ساک زدن جنده
داغ تو دارد این دلم …
جند ماهی بود که از خدمت سربازی برگشته بودم . اینکه چرا من با این روحیات و جنبه های متفاوت شخصیتی به سربازی رفتم خودش قصه درازی دارد که شرح آن در این مقال نمی گنجد ولی بقول ادبای قدیم اما بعد:
به دست آویز بهانه ای از شهرستان به تهران آمدم . سینه ام از آتش تمنا و هوس می سوخت .
به دنبال یک شریک مناسب جنسی بودم تا با او در کنج خلوتی نرد عشق ببازم . برای ما ، منظورم همجنس گراهاست لازمه رسیدن به معشوق به مثابه گذشتن از هفت خان رستم است . چون متاسفانه ما از راهی می رویم که روندگان آن کمند.
مرد ایده آل من ، مردی سن بالاست . حدود 45 الی 60 ساله با خصوصیات ظاهری معین . آری . من از امروز صبح تا الان که ساعت 6 غروب است دو تا پارک و چند خیابان و دو سه میدان را زیرپا گذاشته بودم تا شاید او را نشسته در پارک لابلای جمعیت ، اتوبوس ویا هرجای دیگر بیابم . ولی افسوس که هرچه بیشتر می گشتم کمترمی یافتم .
در همین حال و هوا بودم که تصمیم گرفتم سری هم به میدان توپخانه بزنم . ابتدا چرخی در ضلع شمالی میدان زدم . بازارفروش لوازم صوت و تصویر داغ بود . از کنار آن ها گذشتم . و سمت مقابل ، جایی که نرده سفید بلند بخش میانی میدان را از ضلع شمالی جدا می کرد مرد تنهایی ایستاده بود . در نگاه اول زیاد توجهم را جلب نکرده بود . راستش اصلا نگاه خریدارانه ای هم به او نینداختم . یک دسته افکار منفی و نومید کننده ذهنم را درگیر کرده بودند . واز درون صدایی می شنیدم که می گفت مهدی امروز روز شانس تو نیست داشتم همانطور مایوس و خسته از کنار نرده ها می گذاشتم که صدایی مرا به خود آورد :
ببخشید آقا ساعت چنده ؟ لحظه ای ایستادم . در یک چشم بهم زدن سریعا وراندازش کردم . مردی بود حدودا 55 ساله با قدی متوسط ، چشمانی برنگ آسمان . پوستی سفید و بینی کوچک و زیبا . گفتم ساعت ندارم
خندید . خنده زیبایی بود .خنده ای که بفول احمد شاملو (سنبل رومی بود و نمک بود) و گفت چرا نداری ؟
بقول بروبچ دوزاری ام افتاد. هم از خنده توام با شرمندگی اش و هم از جمله بی ربطش .
او به دلم نشسته بود ولی راستش غرورم اجازه نمی داد که مکث کنم و به سمتش بروم . می ترسیدم مرا حقیر ، پولکی و تن فروش بیابد. حال آنکه من فقط در سودای خاموش کردن آتش درونم بودم و نه چیز دیگر.
به هر حال چند قدم جلو رفتم . به احتمال قریب به یقین فهمیده بودم که او هم بدنبال شکاریست تا بسترکامجویی و هوسرانی اش را با او تقسیم کند. مضافا اینکه پاهای خسته ام نای پیاده روی بیشتر را نداشتند. این احتمال که او نا امیدانه محلش را ترک کند یا سوژه های دیگری بیابد مرا می ترساند. در همان حال در جا تصمیم گرفتم که برگردم . ابتدا نگاهی به پشت سرکردم . او خوشبختانه همانجا ایستاده بود. برگشتم و آرام آرام بطرفش حرکت کردم . او لحظه ای چشم ازمن برنمی داشت. با یک ژست بی خیالی و تغافل سعی داشتم از کنارش رد شوم که گفت :
برگشتی ؟ دنبال آدرسی می گردی ؟ همزمان دستش را به طرفم دراز کرد. به ظاهر از سرناچاری ولی در نهان با کمال میل با او دست دادم . دست بزرگی داشت با انگشتان قطور و کشیده . دلم تکان خورد. او در حالی که سعی داشت مرا بفریبد آسمان و ریسمان بهم می بافت و فشار دست مردانه اش را بیشتر می کرد. من هم مثل گنجشکی که اسیر هیپنوتیزم ماری شود ، گیج وگنگ شده بودم . راستش همیشه دوست داشتم یک دست خشن و بزرگ و مردانه را در دستم بگیرم و لابلای انگشتان با شکوه مردی میانسال گم شوم .تا اینجا فقط گرما و التهاب و تمنای دست ها بود ولی هنوز من کلامی برزبان نرانده بودم . چند بار سعی کردم که با تصنع دستم را از او جدا کنم اما او مانع شده بود. بقول مرحوم ایرج میرزا ( تشدد می کردم اما به نرمی )
همانطور که او حرف می زد بار دیگر خطوط چهره اش را مرور کردم . او خیلی جذاب تر و خواستنی تر از اولین لحظه دیدار بنظرم آمد. این بود که من هم از فاز فریبکارانه بی رمقی در دست دادن بدر آمدم . شروع کردم به فشردن هرچه بیشتر دستش و ور رفتن با انگشتان درازش .
حالا دیگر نقاب از چهره ام افتاده بود . و او بخودش جرات داد و گفت : اسم شما چیه ؟
گفتم : مهدی و شما ؟
– مجید …چیکاره ای ؟
-.: لبخندی زدم و گفتم فعلا که بیکارم
-: جا داری ؟
-: واسه چی ( خودم را به اون راه زدم )
– یه شب باهم باشیم …و ادامه داد
من در یک مسافرخانه اتاق دارم . یک تخته است ولی مسافرخانه بزرگی است . باهم می رویم داخل کسی نمی فهمد( شیرینی لهجه آذری اش واقعا دوست داشتنی بود)
-شما چیکار می کنی ؟
من بزازم . اومدم تهران سفارش دادم واسه پارچه . فردا غروب برمی گردم
-کجا ؟
-اسفهلان . نزدیک تبریز
-چرا از تبریز پارچه نمی خری
( دوباره دستم را گرفت و با خنده مستانه ای فشرد) و گفت
: اینارو ولش کن . بریم چیزی بخوریم
-میام ولی شرط داره
-چه شرطی ؟
-که هرچی خوردیم یا به حساب من . یا دانگی …و اینکه
– دیگه چی ؟
– شبو شاید نموندم .
با تعجب نگاهی به من انداخت و همانجا در آغوشم کشید و گونه ام را بوسید. از بوسیدنش کیف کردم ولی نفهمیدم دقیقا برای چه بود.
چند لحظه بعد درحالی که دست هم را در دست داشتیم بسمتی که او هدایت می کرد حرکت کردیم …سمت جنوب میدان خیابان ناصرخسرو مقابل یک چلو کبابی ایستاد و گفت غذاش خوبه . بریم تو .
اگر چه هنوز رسما موقع شام نبود . ولی غذا آماده بود . من کمی زودتر از او شامم را خوردم و کمی عجولانه بپای صندوق رفتم و شام دوتامان را حساب کردم .
او اعتراض خفیفی کرد . لقمه های آخرش را خورد و گفت چه عجله ای داشتی . دستت درد نکند.
آمدیم بیرون . گفت برویم تو یه قهوخونه چای بخوریم
قهوه خانه ای در آن نزدیکی بود . در آنجا هم چای خوردیم و چند سوال بین ما رد و بدل شد. حس می کردم تعمدا زمان می کشد تا هوا تاریک شودو کفه همراهی شبانه ام با او سنگین تر گردد.بعد از چای بازهم قدم زدیم . رسیدیم به انتهای یک کوچه بن بست .جایی که تابلوی یک مسافرخانه خودنمایی می کرد .
وارد مسافرخانه شدیم . او شماره اتاق را دادو کلیدش را گرفت . هیچ مانعی نبود به انتهای سالن طبقه اول رفتیم . اتاق شماره 11 . در را بستیم . او تلاش می کرد که در را از داخل قفل کند. نمی دانم آخر توانست یانه . ولی من از لحظه ورودم به اتاق قلبم می زد . من اینجا با مردی دوست داشتنی که سراپا یش از شعله اشتیاق و هوس می سوخت تنها بودم . او قصد داشت با من چه کار کند ؟ دقیقا نمی دانستم . اگرچه من همجنس گرا بودم ولی به مردان سن بالا تمایل داشتم و به همین دلیل در تمام مدت جوانی ام شانس و زمینه نزدیکی با سوژهای مورد پسندم تقریبا صفر بود . تقریبا بکر مانده بودم . و آن شب یه جورایی و
اسم مثل حجله عروس ها می توانست باشد.
در همین حال و هوا بودم که او دستم را کشید . دوتایی روی تخت ولو شدیم . مرا بغل کرد و لبش را روی لبم گذاشت . چه لب های داغی داشت . قدری از سینه اش از زیر پیراهن پیدا بود . بوی گندمزار می داد. من هم محکم بغلش کردم . دست های مردانه اش پناهگاه مطمئنی می نمود . گفت لخت بشیم بخوابیم .
دوتایی شروع کردیم به لخت شدن . همه حواسم به شورتش بود . چیز بزرگی در شورتش بالا زده بود . وقتی کاملا لخت شد از بزرگی کیرش ماتم برد . متجاوز از 20 سانت کیرشق شده داشت . خیلی کلفت با سری بزرگ و خوش فرم . همیدیگر را از روبه به رو
بغل کردیم . گفت مال من 25 سانته . خوشت میاد ؟
کیرش را با دستم گرفتم . سر گرم و بزرگش را مالیدم . آب دهنم را قورت دادم و در حالی که از کوچکی کیرم شرمنده بودم . گفتم آره خیلی بزرگه .
بیکباره او هم کیر مرا بدست گرفت . خم شد و بدهانش برد . برایم ساک میزد و خیلی لذت داشت . من هم از خدا خواسته شروع کردم و کیرش را ساک زدم . بعد در هم پیچیدیم . او رویم خوابید ولی هرچه تلاش کرد نتوانست مرا بگاید . در حقیقت من تا آن زمان بطور جدی به کسی کون نداده بودم و در عمل از این کار لذتی هم نمی بردم . بعد من روی او خوابیدم . می گفت فقط درم را بمال . ظاهرا او هم چندان کیفی از مفعول شدن نمی کرد.
دوباره شروع کردیم برای هم ساک زدن . تا آنجا که آب هردومان آمد.
بعد روی پهلو کنارهم دراز کشیدیم . چشم در چشم هم با هم حرف می زدیم . او چشم و پیشانی ام را بوسید و گفت :
دامادم میشی ؟
از سوالش یکه خوردم . گفتم واقعا ؟ مگه دختر داری ؟
گفت آره … ولی دوتا پسرم دارم . اونا بهم مشکوکن . اگه چیزی نمی دونستن و شک نمی بردن . تو رو دامادم می کردم . من وضع مالی خوبی دارم . این جوری تا آخر عمر با هم بودیم .
گفتم ازدواج یه امر و خواست دو طرفه س نباس اونو به هوا و هوس خودمون گره بزنیم . شوخی یا جدی این خودخواهیه . بعلاوه من چندان گرایشی به دخترا و تشکیل خانواده ندارم .
او مرا دوباره و این بار محکم تر از دفعه اول در آغوش کشید . و در حالی که بغض صدایش را می فشرد گفت :
تو خیلی حالیته . چقدر درس خوندی ؟
گفتم . دیپلم گرفتم و می خوام برم دانشگاه . شما چی ؟
-من در حد اکابر …سواد خواندن و نوشتن دارم
بعد دیدم که اشک هایش را با دستش پاک کرد . وگفت . مهدی جان . من با بچه های زیادی خوابیدم . هیچکدام مثل تو روح بزرگ و مناعت طبع نداشتن . وقتی گفتی پول شام رو حساب می کنم ازت خوشم اومد . تو واسه دلت ، واسه عشقت با من آمدی
گفتم بله درسته . من خودتو دوست دارم
سرتان را درد نمی آورم . آن شب تا صبح لخت در آغوش هم خوابیدیم و تقریبا تمام شب را بیدار بودیم و حرف می زدیم
و یا هم ور می رفتیم .
صبح که شد برای صبحانه رفتیم . جلوی دز قهوه خانه از من تضمین گرفت که او پول صبحانه را حساب کند
قبول کردم . و پس از آن زمان خدا حافظی بود. می دانستیم که اوضاع طوریست که نه می توانیم شماره تلفن خانه را بدهیم نه میشد قرار ملاقات بگذاریم . شب از فضا و موقعیت و طرز قضاوت اطرافیان با هم حرف زده بودیم ( قبل از اختراع و رواج موبایل )همدیگر را در خیابان بغل کردیم . هردومان زار زار گریه می کردیم
از پشت پرده اشک با صدایی لرزان در کمال نامیدی گفتم
بیام اسفهلان چی . بیام بزازی
دوباره گریه را شروع کرد و گفت نه نمیشه …پسرام می فهمن .
و از هم جدا شدیم . در تمام طول راه برگشت چهره مجید جلو چشام بود
دوستان از اینکه منت گذاشتین و خاطره مو خوندین سپاسگزارم . تا حد ممکن فحش ندین . اگرم خواستین فحش بدین دلیلشم بگین
قربان شما