دوسال پیش که تو وبززز(سایت دوستیابی) عضو شدم عکس یه دختر خیلی خوشگلو دیدم که آرزوم بود درخواستمو بپذیره به لیست دوستام اضافه بشه، عکس سحر خیلی جذاب و پسر کش بود. هفته بعد که رفتم نت دیدم قبول کرده باهاش آشنا شدم، تو فاصله ی یکی دو ماه چند بار که on بود باهاش چت کردم، راستشو بخواین اصلا فکرشو نمیکردم که حتی جوابمو بده، ولی برخوردش خیلی خوب بود. سحر گف عکسی که گذاشته مال خودش نیست، مال یکی از دوستای صمیمیشه بعد کلی اصرار حاضر شد یکی از عکسای خودشو برام بزاره رو وال تا ببینم، خوب بود، خودشم خوشگل بود، اما یه کم شک داشتم که اینم خودش باشهمن مشهد بودم و دانشجوی ارشد مدیریت و اونم دانشجوی فوق لیسانس دانشگاه فردوسی بود ولی خونشون تهران، این خیلی خوشحالم کرد، میتونستم برنامه ریزی کنم و ببینمش، سحر میگفت حین درس خوندن تدریس هم میکنه بخاطر همین دفاع از پایان نامش خیلی براش سخت شده، ماهی یه بار میومد مشهد و کل روزایی که اینجا میموند و میرفت کتابخونه رو پایانش کار میکرد. خیلی خوب میشد اگه میتونستم سحرو راضی کنم تا باهم رو پایانمون کار کنیم. تا اینکه به همین بهانه شمارشو گرفتم تا ازش راهنمایی بگیرم. خلاصه یه جورایی رابطه تلفنی و نتیمون زیاد شد هرچند بیشتر وقتا جواب s نمیداد یا خیلی دیر میداد ولی همینم واسم خوب بود چون اونو خیلی سرتر از خودم میدیدم. بهش گفتم یه بار که میای مشهد خبرم کن میخوام ببینمت، میگفت وقتی مشهد میام کلا با خالم اینا هستم نمیتونم ازشون جدا بشم چون جایی رو ندارم و مشهدو زیاد بلد نیستم نمیتونم بپیچونمشون خیلی اصرار کردم تا راضی شد. چند هفته بعدش خبرم کرد که من مشهدم اگه میخوای ببینیم بیا پژوهشسرای…از خوشحالی بال درآوردم، رفتم نزدیکای پژوهشسرا بهش زنگ زدم، ترافیک بودو جا پارکم پیدا نمیشد. اونم میگفت فعلا نمیتونه از تو ساختمون بیاد بیرون چون دختر خالش باهاشه باهم طبیعی نیستن. بالاخره بعد کلی چرخیدن تو خیابونای اطراف پژوهشسرا زنگید گفت من جلو پژوهشسرام، منم تیز رفتم جلو ساختمونش، اومد سوار شد، خوشگل بود، خوش تیپ، ناز، یه کم که حرفیدیم فهمیدم که خیلی بچه باحالیه، شاد بودو پر انرژی، میگفت نمیتونه زیاد پیشم باشه به بهانه دسشویی دوستاشو پیچونده اومده ببینم 10 دقیقه نشد که خداحافظی کردو رفت. ارتباطم با سحر بیشتر شد ولی اون دیگه مشهد نبود. معلوم نبود که کی میاد، همش اصرار داشتم که بیادو بیشتر بمونه تا باهم پایان کار کنیم. بهم گفته بود که پژوهشسرا جای خوبیه واسه شروع کار تحقیقات امکانات خوبی داره پیشنهاد کرد که برم از اونجا کار پایان ناممو شروع کنمتو اولین دیداری که با سحر داشتم فقط دستشو لمس کردم ولی لحظه آخر وقت رفتن گف میخوام ببوسمت نوید، لپمو بوسیدو رفت، لبای نازی داشت خیلی ناز ولی لطیف با رژ لب صورتیه خوشرنگ. تصمیم گرفتم هر روز باهاش تماس بگیرم چت کنم تا بیشتر صمیمی بشیم، تو ذهنم این بود که اگه اخلاقشم خوب بود مورد بدی واسه ازدواج نیست. هر زمان که on میشدم و ازش چت تصویری میخواستم میداد اما طوریکه صورتش معلوم نباشه، میترسید که نکنه سو استفاده کنم هنوز بهم اعتماد نداشت. که البته بهش حق میدم ما کلا 10 دقیقه همو دیده بودیم. خلاصه تو این ارتباطا و تماسا کارمون به حرفای سکسی کشید. لباسای لختی میپوشید و وب میداد. اما هیچوقت صورتشو نشون نمیداد. چیزیکه اذیتم میکرد این بود که هیچوقت جواب sهامو به موقع نمیداد گاهی کل روزو منتظر جواب تماسش میموندم. تا اینکه یه شب حرفای سکسیمون به اینجا رسید که قول داد وقتی اومد مشهد باهام بیاد خونه ولی فقط در شرایطی باهام سکس میکنه که اولا تا جاییکه خودش میخواد پیش بریم دوما خونه کاملا تاریک باشه قبول کردم، قرار شد مکان جور کنم، پسر دائیم خونه مجردی داشتو از هر نظر ok بود. روزی که سحراومد مشهد از شانس من هرچی تماس میگرفتم، پسر دائیم جواب نمیداد. نمیدونستم چیکا کنم، با سحر جلو پژوهشسرا قرار گذاشتم. از دفه پیش خیلی نازتر شده بود. اومد سوارشدو رفتیم سمت خونه پسر دائیم،هنوز امید داشتم که مکان جور بشه، ولی از طرفی ته دلم نمیخواستم بشه، چون من سحرو واسه ازدواج دوسداشتم، فک میکردم اگه بریم خونه ممکنه ذهنیتم تغییر کنه. یه کم که تو خیابون دور زدیم یهو سحر گف چرا نمیری خونه؟ ممکنه کسی ببینم برام بد بشه، منم راستشو گفتم، که نتونستم خونه جور کنم ناراحت شد گف پس سریع منو بر گردون کتابخونه نمی خوام کسی ببینم برام خیلی بد میشه. تو راه برگشت باهاش کلی حرفیدم، راضیش کردم که توی ماشین باهم بحرفیم، ازونجایی که مشهد گیر بازاره رفتم تو یه کوچه کم رفت و آمدو ماشینو خاموش کردم. نشستیم به حرفیدن، چند دقیقه نگذشته بود که حرفامون سکسی شد، منم بدم نمیومد. گفتم یادته یه شب قول دادی اگه اومدی پیشم باهم سکس کنیم؟ گف آره الانم سر قولم هستم.باورم نمیشد سحر بهم گفت حاضرم الان همینجا برات ساک بزنم حشرم رفت رو 1000شایدم بیشتر. گفت ببین اینجا هم تاریکه هم چون دستو پامون تنگه خیلی کارارو نمیشه کرد. ضمن اینکه خطر ناکم هست واسه همین تو باید قول بدی توقع هیچ چیزیو ازم نداشته باشی، فقط برات ساک میزنم بعدشم سریع میرسونیم کتابخونه، قبول؟ خیلی ترسیده بودم چون کوچه ای که توش بودیم همچینم کم رفتو آمد نبود فقط یه کم تاریک بود. یکی از خیابونای فرعی اول بلوار پیروزی،نزدیک میدون تلوزیون(مشهدیا میدونن چجور جاییه). خلاصه، کیرم راست شده بود، یه کمم آبش اومده بود، خیس خیس. سحر دوست اینترنتی خوشگل من، هم همدم شبام بود هم راهنمای پایان نامم، حالا تو ماشین خودش پیشنهاد ساک زدن میده. شلوارمو کشیدم پایین، سحر با دستای سرد و نرمش کیرمو گرفت شروع کرد به مالیدن. وااااااای وقتی نگاهش لبای نازش دستای نرمش یادم میاد آبمم میاد. سرشو آورد پایین کیرمو آهسته کرد تو دهنش، خیلی آروم نرم آهسته ساک میزد، من نصف حواسم به بیرون بود که عابرا نبینن کسی متوجه نشه که برامون دردسر درست کنه. انقد حشرم زده بود بالا که زیاد طول نکشید، یهو بهش گفتم بیا کنار داره آبم میاد آ ه ه ه ه ه ه ه آه ه ه ه ه ه آه ه ه ه آبم پاشید رو دستش.الهی فدای دستای نازش بشم. هنوزلبای نرمشو سر کیرم حس میکنم. خیلی اصرار کردم که منم بخورمش،گفتم حداقل بزار سینه هاتو لمس کنم ولی حتی حاضر نشد بهم لب بده. میگفت نمیخوام. تو شرایطش نیستم فقط خیلی دوسداشتم که تورو ارضا کنم چون خیلی دوستت دارم خوردمت.سحر رفت تهران و باز ازهم دور شدیم. یه شب که خیلی دیر جواب تماسمو داد شاکی شدم، اونم خیلی راحت گف دیگه باهاش تماس نگیرم. خیلی ناراحت شدم، میدونی بهم چی گف؟گف نوید یه چیزی میگم هیچی نپرس فقط باور کن و برو. گف من 2ساله که عقد کرده ی یکی دیگم. ولم کن، با من باشی هم منو بدبخت میکنی هم خودتو. باورم نمیشد.دروغ میگفت. دیگه دوس نداشت باهام باشه واسه همین داشت میپیچوند. ولی نه، راست بود. قسم خورد.وقتی ازش پرسیدم چرا با وجود شوهرت اومدی با من چرا از اول راستشو نگفتی، زد زیر گریه، حالش خیلی بد شد، چند شب بعد که باهاش تماس گرفتم شروع کرد کل داستان زندگیشو تعریف کردن. سحر با نظر خانواده با یه پسر خوش تیپ و پولدار ازدواج میکنه، شوهرش یه شرکت تجاری تو کیش داره که مجبوره دو هفته درمیون اونجا باشه و سحرم گاهی هم واسه تفریح هم واسه دیدن شوهرش میره کیش چند روزی میمونه باز بر میگرده تهران. تو این دوسال آشنایی سحر با سعید و توی رفت وآمدایی مه به کیش محل کار شوهرش داره با منشیا و همکارای سعید دوست میشه طوریکه باهم میرن دریا خرید پیک نیک ….یه بار که با(فریبا) همکارسعید میره بیرون خرید بین راه حالش بد میشه، به فریبا میگه عزیزم دیگه نمیتونم بیام، برمیگردم دفتر پیش سعید، وقتی سحر بر میگرده پیش سعید میبینه که منشی دفتر سعید با تاپ نشسته تو بغل شوهرشو دارن سکس میکنن. سحر فقط چند لحظه ی طولانی نگاشون میکنه و برمیگرده ،سعیدم منشیشو میندازه کنار میدوئه دنبالش هرچی التماس درخواستو توجیه و بهانه میاره سحر حرفشو نمیشنوه. همون شب بلیط میگیره برمیگرده تهران. سعیدم فردای اون روز میره تهران پیش سحر التماس درخواستو غلط کردن. ولی سحر میگه فقط بخاطر پدرم که خیلی رو خوشبختی دخترش حساب کرده تحملت میکنم به کسی چیزی نمیگم ولی ازین به بعد راهمون از هم جداست. به من میگفت نوید وقتی اون میره با یکی دیگه منم میخوام برم که حرکتشو جبران کرده باشم ولی هیچوقت دلم راضی نمیشه تنمو که عهد بستم مال مردم باشه بسپارم دست کس دیگه ای واسه همین اون روز فقط تو رو ارضا کردمو نخواستم بهم دست بزنی.الان یکساله ازین ماجرا میگذره و سحر دیگه باهام ارتباطی ندارههمون روزا میگفت اگه باورم بشه مردم از گذشتش پشیمونه ومطمئن بشم دیگه دنبال کسی غیر از من نیست با اینکه دیگه دوسش ندارم پاش میمونم فقط بخاطر خونوادم.خاطره ی اولم بود اگه بد نوشتم ببخشیدنوشته نوید
0 views
Date: November 25, 2018