قسمت قبلشب اصلا نمی تونستم بخوابم ، وای خدا اگه کسی بفهمه بدبخت میشم . تو این مدت اینقد بهم گفته بودن اون میخواسته ازت سوء استفاده کنه و آبروتو ببره ،حسابی واسه رفتن دو دل بودم ، نکنه بخواد بلایی سرم بیاره؟ با هر بدبختی بود اون شب گذشت و فردا هم بعد امتحان منتظرش بودم که بیاد (چون سال قبل تعداد قبولیای هنرستانمون کم بود از ساعت 10 تا 7 بعدازظهر واسمون کلاس گذاشته بودن و نهار رو هم تو مدرسه میخوردیم و از بابت پدر اینا خیالم راحت بود ) نزدیکای 10 داشتم تو کوچه مدرسه قدم میزدم که دیدم اومد، سوار شدم و حرکت کرد رفت سمت خارج شهر یه نیم ساعتی که از شهر خارج شدیم یه جا وایساد و شروع کردیم به حرف زدن من از خودم واون شب و کتکایی که واسه خاطر اون خورده بودم گفتم و اون از شکایت برادرم و بازداشتگاه و کم شدن یه درجه ازش و یه توبیخ همیشگی تو پروندش گفت وقتی حرفامون تموم شد از بس گریه زاری کرده بودیم صدامون در نمیومد اون واسه بدبختی من و من واسه سختیهایی که اون کشیده بود تازه خبر نداشتم که مکه هم رفته بود چقدر آرزومون بود با هم بریم بر اساس برنامه ریزیمون سفر مکه ماه عسلمون بود، گفت چند بار اومدم تو راه مدرسه ازت بپرسم که چرا باهام اینکارو کردی که نشد همیشه اسکرت داشتی ، اصلا بی خیال حالا که دیدم قضیه چی بوده بیا همه چی رو فراموش کنیم و از نو شروع کنیم آخه احمد جون نمیشه فکر کنم بدونی چقد محدود هستم و هیچ جایی تنهایی نمیشه برم چطور شروع کنیم گوشی رو هم که ازم گرفتن؟ – رها بیا درس بخون تنها راه چاره ما دانشگاه قبول شدنه بخدا هر جا قبول بشی میام خونه میگیرم که همیشه ببینمت تو فقط سعی کن دانشگاه قبول بشی عزیزم ، یهو یاد زمان افتادم وای ساعت 2 شده بود اصلا گذر زمان رو حس نکردیم سریع رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . ملاقاتای ما از اونروز شروع شد و فقط هفته ای یکبار برای اینکه به درسای من لطمه نخوره همدیگرو میدیدیم ، یه روز که رفته بودیم بیرون و داشتیم بر میگشتیم یهو زد کنار رها میشه یه خواهشی ازت کنم ؟ – تو امر کن عزیزم – میشه صندلیتو بخوابونی و خودتم بخوابی وچشاتوببندی؟ – چرا باید اینکارو کنم ؟ – همینجوری اگه دوست نداری یا شک داری انجام نده این فقط یه خواهشه ، یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و صندلی رو خوابوندم و چشاموبستم بعد اینکه چشامو بستم تازه دوزاریم افتاد ای وای نکنه میخواد کاری بکنه ؟ ولی دیگه چشامو بسته بودم و اگه تا قبل اینکه خودش بگه بلند میشدم قاطی میکرد یه دقیقه همونجور بی صدا گذشت و گفت رها جون بسه عزیزم پاشو چشاتو باز کن – وا چکار کردی؟ – هیچی- پس چرا گفتی بخوابم ؟ خواستم ببینم وقتی میخوابی چطوری هستی – خب به چه نتیجه ای رسیدی ؟ – مثل فرشته هایی ناز و مهربون هم خواب بودنت قشنگه هم بیدار بودنت با اون چشای نازت آدمو دیونه میکنی – مرسی اینقد لوسم نکن تحملش واسه خودت سخته اونوقته که میگی خودم کردم که لعنت بر خودم باد البته دور ازجونتا – ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم چند دقیقه ای که رفتیم باز وایساد وا احمد امروز چت شده چرا همش نگه میداری؟ دیرم میشه ها ؟- رها بازم میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟- اگه مثل خواهش قبلیته آره بگو فقط زود که خیلی دیره – اجازه میدی ببوسمت؟- انگاری بهم برق سه فاز زدن ، ها ؟چی؟ نه پدر نمیشه ؟– چیزی نگفت حتی دیگه نگاهمم نکرد ماشینو روشن کرد و راه افتاد با سرعت زیاد منم دیگه حرفی نزدم تا رسیدیم تو کوچه مدرسه وقتی خواستم پیاده شم گفتم ناراحت شدی؟ نه عزیزم چرا باید ناراحت بشم من یه خواهشی کردم توام جواب رد دادی خیلی دوست داشتم ببوسمت با همه عشقی که تو وجودمه ولی دیگه ازت نمیخوام تا وقتی که خودت بخوای حرفشو که زد سریع حرکت کردو رفت بعد اون چند بار دیگه باهم رفتیم بیرون ولی دیگه این قضیه تکرار نشد در حالی که من دلم میخواست ازم بخواد که منم با تموم وجودم ببوسمش ولی نشد ،چند ماه گذشت اواخر شهریور بود جوابای کنکور کاردانی اومد و من قبول شدم همون شهری که کار احمد اونجا بود کلی کیف کردم و سریع بهش اس دادم(با گوشی زنداداشم )خیلی خوشحال شد و داشت بال در میاورد من بیشتر از اون خوشحال بودم من نیمه دوم قبول شده بودم و واسه بهمن ماه لحظه شماری میکردم ، روزها و ماهها گذشتن و بهمن ماه رسید و من رفتم برای ثبت نام گوشیمو بهم دادن که راحت تر باشم همون روز اول خوابگاه هم گرفتم و وسایلامو بردیم چیدیم توش و بعدش پدرم رفت ، چند ساعت بعد احمد بهم زنگ زد و اومد دنبالم و رفتیم همه جارو گشتیم و تو راه برگشت هم رفت یه کادو واسه مسئول خوابگاهمون گرفت و گفت این مسئولین رو باید خرید تا هوامونو داشته باشن رفتیم جلو خوابگاه بامسئولمون صحبت کرد توجیحش کرد که قصد ازدواج داریمو فعلا خونواده من نباید بدونن تا وقتش برسه اونم سریع دوزاریش افتاد و گفت هواتونو دارم و این قضیه هم حل شد ، از اونروز بیشتر باهم بودیم البته چون پدرم خیلی ورود خروجمو از راه دور زیر نظر داشت تقریبا فقط وقت نهار و شام میتونستیم باهم باشیم ، بهمن و اسفند رو با هم گذروندیم 15 روز فروردینم که خونه بودیم بعد تعطیلات همدیگرو که دیدیم خیلی ذوق کردیم هفته اول تقریبا هر روز باهم بودیم تا اینکه یه روز بهم گفت رها میای بریم خونه من اونجا خیلی راحت تریم ؟- منم که تو این چند وقت هیچی ازش ندیده بودم و خیلی بهش اعتماد داشتم گفتم بریم راه افتاد سمت خونش وقتی رسیدیم خیلی ریلکس رفتیم تو ، رفت تو اتاق لباساشو درآورد و لباس راحتی پوشید به منم گفت توام راحت باش – چشم عزیزم دستور بفرمائید اطاعت امر میکنم مانتو و روسریمو درآوردم – من میرم یه چیزی بیارم بخوریم ، اون رفت و منم مشغول وارسی خونش شدم رفتم تو اتاق خواب و دیدم یه تخت دو نفره توشه یه میز با کلی کتابو کلا یه اتاق پسرونه شلخته یهو اومد تو اتاق و گفت ببخشید قصد نداشتم دعوتت کنم والا آدم بی ادبی نیستم یه خرده خونمو مرتب میکردم – بی خیال پدر طبیعیه ، دولیوان آب پرتقال دستش بود یکیشو داد دست من و یکیشو خودش یه نفس سر کشید خیلی دلهره ای داشتم نکنه بی هوش کننده ای چیزی توشه اصلاهم نمیشد که نخورم یه لب به لیوان زدم گفتم اه مارکش چیه چه بدمزس ، لیوانو گرفت و اونم سرکشید و گفت نترس چیزی توش نریخته بودم کلی خجالت کشیدم که چرا اینطورشد و گفتم نخیر اینطورا نیست اگه بهت اعتماد نداشتم تو خونت نمیومدم چیزی نگفت و رو تخت دراز کشید و منم رو لبه تخت نشستم و با موهام بازی میکرد یه غلت خورد و گفت توام دراز بکش – نه مرسی راحتم– یه چند دقیقه باهم حرف زدیم و با موهام بازی کرد بعدش گفت لطفا دراز بکش اینجوری حس خوبی ندارم –منم دراز کشیدم ولی به بغل روی آرنجم معلوم بود داره احساساتی میشه چشاش خمار شده بود وهمش بهم خیره بود هرچی هم که من حرف میزدم انگار که اصلا نمیشنوه یهو پرید تو حرفم وگفت رها یادته پارسال میخواستم ببوسمت نذاشتی منم سرمو انداختم پایین و گفتم آره گفت خواهش میکنم الان اجازه بده قبل اینکه من حرف بزنم منو خوابوند و لبشوگذاشت رو لبم چندتا بوس با حس کرد و بعدش زبونشو کشید رو لبم ، منم دوست داشتم ببوسمش و لب و زبونشو بخورم پس منم باهاش همکاری کردم بعدش کامل اومد روم خوابید اینطور بیشتر تسلط داشت و بهتر کارشو انجام میداد زبونشو تو دهنم میچرخوند و لبامو با شدت میخورد و خیلی هم تند تند نفس میکشید بعد اینکه چند دقیقه لبای همدیگرو خوردیم رفت سراغ گوشم با دستش با نرمی گوشم بازی میکرد ، یه خرده که اینکارو کردنشست رو شکمم و گفت رها بلوزتو دربیارم ؟– نمی دونم دوست داری دربیار – بلوز و سوتین منو با بلوز خودشو درآورد و دراز کشید روم دو تا دستشو گذاشت رو سینمو لبشم رو لبم بود خیلی آروم با سینم بازی میکرد و با انگشت نوکشو فشار میداد، زبونشواز تو دهنم درآورد یواش یواش از کنار لبم رفت پایین و رسید لای گردنم ،گردنمو کمی بو کشید و یه گازکوچولو ازم گرفت و جای گازشو گذاشت تو دهنشو شروع کرد به مکیدن و لیسیدن از گردنم زبون می کشیدو می رفت پایین تا رسید به وسط سینم بین سینمو زبون زد بعد سینمو گذاشت تو دهنشو با دستشم با اون یکی بازی میکرد یه جوری برام میک می زد که حس می کردم الان جونم از نوک سینه ام در میاد ، منم دستمو تو موهاش برده بودم و باهاشون بازی میکردم و وقتی که محکم میک میزد آه آی میگفتم که اونم میگفت جونم فدای آه کشیدنت و آروم کمر به پاینشو بهم میمالید یه چیزه سفتی میخوره به پام ولی شلوارم جین بود خیلی احساسش نمی کردم – رها شلوارامونم دربیاریم؟؟- نه دیگه تا اینجاشم خیلی پیش رفتیم – رها خواهش – اگه دوست داری باشه میدونی که من دوست ندارم ناراحتت کنم ، بلند شد نشست رو شکمم تو چشام نگاه کرد اصلا بی خیال چون خیلی راضی نیستی منم زیاد اصرار نمیکنم عزیزم یه بوس بده برم یه دوش بگیرم بیام بریم که توام دیرت نشه اوممممم فدای تو عشقم – پاشد رفت حموم منم لباسامو تنم کردم و تو فکر بودم یعنی کارمون درست بود چرا وسوسه شدیم ؟؟؟ احمد از حموم اومد بیرون و حاضر شد و رفتیم به سمت خوابگاه، تو راه هر دومون تو فکر بودیم و عذاب وجدان داشتیم وقتی دمه خوابگاه خواستم پیاده بشم گفت رها جونم بابت کاری که پیش اومد دیگه فکر نکن و غصه نخور ما همدیگرو دوست داریم کارمونم اشتباه نبود – تو چشاش نگاه کردمو گفتم چشم سعی میکنم بهش فکر نکنم یه لب از هم گرفتیم و خداحافظی کردیم بعد اون روز دیگه با هم راحت شده بودیم و تو هر فرصتی که پیش میومد لبامون بهم گره میخورد ولی دیگه هیچوقت خونش نرفتم فقط وقتایی که فامیلایی که تو اون شهر داشت مهمونی دعوتمون میکردن بعد نهار به بهانه چرت زدن یه ساعتی تو بغل همدیگه بودیم و حرف میزدیم واقعا تو بغلش بودن بهم آرامش میداد همینجوری دوستیمون ادامه داشت تا وسطای ترم 2 بودم که همش واسم خواستگار میمود ،منم حس خطر میکردم و هر خواستگاری رو به احمد میگفتم اونم هیچ عکس العملی نشون نمیداد اگه طرفو میشناخت یه آماری میداد اگه هم نه که هیچی دیگه اینقد واسه خواستگاری تا شهر خودم رفته بودم و برگشته بودم خسته شده بودم ، همه هم سر تا پای یه کرباس بودن یا کارمند یا نظامی که با پول بابایی خونه ماشین گرفته بودن و قرار بود تا آخر عمر با حقوق بخور و نمیر کارمندی زندگی کنن منم همه رو رد میکردم چون فقط مشکل کارشون نبود با قیافشون هم مشکل داشتم تا اینکه سر و کله یکی پیدا شد که برخلاف بقیه شغل آزاد داشت و تقریبا نشون میداد وضع مالیش خوبه هر چند اصلا از قیافش خوشم نیومد یه پسر با قد خیلی بلند 210 سانت و هیکلی از اینایی بود که بدنسازی حرفه ای کار میکرد منم همیشه از این تیپ تنفر داشتم با اصرار مادرم که خیلی ازش خوشش اومده بود باهاش صحبت کردم تقریبا از صحبتا و وضع مالیش خوشم اومد ولی قیافه واقعا برام مهم بود نمیشد بیخیالش شد ، به احمد زنگ زدم و گفتم که خیلی تحت فشارم شاید مجبور به ازدواج بشم ، اصلا غرورم بهم اجازه نمیداد منی که خواستگارام واسم سر و کله میشکستن بیام به این بگم بیا خواستگاریم هر چند خیلی دوسش داشتم ولی مگه خودش نباید میفهمید ؟ اسم و فامیل مرده رو گرفت و بعد یه ساعت زنگ زد گفت آمارشو درآوردم اصلا پسر خوبی نیست تازه معتادم هست دیدم میگه معتاده گفتم داره حسودیش میشه تنها چیزی که به این آدم نمی خوره اعتیاده بهش گفتم مادر اینا تحقیق کردن و ظاهرا جواب مثبت بدن اونم چیزی نگفت و قطع کردیم، منم وقتی بی تفاوتی احمد رو دیدم خیلی حرصم گرفت و به اصرار خونوادم بهش جواب دادم چون تنها کسی بود که میدیدم میتونه به رویاهای من جامعه عمل بپوشونه ، شبی که جواب رو دادیم و قرار شد فردای اون روز بریم برای آزمایش به احمد زنگ زدم و جریان رو بهش گفتم ، گفت رها اشتباه نکن تو ارزشت بیشتراز ایناس ولی لج کرده بودم و این حرفا حالیم نبود، فردای اون روز رفتیم واسه آزمایش و شب هم با فامیلاشون اومدن و نشون کردیم ، آخر شب که مهمونا رفتن احمد زنگ زد خیلی سرد باهاش صحبت کردم بین حرفاش گفت رها بعد اینکه ازدواج کردی هم باهام صحبت میکنی؟؟- وا احمد این چه انتظاریه ازم داری؟ دوست داری وقتی خانم گرفتی زنت با دوست پسر قبلیش صحبت کنه؟ – آخه رها من خیلی دوست دارم نمیتونم دوریتو تحمل کنم – نخیر عزیزم تو منو دوست نداری اونی که اسمشو دوست داشتن میذاری هوسی بیش نیست ، با بغض گفت رها خجالت بکش واقعا برداشتت از من اینه ؟ – تو جای من بودی چه برداشتی داشتی؟ – آخه واسه چی این احساسو داری؟ – واسه اینکه من دمه دستت بودم خودم میخواستم زنت بشم ولی تو انگار نه انگار اگه میدیدم شرایطشو نداری چیزی نمیگفتم ولی وقتی میدونم از هر لحاظ تامین هستی واسم زور داره چرا چند سال از عمرمو واسه تو هدر دادم هر دو دیگه داشتیم با گریه زاری حرف میزدیم چند تا دلیل مسخره واسه توجیح کارش آورد ولی واسه من قابل قبول نبود ازش خواستم دوستیمون واسه همیشه تموم بشه قبول نکرد گفت زنگ میزنه منم قبول نکردم و قطع کردم ، فردای اون روز با نامزدم رفتیم واسه خرید و رزرو تالار چون میخواستیم مراسم 10 روز دیگه که عیدغدیر بود برگزار بشه.ادامه…نوشته رها
0 views
Date: November 25, 2018