سارا هستم ، 38 سالمه . متاهلم و مردم مغازه دار ، صبح زود میره سر کار و شبا دیر وقت میاد خونه، همه فکرش هم کارش هست. اصلا به من توجه نمی کرد و نمی کنه. در ضمن آسم داره و همین هم بهونشه که هر وقت هم خونست خودشو به ناخوشی میزنه. از اونطرف من هم آدم گرمی هستم و اغلب دوست دارم عشق بازی کنم، اما مردم 10 سالی میشد که با من درست و حسابی از روی علاقه سکس نکرده بود. از اول ازدواجمون که جوون هم بود به سکس علاقه ای نداشت، همیشه هم با بچه دار شدن مخالف بود. ما با هم11 سال اختلاف سنی داریم، یادمه پدرم به خاطر وضع مالی خوب رضا مردم با ازدواجمون موافقت کرد. اما حالا این تفاوت برام مشکل ساز شده بود. از حاج رضا بگم که از این حاجی کسکش حروم زاده ها بود که همتون میشناسید با این تفاوت که وقتی خانم جوون میدید دهنش آب نمی افتاد چون با ثروتش ازدواج کرده بود. رضا یه شکم بزرگ داشت که اون قدیما موقع سکس کردن مانع درست کار کردن کیر کوچکش میشد، حاجی کسکش حروم زاده هم که امکان نداشت اجازه بده من روش بشینم واسه همین هم معمولا ارضا نمیشدم، بجاش رضا سریع آبشو خالی میکرد رو شکمم و میخوابید.واسه حل کردن این مشکل که زندگیمو مختل کرده بود همه کار کردم، انواع دارو از داروخانه گرفته تا عطاری و حتی این پیرزن و پیرمردهای فالگیر گرفتم و به رضا خوروندم، اما اثر که نکرد هیچ تازه چند بارم رضا مچم گرفت و حسابی دعوام کرد. یک بار هم کار رضا به دکتر و دارو کشید. این اواخر چندین بار هم خود ارضایی کردم ولی اصلا برام کافی و لذت بخش نبود. اوضاع همین طوری بود تا این که ما به یه محل جدید اسباب کشی کردیم. توی خونه جدید که بزرگتر هم بود همیشه حوصلم سر میرفت، تنها سرگرمیم هم کامپیوتر و اینترنت بود که با بیچارگی رضا رو مجبور کرده بودم واسم بخره. اما عکس و فیلم و مخصوصا داستان های سکسی فقط آتیشم رو بیشتر میکرد. تا این که …تا این که یه روز که از مغازه برمیگشتم یه پسر جوون رو دیدم که روبروی درمون وایساده. پسر خوشپوشی بود با یه کیف دستی هیکل تقریبا لاغری داشت با یه صورت خوشکل و مهمتر از همه اصلا شکم نداشت. به در خونمون تکیه داده بود. به در که رسیدم … ببخشید_معذرت میخوام ، نمی دونستم…_خواهش میکنم، موردی نداره اخه ما تازه اومدیم اینجا…_خوشبختمهمین موقع در خونه روبرو باز شد، معلوم شد منتظر باز شدن در خونشون بوده. وقتی اومدم داخل یه حس عجیبی داشتم. انگار مرده بدلم نشسته بود، صورتش که یادم می افتاد با اون لبخند جذابش تو دلم یه حسی داشتم که تا حالا تجربه نکرده بودم. تازگی ها داستان هایی در مورد سکس خانم های شوهردار خونده بودم و این باعث میشد بیشتر بیقرار بشم. چند روز دام آشوب بود تا بالاخره تصمیمم رو گرفتم، تصمیم گرفتم هر جور شده مرده رو بدست بیارم. کسی که حتی اسمشم نمیدونستم. چند روز از پنجره درشون رو میپاییدم تا ساعت مدرسه رفتنشو دقیق پیدا کنم و نقشه توی ذهنم عملی کنم. سرگرمی خوبی بود و باعث میشد هر از چندگاهی صورتشو ببینم و احساسم قویتر بشه اما مشکل اینجا بود که مدرسه رفتنش اصلا منظم نبود و حسابی منو گیج کرده بود. تا اینکه یه روز صبح که تازه یه داستان قشنگ خونده بودم و به قولی حسابی تو کف بودم از درشون که اومد بیرون تصمیمم رو گرفتم،سریع از پشت پنجره بلند شدم و چادرم رو انداختم و خودم دم در کوچه رسوندم،هیچکس تو کوچه نبود چون تازه ساعت 7 بود، همه چیز ناگهانی بود واسه همین گیج بودم که چی بگم بالاخره…_ببخشید آقا…_سلام، صبح بخیر_صبح بخیر، شرمنده آقا …_اسمم پیمانه، راحت باشید_آقا پیمان شما چیزی از کامپیوتر میدونید؟_بله یه چیزایی سرم میشه چطور مگه؟_هیچی چند تا سوال داشتم، ببخشید فضولی میکنم شما دبیرستانی هستید؟_نه من دانشجو هستم، بهم نمیاد؟_اختیار دارید، آخه یکم جوون موندید. حالا چه رشته ای هستید؟_برق میخونم._آفرین، معلومه بچه درس خون هستی._خواهش میکنم ببخشید مزاحمت شدم دیرت هم شد، میتونی یه نگاهی به کامپیوتر ما بندازی؟وظیفم، کی مزاحمتون بشم_اختیار دارید، هر وقت که تونستی_امروز عصر خوبه؟_عالیه، پس عصر میبینمت. خداحافظ خداحافظوقتی وارد خونه شدم قلبم تند میزد و یجورایی نفسم گرفتم بود. نمی دونم از خوشحالی بود یا از استرس. دیگه تو حال خودم نبودم، کسی که میخواستم عصر با پای خودش داشت میومد خونه. حسابی دستپاچه بودم نمی دونستم چیکار کنم، چی بپوشم، چی بگم و مهمتر از همه چجوری بهش بفهمونم که میخوامش… تا عصر وقت زیادی واسه فکر کردن داشتم، چند تا نقشه تو ذهنم تصور کردم و یا داستانهایی که خونده بودم رو به یاد آووردم مثلا یه فیلم سکس رو دسکتاپ بذارم و بعد برم شربت بیارم یا یه لباس سکسی بپوشم و خودم رو بهش بمالونم یا ازش بخوام ماساژم بده یا مثلا تو یه داستان خوندم خانم موقع تعارف شربت دامنشو عمدا انداخته بود یا….. شاید هم بهتر بود همین که از در اومد تو دستم رو بزارم رو کیرش و …اما باید یه کار جالب می کردم دوست داشتم تو کف بودنشو ببینم، ببینم برای من کیرش بلند شده ولی روش نشه کاری کنه، آخه معلوم بود یکم خجالتی از حرف زدنش مشخص بود.تا عصر توی همین افکار بودم و راستش حسابی داغ کرده بودم، طوری که شرتم خیس شده بود. چند بار مجبور شدم شرتمو عوض کنم، آخه من وقتی داغ می شم کسم حسابی خیس میشه، موقع ارضا شدن طوری خیس میشم که ازش قطره های ریز سرازیر میشه. همین موقع فکر خوبی به ذهنم رسید، شرتمو در آووروم.عصر که در زدن چادرمو انداختم سرم و رفتم دم در دل تو دلم نبود. در باز کردم خودش بود.با شلوار لی و یه تیشرت آبی که بهش میومد.احوالپرسی کردم و بهش دست دادم عمدا دستمو چند ثانیه تو دستش نگه داشتم، دستش گرم بود بهش یه لبخند زدم و دعوتش کردم داخل. دم در چادرمو برداشتم من یه دامن کوتاه پوشیده بودم با یه پیرهن آستین کوتاه. از جلوم که رد شد از بوی عطری که زده بود خوشم اومد، صدای نفسامو میشنیدم. خونسردیمو حفظ کردم و بردمش تو اتاق پیش کامپیوتر. چند تا سوال الکی که از قبل آماده کرده بودم ازش پرسیدم، بعد با هم اوومدیم رو مبل به بهانه این که یه شربت با هم بخوریم. شربت رو که اووردم روی مبل روبه روش نشستم طوری که اگه نگاه کنه ببینه شرت پام نیست. زیرچشمی حواسم بهش بود. یه کم که شربت خورد میخواست به من نگاه کنه که متوجه موضوع شد. داشتم یواش نگاش می کردم، یه نگا به من کرد دید حواسم نیست باز به لای پام خیره شد، ماتش زده بود و لیوان بین میز با دهنش ثابت مونده بود، حس خوبی داشتم حتما الان کیرش برام بلند شده بود. یعنی الان به چی فکر می کرد؟ از حالتش خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم، و خودمو بی حواس جلوه دادم. یکم جا به جا شد حتما کیرش اذیتش میکرد… حس خوبی داشتم، دیگه بس بود یه تکون به خودم دادم حواسش جمع شد بهم نگا کرد منم بهش خیره شدم، حتما فکر میکرد از کارش عصبانی شدم.چیزی شده؟_نه…_پس چرا ماتت زده؟ شربت بخور من هنوز کلی باهات کار دارم._چشم…بیچاره درست نمیتونست حرف بزنه، دو باره خودمو به اونراه زدم و پاهامو بیشتر باز کردم تا بهتر بتونه ببینه، یکم که گذشت تو یه حالت مثلا مچگیری نگاهامون به هم گره خورد. _چیز خاصی دیدی همش نگات اینجاست؟ ( با این حرفم که یکم هم خودمو عصبانی نشون دادم بیچاره صورتش قرمز شد )_ببخشید… آخه…_آخه چی؟_هیچی…_بگو دیگه_گفتم که هیچی، ببخشید._ای پدر حرفتو بزن، چیزی شده؟_نه…( نگاه عصبانی و منتظر )آخه شرت نپوشیدیدیه لبخند زدم که معلوم بود کلی از استرسش کم شد._اگه ناراحتی تا برم بپوشم؟_نه نه…با این حرفش که یه دفعه گفت زدم زیر خنده طوری که دوباره قرمز شد. بدون این که پامو ببندم گفتم_بخور دیگهبا این حرفم که دو پهلو بود، دوباره لیوانو به لبای خوشکلش نزدیک کرد، لباش منو دیوونه میکرد، اما همه حواسش به لای پاهام بود، دوباره با نگاه ازش مچگیری کردم، ایندفعه سرش انداخت پایین. این نجابت و خجالتش از همه چیز بیشتر منو مجذوبش می کرد. الان مثل یه عروسک تو دستم بود._خوشت اومده؟_از چی؟_خودتو به اون راه نزن_آره…_اگه دوست داری بیا نزدیکتر نگاش کنبا این حرف بلند شد و لای پاهام نشست، من خودمو دادم جلوتر، داشت به کسم نگاه میکرد، حتی فکرشم برام خوشایند بود، اونقدر بهم نزدیک شده بود که نفسای نامنظمش رو روی بهشتم حس میکردم. حس واقعا خوبی داشت. چند ثانیه تو سکوت محض به همین صورت سپری شد… بالاخره با یه صدای لرزان گفت میتونم بهش دست بزنم؟_اگه دوست داری…دستش رو گذاشت روی بهشتم، دستش سرد سرد بود، وقتی انو روی کس گرم من گذاشت از لذت نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم. با دستش کسم رو نوازش میداد، من تو فضا بودم، دستش توی موهای بالای بهشتم میکشید،یه دفعه صورتش به بهشتم نزدیک شد و لباش رو روی کسم حس کردم با صدای یه بوسه گوش نواز، کسم را بوسید، دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با این که خیلی جلوی خودمو گرفته بودم یه آه کوچک از لذت کشیدم. مثل این که با اینکارم بهش مجوز دادم، جرات گرفت و دوباره صورتشو به کسم نزدیک کرد ولی ایندفعه زبانش رو روی کسم گذاشت و شروع به لیسیدن و بوسیدن و خوردن کسم کرد. من که نمیتونستم چشمامو باز کنم دستمو روی سرش گذاستم و اونو به کسم فشار میدادم، دیگه علنا داشتم ناله میکردم. حرکت زبونش و برخورد نفساش برام لذتی پدید آوورده بود که تا اون موقع سابقه نداشت. سرم پایین آووردمو بهش نگاه کردم، سخت مشغول بود. واقعا چه لذتی داره کسی که دوستش داری رو توی این وضعیت ببینی. من تو بهشت بودم. نمیدونم این وضعیت چقدر طول کشید اما وقتی بخودم اومدم که داشتم ارضا میشدم این حس رو قبلا هم چندبار داشتم اما این بار مثل اینکه قویتر بود، خیلی لذتبخش بود مثل ترکیدن یه بادکنک تو وجود آدم میمونه، هنوز وقتی یاد اون روز میافتم داغ میشم. کسم خیس خیس شده بود، پیمان هنوز لای پاهام بود، فکر کنم همه آب کسم رفته بود تو دهنش این برام قشنگ بود، سرشو که بالا آورد یه لبخند رضایت بهش زدم، چشمای سیاهش تو چشم خیره شده بود. دور لبای خشکلش خیس بود…سرمو پایین بردم و به نشانه تشکر لبامو رو لبای نازش گذاشتم یه لب جانانه ازش گرفتم. باید جبران میکرم، نوبت من بود، نشوندمش روی مبل و کمربندشو باز کردم، شلوارشو کشیدم پایین. یه شورت مشکی پاش بود، دستمو گذاشتم روی کیرش… وای عجب چیزی بود، فکرشم نمیکردم اینقدر بزرگ باشه، دیگه تحمل نداشتم شرتشو کشیدم پایین… چی دیدم، یه کیر کلفت تقریبا 18 سانتی سفید و بی مو که از سرش چند قطره آب بیرنگ بیرون آمده بود، وقتی کیرشو دیدم نتونستم خودمو کنترل کنم و یه آه کوچک کشیدم، سرم و بالا گرفتم یه لبخند رضایت رو لبش بود فهمیدم سوتی دادم ولی دیگه مهم نبود. شروع کردم کیرشو تو دهنم کردم، شروع کردم به لیسیدن، مزش بد نبود. تخماشم لیسیدم و حسابی براش مایه گذاشتم. باحال بود، خوشم اومد.البته چند بارم دندونم به کیرش خورد که باعث میشد یه تکان سریع بخوره.بعد از یه مدت گفت_بسه بسه دارم میشممن توجه نکردم و ادامه دادم_داره میادکیرشو تو دهنم گرفتم و آبش تو دهنم خالی شد منم همشو خوردم، مزش زیاد بد نبود ولی بوش یکم اذیت میکرد. پیمان که از این کارم تعجب کرده بود به من نگاه میکرد، منم یه لبخند با یه چشمک ناز بهش زدم. از اون روز رابطه من با پیمان شروع شد.نوشته سارا
0 views
Date: November 25, 2018