زندگی دارا (1)

0 views
0%

توضیحات با سلام خدمت تمامی شهوانیون… بنده ایناولین داستانی هست که می زارم…اگه خوشتون اومد توی نظرات اعلام کنید که ادامه بدم… و اگه هم خوشتون نیومد بگید که برم. منم میرم دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم و نیازی هم به فحش دادن نیست. قول می دم.و… امیدوارم با نظرات دوستان و استادان سایت داستان سکسی به نویسندگیم قوت ببخشم یا اینکه قیدش رو بزنم … مرسی….صدای گوشیم منو از خواب ناز بیدار کرد. فهمیدم که دیشب ساعت 3 خوابیدم به خاطر فوتبال لعنتی.. با خودم گفتم ای بابا. یه بار می خواستیم ال کلاسیکو نگاه کنیم و صبح دیر نکنیم….. از تخت پاشدم .راهم رو مستقیم تا دستشویی ادامه دادم و رفتم یه آبی به سر و صورتم بزنم…شیر آب رو باز کردم.. یه آبی به سر و صورتم زدم و اون موقع خیلی حس تشنگی کردم. یه راس رفتم سراغ یخچال و آب رو با تشنگی پایان می خوردم…یه نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت 1030 هست. یه خورده فکر کردم.. بعد یهو گفتم ای وای . اگه تا ساعت 11 به آموزشگاه نرم بیچارم…رفتم توی اتاقم …یه راس رفتم سراغ گوشیم ببینم خبری شده یا نه…گوشیم رو Unlock کردم.. دیدم بعله… اس اومده.. رفتم داخلش ببینم کی چی نوشته.. دقیقا همونی که انتظار داشتم شد…سارا اس داده بود که امروز ساعت 1050 بیا آموزشگاه…گفتم ای تف به این شانس… حالا چیکار کنم… حالا باید با شکم گرسنه برم آموزشگاه.دیگه چیزی نگفتم. سریع رفتم سر جارختی و لباسام رو عوض کردم… همه چیزا رو آماده کردم… بهترین لباسم رو انتخاب کردم..همه اتاق رو مرتب کردم.. رفتم سراغ گوشیم که برش دارم… همون موقع سارا یه اس دیگه داد… بیداری؟؟؟ منم نوشتم آره.. دارم میام…همه چیزام رو آماده کردم رفتم سمت ویولنم که برش دارم. یه دستی کشیدم روش و گذاشتمش پشت کولم. تو دلم گفتم امروز روز موعوده. دیگه نباید وقت رو تلف می کردم.. از خونه رفتم بیرون .. یه راس رفتم یه تاکسی گرفتم و سوارش شدم.. وقتی رسیدم به آموزشگاه دیدم ساعت 1050 فیکس فیکس هست.. سریع حساب کردم و رفتم داخل… مثل همیشه اون منشی لعنتی همونجا پشت میز نشسته بود. یه خانم چاق عینکی که هرکی اونو ببینه همونجا سکته می کنه…رفتم گفتم سارا داخله؟؟؟استاد چی؟؟ اومده؟؟با خنده گفت چی شده.. چرا عجله داری؟؟ سارا داخله ولی استاد هنوز نیومده…تو دلم گفتم اگه تو هم این موقعیت برات پیش میومد همین الآن سکته می کردی… همیشه به خودم می گفتم کدوم آدم احمقی اینو می گیره؟؟از رفتارش همیشه بدم می ومد . فکر می کرد آدم کاملی هست و هیچ عیبی نداره..هه. همچین با غرور صحبت می کنه که انگار کی هستسرم رو انداختم پایین .. رفتم داخل اتاق استادم. سارا همونجا نشسته بود..دختری که می تونم بگم تنها کسی که تو دنیا داشتم همون بود… مادرم و پدرم که تو سن 17سالگی سر رانندگی عمرشون رو دادن به شما. بعد از اون هم قید دانشگاه رو زدم و گفتم هدفم توی این زندگی باید ویولن و سارا برام باشه.. یه دایی داشتم.. که اونم زیاد با من راحت نبود. همیشه باهم تعارف و این چیزا می کردیم سارا دختری خیلی خوشگل بود کمر باریک و مو های بلوند و تنها همدم و دوستم بود…. قدش هم همقد من بود.. هم سن هم بودیم..خیلی همدیگرو دوست داشتیم.. می گفتم این همون دختریه که باید بشه زنم.. همدمم.. همنفسم.. باید زندگیم رو به پاش بریزم.محکم درو بستم . و گفتم سلام.. سارا هم که منتظر من بود از جاش بلند شد و گفت سلام چرا دیر کردی ؟؟ اومد و دستش رو برد سمت صورتم ( همیشه وقتی که می دیدمش میومد طرف صورتم و همه جای صورتم رو دست می زد. انگار دنبال چیزی می گرده) گفت چرا دیر کردی؟؟… گفتم ببخشید.. دیشب باید زود می خوابیدم…غرق فوتبال شده بودم.. دستش رو گذاشت رو صورتم . گفت خوبه .. استاد هنوز نیومده..تو هم مثل من همون حس رو داری نه؟؟؟ گفتم چه حسی؟؟ گفت خوب امروز روز بزرگی برامونه..و……… دیگه چیزی نگفت.. منم گفتم و چی؟؟؟ با مکث گفت آینده مون به امروز بستس… دستش رو گرفتم گفتم نگران نباش.. امروز روز شانسمونه.. ما که حداقل 5 سال با استاد بودیم.. تو هم ماشالله که خودت یه پا تو نوازندگی ویولن استادی.. منم که دیگه بعد از 5 سال تلاش دیگه جیک و پوک ویولن رو می دونم..دیگه چی می خوایم؟؟؟ سعی می کردم یکم دلداریش بدم.. از تو چشاش می تونستم بفهمم چقدر استرس داره..آخه امروز باید استاد بیاد بگه که ما رو هم توی گروهش قرار می ده یا نه آخه یکی از بهترین استاد های ایران بود.. و اگه اون هم مارو تو گروهش قرار می داد . دیگه فاصله ای با اون آرزویی که داشتیم آرزویی که می خواستم یه استادی مث استاد خودم بشم و با سارا هم بریم سر خونه زندگیمون و همه چی جور بشه…آخه توی این جامعه لعنتی که بدون پول نمی شه زندگی کرد.کسی که پول نداشته باشه. انگار اصلا وجود نداره..هه . ما هم دلمون خوشه می گیم جامعه اسلامی… پس کو؟؟بهش گفتم بریم بشینیم که الآن استاد میاد…رفتیم نشستیم رو صندلی .. بعد از چند دقیقه سارا گفت دارا گفتم چیه عزیزم؟؟گفت اگه استاد ما رو قبول نکرد چی؟؟ سریع بهش گفتم عزیزم . این حرفا رو نزن.. امروز همه چی درست می شه و من و تو با هم تا آخر عمرمون با هم می مونیم… فقط صبر کن.. تا بیاد…چند دقیقه بعد در اتاق باز شد.. دیدم خوده استاده… اسمش کامران بود و قد بلند.یکم از موهای جلوش هم سفید شده بود.. سنش رو بهمون نمی گفت.. ولی حدس می زدم که از 40 تا 45 باشه.. آدم با تجربه که تقریبا کل ایران می شناسنش.. کنسرت توی بیشتر جاهای ایران…توی کشور های خارجی هم کنسرت می زاشت.. و خودش که می گفت بهترین کنسرتش توی آلمان بوده…ما هم به احترامش بلند شدیم و استاد هم با لبخندی که به آدم دلگرمی می داد وارد شد..گفت سلام.. شاگرد های گلم.. خوب بعد از احوال پرسی با من و سارا استاد گفت خوب بچه ها یه هفته بعد باهاتون تماس می گیرم که بریم تهران… این حرفی که زد رو فهمیدم که همه چی حل شد.. آرزومون برآورده شد.. برگشتم توی چشای سارا نگاه کردم. دیدم داره با یه لبخند جوابمو می ده.. برگشتم به استاد گفتم واقعا استاد.. ما رو تو گروه گذاشتین؟؟؟ گفت آره.. معلومه دو تا از بهترین شاگردام رو می زارم تو گروه.. .بچه ها برید کل این هفته رو تمرین کنید و همه چیز رو حاضر کنید باید 2 هفته تهران باشیم…ما هم از استاد تشکر کردیم..و استاد هم یه نگاهی به ساعتش کرد.. فهمیدم حتما یه کار مهمی داره..گفت خوب بچه ها من باید برم. یادتون نره چی گفتم…. بعد هم رفت از اتاق بیرون…من هم با شادی سارا رو بغل کردم گفتم.. دیدی چی گفتم.. گفت آره . گفتم خوب کم کم همه چی برامون درست می شه..چند لحظه نگذشته بود که با یه مکث کوچولو رفتم سراغ لباش و لبش رو بوسیدم . گفتم خوب حالا برنامت چیه؟؟؟ گفت دارا؟؟ گفتم چیه؟؟ گفت خیلی گشنمه… منم گفتم منم همینطور . باید بریم یه چیزی بخوریم. اصلا بریم خونه خودم . اونجا غذا داریم. ..رفتیم بیرون سوار ماشین سارا شدیم. سارا از اون بچه پولدار هاست.. اونم مث من پدرش رو از دست داده بود و یه مادر داشت که واسش پدری می کرد..منم 5 ساله که می شناسمش و مامانش هم منو مث بچه خودش فرض می کرد. و همیشه بهم میگفت پسرم. بهم محبت می کرد. راستش وقتی پیش اون دو تا بودم یاد اون خاطره غمناک تصادف پدر و مادرم رو تا حدودی فراموش می کردم. و منو جزیی از خانواده خودشون فرض می کردن. و من و سارا هم خیلی به هم نزدیک بودیم. شب و روز هم رو می فهمیدیم..همدیگرو خیلی دوست داشتیم..توی ماشین که نشستیم یه دفعه دیدم پسر داییم زنگ می زنه جواب دادممن سلام بهروز چطوری؟؟؟اون سلام. نه . فوتبال دیشب رو دیدی؟؟منبابا دیدی چه بلایی سرتون اووردیم..زنده باد بارسلونااونبابا برو پی کارت هنوز کوچیکیمن ای پدر چند تا بازی سوراختون کنیم تا دست از سر این ادعاتون بردارید؟؟؟ مگه چند تا جام دیگه می خوایم؟؟ راستی. دیدی مسی چه گلی زد؟؟؟اون برو پدر . آخه با نا جوان مردانه بازی کردن همینه دیگه. حق تیممون ضایع شد ما رونالدو رو به صد تا مسی نمی دیممن ای بابا.. رونالدو مث آرش برهانی بازی می کنه.. دروغ می گم؟؟ تازه آرش برهانی هم بهترشه..ها ها هااونبرو پدر پی کارت. راستی اینارو ول کن.چی شد؟من چی چی شد؟اون رفتی توی گروه استادت؟؟من آره خدارا شکراون خوب امیدوارم موفق باشی. من زنگ زدم حالت رو بپرسم. وگرنه که فوتبال چنگی بدل نمی زنهمن آره. ولی فوتبال با بارسلونا رو میگن فوتبال. حالا بگید ما کهکشانی هستیم.. امیدارم موفق باشی. کاری نداری؟؟اون نه. بعدا میام سراغت بهت نشون می دم کدوم تیم بهتره.. خداحافظبا خنده گفتم باشه پدر . تسلیم. راستی سلام به دایی و خانم دایی برسون. خداحافظ..گوشی رو قطع کردم. بهروز رو از داییم بیشتر دوست داشتم . راستش یه سال از خودم کوچیکتر بود.از اون ریال مادریدیها بودا.. سفت و سخت.. شوخی هاشم بعضی موقع جدی می شه.توی ماشین نشسته بودیم.و سارا هم طبق معمول آهنگ تتلو گذاشته بود اسم آهنگ شبدوباره شب شدو من و تو تو یه اتاقیم پس بریز غمارو دورودوباره بیا تو بغل من. تا یه ماچت بکنم و بعدم بگمکه تو بی من سخت می گذره لحظه هاتو نیستم بعد می لرزه دست و پات……………………………سارا از تتلو خیلی خوشش میومد. من هم که بیشتر خارجی گوش می دادم Enrique Iglesias و itbull رو اکثر اوقات که تنها بودم یا با سارا بودم رو گوش می دادم…به نظر من ریتمی که خارجی ها می خوندن. ایرانی ها باید تو خواب ببینن. ولی ایرانه دیگه. چه می شه کرد. یهو دیدی فردا همه خواننده. شدن.ههکم کم داشتیم می رسیدیم طرف خونه خودم.. .خونه ای که داشتم از پدر و مادرم به ارث رسیده بود..خونه خیلی بزرگی نبود .ولی خوب بود. منم که توش بزرگ شدم. توی همه جای خونه یه خاطره ای دارم…من هم طبق معمول رفتم در رو باز کنم و سارا هم ماشینش رو برد یه جا پارک کنه. منتظرش موندم که با هم بریم داخل. راستش از درو همسایه ها هم نمی ترسیدم که بگن فلانی فلان دخترو اوورده خونش. چون تا 5 سال پیش که پدر و مادرم زنده بودن سارا مث خونواده ام بود. و همه ما دو تارو قبول داشتن..درو باز کردم و سارا هم باهام اومد داخل.. درو بستم و کلید رو پرت کردم یه جایی که خودم هم یادم نمیومد کجا بود…همه حواسم به سارا بود.. سارا هم که مانتو شو در اوورده بود .. مث همیشه رفتیم طرف لب همدیگه… لباش رو می خوردم . اونم همکاری می کرد… بعد از چند دقیقه لب گرفتن.. گفتم چی می خوای برات بیارم؟؟؟ گفت یه آب خنک.. رفتم واسش یه آب تگری اووردم دیدم که رو مبل نشسته مث همیشه.. تنش یه تاپ صورتی بود..با دامنش گل گلی همیشگی… از دامنش همیشه خوشم میومد..دامن گل گلی خیلی قشنگ.. راستش توی این لباس سارا مث فرشته ها می شد.. شربت رو گذاشتم جلوی میزی که روبه روی سارا قرار داشت… یه نگاهی کردم به سارا.. سارا بعد از اینکه آبش رو خورد گفت مگه نگفتی گرسنته؟؟؟ گفتم آره ولی گرسنه تو ام یه لبخند دلگرمی زد. وگفت دارا گفتم جانم؟؟؟ گفتبرنامت چیه؟؟ گفتم من این سوال رو اول از تو کردم…من زمانی که باهاش صحبت می کردم کنارش نشسته بودم و مث همیشه دستش تو دستام بود.. گفت من به مادرم گفتم می خوام تا آخر هفته پیش تو باشم و روز آخر هم بریم ازش خداحافظی کنیم ( خونواده اونا خیلی به من اعتماد داشتن که مثلا بلایی سر دخترشون نیارم)… منم گفتم خوبه. با هم تمرین می کنیم.. میشنویم و می خندیم. مث همیشه…یه لبخند دیگه هم زد و لباش رو اوورد طرف من.. منم لبم رو بردم طرفش و مث همیشه لبای همو با عشق می خوردیم… بعد از چند دقیقه لب گرفتن .. گفتم حالا چیکار کنیم…ساعت هم 1130 هست.. خوب من چند فیلم دارم…. یکیشو نگاه کنیم…. چند تا فیلم رو به ترتیب اسمش رو می خوندم و سارا هم مث همیشه میگفت این فیلمو دیدم.. گفتم خوب بازگشت عقاب های مبارز رو دیدی؟؟ گفت نه سریاله؟؟ گفتم آره 41 قسمت داره.گفت رومانتیک است..؟ گفتم آره آخره رومانتیک استاز وقتی گذاشتم با هم با جذابیت خاصی نگاه می کردیم.. و من هم قسمت های قشنگشو می زاشتم… کل وقتی که داشتیم نگاه فیلم می کردیم .. جلوی مبل تو بغل هم نگاه فیلم می کردیم… رابطه من و سارا از سکس و چیزای دیگه بالاتر بود. من اونو رومانتیک دوست داشتم و اونم رومانتیک منو دوست داشت.بعد از فیلم هم که دیگه ازش سیر شده بودیم. ساعت 1230 بود. گرسنه بودیم.. من به سارا گفتم چی دوست داری برات بیارم…اون هم گفتنمی دونم. هرچی عشقم بخوره منم می خورم. من هم مث اون یه لبخندی زدم و گفتم اوکی . امروز باید غذای بیرون رو بخوریم. من هم یه دقیقه بعد زنگ زدم و غذایی که سارا عاشقش بود رو سفارش دادم(چلو کباب)… و بعد از 20 دقیقه غذا برامون اومد. ما هم که خیلی گرسنه بودیم . با اشتیاق کامل غذا می خوردیم.. ………..پایان قسمت 1ببخشید که طول کشید. اگه کم و کسری هم بود به بزرگی خودتون ببخشید..می دونم.. قسمت سکس نداشت.. ولی من اینو به صورت آزمایشی نوشتم که ببینم چجوره. و درضمن زیاد هم از نوشتن سکس توی داستانام خوشم نمیاد. درسته که این جا سایت سکسی هست ولی چیکار کنم؟؟ اگه شد هم دفعه بعد…ممنون می شم نظرات بزرگ و ارزشمندتون رو بخونم… درضمن برای فحش دادن هم همه رو راحتم می زارم.. با من راحت باشید.. اگه داستانم نقص داشت بگید.. اگه خوب بود بگید. اگه بد بود بگید. می خوام خودم رو آزمایش کنم…درضمن به جناب تکاور جوون ٰ . کفتار پیر . مهندس گل پسر. سیلور فاک . دادا سعید.دریک میرزا . ساغر. و همه بچه های با حال سایت داستان سکسی هم ارادت خاصی دارم. می دونم شما استاد های بنده هستیدراستش هر داستانی می خونم اولش می رم سراغ نظرات شما… ممنون می شم نظراتتون رو بخونم چه خوب و یا چه بد می پذیرم.. و درضمن امتیاز هم بدید.. مرسی…بازم ببخشید که مزاحم شدم… موفق باشید..با تشکر دارا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *