زندایی مطلقه من

0 views
0%

من اسمم آرمان هستش و الان حدود 26 سال می کنم. یه چند وقتی بود که با این سایت آشنا شدم و تصمیم گرفتم داستان خودم رو هم براتون بزارم ببخشید یکم طولانیه ولی خوب باید در جریان بیفتید ….من بچه خوزستانم و از نظر بدنی هیکل رو فرمی دارم چون هم قدم بلنده و هم رزمی کارم و الانم مربی باشگاه ورزشی ام در کنار شغل اصلیم.همه قشنگیه قیافم به چشمای عسلیمه که توی پوست آفتاب خورده جنوبیم خود نمایی میکنن ولی کلن چون خانواده نسبتاً مفرهی بودیم خیلی به لباسام اهمیت می دادم و برای تیپم ولخرجی می کردمحدود 7-8 سال پیش دایی من از زنش جدا شد. طرفای کنکورم بود، من با زنداییم خیلی جور بودم و اختلاف سنی مون هم طوری بود که زیاد ازم بزرگتر نبود حدود 7-8 سال (آخه خود داییم با من 12 سال اختلاف سنی داره). زندگیشون کوتاه بود فکر کنم 2 سال با هم زندگی کردن دلیل اصلی اختلافشون هم میشه گفت این بود که خانم داییم اصولاً به عقاید اسلامی زیاد پایبند نبود. اونم بعد دو سال از داییم جدا شد و مهریه توپی (حدود 1200 سکه) از داییم گرفت رفت. داییم هم تخمش نبود چون تو میدون بار اهواز حجره داشت، مثل بابای خودم.از نظر قیافه و هیکل خانم داییم خیلی به خودش می رسید و هم قدش نسبتاً بلند بود حدود 180 بود قدش و در نتیجه هیکل توپی داشت.خدایی دو سه بار به داییم حسودیم شد و به حماقتش می خندیدم که عجب مالی داره و میخواد طلاقش بدهمن تو کنکور آزاد تهران رو اولویت اولم زدم و دانشگاه تهران قبول شدم البته آزاد. دلیل تهران زدنم این بود که میخواستم برم یه شهر دیگه، که هر کاری که خواستم کنم و کجا بهتر از پایتخت ایران تو تهران هم یه آپارتمان پدرم خرید که هم داشته باشه به عنوان یه پس انداز و هم من برم توش تا درسم رو بخونم. با هزار بدبختی هم راضیش کردم که برام یه ماشین بگیره و از اونجایی هم که بنزین مثل الان سهمیه نبود یه پژو 405 موتور 2000 عنابی گرفتم که اونوقت واسه خودش ماشینی بودیه 1 سالی از درسمون گذشته بود، که یه روز مهمونی عقد یکی از فامیلامون بود که من به عنوان پسر ارشد پدرم () و به نمایندگی از ایشون دعوت شدم که به جای خانواده خودم برم تا انشاالله پدرم اینا واسه عروسی خودشون تشریف بیارن. خود پدرم حال و حوصله این کارا رو نداشت انداختش گردن من بدبخت منم اونروز که تو آبان ماه بود حدودای ساعت 7-8 شب راه افتادم که برم. تو ماشین اعصابم خراب بود چون من حوصله این مراسم های رسمی رو نداشتم.وقتی رسیدم بعد از عرض تبریک خدمت پدر عروس و آشنایی با خانواده داماد، وارد شدم. وقتی که وارد سالن شدم داشتم اطرافو دید میزدم که شاید یه آشنایی ببینم و برم پیشش بشینم که تنها نباشم. داشتم می گشتم که یکی منو صدا زد آرمان نگاه کردم دیدم ببببببهههههه این که خانم دایی خودمونه. ولی عجب جیگری شده بود یه لباس شب بادمجونی رنگ آستین حلقه ای تنش بود و خدایی یه لحظه آب از لب و لوچم سرازیر شد. وقتی رسید پهلوم گرم باهام سلام و احوال پرسی کرد و شروع کردیم به حرف زدن. کل اونشب پیش هم بودیم و آخر سر هم شماره خونه من رو گرفت چون من اونوقت هنوز موبایل نداشتم موبایلها تازه اومده بودن.دو سه هفته بعد، پنجشنبه شب بود و من از دانشگاه اومده بودم، نگاه کردم دیدم ساعت حدود 5 عصره گفتم یه دوش بگیرم بعد بزنم بیرون آخه فردا جمعه بود و حال میداد کلن، هنوز یادمه تو حموم بودم که تلفن زنگ خورد من هم با کلی فحش و ناسزا خدمت تلفن که الان موقعی بود زنگ خوردی؟ یه حوله پیچیدم دور خودم و جوابش دادم-الو- الو سلام آرمان جان – ببخشید به جا نیاوردم شما؟- پدر منم میترا – به زندایی جان چه خبر؟- نمیخواد اون دایی مضخرفت رو یاد آوریم کنی میتونی بهم بگی میترا البته ببخشید به دایی جونت این جور میگم ها- چشم میترا خاموم دیگه که گفتین بفرمایید؟ امر؟- اگه امشب کار نداری با هم بریم بیرون-چشم شما امر کنید کجا بیام دنبالتون؟- من روبروی سینما آفریقا منتظرم با ماشینم بیا. باشه؟- عالیه من ساعت 8 اونجام.بعد رفتم حموم و آماده شدم که برم کلی هم تیپ زدم اخه نه این که زنداییم خیلی با کلاس بود منم میخواستم جلوش کم نیارمساعت 8 وقتی رسیدم اونجا خانم داییم با 2 تا از دوستاش اومده بود، بعد اروم اومد بهم گفت عیبی که نداره؟ مگه میشد بگم نه گفتم نه پدر چه عیبی داره رفتیم پارک و بیرون شام خوردیم و یکم چرخ زدیم بعد دوستاشو پیاده کردیم زنداییم ( دیگه میگم میترا) رفتم که هم میترا رو برسونم هم خونش رو یاد بگیرم خونش طرفای میدون آرژانتین بود. تو راه فهمیدم بعدطلاق اومده تهران و این خونه رو گرفته الانم کارمند یکی از بانک ها شده و کلاً وضعش خوبه و تنها هم زندگی میکنه. وقتی رسیدیم گفت اگه خانوادت بدشون میاد با من بگردی و خودتم معذبی و نمیخوای بهم بگو؟ گفتم اگه میخواستم بفهمن با کی میگردم که نمیومدم تهران اونم خندید و رفتاز اونشب به بعد خیلی با زنداییم میگشتم، حتی خرید هم که میخواستم برم با اون میرفتم. تا اینکه یه هفته 23 روز تعطیلی بود و خانم داییم از طرف دوستای اون شب دعوتم کرد که به همراه دوستاش بریم شمال تفریح آخه اونشب خیلی شوخی کرده بودم و بهشون خوش گذشته بود، اول گفتم اونا خانوادگی میرن خوبیت نداره ولی خانم داییم گفت همه خانم و شوهر جوونن فقط یکیشون یه بچه 2 ساله داره منم گفتم بریم.رفتیم کلاردشت و یه ویلا بزرگ اجاره کردیم و هر کی یه سهمی از کرایه میداد سهم من و خانم داییم رو هم حساب شد که زنداییم حساب کرد. خیلی خوش گذشت و اونا هم از من خوششون اومده بود چون کلاً آدم ضد حالی نیستم البته حدم رو هم رعایت میکردم.شب اول هم زنونه مردونش کردیم و ما مردا تو پذیرایی خوابیدیم ولی شب دوم طاقت نیاوردن دور از هم بخوابن هر کدومشون چپیدن با زنش تو یه اتاق، در نتیجه من بایستی تنها میخوابیدم که زنداییم من رو برد تو اتاق خودش و تشکم هم رو زمین پهن کرد و من اونجا خوابیدم کلی حرف زد بام، بعد یه دفعه گفت تو این 1 سال با دختری نبودی؟ منم الکی گفتم یکی بود ولی دیگه باش نیستم. گفت چرا؟ تو که هم هیکلت خوبه هم تیپت. گفتم آره ولی خوب دیگه انگار نمیخواست بام باشه. اونم گفت خیلی هم دلش بخواد…. کاش من جای اون بودم و تو رو داشتم…. جا خوردم ولی دستو پام گم نکردم گفتم کاش… و پتو رو کشیدم روم و دیگه حرف نزدیم. فردا شبش هم برگشتیم تهران.دو هفته بعدش 5شنبه خانم داییم زنگ زد و شام دعوتم کرد خونش. میدونستم خانم داییم بدش نمیاد باهام سکس داشته باشه ولی من اصلاً میترسیدم بهش چیزی بگم واسه همین رفتم حموم تمیز کردم که اگه شب خواست یه اتفاقی بیفته مشکلی نباشه. شب وقتی رسیدم و وارد خونه شدم… خشکم زد، خانم داییم رو ندیدم هان از بوی قورمه سبزی خانم داییم وقتی اومد دیدم به خودش رسیده و کسی رو هم دعوت نکرده بیشتر امیدوار شدم به اینکه اونم میخواد. یه تک پوش آستین کوتاه قرمز تنش بود با یه دامن معمولی البته همیشه که من اونجا بودم یا اون خونم بود اینجور بود. موهاش رو ولی رنگ کرده بود اونشب… اسم مدلش رو نمیدونم ولی چند تا از موهاش رو سفید (یخی) کرده. اول ازم پرسید موهام قشنگن؟ منم شیطونی کردم گفتم بستگی به سرویس امشبت داره که ازت تعریف بدم… یکم هاج و واج نگام کرد منم گفتم منظورم اینه که بستگی به غذات داره… اونم خندید وگفت امشب یه سرویسی بت بدم …شام رو خوردیم و میز رو کمکش جمع کردم. خیلی خوشمزه بود… بعد شام نشستم پای تلویزیون رو مبل، اونم با دو تا چایی و چند شیرینی اومد کنارم نشست… خیلی بهم نزدیک بود یه 30 دقیقه ای حرف میزدیم تا حرف کشید در مورد دوست دختر و دوست پسر، یه دفعه بهم گفت ببین آرمان منظورت از اون کاش که گفتی اونشب چی بود؟ دیدم تیکم گرفته ولی جوابی ندادم خودش ادامه داد ببین آرمان….من…من خودت میدونی دو ساله جدا شدم و… تو ای….این مدت… دیدم داره مِن و مِن میکنه اونم روش نبود به من بگه چی می خواد ولی کاملاً از حول کردنش معلوم بود که میخواد بگه، ولی میترسید خوب طفلی دو سال بود سکس نکرده بود تازه مزش رو هم چشیده بود… منم گفتم یا تمومش میکنم یا به گا میرم و رفتم دستش رو گرفتم به چشماش خیره شدم و گفتم خیلی دوست داشتم و هنوزم دارم….صورتم رو بردم نزدیک صورتش خودش اومد لبم رو گرفت و لباشو رو لبام گذاشتم زبونش رو تو دهنم چرخ میداد و مزه رژ لبش رو هم میتونستم حس کنم، نفس نفس زدنش داشت شروع میشد حرارت نفسهاش رو حس میکردم یه دفعه لبش رو جدا کرد و گفت ممنون که درکم کردی…. منم شروع کردم به خوردن گردنش و دست کشیدن تو موهاش و با یه دست دیگم با سینه هاش بازی میکردم… بعد دستامو گذاشتم زیر پاهاش و بلندش کردم بردمش تو اتاق خواب قبل از این که کاری کنم و رو تخت بود و منم روش بودم با لحن جدی گفتمش با کسی بودی یا هستی تو این دو سال (میخواستم مطمئن شم که فقط مال خودمه)؟ گفت نه به حون دوتامون…. و لبشو رو لابم گذاشت و بازم شروع کردم به خوردن و در عین حال سینه هاش رو میمالوندم. بعد تی شرتش و ستوتینش رو در اوردم و شروع کردم به خوردن سینه هاش داشت کیف میکرد بعد شلوارش رو از پاش بیرون کشیدم دیدم شرتش خیسه درش اوردم دور کسش رو اول با یه دستمال تمیز کردم بعد شروع کردم به خوردن، خیلی بدم میومد ولی میخواستم یه حال اساسی بهش بدم…. کسش تمیز بود و اونم به خودش رسیده بود با چوچولش بازی کردم و اونم هی آه و ناله میکرد و داشت از لذت میمرد…. تا اخر سر با یه آآآآآآآهههههههههه بلند ارضا شد و از کسش یکم آب اومد که اونو دیگه نخوردم…یه 5 دقیقه ای گذاشتم تا به خودش بیاد و کنارش خوابیدم بعد روش رو کرد به من و گفت حالا نوبت منه و اومد روم خوابید اول پیراهنم رو در اورد بعد شلوارم رو بار شرتم کشید پایین بعد شروع کرد به خوردن کیرم … خوب ساک میزد و با حال بود منم داشتم حال میکردم بعد سینه هاش رو گذاشت سر کیرم و هی بالا پایین میکرد مالیدن سینه هاش به کیرم خیلی بهم حال میداد… بعد خودش اومد نشست رو کیرم…. وای چقدر حال میداد آه و اخ های اون با صدای تالاپ تالاپ تلمبه زدن و منظره بالا پایین رفتن سینه هاش من رو داشت دیوونه میکرد یه 2 دقیقه ای اینطور بود که گرفتمش خوابوندمش رو تخت و پاهاش رو دادم بالا و شروع کردم به کردن … کسش نسبتاً تنگ بود و ساییده شدن کیرم به کسش آخر لذت بود باز صداش رفته بود بالا… یه 2 دقیقه هم اونطوری تلمبه زدم که دیدم دوباره ارضا شد منم داشت آبم میومد ولی سریع کشیدم بیرون که یه تجدید قوا کنه که شاید اینبار از کون بکنمش. خوشبختانه آبم نیومد ولی اون بیحال بود خوابیدم روش و شروع کردم لب گرفتن ازش بعد دم گوشش گفتم میشه یکمی هم از عقب؟ گفت دوست ندارم ولی چون خیلی تا حالا خوب بودی دلت رو نمیشکونم، آروم، باشه؟ گفتم ای به چشم پریدم یکم با کرمو این چیزا چربش کردم و اول یه انگشت بعد دو انگشت کردم معلوم بود دردش میاد چون هی میگفت دارم میسوزم …آآآآییییییی… بسه منم آروم کار میکردم که دیدم گفت تمومش کن یه بار درد بکشم منم آروم سر کیرم رو گذاشتم دم کونش و آروم هلش دادم تو دیگه تقریباً داشت جیغ میزد ولی من کار خودم رو میکردم…. یکم که تا نصفه یه دفعه هل دادم تو و اون یه جیغ بلند نسبتاً بلند کشید و التماس میکرد تموم کنم منم کار خودم رو میکردم یه کم که گذشت آروم تر شد و هی میگفت تندتر تندتر بزن…. بزارش تو کونم… تندتر… آآآههه… دیدم تحریک شده شروع کردم تندتر تلمبه زدن و با یه دستم هم کسش رو میمالوندم اصطکاک کیرم با دیواره کونه تنگش خیلی حال میداد…. یه دو دقیقه ای تلمبه زدم که اون یه آه بلند کشید و ارضا شد منم تند کردم و چند ثانیه بعدش آبم اومد همه آبم رو توش خالی کردم و همونطور روش خوابیدم و خوابم گرفت….فردا صبحش بیدار شدم دیدم هنوز لختم یه چیزی پوشیدم و رفتم بیرون دیدم داره میز صبحانه رو میچینه گفتم سلام گفت سلام آدم خوب آلو… تا یه دوش بگیری چایی هم آماده میشه وقتی داشتم میرفتم سمت حموم دستم رو گرفت رومو برگردوند و گفت ازت ممنونم دیشب واقعاً عالی بود… مرسی . و یه بوس از لبم برد و منم رفتم حماماز اون شب به بعد ما تقریباً تا پایان تحصیلات دوره کارشناسیم با هم بودیم تا اینکه یه ترم مونده به پایان تحصیلاتم عروسی کرد و هنوز من خونشون رفت آمد دارم ولی به عنوان یه دوست صمیمی. شوهرش مرد خوب و با حالیه و باهاش خیلی جورم و هیچ چیز در مورد من و اون نمیدونه و ما هم بعد از ازدواجش دیگه با هم سکس نکردیم ولی همیشه همدیگه رو دوست داریم.این داستانم با تایید خودش تو سایت گذاشتم. امیدوارم خوشتون اومده باشهمرسی از اینکه خوندیدنوشته‌ آرمان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *