سلام به همه دوستان این داستان که براتون تعریف میکنم کاملا تخیلی هست و همه اش زاییده خیال و یک فانتزی هستش از طرف من به شما .اما اینکه چرا بین این همه سبک سکس ضربدری چون بعدا اعتراضاتی شاید بشه حالا چه تو پست های بعدی چه پیش خودتون و من و دیگر نویسنده هایی که این تو این سبک نوشتیم رو بی غیرت و غیره و غیره خطاب میکنید دلیل من برای انتخاب این سبک اینه که شاید تنها سبکی باشه که هیچ وقت تجربه نکردم و بنا به دلایل خودم تمایلی به تجربه عملی اش هم نداشته باشم اما وقتی پای نگارش میاد وسط شما میتونید همه مرز ها رو رد کنید و پایان تابو هاتون رو بشکنید و این دلیل من بود برای این سبک و این داستان .فقط شرمنده اگه زیاد خوب نیست غلط داره و طولانی هست .ندا همچنان قدم میزد از این سمت به اون سمت ده بیست شایدم صدها بار خودش نه میدونست نه توجهی داشت خستگی و تنها چیزی بود که کمترین توجه رو بهش داشت و زمان انگار ایستاده بود راهرو به نظر تاریکتر میومد حس میکرد تمامی آإمها اونجا توجه شون به اون جلب شده و همه دارند تو فکرشون محاکمه اش میکنند . ترس برش داشته بود ترسی بی دلیل که خودش هم متوجه این بود و هر از گاهی این نهیب رو به خودش میزد اما چه فایده بعد از چندی دوباره حرکت ثانیه شمار آهسته و آهسته تر میشد تا اینکه انگار کامل ار حرکت می ایستاد .بالاخره تصمیم گرفت به نشستن گوشه نیمکت نشت و دستش رو بین دستا نش گرفت و میخواست از محیط دور بشه میخواست فکرش رو معطوف جای دیگه کنه اما کجا میتونست مامنی باشه برای رهایی از این ترس ؟بالاخره تونست یادش اومد سال ها قبل رو لحظه ای که خودش رو در اختیار احمد گذاشت هنوزم از فکر به اون لحظه اون روز و اون ساعت حس شادی و مسرت میکرد اون روز هم زمان از حرکت ایستاد ولی … دوباره به راهرو برگشت هیاهو بود و انتظار و این ساعت لعنتی .باید . من میتونم من از پس هر مشکلی بر میام و رفت به چند سال قبل .یک روز زمستانی بود صبح زود حاظر شد و از خونه بیرون رفت طبق معمول کوچه رو تا انتها یک پیچ به چپ و و یک کوچه طویل و دراز پر از خاطره از کودکیش تا بزرگیش و پایان روزهایی که صبح و ظهر به سمت دانشگاه میرفت و میدونست مطابق معمول پدر یا مامانش مثلا یواشکی و طوری که اون متوجه نشه تا ایستگاه اتوبوس دنبالش میان . از جلوی خونه مادربزرگش گذشت و مثل معمول لحظه ای صبر کرد . دوباره رفت و رفت تا چند دقیقه بعد رسید به ایستگاه . استرس و نگرانی داشت اونهم تو این روز مهم که براش به اندازه یک دنیا عزیز بود .دایم با خودش کلنجار میرفت نکنه مادر اینا تا دم دانشگاه بخواهند دنبالم بیان و خودش جواب میداد که نه تو پایان این چند سال به غیر از چند روز اول دیگه اینکارو نکردند و در ثانی الان 9 صبحه چه دلیلی داره بخواهند بیان تا همین جاشم خودشون میدونن زیادی اومدند .بالاخره اتوبوس رسید بلیط رو داد و رفت عقب ماشین طبق معمول همه جاها پر بود و این راه طولانی رو باید سر پا می ایستاد اما امروز این مسایل براش بی اهمیت بود . هنوزم با خودش تو کشمکش عجیبی بود اگر که احمد بعدا میزد زیر همه چیز چی اگر که میگفت تو اگر دختر نجیبی بودی که کارت به اینجا نمیرسید چی ؟ ولی پیش خودش مطمئن بود که نه احمد فلان و بهمان و با همه متفاوت هرچند دلیل نداشت برای این حرفش اما خودش رو قانع میکرد .ندا که تا امروز همه ش چند دست گرفتن و چند بوسه خشک و خالی با احمد داشت امروز میخواست پایان هنجار هاش رو و پایان چیزهایی که از بچه گی بزرگ و کوچک تو گوشش خونده بودند بشکنه میخواست از مرز بگذره و میخواست که خودش انتخاب کنه خودش تنها کسی باشه که تقدیرش رو مینویسه . هر چند این فکر بعد ها تبعات سنگینی رو براش داشت و حتی پدرش تا لحظه مرگ نخواست و نگذاشت که ندا سر بالینش بیاد و به تفکر خودش که همانا طرد ندا از خاندان معظم و معتقدشون بود استوار بود و این وصیت و توصیه رو به همه تا لحظه مرگ میکرد که ندا وقتی اون مرتیکه جواللق رو انتخاب کرد وقتی خواست بره قاطی یه مشت بی همه چیز بی ناموس دیگه دختر من دختر این خونه نیست . به خدا اگه برا خاطر خانم و باقی بچه هام نبود. . . الله اکبر . این دختره قائده یه جو عقل اگه تو سرش بود مارو ول نمیکرد بره قاطی یه مشت ، همیشه اینجا یک نفس عمیق میکشید و با حرص بیشتر و انگار داره یک داستان حماسی میخونه ادامه میداد ، بره قاطی یه مشت از خدا که سهله از همه چیز بی خبر که همشون از دم عرق خورن مرتیکه عکس زنش و قاب کرده زده وسط پذیرایی بی ناموس .خیلی کشمکش و درگیری با خودش داشت تا اینکه اتوبوس ایستاد پاش روی رکاب اتوبوس سست بود تا اینکه صدای پشتیش در اومد .خانوم اگه نمخوای پیاده بشی بیا کنار بذار مردم رد بشن .چشم خانوم ببخشید .و از اتوبوس پیاده شد قبلا یکی دوباره به بهانه های مختلف تا جلوی خانه اومده بود هرچند سوار ماشین احمد ولی خوبیش این بود که ایستگاه دقیقا سر خیابون بود و خونه احمد ته دومین بن بست که یک کوچه باز و قشنگی بود قرار داشت که امکان اشتباه رو به صفر میرسوند . از وقتی وارد خیابون شد هر چند قدم می ایستاد و پشت سرش رو نگاه میکرد فکر میکرد همه از قصدش اطلاع دارند و داند به چشم یک هرزه نگاهش میکنند .رسید به کوچه و تا انتها رفت چند لحظه دستش روی زنگ خشک شد تا اینکه در عین ترس زنگ رو زد .چند لحظه گذشت و بدون سوال در باز شد اما ندا سرجاش خشکش زده بود و نه میتونست قدمی به پیش ببره نه اینکه دیگه برگرده . بعد از یک دقیقه ای سر و کله احمد پیدا شد .احمد مات و مبهوت یک لحظه به ندا خیره شد و بازوشو به آرومی گرفت و در عین اینکه داشت ندا رو بداخل هدایت میکرد شروع به حرف زدن کرد .دختر خوب آخه تو این سرما چرا نمیای تو چرا رنگت اینجوری شده ندا مشکلی پیش اومده ؟؟ نازم بیا تو . و در رو پشتشون بست محیط گرم خونه که معلوم بود به سرعت جمع و جور شده ندا رو به خودش آورد . احمد تا مبل راهنماییش کرد و رفت چایی بیاره .میدونی ندا جان تو این هوا و این سوز هیچی آدم رو مثل یک چایی گرم سر حال نمیاره . چطوری تو خوبی ندا مشکلی که پیش نیومد راحت اومدی ؟ گفتم بذار با ماشین بیام دنبالت اما خودت نخواستی ولی از دفعه بعد خودم میارمت و میبرمت چه اینجا و چه دانشگاه و چه هرجا که بخوای بری .چایی رو گذاشت رو میزو خیلی ملیح تو چشای ندا نگاه کرد و گفت راستی سلام .ندا یک لحظه متوجه شد حیتی یک سلامم نکرده و خیلی از این موضوع خجالت کشید . البته خوبی احمد این بود که همیشه حرفی برای گفتن داشت و خیلی خوب موقعیت ها رو درک میکرد و ندا هم عاشق همینش بود . خیلی آروم گفت سلام و هنوز یخش آب نشده بود هنوز تو محیط غریبگی میکرد و براش کمی عجیب بود . احمد در حالی که لیوان چایی رو میداد به ندا دوباره شروع کرد .بیا این بگیر دستت گرمت میکنه تا بخوای بخوریش این شکلاتم بگیر فقط نگو که اشتها ندارم که امروز اشتها داری و باید همه چیز بخوری .ندا حس کرد شاید محیط عوض شده و اون سالن های شلوغ دانشگاه اون بوفه کثیفش یا اون رستوران های با کلاسی که با احمد رفته نیست ولی احمد همونه همون پسر گرم خاکی و پر از درک و شعور که هر حالت و هر فکرش رو پیش بینی میکرد و خیلی از خواسته ها و نخواسته های ندا رو از اولین روز که به قول خودش تونست ندا رو تو دام خودش بندازه اجرا کرده بود .ندا تشکر کرد و سعی کرد که از اون حالت در بیاد و شروع کرد به ایراد گرفتن از نظافت خونه .ببینم خودت پایان اینا رو جمع کردی یا از بچه محلاتم کمک گرفتی .ـ نه پدر یک همچین امر خطیری فقط به دست توانای خودم احتیاج داشت بچه محل میخوام چیکار .ـ لنگه جورابت . و خنده ای کرد که دل احمد رو برد و احمد ناخود آگاه به پایین و جوراباش نگاه کرد .ـ وا چشه مگه ؟ جاییش درز وا کرده ؟ـ نه عزیزم زیر مبل رو میگم .احمد دستی زیر مبل کشید و جوراب به دست کمی خم شد سمت ندا و به شوخی به ندا گفت میخواستم ببینم حس بویاییت بهتره یا بیناییت ولی اینطور که معلوم هر روش خوب کار میکنه . و جوراب با بلا تکلیفی پشت مبل رها کرد .کمی بحث دور همین موضوعات و روزمرگی ها گذشت تا اینکه احمد به صدا در اومد عزیزم اگه اون لیوان خالی رو نمخوای بخوری بده ببرم . راستی چایی میخوای بازم تازه دمه . ندا که سخت مشغول شکلات بود لیوان رو داد و سری به علامت نفی تکان داد و احمد لیوان به دست رفت و چند لحظه بعد برگشت و دستاشو رو شونه های ندا گذاشت و یک بوسه به گونه ندا از پشت زد و دوباره شروع کردعزیزم نمیخوای مانتوتو در بیاریش گرمت میشه اینجوری هوای خونه گرمه .ـ چرا عزیزم کجا باید بذارم ؟ـ رو دست من ، تا لحظه ای که شما رسما خانوم خونه نشدی من استقلا دارم و کار های خونه تماما با خودم هرچند بعد از رسمیت یافتنش هم من از این بین فقط استقلال و ندارم و بازم کارها با منه .ندا مانتو رو داد بهش و یک لحظه چشم هاش به صورت احمد رسید که دید داره ماتو و مبهوت نگاش میکنه . با اینکه ندا یک پلیور نه چندان کلفت زیر مانتوش تنش بود و با یک شلوار لی ست کرده بود یک لحظه حس لختی کرد و احمدم اینو متوجه شد و بدون حرفی رفت به سمت کمد . وقتی که برگشت ندا روی مبل کنار خودش به احمد جا داد که احمد با دودلی پذیرفت . احمد خوایت حرف بزنه که ندا مانعش شد و پیش دستی کرد و ازش خواست لحظه ای رو تو سکوت بگذرونن بدون حرف بدون کلام چون هیچ کلامی قادر به وصف اون لحظات نبودند . آغاز پایان برای ندا و آغاز یک زندگی دوباره لحظه ناب خروج پروانه از پیله که با هیچ حرفی قابل بیان نیست رنجی بس بزرگ برای رسیدن به هدف والا که همانا پروانگیست .چند دقیقه ای بدون حرف کلام گذشت کم کم سرها به سمت هم متمایل شد احمد دوباره خواست حرف بزنه که با ممانعت ندا روبرو شد و ناگهان خودش رو عقب کشید و شروع کرد به حرف زدن ببین ندا جان ببخشید که این لحظه ات رو خراب کردم میدونم که نمیخوای حرف بزنی چون نمیخوای شکت بهت غلبه کنه نمیخوای حرف بزنی چون نمخوای این لحظهات خراب بشه نمیخوای چون خیلی چیزای دیگه ولی الان بحث یک شک و یک لحظه نیست الان بحث یک عمر زندگیه بحث اینکه درسته چند ساله با همیم ولی مطمئنی منو میخوای مطمئنی میتونی به خاطر با من بودن دست رو همه چیزت بذاری ؟ به من میگی من به خاطر تو همه کاری میکنم و بزرگترین و خصوصی ترین لحظاتم رو میخوام با تو باشم میگی من تو این چند سال خودم رو به تو ثابت کردم و دلیلشم اینه که خیانتی نکردم و از یک آدم دختر باز تبدیل شدم به یم قدیس تا فقط تورو داشته باشم ولی گلم بعد از امروز هیچی مثل قبل نیست راهی برای برگشت نمیمونه . من میخوامـ مثل اینکه اونکه پشیمون شده تویی چرا اینو رک و رو راست نمیگی بهم که منم تکلیف خودم رو بدونم . هرچند تکلیفم الان مشخص شد و تو از اسرت از بندگی و تو قیدو بند بودن میترسی مشکلم من نیستم خانوادم نیست تونمیخوای مسئولیت داشته باشی . و با داد ادامه داد اون مانتو منو بده میرم همین الان .احمد انگار سر کلاف از دستش در رفته بود و همونطور پایین پای ندا روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دستاش قائم کرده بود بعد از چند ثانیه بلند شد و جلوی ندا ایستاد ندا که تا شونه های احمد بود با سر حرکتش رو دنبال کرد و حالا سرش رو به بالا بود چندثانیه ای همینطور گذشت که احمد با داد گفت آخه احمق من میخواستم . و دیگهحرفش رو ادامه ندادهر دو دستش دو سمت صورت ندا قفل شده بود و لبهای ظریف ندا رو میخورد . ندا هم که هم شکه شده بود و هم از عشق بازی و سکس چسزی نمیدونست مات مبهوت خودش رو به دست احمد سپرده بود .احمد لحظهای رو تلف نمیکرد و گاهی لب بالا و بعد لب پائین رو میخورد بعد از چند بار که زبونش به لبهای ندا برخورد کرد گویا ندا هم فهمید داستان از چه قراره و اونهم شروع کرد به خوردن و مکیدن لبهای احمد . بیشتر احمد مجری بود و ندا نظاره گر ماجرا احمد دو دستش رو از دو صورت ندا برداشت و یکی رو پشت کمر و دیگری رو هم پشت گردنش گذاشت و خیلی آروم ندا رو به سمت کاناپه کشوند خالا ندا گوشه کاناپه بود و احمد با نیمتنه روی اون کم کم از لبها دست کشید و به سمت گردن رفت با بوسه های ریز پایان گردن ندا رو لمس کرد و دوباره لبی طولانی بعد نوبت به صورت و چشم ها بود اخمد بدون از دست دادن لحظه ای پایان صورت ندا رو بوسه بارون کرد و دوباره به سمت گردن رفت دیگه یک دستش روی سینه ندا بود ندا تو حس غریب و قشنگی که پایان وجودش رو لخت کرده بود داشت غرق میشد و احمد در حالی که داشت از روی لباس سینه های ندا رو بوسه بارون میکرد با اون دستش هم ماش کوچیکی به سینه های خوش فرم ندا میداد .ندا چشمها رو بسته بود و شهوت در پایان رگ هاش جاری بود و در دستان توانای احمد داشت نهایت لذت رو میبرد احمد هر چند دقیقه رو رو یکی از سینه ها بود و بعد به اونیکی میرفت . کم کم بوسه هاش مسیر واقعیشونو پیدا کردن و به سمت پایین رفت دیگه به شلوار ندا رسیده بود که پایین تر نرفت و لباس ندا رو آزوم آزوم به همراه بویه بالا آورد تا به ناف رسید که دوباره کلی معطل کرد با زبونش داخل ناف بازی میکرد . ندا از شدت شهوت داشت به خودش میپیچید و احمد هم چنان ادامه داد و بالا اومد تا لباس رو بالای سینه های گرد و تو پر ندا که توی اون سوتین سبز خیلی خوشگل و سکسی شده بود رسوند و هم سوتین و هم سینه ندا رو با هم میخورد و علاقه ای هم به در آوردنش نداشت پایان سوتین بعد لحظاتی به رنگ سبز سیر تر در اومد و احمد ول کن نبود هنوز میخورد و ندا آه های ریزی از روی شهوت میکشید ، دیگه نفسهای هردو بریده بریده شده بود ندا دستهاش پشت احمد بود و اون رو با فشار سمت خودش بیشتر به خوردن و مالش ترغیب میکرد و احمد هم حالا با هر دو دست هر دو سینه رو نوازش میکرد و به نوبت قسمت لخت هرکدوم رو میخورد . ندا که گرمای شهوت امونش رو بریده بود احمد هم تو هر حرکت این گرماشو چند برابر میکرد . ندا دستی انداخت و تا احمد بخواهد عکس العملی نشون بده سوتین رو بالا کشید و لباسش رو هم از سر در آورد . سینه هاش ناگهان مثل اینکه از قفس آزاد بشن تکونی خوردن ولی هنوز اون حالت سفتی رو داشتن و نوک هرکدوم چند برابر سیخ شده بود چیزی که احمد ندا بعد ها فهمیدن که نشان شهوت بالای نداست . احمد حالا با هر حرکت سعی میکرد سیته های ندا رو کامل بخوره ولی موفق نمیشد نداهم با لباس احمد درگیر بود که اون رو هم لخت کنه احمد کمی بلند شد و لباسش رو در آورد و ندا هم از فرصت استفاده کرد و سوتین بلا استفادش رو در آورد . حالا این دستهای ندا بود که رو بدن مردونه احمد بالا پایین میشد و احمد کمی که توی اون حالت مون و بدن زیبای ندا رو نگاه کرد به سنت سینه رفت با زبون بین چیکش میکشید دستهای ندا پشت احمد بود و احمد به سمت پائین رفت . دوباره بوسه و خوردن تا به شلوار ندا رسید ندا میخواست خودش کمک کنه که احمد نذاشت اول شلوار خودش رو درآورد و به همون سبک قبل شلوار ندا رو در آورد بعد از چند دقیقه ندا فقط با یک شورت جلوی احمد بود .یک شورت سبز ست با سوتین کمی وسطش خیس بود که علتشم کاملا مشخص بود اما مهمترین چیزی که احمد میدید تپلی کس ندا بود که از زیر شورت کاملا مشخص بود ، احمد هم میخواست شورت رو زود دربیاره هم نمیخواست لذت این کشف رو از دست بده . چند دقیقهای به شورت ندا خیره بود خط کس گوشتی بودن خودم اندام و قسمت بالاش کاملا مشخص بود چیزی که احمد تا به حال ندیده بود . کم کم پایین رفت و بعد از کمی بوسه و دستمالی که ندا رو به عرش برده بود گوشه های شرت رو با دندون میگرفت و میکشید و در عین حال از کوچکترین فرصتی استفاده میکرد تا زبونش رو به یک جای لخت کس ندا برسونه . زمان زیادی برد این عشقبازیش ولی به همین شکل ندا رو لخت کرد و حاتلا اون کس گوشتی و زیبای ندا جلوش بود . ندا بر عکس اونکه فکر میکرد توی اون لحظه باید خیلی خجالت بکشه اصلا حس خجالت نمیکرد و میخواست احمدی که داشت بدنش رو نگاه میکرد رو زودتر دوباره مشغول کنه ، احمد که متوجه این بی تابی شده بود دستش رو وسط کس ندا گذاشت و کمی مالید و انگشت کرد ندا ناله کرد و لای چشماش باز بود ، احمد انگشتش رو که خیس بود از لای کس ندا بیرون کشید و به دهان برد و شروع به مکیدن کرد . آه هر دو به هوا رفت احمد رفت سمت کس خیس ندا .اول سعی میکرد پایان کس رو بخوره و خیسی هاشو پاک کنه بعد زبونشو لای خط کسش انداخت و بالا پایین میکرد ندا ناله هاش بلند تر شده بود و همین یک چراغ سبز بود برای احمد . احمد دستهاشم آورد و لاله های کس ندا رو باز کرد و زبونشو خیلی اروم میکرد تو . حتی برخورد نفس احمدم با کسش خیلی حشری ترش میکرد دیگه چه برسه به زبونی که توی کسش بود .احمد وقتی دید با هر زبونی که توی کس ندا میکنه ندا ناله های کشیده ای میکشه زبونش آورد بالاتر و با چوچول ندا بازی کرد ندا که انگار یکهو توی یک حالت خلصه رفت بعد از حدود یک دقیقه بهترین حس دنیا رو پیدا کرد رون هاش شروع به لرزیدن کردن و توی یکی دو ثانیه آخر کسش رو به صورت احمد فشار میداد . احمد چند لحظه ای وایستاد و بعد که خواست دوباره شروع به خوردن کنه ندا دیگه تحمل نداشت شدت لذت به حدی بود که قدرت تحملش رو نداشت و چوچولش تو اون لحظه به شدت حساس بود . احمد که هنوز شرت به پاش بود اومد بالا و یک لب طولانی از ندا گرفت .ندا با یک حالت ناراحتی خواست حرف بزنه که احمد جلوش رو گرفت و در حالی که یک شکلات دیگه برای ندایی که هنوز رعشه از بدنش نیفتاده بود باز میکرد گفت عزیزم بخور یکم جون بگیری وقت زیاده نوبت منم میشه گلم حالا بیا تو بقلم . و ندا رو کشید توی آغوش خودش و شروع به نوازشش کرد .ندا مات مبهوت از این همه درک و مست مست از این ارضا شدن به سینه های احمد پنناه برد و سرش رو روی سینه ستبر اون گذاشت و در حالی که داشت به صدای قلب احمد گوش میداد زیر نوازش مداوم دستاش به خواب رفت .ادامه دارد . . .نوشته nightmarish
0 views
Date: November 25, 2018