نمی دونستم با ناله هاش چیکار کنم . با اشکهایی که می گفت واسم می ریزه . با درد های درونش . اشتباه کرده بودم . خیلی تصادفی تو یکی از این چت رومهاباهاش آشنا شده بودم . تازه با عشق قبلی خودم بهم زده بودم و اونم حرفای قشنگی می زد . خیلی زیبا از عشق می گفت . از اون حرفایی که عشق سابقم بهم نزده بود . من هنوز به فکر سعیدعشق چتی خودم بودم که پس از چند سال دوستی میونه مون بهم خورده بود. نمی خواستم دوباره خودمو اسیر دنیای دروغ چت کنم . به فرید همه چی رو گفتم و اون گفت که میشه در دنیای دروغ و حقه بازیها دنیایی که میشه هر کلکی رو زد نسبت به هم صادق بود و حقیقتو گفت اگه از هم چیزی نخواهیم . اگه همدیگه رو واقعا دوست داشته باشیم و به هم احترام بذاریم . راستش بابت عشق اولم هنوز خیلی ناراحت بودم . هر روز بیشتر از روز قبل یه گرایش خاصی نسبت به فرید پیدا می کردم . وقتی که همون اول فهمیدم فرید خانم و یه دختر داره یه حس بدی بهم دست داد . فرید از دختر 5 ساله اش می گفت و زنی که هنوز سی سالش نشده بود . می گفت خودش سی سالشه . اون بچه یزد بود و منم اهل اصفهان بودم که در دانشگاه اصفهان هم درس می خوندم . می گفت زنش آدم ناسازگاریه و از این حرفا .. منم جز این که حرفاشو باور کنم چاره ای نداشتم . چون ته دلم می خواست با اون باشم بازم حرفای قشنگ بزنه . بازم برام از دلهایی بگه که می تونن به هم نزدیک باشن و از محبت و وفا بگن . از اخلاق در عشق از این که بشه همدیگه رو درک کرد . ما فقط با هم چت می کردیم . حتی وقتی هم که بهم شماره تلفنشو داد من قبول نکردم که تلفنی باهاش حرف بزنم . ولی چت تلفنی داشتیم . راستش عشق قبلی من عکسمو تلفن و آدرسمو داشت و من دیگه می ترسیدم که در مورد این یکی هم به مشکل بخورم . هنوز حال و هوای اونی که سالها باهاش چت داشتم همون سعید نامرد از سرم نرفته بود . ازم یه انتظارات بیجایی داشت که دیگه میونه مون بهم خورد . .من نمی تونستم شرف و عزت خودمو به خواسته هاش بفروشم . خیلی هم بد دهن شده بود . اما فرید حداقل که خیلی با فرهنگ نشون می داد . حس کردم می تونم دوستش داشته باشم . گاهی هم حس می کردم که برای فرار از خاطرات چند سال بودن با سعیده که به فرید رو آوردم . چون اون خانم داشت . یه دختر داشت . یه مدت طوری شده بودم که اگه اون یعنی فرید از دخترای دیگه اسم می برد حسودیم می شد . من ازش خواسته بودم که در طول هفته میزان این چت ها رو کم کنیم تا به درسام برسم و اون بر خلاف میلش قبول کرد . بهش قول داده بودم که وقتی فشار درسام کمتر شد بازم بیشتر بهش می رسم .از این که این همه بهم توجه داره لذت می بردم . دیوونه وار دوستم داشت . همش از عشق می گفت و منم با لذت به حرفاش و نوشته هاش توجه می کردم . یادم رفته بود و راستش دوست داشتم یادم بره که اون خانم داره . من یه دنیای خیالی واسه خودم درست کرده بودم و اونم همین طور . هردو غرق در لذتی خیالی بودیم . منم از هر فرصتی کهبه دست می آوردم برای صحبت با اون استفاده می کردم . اما درسام باعث شدهبود که بهش توجه کمتری کنم . دلم واسه خوندن حرفای عاشقونه اش پرپر می زد . می دونستم باهاش سر انجامی ندارم و اونم همین حسو داشت . بهم می گفت همیشه دوستم داره . خوشبختی منو می خواد . می گفت حتی اگه ازدواج کنم همیشه به عنوان یه دوست کنارم می مونه در سختیها باهامه کمکم می کنه . این حرفا رو می زد ولی وقتی که صحبت خواستگار و ازدواج من می شد می گفت فریبا من چطور می تونم دنیایبی تو بودنو تصور کنم . این حرفای اونمنو بیشتر به این فکر فرو می برد که شاید دل بستن به فرید اشتباه باشه . من فریدو دوستش داشتم اما این عشق تا به حدی نبود که بخوام واسش ایثار کنم . آخه اون سی سالش بود و میگیم این هشت سال اختلاف سنی مهم نبود تازه صحبتی از ازدواج نبود و اونم عیالوار بود . نمی دونستم چیکار کنم . وقتی که یه خواستگار خوب اونم یکی از فامیلام ازم خواستگاری کرد از اونجایی که جوون خوبی بود وسوسه شده بودم که چیکار کنم . من عاشق فرید شده بودم اما نه با یک پیوندی قوی ولی بازم دوستش داشتم . پسر داییام جواد رو دوست نداشتم ولی قبول کردم که باهاش ازدواج کنم . شاید واسه این که هیچ امیدی به فریدی که هنوز قیافه شو ندیده بودم نداشتم . دلم می خواست عروس شم و از این مشکل فکری خلاص شم . یه انسان چه خانم و چه مرد یه نیاز های جسمی و روحی داره که با ازدواج تامین میشه و راه دیگه ای برام نمونده بود . بدون این که موضوع رو با فرید در میون بذارم این کارو انجام دادم . ولی عذاب وجدان داشت منو می کشت . از طرفی شوق و ذوق زندگی جدید و مرد جدید .. هرچند که هنوز عشقی بهش نداشتم و از طرفی محبت خالصانه فرید دیوونه ام کرده بود . فرید این قدر حسود بود کهوقتی از اولین عشقم سعید باهاش حرف می زدم اون لجش می گرفت . وای اگه می فهمید که دارم با جواد ازدواج می کنم دیوونه می شد . خیلی اونو سر می دواندم . دیگه مثل سابق بهش اهمیت نمی دادم . بیچاره دلش خوش بود که امتحانات ترم که تموم شد بازم بیشتر باهاش درددل می کنم . خودشو می کشت و با پایان احساسش واسم مطلب می فرستاد تا دلمو بیشتر به دست بیاره ولی من دیگه توجهی به اونا نمی کردم . دیگه انگیزه ای نداشتم. ولی خب یه خورده ای حس گذشته درمن مونده بود و از این که بهش نگفته بودم که به خواستگار جواب مثبت دادم ناراحت بودم . بالاخره بهشگفتم . فکر نمی کردم تا این حد یکه بخوره و داغون بشه . ولی شد . زمین و زمانو یکسره کرد . طوری که انگار من همسرش بودم و بهش خیانت کردم . نمی دونستم چیکار کنم . هر دومون محکوم بودیم و اون شاید بیشتر . می خواستم بهش بگم تو خانم داری . من جوونم و باید ازدواج کنم .. ولی نخواستم دلشو بیشتر از اینا به درد بیارم . نخواستم نسبت به اون بی احترامی کنم اون دلش شکسته بود . هر چی بهم پیام می داد و ایمیل می زد تحویلش نمی گرفتم . می خواستم ازم زده شه . حال و هوای من از سرش بره بیرون ولی اون بدتر می کرد . حالیش نبود . همین بیشتر رو من اثر میذاشت و دلمو به درد می آورد . یه چیزایی می نوشت که جیگر سنگ کباب می شد ولی من خودمو قانع کرده بودم که به این نوشته ها اعتنایی نکنم . باید خودمو عادتمی دادم که بعضی مواقع یه قلب سنگی پیدا کنم . واسه همین از چت مستقیم با اون فرار می کردم . یه بار که اومدم با هم حرف بزنیم کاری کرد که خیلی متاثر شدم ولی دیگه کاری ازم بر نمیومد . واسم خیلی چیزا می نوشت . می گفت نذار هیجان عروس شدن تو رو بندازه توی هچل . وقت برا ازدواج زیاد داری . الان به عنوان یک عروس اعتبار داری ولی اگه طرف خرش از پل رد شه دیگه پشیمونی سودی نداره . راست می گفت شاید من عجولانه تصمیم گرفته بودم ولی چاره ای نبود . نمی شد دیگه نه گفت و منم سرنوشت خودمو انتخاب کرده بودم . این نه یکی دیگه . حتما واسه هر کس دیگه ای هم از این بر نامه ها داشت . یعنی هرکسی که می خواست باهام ازدواج کنه . هرچه من نسبت به اون بی خیال تر می شدم اون بیشتر بهم گرایش پیدا می کرد . من می خواستم از دنیای خیالی بیام بیرون و اون می خواست خودشو غرق در رویا ها و خیالات کنه . رو احساسات و نقطه ضعفهای من انگشت میذاشت . واسم از نامردمیها می گفت -فریبا من دارم می میرم این کارو باهام نکن . در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن . من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود . من دارم می میرم فریبا . نکن این کارو باهام . ولی فریبا کجا بود اون تصمیمشو گرفته بود . با این حال گاه دچار تردید می شدم . دلم می سوخت . می خواستم اون خودش قبول کنه که رابطه ما یک اشتباه بوده ولی اون نمی خواست همچین چیزی رو بپذیره . آخه من چطور می تونستم یه زندگی واقعی رو ول کنم و برم به سوی دنیای خیالی اون . ولی حس گناه می کردم . دوستش داشتم . می دونستم دلش پاکه .. از کلامش بوی اشک و ناله رو حس می کردم ولی نمی تونستم کاری بکنم . چیکار می کردم دلم می خواست بره پی کارش ولی اون منو یه سنگدل بد جنس دیو صفت معرفی کرده بود . به خودم و خودش .. من این جوری نبودم . دلم می گرفت وقتیاون این حرفا رو بهم می زد . بهم می گفت فریبا تو می تونی خاکم کنی ولی عشق منو نمی تونی خاک کنی . چقدر دلم درد میومد وقتی این حرفا رو می زد . من اون جوری که اون فکر می کرد سنگدل نبودم . اون فکر می کرد با محبت زیاد می تونه نرمم کنه ولی با همه دلسوزیهام یه جورایی حس می کردم که دلم از سنگ شده . چون به فکر خودم بودم . منم باید می رفتم دنبال احساسات و زندگی خودم . چرا باید این جوری بهم وابسته شده باشه . من گیجشده بودم . حرف حساب هم سرش نمی شد . من یه زمانی واسه فرار از یه سری مشکلات روحی بهش وابسته شده بودم . . تا حدودی هم کمک حالم شده بود ولی حالا دیگه تاریخ مصرفش گذشته بود . می تونستم اونو به عنوانیه دوست اونم تا قبل از ازدواجم قبول کنم ولی دیگه بیش از این نمی شد -فریبا من خودمو می کشم -فرید دیوونه نشو . فکر زنت نیستی فکر دختر کوچولوت باش . -من دوستت دارم فریبا . عاشقتم -تو فکر می کنی عاشقی. من کس تو نیستم . تو خیال برت داشته .. این قدر آه و ناله نکن . این قدرقسمم نده . نمی دونم چرا این حرفا رو بهش می زدم . خودم یه زمانی حس عجیبی به اون داشتم ولی حالا که دلمو زده بود این جوری باهاش حرف می زدم. دلم می خواست جیغ بکشم برو دست از سرم بردار . می تونستم دیگه باهاش چت نکنم . جوابشو ندادم . هرچند حالا هم دیر دیر جوابشو می دادم ولی بازم یه خورده دلم می سوخت . درسته که دلم سنگ شده بود ولی هند جگر خوار که نشده بودم . واسم از ترانه آدمای گوگوش می گفت .. آدما از آدما زود سیر میشن آدما از عشق هم دلگیر میشن آدما رو عشقشون پا میذارن آدما آدمو تنها میذارن ..-فرید تو از جون من چی میخوای . بذار من برم . تو برو به خانم و بچه ات برس به زندگیت برس . -من دوستت دارم فریبا . تنهام نذار ترکم نکن گاهی وقتا فکر می کنم تو اون فریبای من نیستی . به من بگو فریبای من کجاست . بگو در چنگال کدوم دیو اسیره تا من نجاتش بدم . هنوز اون عشقی رو که نسبت به فریدداشتم به جواد پیدا نکرده بودم ولی می دونستم که اون مجرده و می تونم بهش تکیه کنم ولی فرید چی داشت که من بهش تکیه کنم . -فرید منو ببخش من اشتباه کردم -فریبا من دوستتدارم . -تو نمی تونی در آن واحد عاشق دونفر باشی . -بس کن فریبا من عاشقتم .عصبی ام کرده بود . سریع خودمو از فضای چت خارج کردم . اون شور گذشته رو نداشتم . بیشتر حواسم به نامزدم جواد بود به این که اونو مثل خودم در بیارم و این بار این یک خانم باشه که گربه رو دم حجله می کشه . برام پیام های سوز آور می فرستاد . -میدونم که اون قدر ها هم که فکر می کنم سنگدل نیستی ولی یه روزی میشه که به حال دل شکسته من دل بسوزونی ولی اون روز دیگه خیلی دیر شده چون دلم خاک شده و رفته زیر خاک . -بس کن .. توروخدا برو دنبال خانم و بچه ات . من اشتباه کردم . .. کلافه ام کرده بود . -من خرد شدم فریبا غرورم درهم شکسته . چرا باهام این رفتارو کردی چرا با من مثل یک دلقک و مترسکرفتار می کنی . این جواب مهر و محبت و وفایی بود که من نسبت به تو داشتم ؟؟ -فرید من از کجا بدونم ما که از نزدیک با هم نبودیم چرا جو گرفتتت . من چند سال با سعید بودم و ندیدمش و آخرش بهم زدیم . -با این حساب تو عادت داری . تو یکی رو می خواستی که رفیق تنهایی ات بشه . سرتو گرم کنه -ببین فرید من از طرز کلام و حرفات خوشم اومد و یه مدت عاشقت بودم . حالااون حسو کمتر دارم . من به خواستگارم چی بگم . تازه تو می تونی بیای خواستگاریم ؟؟ اصلا خود من اگه راضی باشم فکر کردی خونواده ام راضی میشن ؟؟ تو می خوای منو در خیال دوست داشته باشی که چی بشه .. ولی اون حرف خودشو می زد . منم نسبت به اون سرد شده بودم . اما بیچاره حق همداشت تا حدودی بد قولی کرده بودم ولی خانم و دخترش چی . می گفت دخترش خیلی دوستش داره .. -فریبا تو ایمیلهای منو هم نمی خونی قبلا تا ایمیلم نرفته بود جوابش میومد ولی الان اگه پنجاه تا بفرستم جواب یکی رو هم نمیدی -من اشتباه کردم ولم می کنی ؟؟ تو رو جون دخترت ولم کن -تو اگه دلت واسه من نمی سوزه واسه همون دخترم بسوزه . من خواب و خوراک ندارم دارم تلف میشم . راستش چه جوری حالیش می کردم که دیگه بهش علاقه ای ندارم . -فریبا من خودمو می کشم . -مسخره نشو . از من چه کاری بر میاد -بگو بازمدوستم داری . عاشقمی -آخه من دارم به یه نفر دیگه تعهد میدم -هنوز که ندادی-میگی من چیکار کنم تا آخر عمرم بشینم ور دل این چت و چت بازی ؟؟ مگه کار و کاسبی نداری ؟؟ -من دیگه از همه چی بدم اومده . من دوستت داشته و دارم و رو تو حساب ویژه ای باز کرده بودم . نمی تونم اون روزایی رو که می گفتی دوستم داری اون روزایی رو که مرد دیگه ای در زندگیت نبود فراموش کنم . برام سخته زجر می کشم . -فرید بس کن دیگه این قدر اذیتم نکن . خودتونشکن . -فریبا اشک چشام بهم امون نمیده که دیگه جلومو ببینم . این قدر بد جنس و سنگدل نباش .. زود باشفریبا .. فریبای گمشده منو بهم بده . من می میرم . دخترم بی پدر میشه .. نکن این کارو .. فرید انگار روانی شدهبود . راستش منم اعصابم خرد بود . درس داشتم .. جواد هم احتمالا می خواست بیاد به دیدنم . -فریبا من شوخی نمی کنم . من دیگه از زندگی سیر شدم . آدماش همه نامردن . همه بی وفان . -زنت چی ؟ ؟ دخترت ؟؟ اونا چه بدی در حقت کردن ؟؟ -زنم غر غروست همش ارث پدر می خواد . دخترم فقط دلم واسه اون می سوزه .. یه شماره موبایل داد و گفت اگه دیدی ازم خبری نشد تماس بگیربا این شماره .. می بینی که من شوخی می کردم یا نه .. -یعنی چه فرید تو قاطی کردی . می خوای خودکشی کنی ؟؟ زده به سرت -فریبا من این کارو می کنم تا بهت نشون بدم .. سیماش قاطی کرده بود . اون رفت و منم دیگه گفتم بهتره دیگه برم به درسام برسم . اصلا دیگه به ایمیل خودمم سر نمی خانمم . دو روز شد و از چت خبری نشد . یعنی انلاین نمی شد تا با هم حرف بزنیم .. رفتم اون شماره تلفنی رو که در آخرین پیام سیستم چت نیمبوزی واسم فرستاده بود رو خوندم و شماره تلفنشوگرفتم تا براش زنگ بزنم . از دبیت کارت استفاده کردم تا شماره ام نیفته .نمی خواستم واسه خودم شر درست کنم . یه دختر کوچولو گوشی رو گرفت . صداش نشون می داد که باید همون فریده یاشه دختر فرید .. پس از ناز دادناش بهش گفتم میگی بابایی گوشی رو بگیره ناز گل من ؟؟ -بابانیست .. -بابا کجاست .. -بابا رفته پیش خدا .. اینا اینجا همه دارن گریه زاری می کنن .. یکی گوشی رو از دستش گرفت . ظاهرا مادر فرید بود .. دیگه ازم نپرسید کی هستم . داغون بود . فرید خودشو کشته بود . اون راستی راستی زده بود به سرش .. تا چند دقیقه مات مونده بودم . دست و پام می لرزید . دلم واسه دخترکوچیکش می سوخت . نمی دونستم چیکار کنم . نه من مقصر نبودم . چه ربطی به من داشت . هنوز نوشته هاش تو خاطرم مونده بود . چت تلفنی هم داشتیم . صداش هم هنوز تو گوشام مونده بود . اونی که بهم امید داده بود چطور ناامیدانه زندگی رو ترک کرده بود . . رفتم رو ایمیلم .. یه ایمیل از طرف فرید دیدم . خوشحال شدم ولی اون مال 36 ساعت قبل بود . قبل از این که بمیره …حال که این نوشته ام را می خوانی شاید که دیگر در این دنیای پست و کثیف و فانی نباشم . دنیایی که در آن عشق و وفاو محبت ارزشی ندارد . دنیایی که دوستانت با تو دشمنی می ورزند .. آره فریبایعزیزم . دنیایی که آدماش فراموش میکنن چی بودن و یه زمانی چه احساسی داشتن . آدمایی که به شادیهای خودشون فکر می کنن . عشقشونو مثل لباس تنشون عوض می کنن . به دنبال تنوع هستند . یک تپش جدید یک هیجان جدید .. همه چی رو فراموش می کنن .دنیای ما دنیای پوچیهاست . به دنیا می آییم تا امروزمون مثل فردا و فردامون مثل امروز باشه .. پایان علاقه ها همه پوچه …… واسه یه لحظه چشامو بستم . خدای من فرید واسه چی اینا رو نوشته بود . این همون احساسی بود که من چند ماه پیش داشتم و با این حس مبارزهکردم و خود این فرید هم خیلی کمکم کرده بود . اون منو به زندگی امید وار کرده بود . حالا چرا خودش این قدر ناامید شده بود . اون که منو نمی شناخت . چرا همسرشو بیوه و دختر کوچولوشو یتیم کرده بود . .. ادامه اشاین بود… ….. حالا می خوام از این دنیای خاکی برم .. حالا حس می کنم حس اونایی که خودشونو از این دنیای پوچ خلاصکردن . دیگه نه زجری و نه غصه ای نه ترس از آینده و حسرت گذشته ای هیچیوجود نداره . چقدر همه چی آرومه .. من نمی تونم تو رو با یکی دیگه ببینم .شاید اگه قبل از اجرای تصمیم به سوی من بر گردی خودمو از بین نبرم ولی دیگه حس می کنم تو قلبت از سنگ شده باشه . حتی حس می کنم این آخرین پیام منو هفته ای پس از مرگم بخونی . ببین من شوخی نمی کردم . من از مرگ نمی ترسیدم . از این که بهخاطر تو و عشق تو بمیرم . اون دنیا روکی دیده .. شاید برسم به همونجایی که قبل از تولدم بودم . فانی بشم . هیچی ازم نمونه . خاک بشم . نیست و نابود . بهشت و جهنمو کی دیده . خیلی اذیتت کردم . دیگه غصه اینو نمی خوری که یه مزاحم مجازی هی بهت نق بزنه و غر بزنه که بهش وفا دار بمونی و با مرد دیگه ای نری .. … ……. خدای من این فرید چرا این جوری شده بود ؟؟ من روش حساب می کردم . اون عاقل تر از این حرفا بود . نباید این جور می شد . از آدما و خیانت ها نوشته بود . از اون حرفایی که این اواخر می زد .. خدایا من روز آخر حرفاشو جدی نگرفته بودم . اگرم می گرفتم نمی دونستم چیکار کنم .بیچاره فریده بی پدر . چرافریدباید منو اینقدر دوست می داشت . اون فکر می کرد دوستم داره اون شاید یه جنونی بهسرش افتاده بود همون جنونی که بعداز جدایی از سعید توی سر من افتاده بودو اگه فرید نبود نمی دونستم کارم به کجا می کشه . راستش نخواستم خودمو بیشتر ناراحت و متاثر کنم . بقیه ایمیلشو نخوندم . چه فایده خدا بیامرزدش که می دونم خودکشی کننده ها رو نمی آمرزه و به باز ماندگانش صبر بده . در همین لحظه موبایلم زنگ خورد .جواد بود . پسردایی ام که پسر خیلی بامعرفتی نشون می داد . همونی که می خواستم باهاش ازدواج کنم … قبول کردم که با هم بریم بیرون یه دوری بزنیم و حال و هوایی عوض کنیم . فرید مرده بود و دیگه نباید بهش فکر می کردم و دلسوزی الکی می داشتم . زندگی مال زنده هاست و این زنده ها هستند که باید زندگی کنند …. پایان … نویسنده ایرانی
0 views
Date: November 25, 2018