این داستان مال من نیست خانواده خيلي مذهبي بودند و براي همين پدرم تصميم گرفته بود دخترشونو عروس خانواده ما بشه ، من با پدر و مادر و تك خواهرم به خواستگاري يگانه دخترشون كه تا اون زمان هرگز نديده بودمش رفته بوديم .((كلا حرف آخر رو پدرم ميزنه و هيچ كس نه جراتشو داشت و نه به خودش اجازه ميداد اعتراضي كنه ، پدرم 50 ساله و فردي بود مذهبي و فوق العاده سخت گير ، مادرم 42 سالش بود و اونم سعي ميكرد پایان موارد مذهبي رو رعايت كنه ، خواهرم كه 5 سالي ازم كوچكتر بود به خاطر سختگيريهاي خانواده چادري بود ولي اگه بعهده خودش ميزاشتن خيلي دوست داشت با مانتو بيرون بره ، مخصوصا از زماني كه كلاسهاي تقويتي كنكور ميرفت اين حس بيشتر شده بود ، تو خونه هم اكثرا لباسهاي پوشيده تنش بود و از ترس پدرم جرات راحت گشتن رو نداشت ، من هم كه حالا 25 سال رو پر كرده بودم با گرفتن مدرك مهندسي عمران تو يه شركت خصوصي مشغول بكار شده بودم و سعي ميكردم كاري نكنم كه باعث دلگيري خانواده و بخصوص پدر و مادرم بشه ))صحبت بين پدر و حاج آقا محسني خيلي گرم شده بود ، اونا از دوستان خيلي قديمي هم بودن و از نظر اخلاقي شبيه هم ، يك پسر هم داشتن كه به گفته حاج آقا محسني براي ادامه تحصيل خارج كشور بود ، بعد از اينكه حاج آقا محسني اجازه صحبت خصوصي بين من و دخترش رو داد با راهنمايي مامانش به طرف اتاقي رفتيم و با يگانه خانم تنها شدم ، دختري كه كاملا خودشو تو چادر رنگي پنهان كرده بود و فقط صورتش مشخص ميشد ، مثل برف سفيد بود و فوق العاده زيبا ، با اولين نگاه تو چشماش رنگ آبي اون منو مجذوب خودش كرد ، مدت زيادي بينمون سكوت برقرار بود تا بالاخره به حرف اومديگانه خوش آمديمن ممنونم ، ببخشيد كه وقتتون رو گرفتميگانه خواهش ميكنمصداي دلنشين و قشنگي داشت ، و صحبت بينمون ادامه پيدا كرد ، بيشتر بحث در رابطه با وضعيت كاري و درسي بود تا علايق مشترك ، يگانه 23 سالش بود و تازه تو رشته مامايي درسش پایان و قرار بود براي گذراندن طرحش به يكي از درمانگاههاي روستاها اطراف شهر خودمون بره ، با وجود اينكه پدرش ميتونست براش موندن تو شهر رو رديف كنه ولي عقيده داشت براي اداي دين بايد در مناطق محروم هم خدمت كرد ، خانواده اونها نشون ميداد كه به اخلاقيات و مذهب خيلي معتقد هستند و اين بيشتر باعث شده بود تا پدرم به اين وصلت مصر بشه ، بعد از 2 هفته و با هماهنگي كه بين خانواده ها صورت گرفت بالاخره عقد بين من با يگانه برقرار شد ، قرار گذاشته شد مدت 6 ماه بعد مراسم اصلي وعروسي گرفته بشه و خطبه عقد هم تو محضر خونده شد ، بعد از اينكه عقد بينمون جاري شد حاج آقا محسني كه از اين لحظه تو اين داستان بهش محسن خان ميگم بهمون اجازه داد كه تنهايي بريم بيرون ، پدرم سويچ ماشين رو بهم داد و گفت خوب پسرم ، تو ديگه مسئوليت يك خانواده رو بعهده گرفتي و از حالا سعي كن خودت به كارها و مشكلاتت سروسامان بدي .خيلي حس غرور ميكردم و با شوق و شعف ازشون تشكر كردم و با يگانه سوار ماشين شديم و رفتيم ، براي اولين بار بود از نشستن كنار يگانه خجالت نميكشيدم و مرتب بهش نگاه ميكردم و ميخنديدم ، بعد از صحبت با يگانه و تماس با پدر و مامانش قرار شد شام بريم خانه ما و قبلش براي قدم زدن به پارك جنگلي بزرگي كه شمال شهر بود رفتيم ، منطقه شلوغي نيست ولي به خاطر گشت زنيهاي مرتب پليس از امنيت خوبي برخورداره.همونطور كه قدم ميزديم موتوري از دور بهمون نزديك شد كه با رسيدن بهمون مشخص شد گشت پليس هست ، اونا با ديدن ما جلومون ترمز زدن وسربازي كه عقب نشسته بود با لحني خيلي بد گفت به به ، بد نگذره ، ميبينم تور زدن ديگه چادري ، مانتويي نداره .من كه از اين لحنش خيلي عصباني شده بودم با اعتراض گفتم بهتر حرف زدنتون رو بفهميد ، ما با هم نامزديمموتور رو روي جك گذاشتن و به طرفمون اومدن و تا من رفتم حرفي بزنم سيلي محكمي بهم زدن ، از عصبانيت داشتم ديونه ميشدم و ديگه اختيار حرفام و حركاتم از كنترل خارج شده بود ، تو همين گير و دار يكي از سربازها به طرفم اومد واز پشت كتمو گرفت و كشيد ، تو يه حركت مشت خيلي محكمي به بيضه ها سرباز زدم كه روي زمين افتاد و از درد نعره اي زد و به خودش ميپيچيد ، از جام بلند شدم سرباز ديگه برام گارد گرفت و باتونشو درآورد و به طرفم يورش برد ، ضربه محكمي كه به پام زد باعث شد از شدت درد به زمين بيافتم و دادم بهوا رفت ، سربازي كه بر اثر مشت من به زمين افتاده بود به طرف اومد و باتون دوستش گرفت و قصد زدنمو داشت كه صحنه اي رو ديدم كه باورش برام سخت بود ، يگانه چادرش رو درآورد و به طرفي انداخت و قبل از اينكه سربازها بتونن عكس العملي از خودشون نشون بدهند با ضربه هاي وحشتناك و محكمي كه يگانه به سر و صورت هردوشون كوبيد به زمين افتادن ، يگانه مانند رزمي كارهاي حرفه اي دوباره گارد گرفت ، هم من و هم سربازها شوكه شده بوديم و يكي از سربازها به خاطر ضربه محكمي كه به سرش خورده بود حالت تهوع شديد بهش دست داده بود و بالا آورد ، مردم كم كم دورمون جمع شدن و بعد از چند دقيقه ماشين پليس رسيد ، ما رو به كلانتري بردند و بعد ازاومدن پدرم و محسن خان ، افسر مربوطه با محسن خان آشنا دراومد وبعد از كلي عذر خواهي و قول تنبيه سربازها ما به خانه برگشتيم ، پاي راست من بر اثر برخورد باتون ورم كرده بود و قادر به خوب راه رفتن هم نبودم ، همه خانه ما رفتيم و هر چي پدر و مادرم اصرار كردن محسن خان نموند و به يگانه هم گفت شب هر وقت تماس بگيره مياد دنبالش ، ساعت حدود 7 بعداظهر بود ، خانه ما دو طبقه بود كه طبقه بالا رو پدرم براي من آماده و مبله كرده بود ، ما با اجازه رفتيم بالا ، مادرم با صداي بلند گفت آرمان من و بابات با آرزو ميريم ديدنت عموت و زود برميگرديم ، چايي درست كردم خودت بيا ببرتا حالا با دختري تنها نبودم و اين يكم بهم استرس ميداد ، بر خلاف من يگانه خيلي ريلكس و عادي بود ، صداي بسته شدن در حياط نشون از تنها شدنمون داشت ، من براي آوردن چايي به طبقه پايين رفتم ، همش با خودم كلنجار ميرفتم كه چطوري بايد رفتار كنم ، چايي رو يه رنگ كردم و بردم بالا ، يگانه چادرش رو درآورده بود و با مانتو رو مبل نشسته بود و به محض ورود من به طرفم اومد و سيني رو از دستم گرفت و با صداي زيبا و دلرباش گفت آرمان خان شما بفرماييد بشينيد ، اين وظيفه منهلبخند زيبا و نوع برخورد يگانه حس عجيبي در من ايجاد كرد ، خيلي دوست داشتم بغلش بگيرم ولي خوب نميدونستم چطوري بايد شروع كنم ، غير زماني كه انگشتر به دستش كرده بودم ديگه دستم بهش نخورده بود و تازه اون موقع هم اونقدر دورو برمون بودن كه هيچي نفهميدم ، يگانه سيني رو روي ميز گذاشت و روبروم نشست ، چايي رو تو فنجانها ريخت ، نميتونستم چشم ازش بردارم ، يگانه وقتي نگاههاي منو ديد گفت چي شده ؟ چيز عجيبي ديدي ؟من كه خيلي دلم ميخواست باهاش راحتر بشم و از طرفي ديگه اونو متعلق به خودم ميدونستم گفتم راستش عجيب نه ولي الان دارم زيباترين صحنه عمرم رو ميبينميگانه يكمرتبه رو به عقب رفت و دستاشو زير چونش گذاشت ، اين حركتش منو ترسوند و منتظر عكس العمل اون شدم ، يگانه يكم همونطوري نگام كرد و از جاش بلند شد ، اگه بگم از استرس بدنم يخ شده بود دروغ نگفتم ، يگانه ميز رو دور زد و اومد كنارم و جفت من نشست ، برخورد بدنش با من مثل وصل كردن برق بهم بود ، لرزش شديدي در من ايجاد شد ، يگانه همونطور كه از كنار بهم نگاه ميكرد گفت خوب بگو كدوم صحنه زيبا رو ميديدي ؟ من هم ميخوام ببينمفاصله صورتهامون كمتر از 30 سانت بود و من ميتونستم ادکلن خوش بويي كه به خودش زده بود رو حس كنم ، قدرت تكلم ازم سلب شده بود و برام باور كردني نبود اين همون يگانه اي باشه كه روزهاي قبل ميديدم ، نوع نگاهاش هم فرق كرده بود و اون حيا و معصوميتي كه قبلا ديده بودم ازش اثري نبود ، يگانه كه متوجه استرس زياد من شده بود با آرامش گفت آرمان حالت خوب نيست ؟صميميتي كه از صداش برميامد باعث آرامش من شد و گفتمش خوبم ، راستش چرا دروغ تا حالا با دختري تنها نبودميگانه خنده بلندي كرد و گفت جدي ؟ پس براي همين اينقدر تو خودت جمع شديو بعد در كمال خونسردي دستمو گرفت و گفت خوب سعي كن آروم باشيانگار بهم خون تزريق كرده بودن ، پایان بدنم داغ شد ، دستاي گرم يگانه منو مطيع خودش كرده بود ، يگانه دوباره بهم نگاه كرد و گفت خوب نگفتي اون صحنه زيبا كجاست ؟ منم دوست دارم ببينمامن كه جراتم بيشتر شده بود گفتم اگه دوست داري ببيني بايد بري جلوي آيينهيگانه با لبخند زيبايي بهم نگاه كرد و با لحن آرومي گفت مرسي ، در اصل اون صحنه زيبا انعكاس صحنه زيبايي بود كه من داشتم ميديمكم كم رابطمون صميمي تر شد ، در حين صحبت ازش در مورد برخوردي كه تو پارك جنگلي شد و ضرباتش پرسيدم كه توضيح داد كمربند مشكي و دان 2 تكواندو رو داره و مدت زيادي هست تمرين ميكنه ، و همونطور كه صحبت ميكرد بلند شد و با فاصله برام گارد گرفت و گفت ولي بايد بگم تو هم با اون ضربه اي كه بهش زدي حالا حالاها با خودش درگيرهمن ضربه من ؟ به كي ؟يگانه به همون سربازه ديگهمن كه زياد از برخورد يادم نبود اظهار بي اطلاعي كردم و يگانه بهم نزديك شد و صورتشو بهم نزديك كرد و گفت همون ضربه ناك اوت كننده ا ي كه وسط پاش زدي .يادم اومد ، مشت محكمي كه به بيضه هاي مرده زدم حالشو خراب كرده بود .مانتويي كه يگانه تنش بود خيلي راحت و گشاد بود و براي همين نميشد وضعيت بدنيشو فهميد ، يگانه رو به من گفت آرمان اين طبقه براي شماست ؟من براي من بود ولي از حالا براي ما هستشيگانه لبخندي بر روي لبش نشست و گفت ميشه يه نگاهي به اتاقها بندازم ؟من از روي مبل بلند شدم و به طرفش رفتم و مچ دستشو گرفتم و گفتم اينجا خونه خودته ، نياز نيست از كسي اجازه بگيريو به طرف اتاق خودم بردمش ، داخل اتاق كه شديم اولين چيزي كه نظر يگانه رو بخودش جلب كرد ميز بزرگ كامپيوتر و وسايل روي اون بود ، بر روي صندلي نشست و گفت واي آرمان خوش بحالت ، سيستم مجهزي داريمن رفتم پشت صندلي و بهش گفتم بازم كه گفتي خوش بحالت ، از ايندفعه خوش بحالمون ، باشه ؟يگانه سرشو به عقب برگردوند و بالبخند زيبايي گفت چشم ، هر چي تو بگيمن ازش فاصله گرفتم و به طرف در خروجي رفتم و گفتم من برم پايين الانه برميگردمو از اتاق خارج شدم كه صداي يگانه اومد آرمان ميتونم روشنش كنم ؟از همون تو هال گفتم بلهمادرم برامون ميوه هم آماده كرده بود و من مشغول تدارك آجيل و ميوه بودم و همه فكرم دوروبر يگانه دور ميزد ، با ميوه و تنقلات رفتم بالا و وقتي وارد اتاقم شدم يگانه محو كامپيوتر بود ، وقتي بهش رسيدم تازه فهميدم چه سوتي دادم ، عكسهاي مدلهاي فشني كه يكي از دوستام بهم داده بود روي صفحه ريخته بودم و قصدم بيشتر انتخاب لباس براي يگانه بود ، از زماني كه حرفمون با خانواده يگانه تموم شده بود همش دنبال تهيه كادوي مناسبي بودم كه با توجه به رفاقت خيلي خيلي نزديك بين من و آرش و راحت بودن باهاش بهم پيشنهاد خريد لباس مجلسي روز رو براي يگانه داده بود ، كلا آرش تنها كسي بود كه با من خط قرمزي حاليش نميشد و خيلي راحت و باز صحبت ميكرد ، نميدونم چطوري بود كه شيفته مرام و اخلاقش بودم ، يادمه وقتي فلشش رو بهم ميداد گفت آرمان برو ببين چه لباسهايي دارن ، آدم دلش ميخواد بخورنشون ، بيشتر اندامشون بيرونه ، فكر كنم تو با ديدنش 2 – 3 روزي هنگ كني .و بلند بلند ميخنديد ، حالا يگانه اون عكسها رو ديده بود ، نميدونستم عكس العملش چيه و منتظر شروع صحبت از طرف اون شدم ، همش فكر ميكردم الان با ناراحتي به اين عكسها اعتراض كنه ولي بر خلاف انتظارم يگانه همينكه منو ديد از روي صندلي بلند شد و خيلي پر شور و با شوق زيادي گفت آرمان چه لباسهاي خوشگلي ، بازم از اين عكسها داري ؟من كه اصلا انتظارشو نداشتم شوكه شده بودم ، و نميدونستم چي بگم كه يگانه كنارم اومد و براي اولين بار دستشو گذاشت روي شونم وگفت آرمان كجايي ؟ ميگم بازم داري ؟من هان ، نميدونم .يگانه دوباره پشت سيستم رفت و شروع به ديدن عكسها كرد ، خيلي جالب بود ، همش تصور من اين بود يگانه حتي حاضر نميشه من به زنهاي با حجاب معمولي نگاه كنم چه برسه به ديدن عكسهاي سكسي مدلهاي غربي ، يگانه يكي از عكسها كه مدل با دامن خيلي كوتاه و لباس نيم تنه اي كه چاك سينه هاش مشخص بود رو روي صفحه نگه داشت و گفت آرمان ببين چه دامن كوتاه و قشنگيهكم كم داشتم داغ ميشدم ، گرمايي تا حالا تجربه نكرده بودمدوباره يگانه گفت آرمان ميبيني چه آرايش قشنگي دارن ، موهاشونو خيلي قشنگ درست ميكننمن پشت صندلي يگانه بودم و اون به ديدن عكسها ادامه ميداد ، لحظه به لحظه داغتر ميشدم ، دستام عرق كرده بود و كم كم داشت از سر و صورتم هم عرق درميومد ، نفهميدم چطوري شد كه دستامو روي شونه هاي يگانه حس كردم ، اصلا دست خودم نبود ، انگار يه نيروي جاذبه اي دستامو برروي شونه هاش برد ، يگانه تكون خيلي آرومي خورد و دوباره به ديدن عكسها ادامه داد ، سرمو جلوتر برده بودم و حالا كنار صورت يگانه قرار داشت ، عرقي كه از صورتم روي دست يگانه كه داشت پهلوشو ميخاروند ريخت ، يگانه به عقب نگاه كرد و گفت آرمان چقدر عرق كردي ؟ خيلي گرمت شده ؟ راستش منم گرممهوازروي صندلي بلند شد، يگانه روبرو من ايستاد و سرشو پايين انداخت ، اينكارش برام سوال شده بود ، ميترسدم از اينكه دستمو روي شونه هاش گذاشتم ناراحت شده باشه ، با من من گفتم ببخشيد ، حواسم نبود .يگانه سرشو بالا آورد و گفت براي چي ؟ مگه چي شده ؟من دستم سر خورد ، نميخواستم ناراحتتون كنمخنده بلند يگانه مثل بمب تركيد ، و همونطوري كه ميخنديد تلو تلو خوران بهم نزديك شد و دستاشو گذاشت روي سينه هام و گفت واي آرمان ، اصلا باورم نميشه پسري به مثبتي تو پيدا بشه ، منو بگو كه فكر ميكردم فيلم هم بازي ميكنيمنظور يگانه رو نميتونستم بفهمم ، يعني من چيكار كرده بودم كه يگانه اينطور تصور ميكرد ، يگانه ازم فاصله گرفت و به طرف چوب لباسي كنار اتاق رفت و رو به من گفت من كه دارم تو اين لباسها آتيش ميگيرم ، تو رو نميدونم با كت چطوري دوام مياريو در مقابل چشمهاي بهت زده من شروع به درآوردن مقنعه و بعدش مانتوش كرد ، گيره پشت سرشو باز كرد و موهاي فوق العاده بلندشو كه تا پايين كمرش رسيد رو باز كرد ، شلوار لي تنگ و تي شرت خيلي زيبايي داشت ، اگه بگم نزديك به سكته بودم باور نميكنيد ، تا حالا غير خواهر و مادرم هيچ خانم يا دختري رو به صورت زنده و از نزديك اينطوري نديده بودم ، نميدونم بدون اينكه بخوام نگاهام برروي اندام يگانه ميچرخيد ، اصلا متوجه اين نبودم كه يگانه كاملا منو تحت نظر داشت ، وقتي چشام به چشمش افتاد با لبخند گفت خوب نظرت چيه ؟((يعني نظر منو در مورد چي ميخواست بدونه ؟ ، خوب معلومه مرده خنگ ، در مورد چهره و اندامش )) اين سوالي بود كه تو مغزم گذشت ، دوباره يگانه گفت آرمان نگفتينيروي عجيبي در من ايجاد شده بود و باعث شده بود بي پرواتر بشم ، براي همين گفتم عالي ، بدون هيچ كم و كاست ، زيبا و ………يگانه زيبا و چي ؟من از همه نظر عالييگانه از كدوم نظر ؟من همه ، همهيگانه ميخوام از زبونتون بشنوم ، ميخوام بدونم همسرم درمورد من نظرش چيه ، كامل و واضحديگه هيچ اختياري از خودم نداشتم و گفتم چهره اي زيبا ، اندامي فوق العاده ، اخلاقي بي نظيريگانه به طرفم اومد و وقتي به خودم اومد كه تو بغلم بود ، مثل كوره داغ بوديم ، سر يگانه روي دوش من بود ، ادکلن هوس انگيزي كه بخودش زده بود منو از خود بيخود كرده بود ، دستاش دور كمرم حلقه شده بود و دستاي من هم دوراون بود ، يگانه خودشو بهم فشار ميداد و اين باعث ميشد اندامشو بيشتر حس كنم ، همونطور كه سرش روي دوشم بود گفت آرمان دوست داري چطوري برات لباس بپوشم ؟ مثل اين مدلها خوبه ؟با صداي آرومي گفتم من دوست دارم اونطور لباس بپوشي كه خودتم لذت ببرييگانه اگه من دوست داشته باشم مثل اونا بپوشم چي؟من من بازم خوشحالميگانه تو كه ميدوني خانواده هامون چقدر سخت گيرنمن الان ديگه من و تو يه خانواده مستقل هستيميگانه آرمان با سختگيريها اينطوري موافقي؟من ابدا ، به هيچ وجهيگانه منم بيزارمحالا ديگه دستام روي پشت يگانه به حركت دراومده بود و اونم همينطور ، دستامو تو موهاش كردم و گفتم چقدر قشنگهيگانه سرشو از روي دوشم برداشت و صورتشوبه فاصله خيلي كمي از صورتم نگه داشت گفت ميدوني آرمان ، تو هم خيلي تكي ، آرزوي هر دختري هست يكي مثل تو داشته باشهدستام دور صورت يگانه بود و اون چشماشو بسته بود ، نميدونم چه چيزي باعث شده بود فاصله صورتامون كم و كم بشه ، ديگه كمتر از 5 سانت بين صورتامون فاصله نبود كه يگانه خودشو بهم چسبوند و لبشو روي لبم گذاشت ، براي لحظه هايي خودمو كنده شده از روي زمين حس كردم ، يگانه خيلي پرحرارت لب ميگرفت و اين به من انرژي مضاعف داده بود ، يگانه سعي ميكرد زبونشو تو دهانم كنه كه بهش اجازه دادم ، حركتهايي رو تو وجودم حس ميكردم كه گرماي زيادي رو به بين پاهام ميرسوند ، يگانه خودشو ازم جدا كرد و به طرف تختي كه كنار اتاق بود رفت ، روي اون نشست و منم كنارش ، دوباره تو كار لب رفتيم و ايندفعه يگانه رو روي تخت خوابوندم ، كم كم خودمو بهش مسلطتر كردم و تا جايي كه يگانه كاملا دراز كشيد و من روش بودم ، ديگه اون حرارتي كه به سمت پايين بدنم رفته بود كار خودشو كرد و حركتهايي رو بوجود آورد ، چيزي كه برام جالب بود مهارت يگانه تو لب گرفتن و چرخاندن زبونش تو دهانم ، اصلا خجالت يا دلهره اي تو وجودش ديده نميشد ، صداي زنگ موبايلم همه چيز رو بهم زد ، شماره آرزو بود ، بهم گفت نزديك خونه هستيم ، گوشي رو قطع كردم و يگانه رو در جريان اومدن اونها گذاشتم ، سر و وضعمون رو مرتب كرديم و سريع تو پذيرايي رفتيم ، يگانه خودشو با مجله اي كه روي ميز بود سرگرم كرد ، دستپاچگي تو من موج ميزد وبه قدري تابلو شده بود كه يگانه گفت آرمان آرومتر ، چرا اينقدر بهم ريختي ، راحتر باشبا سر بهش اطمينان دادم و تو همين زمان صداي در حياط ورود پدر و بقيه رو اعلام كرد ، از تو راه پله صداي آرزو اومد كه با صداي بلند ميگفت بچه ها ما اومديميگانه خيلي از آرزو خوشش ميومد و هميشه باهاش شوخي ميكرد ، تو همين مدت كم خيلي با هم گرم گرفته بودن ، يگانه همين كه صداي آرزو رو شنيد بلند شد ، رفت و در رو باز كرد و گفت آرزو سلام ، بيا بالا پيش ماآرزو نه مرسي ، مزاحم نميشميگانه بيا ديگهآرزو باشه پس لباس عوض كنميگانه منتظرتمو در رو بست و دوباره سر جاش نشست ، طولي نكشيد كه صداي مادرم و آرزو كه از پله ها بالا ميومدن اومد و بعدش صداي زنگ خونه ، يگانه براشون در رو باز كرد و اول با مادرم و بعد با آرزو دست داد و اومدن داخل ، كلي با هم صحبت كردن و بعد از حدود 20 دقيقه مادرم رفت پايين و آرزو كه قصد رفتن داشت يگانه ازش خواست يكم ديگه بمونه ، مادر رفت و اون 2 تا گرم صحبت و شوخي شدن ، خيلي صميمي شده بودن مثل دوستاي 10 – 15 ساله ، يگانه همش از رونهاي آرزو بيشگون ميگرفت و به سر كولش ميزد ، من براي كاري پايين رفتم و اونارو تنها گذاشتم ، حدود 15 دقيقه بعد اونها هم پايين اومدن ، شام رو خورديم و حدود ساعت 11 شب محسن خان دنبال يگانه اومد و رفتن ، براي براي خاموش كردن لامپهاي طبقه بالا رفته بودم كه آرزو هم اومد ، ياد تماسش افتادم و براي تشكر ازش گفتم راستي بابت تماسي كه گرفتي ممنونمآرزو لبخند زيبايي زد و همونطور كه به طرف در خروجي ميرفت گفت تازه خوبه قبلش اومدنمونو بهت خبر دادممن كه از حرفش چيزي نفهميده بودم گفتم خوب منم براي همين تشكر كردمآرزو به در تكيه داد و گفت خوب فكر كردي براي چي زنگت زدم ؟من خوب … ميدونم براي چي بودآرزو با لحني كه بد جنسي توش موج ميزد و تا حالا ازش سراغ نداشتم گفت اي ميدوني ، پس چرا اينقدر نامرتبمن كه نميتونستم منظورشو بفهم و از طرفي قاطي كرده بودم گفتم نامرتب ؟ كي ؟ ما ؟ ما كه مرتب بوديم ، يعني مگه … بگو چي شده مگه ؟آرزو با همون لحن گفت نه آقا پسر شما مرتب بودين ، ولي تختتونو مرتب نكرده بودين ، ضمنا وقتي پايين اومدي كامپيوتر رو هم خاموش كنواي چه سوتي داده بودم ، كلا هنگ كردم ، آرزو پايين رفت و من هم بعد از 20 دقيقه رفتم ، اونا خوابيده بودن و من هم رفتم تو اتاقم كه صداي در اومد ، وقتي بفرما گفتم ديدم پدرم هست ، از جام بلند شدم كه گفت نه راحت باش ، پسرم از فردا سعي كن وسايل شخصيتو ببري بالا واونجا رو آماده كني و بهش عادت كنيشب بخير گفت و رفت ، يعني اين آخرين شبي بود كه تو اين اتاق ميخوابيدم .(ادامه دارد)فرستنده شاهین
0 views
Date: November 25, 2018