زندگی هیچوقت به من نخندید (1)

0 views
0%

اوایل آبان بود خوب یادمه سا 1388 بود مثل همیشه خسته ایه ز روز کسل کننده از سرکار میومدم وای خدای من چهارراه ولیعصر مثل همیشه شلوغ اصلا حوصله وایسادن توی صف اتوبوس بی آر تی رو نداشتم کنارخیابون وایسادم تا باماشین های شخصی یاتاکسی های ون برم.وای مگه توی این ازدحام جمعیت ماشین گیرمیاد گفتم یکم پیاده برم جلوترشایدماشین پیداشد.5دقیقه ای بود که پیاده رفتم خسته شدموکنارخیابون وایسادم.یدفه توجه راننده ماشواین مدل بالایی به من جلب شده یکم جلوترکه خیابون بازتروخلوت تر بود ترمزکرد من متوجه شدم بخاطر من وایساده اما بی توجه به ماشینش که حتما باید آدم ثروتمندی باشه سرمو برگردوندم به سمت ماشینای درحال عبورکه خوشبختانه یه تاکسی که فقط1نفرظرفیت داشت با اشاره دست من ایستادوسوارشدم اون ماشین همچنان ایستاده بودوباسوار شدن من درتاکسی اونم راه افتادوپشت سرمن اومد.آزادی پیاده شدم وبه سمت اتوبوسای محل زندگیم رفتم همیشه خجالت میکشیدم ازاینکه به کسی بگم خونمون کجاست یا بگم مادرم سبزی پاک میکنه وبابام یه تریاکی تیره که جون نداره خودشوتکون بده چه برسه کارکنه آره زندگی من این بود فقر مطلق کسایی که طعم تلخ فقرو چشیدن میدونن من چی میگم…اما از خودم بگم اول ازهمه توی داستان زندگیم که براتون نوشتم ازاسم مستعار استفاده کردم.اسمم نفس 23سال سن قد170وزن60وازخودم تعریف نمیکنم اما هرکی که میبینه از چهرم تعریف میکنه مثل خیلیانمیگم چشمام شهلاوخماره دورسینم فلانه دورباسنم بیساره.نه بدن معمولی دارم نه بدنه خوب نه تیپ جلف و زننده ای میزنم نه حجاب آنچنانی میگیرم نه خوشحالم ازاینکه مثلاهرکس میبینه منومیگه چه دخترقشنگی ذوق نمیکنم چون دغدغه من توزندگیم مثل خیلی ازدخترا مدل مو یالباسوآرایش نبوده دغدغه من اجاره خونه ای که بایدسرماه میرفت توجیب صاحبخونه مادر درمونده من کارمیکردتاخرج درس خواهرکوچیکموکه13ساله بود رومیدادو لقمه ای بخورنمیر.ولی بابای بی غیرت ما همچنان بیکار.حداقل بایدکارمیکردم که کمک خرجشون باشم.ازبحث دورنشیم گفتم که بدونید کی ام و ازچه خانواده ای.داشتم آهنگ موردعلاقمو توی هندزفری گوشیم گوش میکردم که چشمم به دست فروشای کنار پایانه اتوبوس افتاد یه لبخندزدمو یادم افتاد خواهر نسترن صیح گفت براش لواشک لقمه ای بخرم.باعجله رفتم یه بسته خریدمو ادامه آهنگمو گوش میدادم که یهو سنگینی دستیو روی بند کیفم منو از دنیای خودم بیرون کرد.باترس برگشتم دیدم یه پسرخوش قیافه خوشتیپ که ازتیپوقیافشو لباساش مشخص بود وضعش خوبه جلوم ایستاده وبالبخند نگاهم میکنه باتعجبوچشم های گردشده گفتمبفرمایید آقا با چه حقی دستتونو به کیف من میزنید؟یه خنده نسبتا بلندی کردو گفتآخییییش خیالم راحت شد خانوم جسارت نمیکنم اما وقتی ازتاکسی پیاده شدینو به سمت پایانه اومدین من ازماشین پیاده شدم . تاالان دنبالتونمو دارم صداتون میکنم وقتی دیدم جواب نمیدین فکر کردم خدایی نکرده ناشوا . هستین.بااینکه خندم گرفته بودازلحن حرف زدنش اما جدی گفتمخب حالا که دیدین شنوا هستم امرتون؟+گفتم که قصد جسارت نداشتم راستش من از پایین تر از چهارراه ولیعصر که دیدمتون تاهمینجا دنبالتون بودم شماهم که ماشالا به کسی نگاه نمیکنین)اوووه خدا من چقد گیج بودم تازه فهمیدم این مرده همونه که باماشین گرون قیمتش وایساد که سوار شم(خودمو جمعوجور کردمو گفتمچه جالب من ندیدمتون . حتما کار مهمی داشتین تا اینجا اومدین؟+بله بله…راستش چهره شما واسه من خیلی شیرینو جذاب اومده خواستم اگه راغب باشین …نذاشتم حرفش تموم شه بالحن محکم اما مودب گفتم نخیر آقامن اهلش نیستم فکرم نمیکنم هیچ مناسبتی باهم داشته باشیم وبعدراهمو جدا کردمو بی اعتنا ازاینکه دنبالم میاد سوار اتوبوس شدم ماشین راننده نداشت ومنتظر بودن تعداد مسافرا زیادشه تا راه بیوفته صندلی اول نشستم که یهو دیدم مرده اومد توی اتوبوس)وای عجب کنه ای بود.راستش تونگاه اول ازتیپ و قیافه جذابش خیلی خوشم اومده بود اما بعد که فهمیدم همونه که با پول ماشینش میتونه . یه کوچه باکل تشکیلات خونه هاشو بخره بیخیال شدم(اما اون همچنان مصرانه میگفت باید کارتمو بگیری وگرنه تاخود خونتون میام بالاخره کارتو گرفتم تا شرش کم شه همین مونده بود بیاد محله مارو ببینه ولگردای محل خودشو با ماشینشو یجا قورت میدادن.خلاصه قول گرفت که زنگ بزنم خدافظی کردو رفت…تمام فکرمو به خودش مشغول کرده بود نه بخاطر موقعیت و وضع مالیش چون نمیدونستم باباش وضعش خوبه یا اینکه راننده اون ماشینه من اصلا اهل این حرفا نبودم که پسری فکرمو مشغول کنه.یعنی اصلا وقتشو نداشتم که عاشق شم . بقول معروف آدم گشنه چی میفهمه عشق چیه اما…اما چشماشو لبخند نمکیش یه لحظه ام از جلوی چشام نمیرفت تا خودخونه که البته ازآزادی تا اونجا راه کمی نیس آهنگ گوش کردمو یاد چشما ش آتیش میزد به دلمو از حال خودم ترسیدم که نکنه عاشق شم….نکنه یادم نره چشماشو…کارتش تودستم یه نگاه کردمشرکت مهندسی…بامدیریت مهران ….دو دل بودم کارتو ازشیشه اتوبوس بندازم دور یانگه دارم…نگه داشتمو ته جیب شلوارم گذاشتم چون میدونستم برسم باباجونم جای خسته نباشید میره سمت کیف وجیب مانتوم….ادامه داره)البته این به نظر شما دوستای گلم بستگی داره(شاد باشید و قدر چیزهایی که داریدو بدونید.نوشته نفس

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *