ساعت حدود هفت عصر بود، سارا و بهمن داشتن تو یه کوچه نسبتا تنگ و تاریک قدم می زدن. بهمن دستای سارا رو گرفته بود و داشت اتفاقایی که اون روز براش پیش اومده بود رو تعریف می کرد. سر خیابون که رسیدن رفتن تو ایستگاه اتوبوس. سارا همه صندلی ها که پره باز بهمن عیبی نداره اونجا یه صندلی هس تو برو بشین من وای میسم این جوری راحت ترم.- نه پدر منم وای میسم اتوبوس الان میاد.- هوا هم یواش یواش داره سرد میشه- آره دیگه کم کم پاییزه باید بری یه نفرو بیاری اون بخاریو درس کنه- مگه چشه؟ پارسال که خوب کار میکرد.- نه پدر دیروز خواستم روشنش کنم تا اون پیچشو ول میکنی دوباره خاموش میشههمین طور که با هم حرف می زدن اتوبوس اومد. دودی که از اگزوزش میومد و هوا رو رنگامیزی میکرد نشون میداد حداقل یه سی چل سالی عمر داره. بهمن بیا همین جلو بشین نمیخاد بری عقب. سارا نه پدر دفعه قبلی که اومدم جلو همه چپ چپ نگام میکردن من میرم عقب قسمت زنونه.چند تا ایستگاه که گذشت سارا و بهمن از اتوبوس پیاده شدن. بهمن مطمئنی تو همین خیابون بود؟ سارا آره دفعه قبلم از همین جا خریدم یه مغازه عمده فروشی بود. تو پیاده رو یه خیابون خیلی بزرگ که آخرش معلوم نبود مشغول وارسی کردن مغازه ها بودن که یهو یه پالتو خیلی زیبای زنونه چشم سارا رو رو خودش قفل کرد. سارا بهمن نگا کن چه پالتوی قشنگیه بهم میاد نه؟ فک کنم پوست اصل باشه، بریم تو یه نگایی بهش بندازیم؟ بهمن بدون اینکه به پالتو نگاه کنه به چشمای سارا خیره شده بود ولی همین که سارا چشمشو از پالتو برداشت و به بهمن نگاه کرد بهمن سرشو انداخت پایین. سارا با دیدن شرمندگی نگاهش دیگه هیچی نگفت. دوباره به راهشون ادامه دادن تا اون مغازرو پیدا کنن. سارا مثل اینکه آب شده رفته تو زمین تو هم چیزی ندیدی تا حالا؟ بهمن با صدای لرزانی گفت نه. سارا یه نگاهی بهش کرد ولی بهمن نگاهشو دزدید و اون طرف خیابونو نگاه کرد. سارا بهمن بهمن بدون اینکه توجهی کنه همون طور که به اون طرف نگا میکرد به یه فست فودی اشاره کرد و با همون صدای لرزان گفت یه روز میارمت این جا میگن غذاش خیلی خوبه. سارا ببینمت میگم منو نگا کن… سارا چونه بهمنو گرفت و به سمت خودش برگردوند. چشمای بهمن پر اشک بود. سارا دیوونه داری گریه زاری میکنی؟ بهمن آروم دماغشو کشید بالا و گفت نه یه چیزی رفت تو چشمام. سارا پدر صد تا از اون پالتوها فدای یه تار موهات. من همین که تو رو دارم خوشبخت ترین خانم دنیام. تازه این بافتنی هام که آماده بشه میریم میفروشیمش کلی پولدار میشیم میریم خونه میخریم.. ماشین میخریم… بعد دستاشو انداخت دور کمر بهمن و یه بوسه گذاشت رو لبش. بهمن اشکاشو پاک کرد و یه لبخند زد و گفت نکن دیوونه الان گشت میاد می برتمونا بعد هر دوتاشون خندیدن و دوباره به جست و جو ادامه دادن. سارا یکدفعه چشمش به اون مغازه کاموا فروشی افتاد و گفت اوناهاش همون مغازس بهمن بالاخره پیداش کردیم. اونا وارد مغازه شدن. یه مغازه خیلی بزرگ که بیشتر شبیه انبار بود. فروشنده یه آدم نسبتا پیر و چاق بود که با لحن سردی گفت بفرمایین؟ سارا سلام من چن تا دونه کاموا می خاستم، پنج تا کرمی پنج تا … فروشنده حرفشو قطع کرد خانوم اینجا عمده فروشی هس اگه میخای باید یه بسه پنجاه تایی ببری. سارا دفعه قبلم از خودتون خریدم لطف کنین بهم بدین. فروشنده خوب برین از خورده فروشی بخرین. سارا آقا ترو خدا… اگه از خرده فروشی بخرم پول خودشم در نمیاد… من بافتنی می دوزم میفروشم. یه چن تا بده خدا خیرت بده. فروشنده دیگه جوابی نداد. بهمن پدر بیا بریم از یه جای دیگه می خریم. این بهت نمیده. خلاصه بعد از یه ربع ساعت سماجت سارا کامواهاشو از اون جا با قیمت کمی بالاتر از عمده خرید و هر دو راهی خونه شدن. ساعت حدود هشت و نیم عصر بود که به خونه رسیدن. یه خونه نسبتا بزرگ و قدیمی که دور تا دورش اتاقایی بود که مش رحیم اونارو با قیمت خیلی پایین به کسایی که می دونست واقعا نیازمندن اجاره میداد. اون قدرم آدم با انصافی بود که اجاره سه ماه عقب مونده اونارو هیچ وقت به رخشون نمی کشید. خونه حیاط با صفایی داشت. یه حوض نسبتا بزرگ هم وسط اون بود. پسرا مثل همیشه داشتن یه گوشه حیاط گل کوچیک بازی میکردن. مش رحیم هم روی یه صندلی کنار حیاط نشسته بود و داشت پسر بچه ها رو که مشغول بازی بودن تماشا میکرد. مش رحیم سعید آروم تر بابا. دوباره میزنی شیشه اتاق علی آقا اینا رو میاری پایینا سعید هم که همیشه شیطنت از اون چشمای با نمکش میبارید انگار نه انگار که چیزی شنیده باشه مشغول بازی با دوستاش بود. بهمن سلام مش رحیم مش رحیم به به سلام آقا بهمن گل سارا سلام رحیم آقا. مش رحیم سلام خانوم کیانی حالتون خوبه؟ سارا زنده باشید به مرحمت شما سارا و بهمن رفتن به طرف اتاقشون که گوشه سمت راست حیاط بود. سلام خاله سارا این صدای دختر شش ساله معصومه خانوم بود که به تازگی اومده بودن اینجا. سارا سلاممممم شهرزاد جونم خوبی عزیزم؟ شهرزاد که اخمای بچگونش رفته بود تو هم گفت نه. سارا چرا؟ شهرزاد چون بچه ها بازی رام نمیدن سارا عیبی نداره فوتبال مال پسراس بجاش تو یه عروسک خیلی خوشکل داری. بعد عروسک کهنه ای رو که تو دستای شهرزاد بود رو گرفت و گفت شهرزاد بهش غذا دادی؟ بعد با لحن بچگونه از زبون عروسک گفت نه شهرزاد بهم غذا نداده… من گشنمه… غذا میخام… شهرزاد هم که انگار گل از گلش شکفته بود یه لبخند زد و گفت باشه الان میرم بهش غذا میدم بعد با خوشحالی معصومانه و وصف ناپذیری رفت طرف اتاقشون که به عروسکش غذا بده. سارا و بهمن هم رفتن تو اتاق خودشون. وارد اتاق که شدن بهمن که از صبح کارای ساختمونی کرده بود و الان دیگه نا نداشت مثل جنازه افتاد رو زمین. سارا هم رفت دو تا لیوان آورد و از تنگ تو یخچال که از قبل شربت آبلیمو درست کرده بود لیوانا رو پر کرد و رفت نشست کنار بهمن. سارا بیا اینو بخور جون بگیری. بهمن الان تو این هوا یه چیزه گرم میچسبه. سارا غذا داریم شکمو اینو بخوری شامم درس میکنم. بهمن پاشود نشست و لیوانو تا ته سر کشید. سارا هم شربتشو خورد. بهمن همین طور که نشست بود و به پشتی تکیه داده بود چشماش داشت میرفت رو هم. سارا خوابت نبره بهمن نه بیدارم. بعد سارا بهش نزدیک تر شد و دستاشو انداخت دور کمر بهمن و سرشو گذاشت رو شونش. بهمن هم چشماشو باز کرد و دستشو انداخت دور گردن سارا و لپشو بوسید. سارا سرشو از رو شونه بهمن بلند کرد و آروم با دست بهمنو نوازش کرد. بهمن هم لباشو گذاشت رو لبای سارا و یه بوسه گذاشت رو لبش. سارا یه خنده شیطنت آمیز کرد و گفت خواب از سرت پریدا بهمن مگه تو میذاری آدم بخابه بعد هر دوشون خندیدن. سارا بلند شد و رفت پرده های اتاقو کشید و در رو هم از داخل فقل کرد تا اون اتفاقی که چند مدت پیش افتاده بود دوباره تکرار نشه. بعد لباساشو درآورد و رفت پیش بهمن. گردنبندی که هفته پیش بهمن به مناسبت اولین سالگرد ازدواجشون براش خریده بود، روی بدن لاغر و نحیف سارا خودنمایی میکرد. آرش هم لباساشو درآورد و خوابید روی زمین. سارا هم رفت و آروم خودشو انداخت تو بقل بهمن. دلش می خواست چند برابر اون چیزیو که می تونه نثار بهمن کنه. بهمن هم دستای پینه بستشو انداخته بود دور کمر سارا. بهمن من خیلی خوشبختم که تورو دارم سارا منم همین طور عزیزم در همین لحظه موتور یخچال که جدیدا صداش بیشتر شبیه تراکتور شده بود خاموش شد و سکوت عجیبی تو اتاق برپا شد. سارا و بهمن هم تو آغوش هم خوابیده بودن و داشتن عشق پاکشونو نثار هم می کردن.فردا صبح بهمن زودتر از سارا از خواب بیدار شد. یه نگاهی به ساعت انداخت. خیلی دیر شده بود الان باید سر ساختمون می بود. سریع رفت و لباسای کارشو گذاشت تو کیفش. یه نگاهی تو یخچال انداخت. ظرف غذاش مثل همیشه آماده بود و بوی غذای خوشمزه ای که سارا براش آماده کرده بود به مشام می رسید. لباساشو پوشید و آماده شد. موقع رفتن با فاصله چند ساتنی برای اینکه سارا از خواب بیدار نشه اونو بوس کرد و آروم درو گذاشت رو هم و رفت. صبح زود بود ولی برای اون دیر شده بود. چون دیروز قول داده بود زود بیاد. تو کوچه که رسید دید خودش تنها کسی نیست که این موقع صبح بیداره. رفتگر محل مثل همیشه داشت کوچه رو جارو میکرد. بهمن سلام پدر جان خسته نباشی. – سلام جوون درمونده نباشی… بهمن همین طور که راه میرفت خدا رو برای داشتن این همسر و زندگی خوبی که داشت شکر می کرد و خودشو برای یک روز پر کاره دیگه آماده میکرد…اگه از این داستان خوشتون اومد تو نظرات بگین تا ادامشو هم بنویسم.نوشته ابر سپید
0 views
Date: November 25, 2018