زیرِ هشت

0 views
0%

من دوستش داشتم. یک دختر قد بلند با یک مانتوی یشمی و روسری ابی که همیشه همین موقع عصر میومد و روی نیمکت پارک مینشست و به اهنگی که از توی هندزفریش پخش میشد گوش میکرد. ولی من کجا و اون کجا؟ من ساقی مواد بودم که پدرش مریض روی تخت کنج خونه افتاده بود و اون احتمالا یک دختر از طبقه متوسط رو به بالای جامعه. من یک ادم که هشتم گروی نه بود و سالها باید مواد میفروختم تا میتونستم یک گوشی ایفون مثل مال اون رو داشته باشم. اما یک چیزی رو شک نداشتم. من از خود اون ادم خوشم امده بود نه ثروتش. از این بیخیالی مفرطش. از این حال خوبش. کاش مال من بود. کاش میتونستم توی بغلم بگیرمش و نفسش رو نفس بکشم. مادرم وقتی داشت می مرد بهم گفت هی پسر مال حروم همه چیز ادمیزاد رو کثافت میکنه، اینجوری حتی وقتی خانم هم بگیری اون خانم یک کثافته. نمیدونم ولی ته دلم یک حسی بهم میگفت که برو و بهش بگو. اما چجوری؟ با این سر و وضع؟ با این شلوار هفت جیب کثیف؟ بیخیال شدم. روز بعد وقتی میخواستم برم پارک دنبال مشتری یک لباس تمیز تر پوشیدم. یک شلوار لی و یک تیشرت سرمه ای. خیلی منتظر موندم. زمان کندتر میگذشت. تصمیم گرفتم تا این دفعه رو بهش بگم. امد. روی نیمکت نشست و هندزفری رو گذاشت توی گوشش. چروک تیشرتم و صاف کردم و به سمتش قدم برداشتم. یک متری نیمکت وایستادم و به رو رو خیره شدم. زیر چشمی نگاهش کردم. انگار نه انگار اصلا تو این باغها نبود. با خودم گفتم حالا چجوری سر صحبت رو باهاش باز کنم؟ پرسیدم ببخشید خانم؟ ساعت چنده؟؟ نشنید انگار. بلندتر پرسیدم. هندزفریش رو از گوشش دراورد و با چشمهای خمارش نگاهم کرد و گفت چی میخوای؟ گفتم ساعت چنده؟ خیلی اروم به دور و برش نگاه کرد و گفت فهمیدم چی زر زدی، چرا انقدر دیر کردی؟ ، میگم چی میخوای؟ شیشه میخوای یا بنگ؟ الان همین دو تا رو دارم فعلا. جا خوردم. طرف ساقی مواد بود. با تعجب گفتم تو فروشنده ای مگه؟ مضطرب شد. به ساعتش نگاه کرد و از جاش بلند شد و به سرعت با گامهای بلند به سمت خروجی پارک قدم برداشت. دنبالش دویدم. بهش گفتم هی دختر صبر کن میخوام باهات حرف بزنم. ولی مگه گوش میکرد؟ عین دیوونه ها راه میرفت و اصلا به من توجه نمیکرد. گفتم هی دیوونه صبر کن منم مثل تو فروشنده م وایستاد. جا خورد انگار. برگشت و زل زد بهم. به نفس نفس افتاده بود. با احتیاط گفت تو هم فروشنده ای؟ بیخیال. گفتم اره، چند روز پیش ها اینجا دیدمت،میخوام باهات حرف بزنم. یک دقیقه بشین روی نیمکت کارت دارم. بند کیفش رو محکم گرفت و گفت چی میخوای از جونم؟ ولم کن. گفتم یک دقیقه بشین حالا میفهمی. زیر چشمی نگاهم کرد و بعد با احتیاط نشست روی نیمکت و کیفش رو گذاشت کنار دستش. کنارش نشستم و گفتم من اسمم امیره. یک سالی هست که اینجا کار میکنم. ولی تو رو یک هفته ست میبینم تو این پارک. هیچی نگفت. بهش گفتم ببین نمیدونم برای کی کار میکنی نمیخوام هم بدونم ولی این شماره ی من هست هر وقت به کمکم احتیاج داشتی خبرم کن. نگام کرد بعد تکه کاغذی که شماره رو روش نوشته بودم با دستش گرفت و گفت من مرجانم،برای خودم کار میکنم،دمت گرم بهت میزنگم. بعد از سر جاش بلند شد و بدون خدافظی به سمت خیابون راه افتاد. بیشتر عاشقش شدم انگار. کل اون روز لش روی تخت افتاده بودم. بهم زنگ میزد یا نه؟ نزدیکهای ساعت یازده شب یک مسیج از شماره ناشناس افتاد روی گوشیم. سلام، مرجانم، توی خیابون گیر افتادم میتونی بیای کمکم؟ ادرس شمال شهر بود،گفته بود من روی ایستگاه اتوبوس نشستم. سوار ماشین شدم و راه افتادم. راست میگفت. بوق زدم. تا من رو دید سریع دوید و توی ماشین نشست. زیر چشمش کبود شده بود. بهش گفتم چی کار با خودت؟ دستهاش رو گذاشت روی صورتش و زار زار زد زیر گریه. خیلی دلم میخواست بغلش کنم ولی نکردم. بهش گفتم حرف بزن خب کی این بلا رو سرت اورده؟ ولی هیچی نمیگفت فقط گریه زاری میکرد. راه افتادم. یا بهتر بگم راه افتادیم.سرش رو گذاشته بود روی شیشه و به خیابون خیره شده بود. توی دوست داشتنی ترین حالت خودش بود. حالا گریه زاری ش بند امده بود. ارومتر شده بود. ازم پرسید سیگار داری؟ نداشتم. گفتم سیگاری نیستم. زد زیر خنده. بلند هم خندید. گفت لامصب تو چجور ساقی هستی که سیگار نمیکشی؟ خندیدم و گفتم بار اولی که کشیدم خوشم نیومد دیگه هم نکشیدم. دست کرد توی کیفش و انقدر گشت تا بالاخره اون ته کیفش یک سیگار مچاله پیدا کرد. فندک ماشین رو زد و صبر کرد تا داغ شه. بهش گفتم جریان تو چیه دختر؟ فندک تق صدا کرد. فندک رو از جا فندکی در اورد و سیگار مچاله رو روشن کرد. بعد شیشه ماشین رو کشید پایین تا دود بره بیرون در حالی که فندک رو توی جا فندکی جا میزد گفت من مجبورم رییس ابن کبودی زیر چشمم رو میبینی؟ این رو مشتری امشبم زد زیر گوشم. زد زیر گوشم چون به حرفش توی سکس گوش ندادم. من مجبورم که مواد میفروشم. مجبورم که تن فروشی میکنم. چون اگر این کارها رو نکنم خرج خانوادم در نمیاد. بعد یک پک عمیق به سیگارش زد و دوباره از شیشه به بیرون خیره شد. جا خورده بودم. عصبانی بودم. پام رو گذاشتم روی گاز و زیر پست این شهر کثیف به سمت خونه مرجان راه افتادیم.کنار یک خونه ی فرسوده پارک کردم.خونه مرجان. بهم نگاه کرد گفت دمت گرم رفیقبابت امشب. گفتم خواهش. میخواست پیاده شه که دستش رو گرفتم. تعجب کرد. صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و لبهام رو گذاستم رو لبهاش و محکم بوسیدمش. این اولین و اخرین بوسه ی زندگیم بود فردای اون روز من دستگیر شدم و دیگه همدیگه رو ندیدیم. -پایاننوشته آمین

Date: December 31, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *