زندان مهربونم (۱)

0 views
0%

داستان گی می باشد …حس نابی این منم تموم شدم از این زندان مهربون ؟زندان مهربونه اسم بهزیستی من بود اونجا همون زندانیه که ادماش خیلی مهربونن ،اونجا همون جایی هست که من درس خوندم …اونجا برای من تلفیقی از خواستن ها و نخواستن هاست نبودن ها ونشدن ها …اسمم عرفانه شاید وشاید قبل خوندن این داستانم واجب باشه بگم من نویسنده همون داستان «زندگی تلخ من وعلی »هستم .علی برادرمه …من بزرگ شدم که میتونم از زندان مهربونم برم بیرون ؟اما من دوس دارم همیشه کوچیک بمونم آخه کوچیکا خوردنین علی اومد سمتم ،حس خوشحالی تو چشاش ،لبخندش ،نفس نفس زدناش ،حرفاش میتونم ببینم ..‌‌‌‌یه لحظه صبر کن تصورتو ببر بالاتر …من تااینجا نه گی ام نه بچه کونی …من همون ادمیم که از بچگی با فکر همون تجاوز بزرگ شده من همون عرفانم …به منطقم که هیچ، به فکرم که اصلا،به عقایدم شاید اما قطعابه احساسم توهین میشد اگه رفتاری جز این از علی می دیدم .من نمیخام به احساسم توهین بشه من یبار تو ۱۳سالگی طعم تلخ نداشتن منطق ،نداشتن فکر و شاید نداشتن عقاید دینی وانسانی رو توسط چند تا آدم تجربه کردم اما میگم قسمت شیرین این تجاوز همون قسمت دیونه کننده حس نابمه همون حس علاقه به همجنس خودم.اره من ۱۸سالم شده ،از بغل ها وبوسه های برادرانه علی که بگذریم میرسیم به قسمت فانتزی خودم ….انگار به جز علی یه نفر دیگه داره میاد سمت ما….بهم دست میده و می‌خنده و احوال پرسی می‌کنه اما من همون پسر خنگ و هاج و واج موندم همون سلام ومیگم …و برای بقیه جملات قفل میشم علی میگه دوستمه وهم خوابگاهیم یه لبخند من کافیه که بهش بفهمونه بسه دیگه انقد بامن حرف نزن من تو جمله بندی به جواب دادن به تو یکی خیلی ضعیفم ،لطفا بفهم لبخندمو ودیگه چیزی نپرسمیرسیم به خونه علی …راستی علی ۱۸سالش شد چجوری خودشو جمع و جور کرد تو این شهر غریب و شلوغ ؟یا نه ….یامن خیلی دست و پا چلفتیم عرفان کفشاتو دربیار بیا تو …یه لحظه شوک شدن و قیافه ی خنگولانه ی من کافی بود تا همه دوستاش بفهمن که من چقد از دیدن همه شما تعجب کردم ودارم کم کم شاخ درمیارم .یکی اومد جلو و بهم دست داد وحتی بغلمم کرد …+خوشحالم می‌بینمت پسر،نمیدونی علی چقد ازتو تعریف کرده می‌دونم روزای سختی داشتی اما بالاخره آزادیت مبارکه دیگه یه حس تلخی همون لحظه گرفتم قیافش خوب نبود اما پر از مهربونی واحساس بی خودی بود که داشت بهم القا میکرد …عادت داشتم وقتی یکی برام ناشناس بود و تااین حد باهام صمیمی میشد در عرض یک ثانیه ساعتای خونتون ،دلم میخاست خفش کنم البته از نوع خودم .نگاهم به یه پسر افتاد که اومد سمتم و فقط بهم دست داد چقد قیافه خوبی داشت، جذش شدم خیلی خیلی وخیلی …حالا این چرا بغلمون نکرد؟؟خیلی ممنون ازت که به حسی که هنوز از من نمیدونی احترام میذاری تقریبا پنج نفر نه خودمو و علی موندیم ما هفت نفریم ….اره همین درسته عرفان ..‌..از رفتار علی تعجب کردم چقد شاد و شنگول بود پیش دوستاش …انگار همون علی نبود که تو زندان مهربونم به دیدنم میومد …همونجا یه رفتارای دور از انتظار از علی ودوستش دیدم همون دوستی که منو جذب کرده بود با رفتار سنگینش و قیافه جذابش نمیتونم بگم این رفتارا باعث نشد که فکر نکنم علی هم گی شده یانه ؟برحال منو و علی قربانی تجاوز بودیم شاید علی بیشتر و بدتر ازمن اونا باهم دیگه شوخی میکردن و میخندیدن ومنم باز، همون پسر خنگ بودم که فقط تماشای دیونه بازیای چن تا پسر بود البته این پسرا برا من همون جنس مخالف شمارو دارن ،چون همه چیز از یه حس سرچشمه میگیره …حالا بهم بگو شما تو این جمع دخترونه باشی و همزمان پسرم باشی دردت نمیگیره؟می‌دونی دردت میگیره هم از پایین تنت ،هم از بالاتنت …البته پایین تنت حس ناب و پروازو داره اما بالاتنت خجالت می‌کشه و ناتوان هست از بیان کردن خجالتش پیش همجنسش …البته ببخشید پیش جنس مخالفش…شایان میگه عرفان حرف بزن صداتو بشنویم پسر …علی این داداشت نمیخاد حرف بزنه ؟همزمان با خنده .هادی میگه اذیتش نکنید بچه ها و همزمان یه نگاه تعجب آمیز به من می‌کنه و لبخند هم رو چهرشه …همون پسر جذاب حالا غیرت علی چپ می‌کنه مگه من مرده باشم بذارم داداشمو اذیت کنن …شب میشه و وقت خواب …همزمان سه تا تختخواب هست یعنی سه تای اینا همیشه رو زمین میخوابیدن؟یعنی منم باید رو زمین بخوابم ؟وای نه آخه من به تخت زندان مهربونم عادت کردم حتی بالشمو هم آوردم از اونجا …نه امکان ندارهمن امکان نداره از چیزایی که عادت کردم دست بکشم پس باید رو تخت بخابم . برادر جانم لطفا بگو بهم این تخت مال امشب توعه عرفان .لطفا بگو می‌دونی که من عاشق همین دلخوشی های کوچیک و بی شعور خودمم …بالاخره تخت سهم من میشه البته نیاز به تقلای بیش از حد درونم نبود ،اونا خودشون یه تختم برا من آماده کرده بودن با بالش وپتوش …اما من بالش وپتورو میزارم زمین با اجازه برادر جانم ،اخه من خودم پتو و بالش خودمو دارم .حالا درسته این تخت هیچ حس مالکیتی نسبت به من نداره و نخواهد داشت اما خب کاریش نمیشه کرد …صبح که میشه من باید بفهمم تو اون خونه اضافیم و من به خوابگاه اونا تعلق ندارم آخه خودشونم بخان ،مدیر خوابگاه این اجازه رو نمیده …متنفرم از بعضی قانون های الکی دنیا .دعوا شده اره دعوا شده یعنی بخاطر منه؟وای بخاطر من دعوا شده …دارن سر این دعوا می‌کنند که چرا پسر نوجون وارد اتاق خوابگاهشون شده آخه اونجا خوابگاه دانشجوییه ومخصوص دانشجوهای همون دانشگاه حالا هر چقدم علی بگه ایشون یعنی من ،برادرمه ….اونا حرف خودشونو میگن …وقت ترک این اتاق رسیده …عرفان اینجا جایی براتونداره باورم نمیشد علی خونه گرفته بود از قبل …وقتی وارد اتاق شد با محمد بحثشون شد .حالا این علی بود که حرف میزد ببین ممد به جهنم بزار هر گهی میخورن بخورن من خونمو گرفتم از اینجا هم دارم میرم هر کدومتون میخاید با من بیاین …خسته شدم از این خوابگاه اره منم خسته شدم علی ،اروم باش علی من هنوزم که هنوزه می‌دونم تو چقد خسته ای …مثل همون وقتایی که شیشه پاک کنو از دستم می‌گرفتی و میگفتی تو برو بشین من پاک میکنم شیشه های ماشینارو …مثل همون وقتایی که اون یهیی عوضی انقد کتکت زد که خسته ترم شدی…تو هرکاری بکنی من مطیع توام…. من همین الانشم مطیع توام زندگی من …اینا حرفایی بود که تو دلم میگفتم و بازم خنگولانه تماشای بحث اون دوتا .هادی تنها کسی بود که به من وعلی ملحق شد برا بیرون رفتن از اون خوابگاه خراب شده …علی می‌گفت خوب شده اجاره اون خونه تنهایی به گردنم نمی افته و سعی داشت بهم بفهمونه خوشحالیش بخاطر اینه .اما من میدونستم که از اومدن هادی برا چی خوشحاله اما چرا دروغ بگم ؟…نه اون زمان نمی‌دونستم .رفتن به یه خونه جدید چقدر خوبه مخصوصا وقتی می‌دونی قراره هم خونه هات برادرت و یه پسر جذاب باشه ؟رفتیم اون خونه ،یکم که یخم پیش هادی باز شد دیگه کنجکاوی هام شروع شد …همیشه من باید تو اتاق میخابیدم و اون دوتا توی حال …انگاری پدر مادر منن …نه ببخشید نباید این حسو به دو تا کلمه مقدس تشبیه میکردم …بااین که پدر مادر خودم خیلی بد بودن ،مادرم باعث شده بود من انگشتای پامو کامل نداشته باشم تو بودی متنفر نمیشدی؟انقد کنجکاوی کردم که علی مجبور شد همه چیو بگه …چون خودم اون حسو همیشه تو وجودم داشتم کامل درکش میکردم اما بازم من بودم و غیرت برادرونه من سربرادر بزرگم …داداشی که چهار سال ازم بزرگتر بود …داداشی جانم لطفا این حسو داشته باش پیش خودت و به منم اجازه داشتن این حسو بده ؟از اون موقع دیگه مزاحمشون نمی‌شدم شبا ،همیشه سعی میکردم دشوییمو قبل خواب برم تا وسط شب دشوییم نگیره …من بودمو وحس نیاز عمیق و شدید به داشتن یک همجنس ،به داشتن یک عشق ،به داشتن یک بکن …آخه من همیشه تو خود ارضاییم مفعول میشدم …این حسا برا کی ادامه داشته ؟قطعا برا من و برادرم ادامه داشته و خواهد داشت …البته برادرم فقط مفعول نیستتا داستان قبلم خونده نشه نمیشه ونمیشه حس گی شدن من و برادرم اونقدرا براتون واضح و عمیق باشه که بشه باتک تک سلول ها و وجود خود آدمیزاد درک کرد . این حس گی بودن را باید چشید و چشید تا نچشی نه حرف منو میفهمی نه حرف هیچ یک از همجنسگرا هارو ….من زمانی چشیدم که به زور زیر چن تا مرد بودم این اولین سکس من و وحشتناک ترین، بی رحمانه ترین ،لذتبخش ترین سکس من بود.اره اون سکس هنوزم که هنوزه داره بهم میگه به زورم که شده باید زیر یه مرد بری ودوباره اون حسی که از بچگی دوس داشتیو ،دوباره ودوباره این بار با حس ناب خواستن و عشق تجربش کنی ….اون روزا فقط مشغول درس خوندنم بودم اره من باید کنکور قبول میشدم من پسر درسخونی بودم ،هنوز وقت این فکرا نیست …باید صبر کنی پسر باید صبر کنی ….ادامه دارد …نوشته عرفی

Date: January 17, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *