سلام اسم من بهنام می خوام یه داستان توپ رو که برام اتفاق افتاده رو براتون تعریف کنم .ما توی یک آپارتمان زندگی میکنیم که یه همسایه داریم که اکثر اوقات شوهرش ما موریت و کلا با هم رفت و آمد خانوادگی داریم. اسم خانم همسایمون سحر که حدودا 34 سالشه و واقعا اندام توپی داره هم سفید هم تپل مخصوصا کونش که واییییییییییییییییییی وقتی که می بینمش کیرم وای میسه آزیر کشیدن . واحد ما روبه روی واحد اوناست که من از پنجره ی اتاقم می تونم راحت توی آشپز خونه و یکمی توی حا لشونو دید بزنم واکثر اوقات هم که کار من شده بود همین . اونا بالکن نداشتن یعنی اونو انداخته بودن روی فضای خونشون و هر وقت لباسشونو می شست میداد به پسرش امیر که اون موقع8 سالش بود بیاره خونه ی ما که براش پهن کنیم وای وقتی که من شورت های اونو که اکثرا توری بود رو میدیدیم و اون کون بزرگ رو توی او شرت تصور می کردم یکی دو دقیقه تو حال خودم نبودم.وای یه روز که من از توی اتاقم داشتم خونشونو دید میزدم دیدیم یه هو اومد تو آشپز خونه و فقط یه سوتین قهوه ای تنش بود یه هو چشمش به من خورد همون جا خشکش زد منم نمی دونستم چه کار کنم فقط چشمم به کس تپلش بود یه چند لحظهای که گذشت سریع رفت کنار منم که خیلی ترسیده بودم از کنار پنجره امدم کنار نمی دونستم باید چه کار کنم هیچ وقت تا این حد نترسیده بودم اخه یک دفعه امد تو من اونروز خیلی ترسیده بودم که بیاد در خونمونو همه چیز رو برای مادرم بگه اونشب از ترس اینکه بیاد در خونمون اصلا از توی اتاقم نیومدم بیرون حتی شام هم نتونستم بخورم وای نمی دونستم باید چه کار کنم فردای اون روز که می خواستم برم کلاس همین طوری داشتم میرفتم پایین که دیدم داره می اد بالااول خواستم خودمو نشون ندم ولی دیگه دیر شده بود رنگم مثثل برف سفید شده بود با حالت ترس بهش سلام دادم اونم خیلی عادی با لبخند جوابمو داد و یه کمی هم احوال پرسی کرد وگفت سری به ما نمی زنی آقا بهنام حتما باید کامپیوترمون خراب بشه تا بیای خونه ی ما منم با دوباره همین جور خشکم زده بود توی دلم گفتم میام جیگر بعد بهش گفتم دو سه روزه سرم شلوغه چشم حتما میام بعد ازم خداحافظی کرد و رفت .چند روزی گذشت منم خیالم دیگه راحت شده بود همش اندام تپل سحر می آمد جلوی چشمشم دیگه همش به اون فکر می کردم دو روز بعد مادرم گفت دایی سعید امروز می خواد بره دوبی برای ماموریت خاله سحرتم گفته من تنها هستم به بهنام بگو شب بیاد خونه ی ما واییییییی من تا حالا خبر به خوبی نشنیده بودم به مادرم نخواستم یه هو جواب بدم گفتم این دایی سعید که همیشه ماموریت سحر دیگه باید عادت کرده باشه مادرم گفت عیب نداره گناه داره منم با کمال میل قبول کردم ساعت حدودا 4 بعد از ظهر بود منم داشتم لحظه شماری میکردم تا تا مادرم بگه برو بالا خره یه چند ساعتی گذشت و ممامانم گفت دیگه برو منم سریع حاضر شدم رفتم.در زدم دیدیم امیر درو باز کرد رفتم تو دیدم سحربا یه شلوارک تنگ تنگ که انگار دو شماره بهش کوچیک بود اومد جلو دست داد وبهم تعارف کرد که برم بشینم منم رفتم . دیگه موقع ها ی شام بود من رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم دیدیم جلوی گاز ایستاده یخچال اونا هم کنار گاز بود بهش گفتم آب می خوام گفت بیا خودت بریز تو که غریبه نیستی تا رفتم در یخچال یه کم اومد عقب که خودشو بچسپونه به من منم وایسادم و نه من حرفی زدم و نه اون منم کیرم داشت منفجر می شد .وقتی شام رو خودیم سحر سه تا بالش اورد تا جلو تلوزیون دراز بکشیم امیر خواست پیش من بخوابه که مامانش نذاشت و خودش وسط خوابید بعد هم پشتشو به من کرد هی خودشو میداد طرف من منم میخواستم اذیتش کنم می رفتم عقب دیگه اون کاملا امده بود روی بالش من دیگه چاره ای نداشتم خودمو با فشار چسپوندم بهش وای چقدر نرم بودصدای نفس کشیدنشو می شنیدم بعد که یکم گذشت دستمو بردم طرف سینه هاش (آخه 2ماهه پیش رفته بود اونارو جراحی زیبایی کنه البته اینو تو صحبت هاش با ما مانم فهمیدم )آروم بهم گفت بذار امیر خوابش بره بعد منم قبول کردم یه چند دقیقه ای که گذشت بهم گفت امیر خوابید بیا ببرش سر جاش بخوابونش منم بردمش وقتی اومدم دیدیم لخت لخت خوابیده منم وقتو طلف نکردم سریع لخت شدم چشماشو بسته بود گفتم از کجا شروع کنم گفت از هر جایی که دوست داری منم دیدیم سینه هاش بد جوری دارن چشمک میزنن سریع یکیشونو کردم تو ی دهنم واییییییی داشت از شدت لذت بی هوش میشد نوک سینشو گاز زدم یواش یواش آخ و اوخش شروع شد اومدم پایین تر تا رسیدم به کسش عجب چیزی بود جای همتون خالی شروع کردم به لیس زدم اونم دستشو کرده بود لای موهام وای این حرکت چقدر حشریم میکرد بعد از چند دقیقه بهش گفتم من کس می خوام اونم قبول کدو برگشت تا بکنم توکسش تازه می خاستم کیرمو بکنم تو کسش که یه هو دیدم صدای در میآد سریع با حال گرفته لباس پوشدیم سحر که نه شرتشو پوشید نه سوتین وفقط شلوارک وتیشرتشو پوشید و رفت تا سریع درو باز کنه من پیش خودم گفتم الان مادرم و از صدای جیغ سحر بلند شده اومده ببین چه خبره. الان میاد همه چیز رو میفهمه آخه سرو ریخت سحر خیلی ناجور بود.بعد از چند لحظه دیدم سحر با همسایه بالایی امدن تو اصلا حواسم نبود که لباس هایی رو که روی زمین بودن رو جمع کنم سوسن خانوم امد نشست روی مبل اونا رو دید و یه لبخند شیطنط آمیز بهم زد سحر هم رفته بود تو آشپز خونه بعد که امد نشست سوسن گفت داشتین کاری میکردین مثل اینکه مزاحم شدم الان هم می تونید به کارتون برسید منم استفاده می کنم من و سحر هر دوتامون چشمامو چهار تا شده بود بعد سوسن گفت پس چرا نشستین سحر هم که انگار خیلی حشری شده بود آمد طرف من و یه لب محکم ازم گرفت لباسای منو در اورد و گفت سوسن جون از خود بعد سریع لباساشو در اورد منم ادامه ی کارمو بدون اعتنا به سوسن شروع کردم اونقدر حشری شده بودم که داشتم مثل وحشی ها اونو می کردمش سوسن هم داشت کسشو میمیالوند آی ای سحر دیگه داشت به جیغ تبدیل این کارش داشت منو دیوونه میکرد منم نمی دونم چرا آبم نمیومد شدت فشارو بیشتر کردم طوری تلمبه میزدم که سحر با هر ضربه یه چند قدمی می رفت جلو کیرمو دراوردم میخواستم بکنم تو کونش که همیشه آرزوم بود که گفت نه با دستش منو داد عقب وگفت کون من به اندازه کافی بزرگ هست سوسن سریع آمد دست سحر رو گرفت منم با عجله دو تا سیلی محکم به کونش زدم تا خودشو شل کنه کیرمو تا آخر کردم تو کون تنگش بلند با حات جیغ گفت آیییییییییی یه کمی هم تقلا زد تا خودشو آزاد کنه ولی ما دو تایی محکم گرفته بودیمش بعد آروم وایساد گریه زاری کردن تند تند شروع کردم تلمبه زدن که دیگه داشت از شدت درد بیهوش میشد آخه فقط ناله میکرد دیگه منم آروم شدم داشت یواش یواش آبم می اومد به سوسن اشاره کردم دستاشو ول کنه منم تموم آبمو خالی کردم توی کونش و ولو شدم روش ازش لب گرفتم. بهم گفت برو گمشو داغونم کردی بعد هم گرفتمش توی بغلمو بوسیدمش اینقدر بی حال شده بود که نمی تونست تکون بخوره خوابوندمش روی زمین و خودم آروم آروم با کمک سوسن لباس ها شو تنش کردیم و سوسن خدا حافظی کرد و رفت منم تا صبح سحر تو بغلم بود و باش حال کردم ودیگه تا امروز با هم سکس نداشتیم حالا دارم میرم تو نخ سوسن اگه موفق شدم داستان اونو هم براتون می فرستم .
0 views
Date: November 25, 2018