زندگانی

0 views
0%

سلام دوستان شب و روز همگی به خیر و شادی اینجا سایت خوب و جالبیه دوستان خوبی هم پیدا کردم با افرادی آشنا شدم و چیزای خوبی یاد گرفتم که واقعا به دردم خوردن ولی یه سری مسائل و موارد هم درش وجود داره مثل توهین به خانواده ها با مذاهب بی خیالش نمیخوام وارد این حواشی بشم شاید کسی خوشش نیاد.میخوام داستان یه زندگی رو براتون اینجا بگم امیدوارم که خوشتون بیاد .داخل این داستان از سکس خبری نیست پس دوستاین عزیزی که دنبال سکس هستن از اولش میگم که وقت خودتون رو تلف نکنید و عزیزای دلم لطفا فحاشی نکنین مخلص همه تونم هستم خیلی دوستتون دارم.در ضمن اسامی افراد تو این داستان عوض شده…………………………………………………………………………………………………………تو یکی از محله های شهرری به دنیا اومدم مادرم با مردی ازدواج کرده بود که یه خانم و دو تا دختر و یه پسر دیگه داشت.پدر و مادر مادرم تو شهرستان فوت کرده بودن و مادرم پیش دایی خودش زندگی میکرد وقتی پدرم میره خواستگاریش با اینکه متاهل بود اونا رضایت داده بودن که با مادرم ازدواج بکنه که از سر خودشون بازش بکنن. خانواده پدرم یعنی پدر و مامانش و زنش و بچه هاش هم تو یکی از محلات پایین شهر تهران بودن حدود 6 سالم بود که مادرم منو گذاشت تو پیش دبستانی که آماده بشم واسه مدرسه رفتن راستش یه ذره از محیطش میترسیدم من که همیشه تو خونه بودم با مادرم حالا کلی بچه دیده بودم یه سری کلی تو مهد منتظر مادرم شدم نیومدش تا دیگه هوا داشت تاریک میشد که دیدم پدرم اومد کلی خوشحال شدم دویدم رفتم تو بغلش که منو گرفت تو بغلش و زد زیر گریه زاری بعدش منو برد خونه که دیدم خونه مون شلوغ شده سرتون رو درد نمیارم مادرم موقع اومدن دنبال من تو راه ماشین بهش زده بود و.. . . . .بعد از چند روز که مهمونا رفتن که هیچ کدوم رو نمیشناختم پدر منو برداشت برد خونه خودش تو اون یکی محل که زندگی میکرد یادمه یه روز دم ظهر بود رسیدیم خونه ش پدر بزرگ و مادر بزرگم رو قبلا دیده بودم عیدها میومدن خونه مون یه خانم هم خونه بودش همون همسر پدرم یه خانوم تقریبا با قد کوتاه و یه کم تپل قیافه ش معلوم بود که مهربونه منو بغل کرد و بوسید گفت خوش اومدی پسرم از امروز من مامانتم تا اینو گفت زدم زیر گریه زاری که منو بغل کرد و ازم عذر خواهی کردش.وقتی رفتم توی خونه دیدم یه دختر خانوم روپوش مدرسه پوشیده نشسته رو زمین سفره پهنه داره غذا میخوره فکر کنم یه 3 سال4 سالی از من بزرگتر بودش مادرم یعنی همون خانم پدرم دستمو گرفت برد نشوند کنار سفره گفت بشین برات غذا بیارم میدونم گرسنه ای رفت یه بشقاب و قاشق آورد برام برنج با خورشت کشید گذاشت جلوم منم چون گشنه م بود خوردم اون دختره که میشد خواهر بزرگم((اسمش سمانه بود)) برگشت به مادر گفت که بهم خوراکی بده برم مدرسه خوب که حواسم رو جمع کردم دیدم یه در بازمیشه بیرون از داخل خونه که میره به یه مغازه بقالی موقع اومدن متوجه نشده بودم سمانه خوراکیش رو گرفت و رفت مادر هم با یه بستنی اومد سراغم داد بهم گفت بیا پسرم مال توئه بخورش خودش پوستشو جدا کرد داد بهم خیلی دوست داشتم پوستشو جدا بکنم داخلشو لیس بزنم بچه بودیم و عادت بود دیگه بستنی میخریدیم پوستشو لیس میزدیم مینداختیم دور بعد خود بستنی رو میخوردیم.داشتم بستنیم رو میخوردم که یه دختر حدود 4 ساله و یه پسر از در خونه با سر و صدا اومدن تو مرده گفت مادر ببین سیما نمیزاره با ماشین بازی کنم همش میاد خاک میریزه تو خیابون ماشینم کثیفم میکنه مامانش گفت ای پدر شما دو تا دیگه شورشو در آوردین شما بس نبودین باباتون یه تحفه هم آوردش که نیگاه به من کرد دید که دارم نگاش میکنم گفت بستنیت رو خوردی عزیزم که منم سرمو تکون دادم مرده که اسمش نیما بود اومد جلوم گفت تو کی هستی گفتم اسمم امیر مامانش گفت امیر برادر بزرگه توئهنیمایعنی بعد پدر این مرد خونه سمامانآره پسرم ولی تو هم مرد خونه اینیماپس چرا من بهت گفتم بهم بستنی بده ندادی به این دادی؟مامانباشه به توام میدم در ضمن این نه برادر امیرهمین موقع سیما داد زد منم میخوام منم میخوامخلاصه اون روزا گذشت و منو گذاشتن پیش دبستانی باهام مهربون بود مادر منو عین بچه های خودش بزرگ میکرد مادر بزرگ و پدر بزرگ هم خیلی مهربون بودن و دوسم داشتن یه بار صبح نیما از خواب که بیدار شد گریه زاری کرد گفت بستنی میخواد انقدر گفت و گفت تا مامانش بهش داد منم گفتم میخوام راستش اونجوری نبودم که روم باز بشه ولی نمیدونم چم شده بود شاید میخواستم ثابت بکنم که پسر بزرگ خانواده هستم انقدر گیر دادم که یه دفعه مادر منو بلند کرد در یخچال رو که از بالا باز میشد باز کرد منو کرد توی یخچال روی بستنی ها یخچالش هم گود بود درش رو هم بست تاریک شد شروع کردم با دستام در یخچال رو به سمت بالا هل دادم حالا یا دستشو گذاشته بود روش یا اینکه یه چیز روش گذاشته بود که در باز نمیشد . انقدر گریه زاری کردم که سردم شد داشت خوابم میبرد که در باز شد یکی با جیغ و داد منو از یخچال کشید بیرون فقط یه چیزایی رو مبهم میدیدم که مادر بود داشت گریه زاری میکرد و منو میمالید که خوابم برد وقتی چشام رو باز کردم دیدم مادر بزرگ بالای سرمه داره گریه زاری میکنه بهم به قول اون موقع خودمون سوزن وصل کردن فقط فهمیدم که منو آوردن دکتر مادر بزرگ که دید چشامو باز کردم اومد صورتمو بوس کرد و گریه زاری کرد گفت ننه فدات بشه بیدار شدی پسرم بهش گفتم سردمه که رومو کشید دوباره خوابم برد دوباره که بیدار شدم فکر کنم صبح بود با صدای یه نفر بیدار شدم دیدم یه خانوم خوشگل با لباس سفید داره صدام میکنهپاشو تنبل چقدر میخوابی پاشو برات صبحانه آوردم بخوری قوی بشی زود زود بزرگ شیکه دیدم مادر بزرگم اومد با قربون صدقه بالشت زیر سرمو کشید بالاتر و منو بلند کرد نشستماون خانومه شیر با نون و پنیر آورده بودش که ننه جونم نون رو داخل شیر خورد کرد کشید جلوم قاشق قاشق گگذاشت تو دهنم اصلا این مدل صبحونه رو دوست نداشتم ولی هیچی نگفتم و خوردم عوضش کلی بهم مزه داد حدود 2 ساعت بعد یه دفعه کلی دکتر و پرستار ریختن رو سرم هر کدوم یه چیز میگفتن وای چه پسر خوشگلی وای چه پوست سفیدی داری عجب ابروهای قشنگی منم داشت خوشم میومد و ذوق کرده بودم یکیشون با ننه جونم صحبت میکرد که گذاشتن رفتن و چند لحظه بعد دو تا پستار اومد یه سرم دستش بود و یه سری دارو که سرم رو بست به اون چوب رختی ماننده و یه آمپول کرد توش زد بهش بعد دست منو گرفت با پنبه الکل زد که شروع کردم گریه زاری کردن ننه جون سریع اومد بالا سرم دستمو گرفت صورتمو بوسید گفت گریه زاری بکنی خوب نمیشی ها که سریع پرستاره سوزن سرم رو زد به دستم و یه پنبه گذاشت روش و چسب زد گذاشت رفت منم یه کم گریه زاری کردم بعدش خوابم برد که با سر و صدا بیدار شدم دیدم پدر بزرگم با یه خانوم اومدن تو که خاله بزرگم بود قبلا دو بار دیده بودمش یه عروسک خرسی واسه م خریده بودن با یه چند تا دونه کمپوت و آبمیوه پشت سرشون پدرم و مادر اومدن تا مادر رو دیدم خشکم زد زیر چشمش کبود بود کنار لبش ترکیه بود ((وقتی منو گذاشته بود تو یخچال رو درش یه جعبه نوشابه با شیشه های پر میزاره بعد مشتری میاد مغازه و شلوغ میشه منو یادش میره حدود 20 دیقه بعد یه دفعه یادش میوفته منو گذاشته تو یخچال میاد سراغم که منو میرسونن بیمارستان که پدرم از سر کارش که میاد تو همون بیمارستان گرفته بودتش به مشت و لگد و کتک زدن.))خیلی ترسیده بودم با گریه زاری اومد جلو منو بغلم کرد شروع کرد به ناله کردن و گریه زاری کردن منم باهاش گریه زاری کردم که یه دفعه به سرفه افتادم شروع کردم به سرفه کردن که پدرم سریع دوید بیرون با یه دکتر و پرستار اومد رنگ همه شون تو اتاق عوض شده بود دکتر یه ماسک گذاشت رو دهنم که یه کم بهتر شدم بعدش یه آمپول بهم زد خوابم بردش.سرتون رو درد نمیارم کلی از فامیلای پدرم اومدن به عیادت من که نمیشناختمشون بعدشم مرخص شدم با کلی اسباب بازی و عروسک من خیلی عروسک دوست داشتم هنوزم دارم.وقتی منو بردن خونه بابابزرگم یه گوسفند جلوی پام قربونی کرد کلی مهمون دعوت داشتیم همه عروسکام رو بردم اونور سالن چیدم شروع کردم با بچه هایی که اومده بودن عروسک بازی کردم.عمه بزرگم دو تا دختر داشت یکی هم سن خودم بود تقریبا یکی کوچیکتر هم سن سیما خیلی پر رو و بی تربیت بودن اون بزرگه همش با ناخون میکشید به صورتم یه بار که اینکارو کرد از گونه م خون اومد که جیغ کشیدم گریه زاری کردم مادر اومد سراغم منو برد آشپزخونه صورتمو شست.این جریان ها گذشت تو اون خونه بودم و نزدیک مهرماه بود باید میرفتم مدرسه به خاطر اون جریان داخل یخچال موندنم هم از تاریکی میترسیدم هم سینه م عفونت داشت گاهی به سرفه میوفتادم.در مغازه هم وایمیسادم جدول ضرب رو یاد گرفته بودم با انگشتام حساب میکردم تا 120 هم بلد بودم بنویسم و تا 20 هم خارجی مینوشتم من مینوشتم مادر قربون صدقه م میرفت مشتری میومد در مغازه جنس میخرید مثلا اصغر اقا همسایه یه دفتر گنده داشتم این اصغر آقا اتوبوس داشت عکس یه اتوبوس بالای یه صفحه کشیده بودم بیشتر وقتا سیگار مگنا میخرید تو صفحه خودش عکس یه سیگار میکشیدم یا اگه چیز دیگه میخرید بدهکار میشد دفتر رو میدادم به خواهر سمانه که کلاس دوم بود مثلا بهش میگفت بنویس 1000 تومان اونم مینوشت یا علی آقا مرغ فروش اگه نسیه میگرفت یه عکس کله خروس بالای دفترم کشیده بودم اونم به همین ترتیب یادداشت میکردم.خلاصه اول مهر اومد و رفتم مدرسه اول صبح مادر لباس تمیز و نو که برام خریده بود رو تنم کرده تو راه مدرسه بودیم که تو خیابون یه ماشین پیچید جلومون نزدیک بود به خانم به ما که سریع مادر دستمو گرفت کشیدتم کنار خودشم افتاد روم منم زدم زیر گریه زاری بلند شد گفت چرا کولی بازی در میاری چیزی نشده که گفتم من دردم نیومدهمامانچرا گریه زاری میکنی پسمن آخه یاد مادر خودم افتادم میخواست بیاد دنبالم ماشین بهش زد مرد شما برو خونه من خودم میرممامان الهی قربونت برم پسرم نترس من چیزیم نمیشه هواسم هستمن نمیخوااااااددددد برو خونه خودم میرممامان باشه بریم مدرسه ت رو نشونت بدم بعدش میرم خونه از این به بعد خودت برو مدرسهمنم هیچی نگفتم و قبول کردم رفتیم مدرسه یه ساختمون خیلی بزرگ با یه حیاط بزرگ عین زمین فوتبال بزرگ بودش کلی هم بچه توش بود انواع و اقسام مختلف حساب کنید سال 72 بود بچه های اون موقع میفهمن من چی میگم خیلی هام گریه زاری میکردن به زور مادرم رو رد کردم رفتش و اسمامون رو خوندن کلاس بندیکردن رفتیم سر کلاس یه آقای گامبو عینکی(( آخی خدا رحمتش کنه الان فوت کرده خیلی اذیتش کردیم))اومد سر کلاس حرف زد و اومدیم زنگ تفریح بعدش بازم کلاس و زنگ تفریح و فرستادنمون خونه اومدم بیرون دیدم بابابزرگ اومده دنبالم دستمو گرفت برد و کلی سوال ازم پرسید خلاصه هم درس میخوندم هم در مغازه بودم بماند که چقدر کتک خوردم از پدرم و مادرم سر مغازه ایستادن اون موقع ها قدم به ترازو نمیرسید از این کفه دار و وزنه دارها بود زیر پام جعبه نوشابه میزاشتم میرفتم سراغ بازی پدرم میومد میدید مادر و ننه جونم در مغازه هستن منو به باد کتک میگرفت یه سری یادمه پدر واسه نیما دوچرخه خرید گفتم منم میخوام انقدر نق زدم که عصبانی شد یکی خوابوند تو گوشم زدم زیر گریه زاری داد زدم گوشم خیلی درد گرفتش پدرم گذاشت رفت بیرون انقدر گریه زاری کردم که یه دفعه مادر بلند شد با دسته جارو از این جارو قدیمی ها که دسته هاش سفت بود کوبید تو سرم خوردم زمین اومد بلندم کرد باسنمو یه گاز گنده گرفتش که یه جیغ خیلی بلند کشیدم ولم کردخواستم بلند بشم فرار بکنم که تا بلند شدم با صورت خوردم زمین حس کردم پای راستم فلج شده سینه خیز و کشون کشون خودمو رسوندم ته سالن کنار اسباب بازیهام یه عروسک دختر داشتم که موهاش رنگ موهای مادر خودم طلایی بود گرفتمش تو بغلم گریه زاری کردم بهش گفتم اگه مادر خودم بود واسه م دوچرخه میخرید دوسم داشت ولی این یکی مادر همه ش منو میزنه پدر منو میزنه من اینجا رو دوست ندارم مامانی کجا رفتی بیا منو هم با خودت ببر انقدر گریه زاری کردم که خوابم بردش با صدای داد و فریاد بیدار شدم دیدم پدرم داره مادر رو میزنه که یه دفعه بابابزرگ اومد تو پدرم رو گرفت یکی هم زد تو پهلوش گفت واس چی میزنی پدر گفت پشت امیر رو گاز گرفته زدشبابابزرگ مگه خودت امیر رو نمیزنی پدر سگ این بچه بیچاره چه ظلمی به شما کرده؟بابااون حق نداره بچه منو بزنهبابابزرگحتما تو حق داری بزنیش؟ از این به بعد کسی دست به این بچه بزنه با من طرفهاومد سمتم بلندم کرد گرفت تو بغلش که یه دفعه باسنم افتاد رو ساق دستش دردم گرفت تازه فهمیدم چی شده که جیغم رفت هوا سریع منو گذاشت زمین شلوارمو داد پایین من که نفهمیدم چی شده بودش ولی شروع کرد فحش دادن منو رو دستاش بلند برد درمونگاه اونجا دکتر پشتمو پانسمان کرد و دو سه روز نرفتم مدرسه یعنی نمیتونستم بشنم تا حدود 2 هفته هم یه وری مینشستم لنگ لنگون راه میرفتم………………………………………اون موقع ها تازه آتاری و کلوپ های آتاری مد شده بود و من میپیچوندم از تو دخل 20 تومن برمیداشتم یا از پدر بزرگ میگرفتم میرفتم کلوپ سگا و میکرو بازی میکردیم عشقم هم کمبات و قارچ خور بودش بماند که چقدر هم سر کلوپ رفتن کتک خوردمدوران ابتدایی گذشت و رفتیم راهنمایی و همون داستان مغازه ایستادن و کلوپ رفتن و کتک خوردنهای من یادش بخیر پدرم عین سگ منو میزد مثل این فلسطینی ها که میوفتن زیر دست و پای اسرائیلی ها یه سری یادمه از کلوپ صدام کرد اومدم بیرون هیچی بهم نگفت از تو کوچه که اومدیم توی یه خرابه جلوم داشت میرفت برگشت گذاشت تو گوشم خوردم زمین با مشت و لگد افتاد به جونم کله م خورد زمین سرمو که بلند کردم یه دفعه کف پای پدرم اومد تو صورتم و پشت سرم خورد زمین ولو شدم رو زمین که خدا پدرشو بیامرزه یکی از همسایه ها دیده بود و منو از زیر دست و پای پدرم کشیده بود بیرون ولی پشت سرم ترکیده بود مادرم منو برد درمونگاه سرم 11 تا بخیه خوردای روزگار فکر کنم نصف عمرم به دکتر گذشت و نصف درآمد بابای بدبختم خرج دوا و درمون من شد البته همه ش تقصیر خودشون بود.این روزا گذشت و به دبیرستان رسیدم هم در مغازه بودم هم درس میخوندم هم کلوپ گاهی هم از بچه ها تو مدرسه فیلم سوپر میگرفتیم قایمکی تو خونه نگاه میکردیم همش هم میزدم میرفت جلو شاید یه فیلم 60 دیقه ای رو تو 6 دیقه میدیدم چقدرم حال میدادشههههههه خواهر بزرگم وقتی اول دبیرستان بودم ازدواج کرد و خواهر کوچیکم وقتی سوم دبیرستان بودم اهان یادم رفت بگم وقتی پنجم دبستان بودم مادر باردار شد و یه برادر دیگه به جمع ما اضافه شد که الان آتیش پاره ای شده مال خودش.درس خوندن منم مکافات بودش همش تجدید میاوردم و به زور تباستون قبول میشدم هوش خیلی خوبی داشتم زودم یاد میگرفتم ولی مشکلی که داشتم مرور نمیکردم و یادم میرفت.اون قضیه یخچال هم بهونه ای شده بود و دچار یه ناراحتی قلبی خفیف شده بودم.تقریبا اول راهنمایی بودم که میرفتم باشگاه رزمی کیوکوشین کاراته پیش یه استاد خوب کار میکردم که در سطح کشور هم خیلی مطرح بودش و از شانس خوب بچه محل ما بودش به خاطر همین هم این ورزش کردن موجب شده بود که مشکل قلبیم زیاد جدی نشه گذشت تا اینکه دبیرستان تموم شد ولی رشته ای که مورد علاقه م بود رو نخونده بودم به اجبار پدرم رفته بودم انسانی چون مدرسه نزدیک خونه بود زود میرسیدم در خونه و بعدشم مغازه.بعدش تغییر رشته دادم یه چیز دیگه خوندم و دیپلم گرفتم و واس دانشگاه شرکت کردم و گواهینامه م رو گرفتم روزی که گواهینامه م رو گرفتم اومدم دیدیم پدر بزرگم یه پیکان سفید مدل بالا واسه م خریده بود دم در پارک بودش داشتم ذوق مرگ میشدم. دفترچه م رو پست کردم واسه خدمت که اگه دانشگاه قبول نشدم برم سربازی جواب دانشگاه نیومده بود که رفتم سربازی اوایل تابسون بود افتادم یکی از شهرهای مرزی واسه آموزشی اواخر آموزش بود که دانشگاه محل خودمون آزاد قبول شدم.خلاسه از خدمت مرخصی گرفتم و اومد ثبت نام واسه دانشگاه و چون مغازه رو چند ماه پیش به خاطر سربازی رفتن من جمع کرده بودیم و کسی نبود وایسه با ماشین خودم رفتم تو آژانس کار کردم.حسابش رو بکنید تازه از سربازی اومدم کله م کچل لاغر اندام با یه عینک طبی از بس تو پادگان قاطی غذا کافور به خوردمون داده بودن جوش های قرمز کله سیاه تو صورتم بودش خودم هم بچه پایین شهر ووووووووووووووووی چه شود همکلاسیهام همه بچه بالا شهر اونم رشته ما تربیت بدنی که پره از دخترای خوشگل و رنگارنگ چه شود حساب کنید یه پا اورانگاتونی بودم واس خودم.بگذریم گذشت و من موهام بلند شد یه کم تپلتر شدم و جوشام رفت که پدر بزرگم مریض شد بنده خدا انقدر قند خونش بالا بود که از پا انداختش و بعد از یک هفته فوت کرد انگار دنیا رو سرم خراب شد پشتیبانم بودش تا همیشه وقتی میومدم خونه رومو بوس میکرد منو میشوند کنارخودش یه کم باهام حرف میزد نصیحتم میکرد پیش خودم میگفتم ای پدر پیرمرد چی میگی دلت خوشه ها ولی حالا میفهمم چی میگفته حرفاش طلا بود پدر جونم رفت و تنها شدم ولی ننه جونم رو داشتم مراسم پدر جون تموم شدش چهلم هم گذشت ولی من هر هفته پنجشنبه ها میرفتم بهشت زهرا سر خاکش بیشتر وقتا ننه جونم هم میومد باهام………………………………………………………………………………………………………….یه روز یکی از رفیقام گفت بیا بریم دانشگاه کرج نامزدمو ببینم روز دوشنبه بود از فقط دو تا کلاس داشتیم که تا 11 تموم میشد نامزدش رو چند بار دیده بودم بهش میگفتم خانم برادر اسمش فریبا بودش خلاصه با ماشین من رفتیم هوا گرم تو فصل بهار منم اون سال عید حسابی با ماشین تو آژانس کار کرده بودم وضع خوب شده بود رو ماشینم دو جفت بوق ده و یازده داشتم سیستم و آمپلی فایر و ضبط تصویری و فنرهای خوابیده و خلاصه یه پیکان سوسکی سفید رنگ خوشگل.خلاصه رفتیم دانشگاه جلوی دانشگاه شلوغ بود منم دستمو میزاشتم رو بوق میزدم هر کی جلوش بود تخماش پاپیون میشد.یه جا پارک کردم و با کلک وارد دانشگاه شدیم فریبا به مسعود گفت که کلاسش تموم بشه بریم تو بوفه دانشگاه ناهار بخوریم رشته ش مامایی بود از شانس ما درس آناتومی داشتن و مختلط بودش با پسرا رفتیم سر کلاسشون چقدرم شلوغ بود کلاسشون پره از دخترای خوشگل و البته پر رو از بچه های دانشگاه ما شاختر و پر روتر بودن ولی عجیب خنگ بودن استاد که یه آقای میانسالی بود شروع کرد درس دادن وسطای درس سوال میپرسید اینا هم انگار نه انگار یه دفعه من برگشتم به فریبا که وسط منو مسعود نشسته بود گفتم شما ها چقدر خنگین چطوری درس میخونید که خندید و جلوی فریبا یه دختره نشسته بود نگو حرفمو شنید برگشت گفت خنگ خودتی دکتر ارنست که یه دفعه فریبا بلند خندیدش نگو اینا که منو دیدن به فریبا گفتن این دکتر ارنست کیه با نامزدت اومده اسمم رو گذاشته بودن ارنست . . . . منم برگشتم بهش گفتم ببخشید پرفسور حواسم به شما نبود شما همگی دکترین من اسگول که استاد متوجه شد گفت چه خبره اونجا دختره زرتی برگشت گفت استاد این پسر ارنست به ما میگه خنگ ما خنگیم؟ استاد بدبخت فکر کرد واقعا اسم من ارنسته برگشت گفت خب آقای ارنست حق دارن که یهو کلاس عین بمب ترکید همه زدن زیر خنده یهو استاد فهمید چه سوتی داده خودشم خنده ش گرفتاستاد رو به من گفت تاحالا شما رو ندیدم میهمان هستین گفتم بله استاد مهمون شماییم اگه مشکلی هست رفع زحمت بکنیم گفت نه بیا بشین جلو شیطونی هم نکن یه چشم بلند گفتم رفتم جلو کنار یه پسر سفید با موهایی که تابلو بود رنگ گذاشته نشستم ولی خودمونیم عجب بچه فشن خوشگلی بودش.استاد شروع کرد درس دادن بعد برگشت پرسید هر استخوان در بدن فرد بالغ از چند نوع بافت تشکیل شده و انواعش رو بگید که اون دختره که با من کل کلش شده بود گفت استاد ما بگیم استاد گفت بگو گفت دو نوع استاداستادآفرین خب نام ببردخترهخب استاد یکی بافت سادهمناون یکی هم بافت ترکیبیدختره آقا واس چی میگی من میخواستم بگمکه استاد خنده ش گرفتمن برگشتم گفتم ببخشید ترکیبی نبود یکی ساده ست یکی خاش خاشی که همه زدن زیر خندهبه استاد گفتم ما بگیم استاد گفت بگو منم گفتم1. بافت استخوانی متراکم 2. بافت استخوانی اسفنجیکه استاد گفت درسته مرده که کنارم نشسته بود گفت مرتیکه خایه مال منم آروم بهش گفتم زنگ آخر وایسا مال تو رو برق بندازمخلاصه کلاس تموم شد با فریبا رفتیم جلوی بوفه چون بوفه دختر پسر جداست ساندویچ سفارش دادیم اومدم جلوی بوفه رو صندلی نشستیم که بخوریم دیدم اون دختره که اسمش بهار بود با سه تا از دوستاش اومدن روبه روی دور یه میز نشستن هر کدوم از تو کیفشون یکی یه نایلون کشیدن بیرون از توش یه ظرف آوردن بیرون نفری یکی یه قاشق چنگال در آوردن شروع کردن به خوردن غذاشون به فریبا گفتم ناهار آوردن از خونه گفت آره عادتشونه گفتم چه پاستوریزه ان اینا مسعود گفت ولشون کن چیکار داری؟ تو همین حین من که زل زده بودم به بهار با دستش بهم اشاره کرد چیه؟ منم دستمو گذاشتم رو شیکمم خودمو ول کردم رو صندلیم و شیکمم رو مالیدم که یعنی گشنمه اونم زد زیر خنده مسعود گفت امیر ولش کن پدر این دختره قاطی داره فریبا هم گفت آره امیر این دختره یه تخته ش کمه با دوستاش چسرای دانشگاه رو میزارن سر کار گفتم وا بی خیال یعنی دوست پسر ندارن گفتش نه گفتم چه خوب میرم مخ 4 تاشون رو هم میزنم بلند شدم برم مسعود دستمو گرفت گفت بگیر بشین شر درست نکن گفتم نترس یه چیز بگم بیام دستمو ول کرد رفتم سمت میزشون بهار گفت سلام آقای دکتر خوبین دوستاش که حواسشون نبود جدی جدی فکر کردن از استادا اومده سریع با دست پاچگی بلند شدن تا منو دیدن زدن زیر خنده یکی از دوستاش گف چیه چیکار داری دکتر گفتم راستش من مادرم واسه م خوراکی نذاشته خیلی گشنمه از خوراکی هاتون به منم میدین؟ بهار گفت بعله بفرمایید قابل شما رو نداره منم سریع دست بردم ظرف بهار که توش ماکارونی بود برداشتم با دوغ خانواده که وسط میز بود اومد پیش مسعود و فریبا نشستم ظرف رو گذاشتم جلوم لبامو گذاشتم رو دندونه های چنگال بهار یه بوس بهش زد کردم تو ظرف ماکارونی برداشتم خوردم با این کار من دوستای بهار زدن زیر خنده و اونم دستاشو زد بهم و دندوناش رو بهم فشار میدم معلوم بود داره حرص میخوره مسعود فریبا هم قایمکی میخندیدن وقتی خوردم تموم شد دوغ ریختم واسه خودم ظرف بهار رو بردم دادم بهش دو تا لیوان یه بار مصرف برداشتم بردم توش دوغ ریختم گذاشتم جلوی فریبا و مسعود بقیه دوغ رو گذاشتم رو میز جلوی بهار و دوستاش اونا هم بلند شدن برن که دیدم بهار ظرف غذا و چنگالش رو انداخت تو سطل آشغال راستش خیلی بهم برخورد ولی به روی خودم نیاوردم رفتم از تو سطل در آوردم کردمش تو یه نایلون بعد ناهار هم با مسعود و فریبا برگشتیم سمت خونه اونا رو سمت آزادی پیاده کردم خودم رفتم سمت خونه و به بهار و کارای امروز و اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم………………………………………………………………………………………………………..دوستان عزیز اگه نگارشم خوب نبود ببخشید این قسمت اول بود یعنی آشناییخواهش ادب و شخصیت خودتون رو حفظ بکنید کوچیک همه هستم قربون معرفتتوننوشته ؟

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *