پارک لاله گفتم المیرا جان من با لباس نظامم اگه دژبان منو بگیره کرماشون شروع میشه گفت اینه مشکلت پس بیا سوار ماشین بشیم بریم سمت خونتون و لباساتو عوض کن من تو ماشین منتظرتم اگه خواستی یه دوش 5 دقیقه ای هم بگیر من هم کتابامو میخونم تا بیای منم قبول کردمو رفتیم سمت خونمون اون سر کوچمون وایساد منم پیاده شدم خجالت میکشیدم همسایه ها منو اینجوری ببینن شانسم یکی از پسرا خانوم باز محل اونجا بود و منو دید تعجب کرد که در حال قدم زدن بودم که المیرا صدا کرد منم رنگم تو محل سرخ شده بود همش داد میزد ارسلان بیا من رفتم ببینم چی شده گفت این آقا همش منو داره نگاه میکنه گفتم عزیزم این کوسخوله ولش کن من اعصاب دعوا نداشتم چون مریضم بودم نباید زیاد فشار میوردم اومدم خونه به مادرم سلام کردم داشت نماز میخوند رفتم سری یه دوش گرفتمو یه لباس خوشکل و عینک دودی گذاشتم یکمم میوه و آنیسمک(شیرین گندومک) ورداشتم و زدم بیرون اومدم دیدم صدای ضبطشو زیاد کرده و سرش تو لاکه خودشه محکم زدم رو شیشه جلو بنده خدا پرید داش میچسبید به سقف گفت ارسلان الان بیا تو ماشین چنان بوست کنم که برینی به خودت منم گفتم الکی میگه مگه میشه هنوز منو کامل نشناخته بگیره بوسم کنه که همین که نشستم اومدم درو ببندم که جلورو نگاه کنم دیدم لبش رو لپای منه آماده کرده بود منم ساکت موندم گفت نکنه بدت اومده خیلی هم دلت بخواد از این بوسه ها دیگه گیر نمیاری روژ لب زیاد زده بود تو آیینه ماشین خودمو نگاه کردم دیدم به طور کامل لپم قرمز شده دستمال کاغذی از ماشینش ورداشتم و پاک کردم دستماله صورتی شد گفتم قبل اینکه من بیام دوباره رژ لب زدی چون تازست گفت اره دلم خواست نکنه کوتک دلت میخاد گفتم المیرا جان بریم کسی منو نبینه گفت چش آقای خوشتیپ خیلی خشکل شدی تو راه خیلی صحبت کردیم و دیدم واقعا همدیگرو دوست داریم بهم گفت ببین من تازه کار آموزش شدم و اولین بیمار هم شما بودین گفتم خوبه گفت بریم فرحزاد گفتم باشه تو راه پشت چراغ قرمز وایساد منم به ماشین های بغلی یه نگاه کردم دیدن همه دارن منو المیرارو نگاه میکنن منم سرمو گرفتم پایین من آخه آدمه مذهبی نیستم اما این چیزارو از بچگی تو نخش نبودم المیرا دستشو گرفت زیر چونم و سرمو با دستش داد بالا گفت مرد باش بزار فکر کونن زنو شوهر هستیم گفتم آخه هم سنه من کمه(24 سال) هم سن تو کمه (20 سال) گفت باشه هر فکری میخان کنن بزار کنن من امروز شاده شادم و حتی اگه مشروبم باشه و تو با من باشی میخورم چشمام به پسرک آدامس فروشی که به سمت ماشین ما اومد افتاد و شیشه سمت المیرارو زد و المیرا داد پایین گفت چیه عزیزم پسرک معصوم گفت خانوم میشه آدامس بخری گفتم المیرا بستشو ازش بخر گفت پولش گفتم من میدم دیدم پسرک داره با حسرت به ما نگاه میکنه همین که پسرک رفت دور چشمانم اشک شد المیرا تا منو دید تعجب کرد گفت ارسلان چی شده گفتم هیچی اسرار کرد و یه جا که خلوت بود نگه داشت منم خاطره زندگیمو براش تعریف کردم که پدر من 15 سال پیش برشکست شد و من میومدم مثل همین بچه تا 6 ماه آدامس میفروختم اونم دیدم یکم اشک دور چشاش جمع شده و گفت الان ماشالله که خوبه خدمتت هم که تموم کردی و الان که بری سر کار چون فوق دیپلم داری بهت کار میدنو از این حرفا گفتم المیرا دردم از این نیست گفت پس چیه گفتم مرده چرا با حسرت نگامون کرد گفت من حواسم نبود گفتم مگه ما الان با هم ازدواج کردیم و خوشبختیم که با حسرت نگاه کرد گفت این به خاطر این نیست به خاطر اینه که تو ملت ما هیچ کس با هم هم تراز نیستن یاد سخن دکتر شریعتی افتادم که گفت ( دویدن حق کسانی است که نمیرسند و رسیدن حق کسانی است که نمیدوند ) خلاصه موضوع دیگه ادامه ندادیم و رفتیم تو جاده فرحزاد بودیم که چشمام به لواشک فروشی افتاد منم که عاشق چیزای ترش المیرا هم از من بدتر گفتم المیرا نگه دار من یکم ترشیجات بخرم خونم از خدا خواسته وایساد منم رفتم پیش لواشک فروشه و گفتم آقا کیلوییه گفت نه برادر سانتیه هر چقدر بخای سانت میکنم میدم گفتم 2 مترش چنده خندید گفت 18 هزار جو گیر شدم گرفتم رفتم سمت ماشین المیرا دیدم از داخل ماشین کپ کرده بود منم خندم گرفت رفتم تو ماشین گفت ارسلان چه خبره چیکار کردی این همه گفتم نمیخای خودم میخورم خندید گفت دلت میاد به من ندی گفتم نهدادم بهش یکم خورد و گفت خیلی خوشمزست اما گفتم اما چی گفت لپای تو خوشمزه تر بود گفتم بیخیال برو بالا به یه جا برسیم گفت چش رفتیم بالا خیلی خلوت شده بود دیگه خانواده تبدیل شده بود به جوانها و خیلی کم المیرا وایساد و به دورو ورش نگاه کرد و گفت میخوام اینجا دستت تو دست من باشه از ماشین پیاده شدیم روی یه تخته سنگ نشستیمو یه نگاهی به من کرد گفت ارسلان یه سوال دارم گفتم جانم گفت چرا اینطوری با من رفتار میکنی و انقدر خشکی مثل نا محرما برخورد میکنی گفتم المیرا من از شما خجالت میشکم این همه خوبی من لایقش نیست شما از چیه من خوشتون اومده که با من دوست دارین بمونین گفت مثل میزنم اگه مرده دیگه بود برای اون آدامس فروشه گریه زاری نمیکرد منم دیدم دلیلش منطقیه گفت به خاطر این الان به تو اعتماد دارم و هیچ ترسی از تو و کسی ندارم هر کاری بخوام من آزادم دستمو گرفت سمت چپ من بود بعد منم نا خودآگاه دستشو اوردم جلوی لبام و بوسش کرد و 2 دقیقه روی لبم نگه داشتم گفتم از الان میگم از صمیم قلب دوست دارم گفت ارسلان من تورو برای زید بازی اینا نمیخوام من تورا همیشه میخواهم منظورش این بود ازدواج کنیم گفتم باشه کی از شما بهتر اما ساکت شدم گفت چی شد گفتم آخه شما کجا ما کجا ما تفاهم نداریم و به مشکل میخوریم گفت مثلا چه تفاهمی گفتم شما پولداری خونتون شهرانه اما ما خونمون پایین شهره بعد گفت پایان مال و اموالم نمیشه عشق اینو گفت خوشم اومد گفت میدونی ارسلان انسان یسری نیازها داره گفتم آره میدونم گفت نه اونی که فکر میکنی نیست منظورم سکس گفتم آره خوب این هم چیزیه که خدا داده برای حال کردن انسانها اما برای همسر نه چیزه دیگه گفت آره میدونم اما خیلیا قبل از اینکه ازدواج کنن با هم رابطه داشتن و الان هم خوشبخت هستن من منظورشو سری فهمیدم چون حالش زیاد خوب نبود و همش نفس نفس میزد گفت خیلی سر شد آخه دیگه شب شده بود گفتم باشه بریم نشست صندلی شاگرد گفت ارسلان بریم تو برون ماشینو گفتم بااجازه گفت بفرمایین این سوییچ ماشینو روشن کردم ماشینه نرمی بود حال کردم باهاش اومدیم دیدم المیرا سرش به طور کامل سمت چپه و منو داره نگاه میکنه گفت ارسلان دستام یخ زده ببین با دستاش بازوهامو یکم مالش داد و دیدم آره بنده خدا سردشه گفتم المیرا بخاری ماشین روشنه الان زیاد ترش میکنم از فرحزاد که داشتیم میومدیم دیدم خوابش برد و مثل معصوما چشماش بسته و زیبایی ویژه ای بهش میداد موهاش یکم ریخته بود بیرون پاهاشم چسبونده بود به شکمش و دست به سینه خوابش برده بود زدم کنار داشتم نگاهش میکردم اینقدر نگاه کردم تا وایسادم بیدار شه که بگه بریم کجا الان چی کار باید کنم چون فردا باید میرفتم پادگان بعد صداش زدم المیرا بیدار شو اونم بیدار شد گفت چت شده گفتم الان چیکار کنیم برم کجا گفت یه چی بگم قبول میکنی گفتم چی گفت میشه فردا نری پادگان گفتم نه اضاف میخورم گفت چند روز گفتم 2 روز گفت اشکال نداره نرو گفتم چرا چیکار کنم پس گفت من یه خونه دارم پدرم برام خریده با خونه خودمون زیاد فاصله نداره یه آپارتمان نقلی گفتم باشه منم میدونستم چیکار میخواد کنه بعد رسیدیم خونه باباش از پنجره دید برقا خاموشه گفتم نگرانت نشن گفت نه پدر میدونن من درس دارم خونه نمیمونم آخه خونه ما همش شیطونیه برادرم با خانومش هم پیش ما زندگی میکنن منم چشمام رو خونه اینا مونده بود عجب خونه لوکسی گفت برو جلوتر یه کوچه هست بچیچ سمت راست منم فرمانو اجرا کردم گفت جلوی اون در سبزه نگه دار منم نگه داشتم با کون گشادی از جاش بلند شد و یه خمیازه کشید و به سمت در رفت درو باز کرد گفت به چی نگاه میکنی مگه بالا نمیای گفتم نه گفت نگمه به خاطر این گفتم نری پادگان بعد منم بلند شدم لواشک و چیزایی که از خونه اورودم رو برداشتم و به سمت راه پله رفتم و صداش زم از طبقه سوم گفت بیا بالا گفتم دزدگیرو زدم و در ماشین بسته شد رفتم بالا دیدم یه خونه خوشکل با صلیغه خودش چیده بود یه اتاق داشت که یه تخت 1 نفره هم اونجا بود تلوزیونو روشن کرد و گفت راحت باش من برم اتاق بیام وفت اومد دیدم یه شلوارک پوشیده اما خدایی لباسش استین بلند بود اما اندامش به طور کامل بیرون بود تو دلم گفتم اینو خدا بره من نگه داشته چون معلومه تک پره پسرا زرنگ تر از این حرفا هستن برای شناخت دخترا اومد بغلم نشست گفت ارسلان چی میخوری درست کنم گفتم هر چی بلدی گفت املت یا ماکارانی گفت ماکارانی گذاشت منم چون هوا سرد بود از زیر شلوار داشتم منم همونجا پیشش شلوارمو کشیدم پایین داشت منو نگاه میکرد فکر میکرد لختم و با دیدن زیر شلواری چپ چپ نگاه کرد رفت آشپزخونه هیچ وقت یادم نمیره شبکه نشنال جیو گرافیک داشتم نگام میکردم و در بازه ناسا داشتن تحقیق میکردن خیلی حال میکردن دریغ از اینکه المیرا حالش خیلی خراب شده بود دیدم اشک دور چشاش جمع شده گفتم المیرا چته گفت از خودم بدم میاد که الان به یه چیز نیاز دارم و خجالت میکشم بقیشو رفتم گفتم الان حالتو جا میارم بلند شدم نگاهش کردم چشم به چشم من داشت نگاه میکرد تا ببینه چیکار میکنم دیدم سرشو گرفت پایین دستاشو به هم گره زد رفتم جلوتر قدم خیلی ازش بلند تر بود سرشو بالا گرفت تا اینکه لبامو چسبیدم به لباش اونم با جونو دل اینکارو میکرد نمیدونم اما خیلی وقت بود از هم داشتیم لب میگرفتیم منم شونه هاشو ماساژ میدادم بازوهاشو ماساژ دادم گفتم المیرا من لایغ زیبایی تو نیستم بعد اونم سرشو گذاشت رو سینم گفت تو مال خودمی من تو بغل تو حس آرامش میکنم گفتم الان یعنی هر کاری بخواهم باهات کنم ناراحت نمیشی گفت خواهش میکنم نجاتم بده منم با لب گرفتن حرفشو قطع کردم دهنش بوی آدامساییو میداد که از پسرک خریده بودیم چونه هاشو گاز گرفتم گفتم با اجازه لباسشو در اوردم سوتین سرمه ای تنش بود در اوردم سینه هاش نمایان شد یه دفعه انداختم تو دهنم اون اهو نالش درومد 20 دقیقه این کارو ادامه دادم تا اینکه خودمم حشرم بد زد بالا شلوارکشو خیلی راهت که با یک بند مهار شد و باز کردم افتاد زمین یه شرت خیلی نازک تنش بود حس شرم میکرد اما لذتو تو وجودش حس میکردم دست زدم گفتم المیرا دیش داشتی خراب کاری کردی عزیزم خندید و هیچی نگفت منم شرتشو کشیدم پایین با تعجب کوسشو دیدم بوی لزجی میداد مثل وایتکس من خیلی دوسش داشتم گفتم المیرا میشه بریم اتاق گفت باشه خوابید روتختش منم گفتم میخوام بوخورمش اونم از خدا خواسته قبول کرد رون پاشو خوردم لیس زدم گاز گرفتم بعد نگاهی انداختم به کوسش واقعا زیبا بود زبون کوچیک زدم دیدک یه حالتی شد بعد محکم شروع کردم به خوردن لیسی میزدم که سگ پیشم سوت میکشید کسشو باز میکیردم تا زبونم بره داخل تر از اونجایی که دیش در میاد یه گاز کوچولو گرفتم داش دیونه میشد همش سرمو میکرد تو کوسش فشاری میداد که نفسم بند میومد گفتم برگرد گفت چی شد ناراحت شدی محکم داد زدم گفتم برگرد نشنیدی بیچاره ترسید نمیدونست چیکار میخوام کنم برگشت به شکم خوابید منتظر بود چیکار میکنم دوباره زبونمو به سمت سوراخ کونش نزدیک کردم شروع کردم سوراخشو لیسیدن مثل این که تو آسمونا بود اهی میکشید از شدت لذت که گفتم اروم تر کسی میفهمه یکم خودشو جمع کرد دوباره لیسیدن کونش بوی خاصی میداد گفت ارسلان کیرتو هنوز ندیدم گفتم چرا دیدی گفت دکتر محرم آدمه پس بزار ببینمش منم لباسامو کندم شلوارمم دراوردم سریع همرو درآوردم کیر سیخ شده منو دید گفت بی جنبه گفتم المیرا با این همه کس لیسی میخوای کیرم بلند نشه گفت جاننننننم جیگری تو بده به من بعد آروم کیرمو گرفت گفتم مواذب باش من عمل کردما فشار نیاری زیاد گفت چش من دوست ندارم همسر آیندم زیاد ساک بزنه به خاطر همین سریع گفتم بسه دیدم ناراحت شد نمیدونستم اینم جزو نیاز دختره که ساک بزنه دوباره دادم ساک بزنه گفتم آب من زود میادا دیگه ادامه نداد گفتم از عقب یا جلو گفت مردم تویی اگه دوست داری پاره کن اگه نه که ریشو قیچی دست خودته گفتم آنال ؟ گفت آره حاظرم برای تو هر دردی بکشم منم گفتم روغن مایع داری گفت آره رفتم آشپزخونه پیداش کردم اومدم مالیدم دم سوراخش انگشتمو آروم کردم تو اه بلندی کشید گفت درش بیار گفتم چی شد هیچی نگفت دوباره دادم داخل نگه داشتم دهنشو بسته بود اما هوم میکشید صورتش سرخ شده بود به سختی داشت تحمل میکرد کم کم آروم شده بود فهمیدم جا باز کرده یه انگشت دیگه هم باز دادم تو دوباره هوم بلند تر کشید و کم کم آروم شد یکم عقب جلو کردم دیدم اه لذت داره در میاره گفتم تومه سختیش انگشتمو کشیدم بیرون سر کیرمو گذاشتم رو سوراخش خیلی چرب بود سرش رفت اما یکم داخل شد بازم هوم کشید وایسادم(اینکارا 20 دقیقه کشید) تا باز کرد کیرمو دادم تو دیدم همه کیرم توشه تازه حالش داشت شروع میشد که منم عقب جلو کردم اما سریع آبم اومداین داستان ادامه داردنوشته ارسلان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *