با سلام به همه بچه ها اسم من سحر هستش الان 21 سالمه یه سالی هست میام تو این سایت و داستاناش و میخونم هر چند که خیلی هاش دروغ هستش و خیلی هاش ضعیف نوشته شده و اندکی هم خیلی باحال هستش. من نیمدونم اینی که میخوام بگم خاطره هست یا داستان که به هیچ وجه زیاد سکسی نیست چون نمیتونم صحنه های سکسی شو به خوبی بنویسم. برا شروع باید کمی مقدمه چینی کنم که بعدش اصل حکایت و بگم که درک کنید چه اتفاقایی افتاده.قبل از هر چیز بگم که خیلی خلاصه و تند همه چی رو میگم چون اگه بخوام ریز به ریز بگم واقعا کسل کننده میشه،با این حال اگه خسته کننده بود و انشا ضعیف بود معذرت.تمامی اسامی مستعار می باشد، در ضمن من همه داستان و از زاویه دید خودم تعریف میکنم و شاید گاها نظارتم اشتباه باشه.من متولد 70 هستم با یه برادر دو قلو به اسم امیر،2 تا برادر بزرگتر هم دارم،رحیم که متولد 62 هستش و رضا که متولد 60 هستش و یه ابجی دارم متولد 56 ، من و امیر از همه کوچیکتریم و یه جورایی میگن ناخواسته که البته زیاد در طول داستان مهم نیست. نزدیکای 5 سالم بود که رحیم 2 تا دوست خیلی صمیمی پیدا کرده بود که همسن هم بودن به اسمهای حمید و کیوان که همسن هم بودن. دوستی این سه تا خیلی خیلی زیاد بود اونقدر که همه خبر داشتن حتی خانواده ها هم به خاطر دوستی این سه تا با هم دوست شده بودن که مثلا الان بهترین دوست من ابجی حمید هستش البته خانواده حمید در چیزایی که میخوام بگم هیچ نقشی ندارن و یه خانواده مذهبی البته برا خودشون و بدون غرور زندگی خودشون و میکنن.محمر اصلی حکایت من کیوان هستش که تو شهر ما غریب بودن پدرشو وقتی 1 سالش بوده از دست داده بود با مامانش و خواهرش زندگی میکرد به خاطر دانشگاه خواهرش اومده بودن این شهر و مامانش همش مریض بود، یه خواهر بزرگتر داشتن که شوهر داشت تو شهرستان خودشون بود. کیوان خیلی پسر ماهی بود ناز و خوشگل و خوش لباس و تمیز و مهمتر از همه اینکه مودب و با حیا خیلی زود همه تو خونه ما عاشق کیوان شده بودن مخصوصا پدر و مامان، تو فامیل همه دیگه کیوان و جزئی از ما میدونستن. من و امیر که کوچولو بودیم گاهی به کیوان حسودیمون میشد یه جورای کیوان و حمید و رحیم الگوی ما بودن و دوست داشتیم همش مثل اینا باشیم. هیچ کسی من و جدی نمیگرفت چون بچه بودم اما کیوان همیشه به من احترام میذاشت و مهربون بود هم با من هم با امیر، 8 سال از ما بزرگتر بود اما مثل خودمون میشد بدون هیچ غروری،حالا بگذریم.گذشت و گذشت تا دیپلم و گرفتن هر سه تایی میخواستن برن نیرو انتظامی استخدام بشن،کیوان و حمید قبول شدن اما رحیم نشد وای که تا یه هفته همش گریه زاری میکرد اما اون دو تا رفتن و رحیم هم برا کار رفت دنبال کابینت سازی البته ابن باعث نشد که از دوستیشون چیزی کم بشه،باز گذشت و گذشت ابجی کیوان هم از شهر خودشون شوهر گرفت و رفت کیوان موند و مامانش تا اینکه یه روز فهمیدیم که بله اقا کیوان هم داره ازدواج میکنه با دختر خانوم از شهر خودشون که خالش معرفی کرده بوده. رحیم و حمید برای مراسم کیوان چند باری رفتن شهرستان و خیلی از خانوم کیوان تعریف میکردن البته بگم کیوان 22 سالش بود وقتی خانم گرفت.من 14 سالم بود. اسم خانوم کیوان نازنین بود که نازی صداش میکردن. وای که بار اولی که میخواست با نازی بیاد خونمون همه استرس داشتیم ببینیم چه طور ادمی هست و خیلی کنجکاو بودیم ببینیم کیوان کی رو انتخاب کرده و اصلا وقتی خانم میگیره چه جوری میشه همون دوست صمیمی و توپ همیشگی هست یا نه. حتی به وضوح میتونستم استرس ابجی بزرگم که وانمود میکرد اصلا مهم نیست رو هم ببینم.وای که وقتی بار اول دیدم نازی رو دیدم شکه شدم .یه دختر 16 ساله یه فرشته کامل خوشگل و خوشتیپ با یه صورت معصوم و از همه مهم تر که همه هم میگن خنده های زیبا که محشر میشد باهاش.مهربون و ساده اصلا از این ادمای تو فیلما هم رویایی تر بود.میدونم شاید دارم بزرگنمایی میکنم اما باور کنید تو اون سن من همه اینا بود تو ذهنم.خیلی زود با نازی همه جور شدیم، بابا،مامان،ابجی و برادر ها، و مخصوصا من. خیلی باهام مهربون بود و نکته جالب اینکه کیوان اصلا عوض نشده بود مثل خیلی از جوونا که تا خانم میگیرن یا شوهر عوض میشن و قیافه میگیرن. نازی به خوبی دوستهای صمیمی کیوان و پذیرفته بود هم رحیم و هم حمید. تنها نکته منفی نازی این بود که زیاد تو قید و بند حجاب نبود چه تو بیرون از خونه چه تو خونه، سر سنگین میگشت یعنی تابلو نبود زیاد اعتقادی هم به حجاب نداشت روسری سرش میکرد اما خیلی باز.اما اونقدر خوبی داشت که خانواده مذهبی حمید و حدودا ما این موضوع دیگه برامون مهم نبود.همینجور زندگیشون ادامه داشت تا حدود دو سال پیش که همه چی شروع شد زندگی شیرین کیوان و نازی رو به تلخی رفت، روزگار اون روی سکه هم به همه اونا نشون داد.من میشه گفت 19 سالم بود کیوان 27 و نازی 21 ،در ضمن اینم بگم که یک فصل جدید از زندگی من هم شروع شد. همه چی از انجایی شروع شد که رحیم برادرم یکی از سه دوست اول کار و اصل کاری خانم گرفت و متاسفانه یه خانم حیله گر و بد جنس و مثلا مذهبی که به کل رحیم و از همه ما گرفت مخصوصا از کیوان و نازی که به شدت به رحیم وابسطه بودن. این اولین شک بود بعدش مادر کیوان فوت شد ، بعدش خواهرش به مشکل خورده بود تو شهرستان و طلاق گرفته بود و جدا شده بود.کیوان همین جور براش میومد داغون داغون شده بود. نازی هم همینطور.ما هیچ وقت نمیدیدم جلو ما یا جمع با هم دعوا کنن یا به هم بپرن اما دیگه کم کم میدیدم عصبانیت هردوشن، و مخصوصا وقتی فهمیدن بچه دار نمیشن که بدتر شد.چند باری با هم دعوا کردن خونه ما وبابام جداشون کرد. حمید هم ازدواج کرد و درسته که مثل رحیم نشد اما یه جورایی اونم یه خانم مذهبی گرفت که قطعا دوست نداشت یکی مثل نازی بره خونشون.به وضوح میشد دید که کیوان و نازی هر روز دارن تنها تر میشن و افسرده تر.دلم برا نازی میسوخت، یه ایراد بزرگی که داشت این بود که بسیار بسیار تو دار بود.اصلا یه بار هم نشد با من درد دل کنه و یا چیزی از دعواهاش با کیوان بگه.خیلی دوسش داشتم اما کاری هم نمیشد کرد.همینجور چند ماهی بود تا اینکه یه خونه جدید برا اجاره پیدا کرده بودن و باید سریع اساس اون خونه قبلی رو خالی میکردن کیوان زنگ زد بهم گفت اگه میتونم با امیر بریم کمک خونه رو تمیز کنیم.ما هم رفتیم حال خونه رنگ میخواست و امیر گفت من میزنم.تو 2 روز رنگش کرد و روز سوم رفتیم که همگی دیگه قشنگ خونه و رو بشوریم و تمیز کنیم.کیوان و نازی هر دو عصبی بودن خیلی خیلی زیاد. من داشتم اشپزخونه رو تمیز میکردم و امیر داشت خورده رنگ کاریهاش و میکرد ،که یه هو دعواشون شد پریدیم تو اتاق بیبینیم چی شده که دیدیم کیوان محکم گذاشت تو گوش نازی تا اومد امیر بگیرش دومی هم گذاشت من خیلی دلم برا نازی سوخت گریش گرفته بود. کیوان با قهر از خونه زد بیرون. نازی هی هق هق میکرد و گریه زاری اصلا نمیشد جلوشو گرفت من به فکرم رسید برم یه چند تا ابمیوه بگیرم بخوره شاید بهتر شه امیر نمیتونست بره چون دستش کثیف بود تا میخواست بشوره طول میکشید مانتو مو تنم کردم زدم بیرون.تند تند رفتم و برگشتم در خونه هم باز گذاشته بودم وقتی برگشتم صحنه ای دیدم که شوکه شدم سر نازی رو شونه های امیر بود و اونم کاملا بدون روسری و با دستاش بازوهای امیرو میمالوند و فشار میداد. یه لحظه وا رفتم برگشتم به طرف در اونا اصلا متوجه نبودن محکم در و به هم زدم و دوباره اومدم تو خونه خودشون و جمع کرده بودن و نازی دوباره روسریش و سرش کرد،با حرس تو دلم گفتم حتما من نا محرم هستم احتمالا برا من سرش کرده خیلی عصبی بودم بعد یه ساعت زدم بیرون.من دختر مذهبی ای و خشکی نیستم شیطونی های خودم و دارم مثل همه حتی خیلی وقت ها شهوتی هم میشم و حتی خود ارضائی هم میکنم اما هر چی بودم برا خودم بودم و هیچگونه رابطه با کسی نداشتم و برا همین نمیتونستم این حرکت امیر برادر خودم و با نازی درک کنم. بعدنا فهمیدم که این دو تا خیلی به هم نزدیکتر از اونی هستن که من فکر میکنم شاید عاشق هم شدن نمیدونم.روم نمیشد به کسی چیزی بگم و دلم هم نمیومد از طرفی از اینکه برادرم هم از دست بدم میترسیدم. نمیدونم تا چه حد با هم رابطه داشتن اما باید میفهمیدم. رفتم تو کوکشون تا یه روز رفته بودم حموم در راهرو حموم خونه ما قفلش خراب شده بود و پدرم بازش کرده بود بره یکی مثل همین بگیره جاش سوراخ بود. هیچ کسی خونه نبود و فقط من و امیر بودیم.من تازه رفته بودم حموم که زنگ زدن نازی بود اومده بود سر بزنه به من مثلا یه احوال پرسی با امیر کردن بعد امیر گفت سحر رفته حموم میاد تا نیم ساعت دیگه.نازی هم گفت باشه میشینم تا بیاد وقتی امیر داشت از کنارش رد میشد بره با همین دو تا چشم خودم دیدم که لباش و بوسید و دستش و محکم فشار میداد به باسن نازی اونم کمر امیرو گرفته بود بعد چند ثانیه هم ول کردن و امیر رفت تو حیاط.پیش خودم گفتم اگه کسی تا اینجا پیش بره بیشتر هم میره یا شایدم رفته.باز احوالم خراب شد همه چی قاطی پاتی بود از استرس تا کنجکاوی و ترس و یه کوچولو شهوت از صحنه ای که دیده بودم.من خیلی داستان سکسی میخوندم خیلی خیلی دوست داشتم حالا یکیش برا خودم جلو چشم خودم داشت اتفاق میافتاد.یعنی امیر و نازی سکس دارن اگه دارن کی و کجا چه شکلی وای با این سوالا داشتم دیوونه میشدم.قطعا جرات اینکه به امیر مستقیم بگم نداشتم نازی هم که اصلا یه حرف ساده از مشکلاتش با کیوان و به من نمی گفت چه برسه به این.یه مدت با نازی سر سنگین بودم ازش بدم نیومده بود اما دیگه مثل قبل دوسش نداشتم.تا اینکه یه بعد از ظهر اومد خونمون گفت بریم استخر هم اینکه اون روز باز خیلی ناز شده بود و هم مظلوم هم اینکه خودم هم حوسم کرد باهاش رفتم.قبلا هم باهاش رفته بودم اما ایندفعه فرق داشت نگاهم یه جوره دیگه بود بهش.به پاهاش،سینه هاش،من خودم هیکل بدی و چاقی ندارم و به اندازه خودم هستم اما نازی قطعا یه خانوم خوشگل و خوش تیپ بود تو همه اون استخر. من میدیدم که خیلی ها هستن که تو نخ نازی هستن و یه جور خاصی نگاش میکنن مخصوصا این خانوم سن بالاها البته از چهره و رنگ پوست نازی همه میدونستن غریب هست تو این شهر شاید برا این میخ میشدن.هر چی بیشتر نگاش میکردم بیشتر تو ذهنم تصور میکردم چه خوابیدنش با کیوان چه با امیر.یعنی درسته این نازی مظلوم و خوب ما با یکی دیگه هم رابطه داره به شوهرش خیانت کرده. یه بار نازی بهم گفت چته چرا اینجوری نگاه میکنی به خنده گفتم امروز ناز شدی مثل اسمت برا همین میخکوبت شدم خانومی.طبق معمول خندید گفت تو هم ناز شدی خانومی. ما با ماشین کیوان اومده بودیم استخر البته به رانندگی نازی که انصافیش رانندگیش حرف نداره. تو راه گفت حوس قلیونش کرده بریم یه جا قلیونی منم گفتم بریم اما من نمیکشم ها. وای که تو قهوه خونه که خیلی هم با کلاس بود پر دود بود یه گوشه دنج نشستیم.گفت قلیون قهوه میخوام من برام جالب بود قهوه هم نمیدونستم دارن.بگذریم نازی اون شب خیلی قلیون کشید یه جورایی حالش خوب نبود و گیج میزد.خواستیم بریم من بهش گفتم فعلا صبر کن حالت بهتر شه یه چند تا چایی بخور.خودش دید حالش بده قبول کرد یکمی ولو شد رو من من کیفم رو پام بود برش داشتم تا راحت بهم تکیه بده.دستم نا خوداگاه گذاشتم رو رون پای نازی نمیدونم میتونم حس خودم و بیان کنم یا نه اما یه حسی داشتم پای نرمش و اینکه الان تو یه شلوار جین بود تا 1 ساعت پیش لختش و دیده بودم.خیلی اروم کشیدم رو پاش چند بار حتی یه کمی هم فشار دادم اما هیچی نگفت. اونشب گذشت و همه جی برام مثل یه خواب بود.چند روز بعد به نازی زنگ زدم گفتم بیا بریم بیرون میخوام مانتو بخرم قبول کرد اما ایندفعه با تاکسی رفتیم به هوای مانتو یه شلوار هم خریدم نازی هم یه چند تایی خرید کرد کلی پلاستیک دستمون بود تو راه برگشت یکی از همسایه ها هم دیدیم با هم تاکسی گرفتیم برگردیم خونه تو تاکسی من و نازی عقب نشسته بودیم و همسایمون هم اومد عقب نشست پلاستیک خریدا رو پاهامون بود نازی وسط نشسته بود و با همسایه ما گرم صحبت بود من پام چسبیده بود به نازی نمیدونم اما ناخوداگاه دستم و بردم طرف پاش و مثل همون شب تو قهوه خونه باز دستم و میمالوندم وای باورتون نمیشه اصلا نه انگار که انگار من دارم باهاش ور میرم به هیچ وجه به روی خودش نمیاورد همچنان با همسایه ما گرم صحبت بود دستم و کم کم بردم جلوش شلوار جین پاش بود زیاد نرمی اونجاش و حس نمیکردم فقط باز اروم پاش و میمالوندم هر چی از بی اعتنایی نازی بگم کم گفتم همینجور بود تا اومدیم خونه نازی وسایلش و جدا کرد و با همون تاکسی رفت خونه طبق معمول من موندم و با هزار تا فکر که مخم و داشت داغون میکرد.حدود یه هفته بعد کیوان شیفت بود البته خیلی وقت ها شیف میشد اما و نازی تنها میموند تو خونه تا اونجایی که میدونم اونم عاشق نت و چت و این چیزاست سرش به همین چیزا گرم هستش تو تنهایی اما اونشب خیلی بهش اسرار کردم بیاد پیش ما با کلی تعارف قبول کرد. شب خیلی زود گفت خوابم میاد بردمش تو اتاق خودم و خوابید رو تختم. خودم هم یه کمی اشپزخونه رو تمیز کردم و وقتی پدر و مادر رفتم بخوابن منم میخواستم برم بخوابم امیر کل شب هواسش به نازی بود اما من اصلا نذاشتم بره طرفش البته غیر مستقیم.اخرش امیر هم رفت بخوابه چون از صبح سر کار بود و خیلی خسته بود.منم اخرین نفر رفتم بخوابم، نازی خواب خواب بود.به بقل خوابده بود کلا مدل خوابش این شکلی بود. یه تاپ بنفش حلقه ای تنش بود با شلوارک خیلی کوتاه که من به خنده همش میگفتم این شرته نه شلوارک البته اینا رو برا خواب میپوشید نه جلو همه.دیدنش تو اون حالت برام وسوسه کننده بود همه اتفاقای چند وقت اخیر تو ذهنم میگذشت. یه ثانیه ازش بدم میدوم یه ثانیه عاشقش بودم یه ثانیه دلم براش میسوخت همین جور عجیب بود برام احول خودم.فقط موقعی به خودم اومدم که دیدم دستم لای پای نازی هستش دارم میمالونمش. کم کم به رو خوابوندمش نمیدونم خواب بود یا خودش و به خواب زده بود اما نازی خیلی خواب سبکی داشت قطعا بیدار بود.دکمه های شلوارکش و دراوردم شرت پاش نکرده بود.الیته یه بار بهم گفته بود به خاطر اینکه دوباره عفونت نگیره شرت پاش نمیکنه. خیلی داغ بودم از این کارم لذت میبردم که نازی رو دارم لخت میکنم دیگه بهم ثابت شد نازی اگه جنده لاشی نباشه یه خانم پاک و معصوم هم نیست. وای که چقدر جلوش صاف بود از من که دخترم صاف تر و ناز تر شلوارکش و کامل دراوردم فهمیدم که برا کمک به من پاهاشو کمی شل کرد. جلوش خیس خیس بود. خیلی نفس نفس میزد من شروع کرده بودم با جلوش ور رفتن خیس خیس بود بعدش رفتم سراغ تاپ اونم دراوردم سوتین هم دراوردم که ان جا هم فهمیدم باز خودش هم داره همکاری میکنه. دیگه مطمئن شدم بیداره من خودم اصلا حالم خوب نبود. کلی ازش لب گرفتم سینه هاش و خوردم حتی جولوش هم براش خوردم خیلی برام لذت بخش بود که نازی تو دست منه و من هم دارم باهاش ور میرم. همش وقتی جلوش و میخوردم یاد اون روز اولی میافتادم که دیده بودمش با همون قیافه ناز و معصوم حالا لخت لخت پیش من دارم با زبونم باهاش ور میرم اونم با حریم ترین جای یه خانم که هیچ کس غیر شوهرش نباید ببینه.این فکرا بیشتر حشریم میکرد خودم هم نفهمیدم کی لخت شدم کنار نازی خوابیدم و خودم و بهش میمالوندم اونم هنوز چشاش بسته بود اما با دستش با هام ور میرفت وقتی فهمید منم دوست دارم ارضا شم با انگشتش اونقدر مالید و انگشت کرد تا منم ارضا شدم.چند لحظه بعدش از ترس سریع لباس پوشیدم با اینکه همه خواب بودن اما باز میترسیدم. یه بالشت برداشتم رفتم گوشه اتاق خوابیدم.حالا دیگه مطمئن بودم امیر با نازی سکس دارن. و حالا من هم با نازی سکس کرده بودم، ما هر سه ما به کیوان خیانت کردیم و اون این وسط قربانی کامل بود،خیلی نسبت به کیوان عذاب وجدان داشتم. واقعا چی تو کله نازی بود، کار من و امیر قابل توجیه بود حدودا هر دو جوون تو اوج شهوت و داغی هستیم صد درصد یه شخصی به خوشگلی نازی برا هر دو ما وسوسه انگیز بود.اما نازی چرا مگه شوهر نداشت مگه کیوان هم خوشگل و هم خوشتیپ چیزی کم نداشت.یعنی چی تو زندگی اینا میگذره یعنی اینقدر سرد شدن یا نازی بیش از حد داغ هستش یا شاید خسته شده از غریبی و تنهایی.اون اخرین سکس یا لز من و نازی نبود و دیگه مطمئن بودم با امیر هم سکس داره.من و امیر هم خیلی از هم دور شدیم و هر روز دور تر میشدیم و هر دو بدون اینکه مثلا اون یکی بدونه با یه نفر رابطه جنسی داریم.این شروع فصل جدید زندگی من بود،اگه بخوام اتفاق های بعدی رو بگم خیلی طول میگشه و اگه دوستان بخوان میگم حکایت های بعد من و نازی رو تا به امروز که الان دارم با کلی استرس و هیجان اینا رو تایپ میکنم.نوشته سحر
0 views
Date: November 25, 2018