زندگی ندا (2)

0 views
0%

…قسمت قبلاون روز با همه بدبختی هاش گذشت، زمان رو گم کرده بودم…وقتی کامل بهوش اومدم، اولین صحنه ای که دیدم حسن آقا بود…اومدم از جام بلند شم، دیدم هیچی تنم نیس..خودموجمع کردم تو خودم..درد تو بدنم پیچید، حسن آقا خنده زشتی کرد-چیه بچه جون از من خجالت می کشی؟ نترس، من شوهرتم…کلمه شوهر رو چند بار تکرار کرد و هر هر خنیدید…-اصلا فکرشو نمی کردم انقد نازنازی باشی، چهار تا دونه مشت و لگد و یه بکن بکنه نصفه نیمه که دیگه بیهوش شدن نداره، اما غصه نخوری ها خودم سفتت میکنمو باز خنده شیطانی….و باز بغض همیشگی داشت خفه ام می کرد، چشمام داشت تر میشد که باز صداش بلند شدبچه جون من دارم میرم بیرون، یادت نرفته که بهت چی گفتم ؟؟ وقتی اومدم غذا آماده،خودتم آماده ..عزت زیادرفت..ای کاش بر نرگرده..کاش دیگه قیافه نحثشو نبینم.خواستم دوباره بخوابم..اما یاد تهدیداش افتادم و اینکه نگفته بود چقدره دیگه بر می گرده…بلند شدم، دنبال ساکم رفتم…گوشه اتاق بود..جز چند تا تیکه لباس و یه دفتر سفید وچندتا کتاب و عکس مادرم چیزی توش نبود.. پوشیدم…رفتم توی آشپزخونهصد رحمت به انباری، توی یخچال پر بود… انگار این مردک به شکمش خیلی می رسه..صدقه سریه خانم پدر آشپزی رو کامل بلد بودم…شروع کردم به پخت و پز..وقتی پیازخورد می کردم چند باری خواستم چاقو رو بکشم رو مچ دستم و خودمو از این نکبت راحت کنم..نشد ، هنوز می ترسیدم..ناهار رو آماده کردم، یاد دیروز راحتم نمی گذاشت…حالم داشت از بدنم بهم می خورد..سریع پریدم توی حمام..بدنم کبود بود، بدنم همیشه زود کبود میشد.. فاطمه وقتی می خواست بزنتم سعی میکرد توی صورتم نزنه که جاش نمونه و پدرم نبینه…اه باز برگشته بودم به فکر اون خونه لعنتی…. اما ای خدا حاضرم بر گردم همونجا..حاضرم از فاطمه صبح تا شب کتک بخورم، و به همون نگاههای گاه و بیگاه پدرم قانع باشم..اما اینجا نباشم…یادمه یه بار ریحانه اصرار می کرد برو پیش خانم شیرشاهی مشاور مدرسه..بهش بگو اوضاع زندگیتو..شاید کمکت کنم..رفتم گفتم ، نگاه شک آلودش هیچچوقت یادم نمیره، فکر میکرد خیلی سریال دیدم و خیال بافی می کنم واسه جلب ترحم..تازه اون وقت هنوز اوضاع زندگیم دربرابر الان شاه بود،حالا کجاست که اگه بخوام بقیه زندگیمو واسش بگم دیگه فکر می کنه روانی شدم..بازم داشتم گریه زاری می کردم..نمیدونم این همه اشک کجا بودن که تمومی نداشتن…دیگه دلم نمیخواست بگم خدا….خدا جوابمو نداده بود… هر چی فکر می کردم، تو زندگیم یه نماز قضا هم نداشتم…هر چی فکر کردم هیچکسی رو اذیت نکرده بودم..هرچی بوده شیطنت نوجوونی بوده که فکر نمیکنم این تقاصش باشه..اما بازم گفتم خدا، نجاتم بده..من طاقت ندارم…صدای کوبیده شدن در حموم از جا پروندم، حسن آقا بود-کجایی؟ چهار ساعته اون تو چه غلطی می کنی؟ دفعه آخرت باشه این درو قفل می کنی ..سریع بیا بیرونرفتم بیرون…انگار تو همین مدت کم یاد گرفته بودم باید هر چی میشنوم سریع انجام بدم…حسن آقا لم داده بود…-سریع غذا رو وردار بیار از گشنگی مردم..اوضاع خونه ام که همونجوری بهم ریختس..دلمون خوشه خانم تو این خونه است…اینجا باید عین دسته گل باشه …خر فهم شد؟-بله حتما تمیز می کنم..ناهار رو آوردم…خدایا این آدم چقدر منفوره …گربه کوچه قبلیمون بهتر از این غذا می خورد…به زور خودم چند تا قاشق خوردم.همون کنار سفره متکا رو گذاشت و پشتشو کرد به من ،و چه نعمتی بود ندیدن قیافش…سریع سفره رو جمع کردم و ظرفها رو شستم و به سرعت رفتم تو اتاق..حسن آقا که رفت، قبلش دستور تمیز شدن خونه رو داد، با بدن دردم خونه رو تمیز کردم، خسته شدم، اما سرگرمم کرد، کاش همه خستگی هام جسمی بود، اما روحم داغونتر از بدنم بود..حسن آقا برگشت، نگاهش دور خونه چرخید، رضایت رو توی چشماش دیدم-آفرین انگار کم کم داری آدم میشی…حالا پاشو شامو بیار که بعدش میخوام ببینم واسه اصل کاری چند مرده حلاجی..لرز کردم، اما عین یه ربات شام آوردم، کوفت کرد، دراز کشید، ظرفها رو شستم..نشستم کف آشپزخونه که شاید خوابش رفته باشه، اما صداش از جا پروندم-کجایی بچه منتظرم؟رفتم، سعی کردم فکرمو پرواز بدم به زمان هایی که شاید اگه الان رو دیده بودم می گفتم خوشبختم، روزهای مدرسه و دوستام.منو کشوند کنارش، گفت لباساتو در آر…خدایا چرا نمیتونم تمرکز کنم روی فکرم..نمی خوام به جز جسمم ذهنم اینجا باشه، اما نمیتونستم..دستام می لرزید، چشمای حسن آقا برق داشت، فقط پیرهنمو درآوردم …منو خوابوند، افتاد روم، سینه هامو می مالید، فشار میداد، چشمامو بسته بودم، صدای نفساش داشت حالمو بهم می زد، دست برد شلوارمو کشید بیرون، تلاش کردم بلند شم، فشارم داد روی زمین، با صدای برید بریده گفت به جون خودم اگه بخوایی ادا اطوار در بیاری یه جا سالم نمیذارم تو بدنت.. میدونی که حرفم حرفه.میدونستم..هنوز بدنم درد داشت، دیگه تقلا نکردم.لباسای خودشم در آورد.. پاهامو داد بالا، یه کم تقلا کرد..وای سوختم… چشام و دهنم ناخواداگاه باز شد، جیغ کشیدم، دستشو گذاشت روی دهنم، چشماش یه جور دیگه شده بود..خودشو بالا پایین میکرد روم..نفسم داشت بند می اومد، سنگین بود، داشتم می مردم..تو زندگیم همچین دردی رو نکشیده بودم،از روم بلند شد، انگار دنیا رو بهم دادن، فکر کردم تموم شد، اما گفت-سگی شو ببینم..تکون نخوردم، مچ دستمو گرفت بلندم کرد، برم گردوند، دولام کرد، و باز درد توی دلم پیچید، نفس نفس میزد، انگار چند کیلومتر دوییده بود-آخ..چه کسی داری تو..چه کیفی کنه کیرم از این به بعد…تا حالا یوراخ به این تنگی ندیده بودم، دیگه از پول دادن به هرزه هایی که سوراخشون ده برابره تو بود راحت شدم،کمرمو فشار می داد، کیرمو در آورد..آورد جلوی صورتم…گفت ساک بزن، فقط نگاهش کردم، بعد از دیدن کیرش دردم هزار برابر شد، تصور اینکه همچین چیزی توی بدنم بوده، برام ممکن نبود،گفت میگم ساک بزن، بخورش…فشارش داد توی دهنم، داشتم بالا می آوردم..در می آورد دوباره می کرد، فقط می گفت اخ بخورش لعنتی…جرت میدم با همین کیر، سرمو با دستاش گرفت ، همون کاری رو که با کسم می کرد با دهنم کرد، می کرد تو و در می آورد،یهو دهنم پر شد، از یه چیز لیز…دهنم داغ شد، صداش بلند تر از قبلش شد، چند ثانیه مکث کرد، درش آورد،مثل فشنگ از جا پریدم، رفتم سمت دستشویی..هزاربار عق زدم، دهنمو هزار بار شستم…نمی دونستم باید چکار کنم…همونجا دم در نشستم..حسن آقا بلند شد، گفت بی لیاقت، باید آبمو تا ته می خوردی ،رفت توی اتاق و درو بست..همونجا چمباتمه زدم، عین مات زده ها بودم..زل زده بودم به یه نقطه……یک ماه از اومدن تو این خونه گذشت، حسن آقا تا وقتی حرف گوش می کردم،کاری به کارم نداشت، می اومد غذاشو می خورد، می رفت، می خوابید و هفته ای سه چهار بار آبشو خالی می کرد..یه بار برام لباس خرید، انقدر ذوق کردم، اما همش چند ثانیه بود، یاد کاراش که افتادم دلم میخواست لباسو بندازم توی سطل..همیشه خرید می کرد، خیلی به شکمش می رسید، از دستپختم همش تعریف می کرد،به اندازه سه نفر می خورد،هیکل منو مسخره می کرد و حرفاش منو یاد فاطمه می انداخت.اما فاطمه در برابر این فرشته بود…تو این یک ماه خیلی چیزا یاد گرفته بودم، انگار آهن تفدیده شده بودم، بجر آفتاب توی حیاط رنگ بیرون رو ندیده بودم..دلم تنگ شده بود، برای خیلی چیزا ..واسه همون روزهایی که ناشکری کرده بودم، واسه دوستام..ریحانه..بابام، حتی فاطمه..طبق معمول داشتم آشپزی می کردم، صدای زنگ اومد، از تعجب نزدیک بود شاخ در ببارم..کسی با این خونه کاری نداشت، اول ترس برم داشت، اما انگار طرف ول کن نبود، رفتم توی حیاط..با صدایی که از ته چا در می اومد گفتم کیه؟وای خدای من چی می شنیدم..ریحانه بودد.پرواز کردم سمت درباز کن عزیز دلم..منم ریحانه..الهی برات بمیرم ندایی..تو روخدا زود این درو باز کن..زار می زدم..-ریحانه تو اینجا چکار می کنی؟اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ الهی قربونت برم ریحانه…نمیتونم درو باز کنم…قفله..-چی می گی ندا؟؟مگه زندانی هستی؟ تو روخدا اذیت نکن..باز کن-بخدا راست میگم..از ترس اینکه فرار نکن این در همیشه قفله..نگفتی اینجا رو از کجا پیدا کردی؟-الهی بمیرم برات ندایی..غصه تو که منو کشت دختر…بعد از محضر تعقیبت کردیم با بابا، تا الانم دستمون بند میریضه مادرم بود، وگرنه باید زودتر می اومدم..ندا چکار کنم؟ باید ببینمت..ندایی اوضاعت چطوره؟ اذیتت نمیکنه؟؟-ریحانه از چاله در اومدم افتادم توی چاه…وای ریحانه تو رو خدا برووو.. الان وقت اومدن حسن آقاست…-خب بیاد مگه چیه؟من دوستتم اومدم دیدنت..وایمیسم بیاد درو باز کنه…باید ببینتوودلم واست یه ذره شده…-ریحانه چی میگی.؟ فکر کردی اون آدمه ..صد سال نمی ذاره تو بیایی.. روزگارمو بدتر از این میکنه..اونقدر گفتم و گفتم که ریحانه رفت، قبل از رفتنش از بالای در یه بسته پول انداخت توی حیاط..گفت یه روزی به دردت میخوره..ریحانه رفت و روح منو با خودش برد…انگار دوباره هوایی شدم، ریحانه قول داد بازم میآد…ادامه دارد. نوشته مینا ایرانی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *