دوست محترم و ناشناس من این از اون دست نوشته هایی نیست که بتونی باهاش خود ارضایی کنی، حتی احتمالا قرار نیست به قلم ضعیف من تحریک بشی، خاطراتی از چند سال پیشه که فکر کردم شاید برای کسایی مثل خودم خوندنی باشه، پس اگر علاقه ای نداری نه من وقت شما رو میگیرم و نه شما به من توهین کن. این ماجرا ها در ادامه اتفاقات اولیویا افتاد پس اگر بدون خوندن اون سراغ این نوشته بیاید احتمالا درست متوجه نشید.(صرفا جهت اینکه وقت با ارزشتون هدر نره)بیشتر از یکسال از ماجرای اولیویا گذشته بود، من هنوز نتونسته بودم با قضیه کنار بیام، از قبلم هم منزوی تر شده بودم، افشین هر از گاهی بهم سر میزد و بعضی وقتا به زور میکشیدم بیرون، کم و بیش در جریان ماجرا بود. این افکار از هم پاشیده که من مقصر مرگ اولیویام(که شاید واقعا بودم) خیلی زود تاثیرش رو نشون داد،خیلی وقت ها سر کارم حواسم پرت بود و مدام خرابکاری میکردم که در نهایت منجربه این شد که از کارم اخراج شدم.درسم تو دانشگاه افت کرده بود تا جایی که یه روز یه جلسه گذاشتن و بهم هشدار دادن که اگر این وضعیت ادامه پیدا کنه امکان اخراجم از دانشگاه هست.پشت دانشگاه و قبل از خیابان اصلی یه زمین ورزشی بود و کنارش یه محوطه خالی که معمولا خلوت بود و خیلی ها ماشینشون رو اونجا میذاشتن،منم معمولا دوچرخه ام رو اونجا میذاشتم، یه روز که داشتم میرفتم دوچرخه ام رو بردارم دیدم یه مرده بازو یه دخترو گرفته محکم داره میکشه،دختره هی التماس میکرد که ولم کن. ولی مرده می خندید و دوباره میکشیدش. نمی دونم چرا یه لحظه چهره اولیویا رو تو صورت دختره دیدم،دوچرخه رو ول کردم و رفتم طرفشون، نزدیک تر که شدم دیدم مرده جیکوبه(jacobe-جیکوب بعضی از کلاساش با من مشترک بود،یه عوضی به پایان معنا که از همون روز اول چون ایرانی بودم با من مشکل داشت) نمی دونستم قضیه چیه ولی می دونستم که یه اتفاقی داره میوفته که نباید بیوفته،مخصوصا حالا که یه طرف قضیه جیکوب بود، بدنش از من آماده تر بود و جدا از این قضیه کلی دوست و رفیق داشت که حتی اگر میتونستم اون موقع تو دعوا بزنمش بعدا حسابی از خجالتم در میومد، ولی نمی تونستم ولش کنم که کارشو بکنه، پیش خودم گفتم سعی میکنم عصبانیش کنم تا دختره رو ول کنه و بیاد طرف من،بعد خودم یجوری در میرم، با این فکر نزدیکش شدم و داد زدمولش کن. جیکوب با تعجب و البته تمسخر نگاهم کرد و گفتچی؟ یه بار دیگه داد زدمولش کن مادر…….. این دفعه با عصبانیت نگاهم کرد و گفت فکر کردی کی هستی که با من اینجوری حرف میزنی؟ دختره رو ول کرد، دختره شروع کرد دوییدن و رفت.جیکوب اومد طرفم و ادامه دادهان؟ تو جهان سومی بدبخت فکر کردی کی هستی؟ محکم یقه ام رو گرفت.خواستم با یه ضربه کاری کنم که یقه ام رو ول کنه تا بتونم سریع فرار کنم ، منم یقه اشو گرفتم و با یه حرکت سریع با پیشونی محکم زدم تو دماغش که شاید یکم گیج بشه و من بتونم فرار کنم، یه دستشو برداشت ولی با اون یکی دستش هنوز محکم گرفته بودم، دیدم ول کن نیست یه مشت زدم تو سرش، خواستم یکی دیگه هم بزنم که یهو یکی از دوستاش سر رسید و محکم مشت زد به سرم جیکوب که حواسش اومده بود سره جاش هلم داد طرف دوستش.دوستش دستامو محکم از پشت گرفت،جیکوب راحت یه مشت محکم زد به شکمم،دوباره یکی دیگه و یکی دیگه پشت سرش،نامرد انگار کیسه بوکس گیر آورده بود.شدیدا درد داشتم ولی پایان تلاشمو میکردم که کوچکترین صدایی ازم در نیاد حتی سرمم به زحمت بالا نگه داشته بودم و مستقیم به چشماش نگاه میکردم،به هیچ وجه نمی خواستم از خودم ضعف نشون بدم. جیکوب داشت همینجوری مشت میزد که یهو دیدم یکی محکم هلش داد، جیکوب رفت و خورد به ماشین کنارش، نگاه کردم دیدم یه سیاهپوست جلوم وایستاده،جیکوب اومد بهش حمله کنه که سیاهپوسته یه مشت حواله صورتش کرد ، سیاهپوسته سرش داد زدگورتو گم کن. جیکوب یه نگاهی بهش انداخت و همونجور که بازوش رو رو میمالید راهشو کشید و رفت ، دوستشم منو ول کرد، به محض اینکه ولم کرد افتادم رو زمین، از درد داشتم میمردم، اومد کمکم کرد که بلند شم ، پرسیدخونت کجاست؟ گفتم زیاد دور نیست، گفت ماشین داری؟ گفتم نه دوچرخه دارم و با سر به دوچرخه ام اشاره کردم، گفت تو خودتو نمیتونی نگه داری چجوری میخوای دوچرخه سوار شی؟ من میرسونمت. گفتم نه ممنونم خودم میرم و رفتم طرف دوچرخه ام.هنوز چند قدم به دوچرخه داشتم که یو چشمام سیاهی رفت،احساس کردم نمی تونم خودم رو نگه دارم، فوری نشستم روی زمین(از بچگی اینطوری بودم،بعضی موقع ها مخصوصا اگر مریض یا عصبی بودم اینطوری میشدم و حتی بعضی وقت ها واسه مدت کوتاهی -مثلا نیم ساعت- بیهوش میشدم). سیاه پوسته دویید طرفم و دستش رو گذاشت رو شونم و پرسید حالت خوبه؟ نتونستم جواب بدم ، خودش گفت اینطوری نمیتونی دوچرخه سوار شی، بیا سوار ماشین من شو.ایندفعه دیگه مخالفت نکردم، کمکم کرد تا به ماشینش رسیدیم من و سوار کرد و برگشت دوچرخه ام رو هم گذاشت تو صندوق عقب ماشین و خودش سوار شد، آدرس رو پرسید راه افتادیم سمت خونه من. تو راه بعد از اینکه حالم بهتر شد ازش پرسیدم اسمت چیه؟ ، جواب داد تو الیوت صدام کن. دوباره پرسیدم تو که نمیدونستی چی شده،منم که نمیشناختی،چرا طرف منو گرفتی؟ گفت من تو رو نمیشناسم،جیکوب رو که میشناسم؛اون تا حالا کلی منو بخاطر سیاه بودنم مسخره کرده،حدس زدم شاید چون تو اهل اینجاها نیستی بهت گیر داده.گفتم تو با اینکه مسخره ات میکرده تا حالا نزده بودیش؟ گفت اگر می خواستم بزنمش چند نفری میریختن سرم.بعد از چند دقیقه رسیدیم جلوی خونه. تا بالا کمکم کرد و بعدم شمارشو داد و گفت اگر هنوزم حالت بد بود و خواستی بری بیمارستان به من زنگ بزن. اون روز به خیرگذشت، هرچند تو دانشگاه جیکوب هنوز برام خط و نشون میکشید اما من توجه نمیکردم.تابستان رسید.کم کم با الیوت رفیق شده بودم، الیوت همجنسگرا بود، یه دوس پسر داشت به اسم گریسن(greyson)، که چند باری دیده بودمش، اون موقع اولین باری بود که رابطه دوتا همجنسگرا رو میدیدم،البته نه اینکه تا اون موقع یه زوج گی ندیده باشم،ولی برحسب افکاری که داشتم با نفرت و انزجار از کنارشون رد میشدم.اون موقع تازه فهمیدم که چقدر همجنسگرا بودن فراتر از یه رابطه جنسیه،یادمه چقدر عذاب وجدان داشتم به خاطر افکاری که در گذشته نسبت به همجنسگرا ها داشتم.بگذریم الیوت و افشین هم با هم آشنا شده بودن،این جمع کوچیک کم کم کمکم کرد که از خودم بیام بیرون،دیگه بیشتر بیرون میرفتم،تابستان چونکه از کارم هم اخراج شده بودم کلا آزاد بودم، تقریبا هر روز با الیوت و افشین میرفتیم بیرون. تقریبا داشتم با خودم کنار میومدم تا اینکه یه شب گذرم افتاد نزدیک همون باری که اولین بار اولیویا رو توش دیدم، دوباره دلم گرفت ، حالم بد شد.من تا اون موقع حتی سر خاکشم نرفته بودم، نمی دونم شاید خجالت میکشیدم یا شاید می ترسیدم. برگشتم خونه،نشستم رو همون کاناپه ای که آخرین بار اولیویا رو زنده روی اون دیده بودم، نگاهم افتاد به کشوی میز، بازش کردم و دستبند(هدیه ای که شب خودکشی اولیویا بهش داده بودم) رو برداشتم. دستبندی که هیچ وقت دستش نکرد، دوست داشتم فریاد بزنم و به زمین و زمان فحش بدم، ولی از کی گله میکردم،از اولیویا که خودش رو کشت؟از اون مردی که اونشب بهش تجاوز کرده بود و هیچ وقت پیداش نکردن؟ یا از خودم که اونشب تبدیل شده بودم به یه حیوون بی عاطفه؟ به ساعت روی میز نگاه کردم، ساعت یازده یکشنبه …. یکشنبه، مثل همون شبی که اولیویا دیگه نفس نکشید،این فکر آزارم میداد که تو پایان مدتی که به اولیویا تجاوز شد، اون موقعی که داشت از درد و ناراحتی به خودش میپیچید، اون موقعی که تیغ رو روی دستش کشید، من تو پایان این مدت خواب بودم، هنوز از خودم بدم میومد، بایدم اینطور می بود، شاید من مقصر خاموشی ابدی اون دو چشم شیطون بودم، و اگر هنوز امیدی به آدم بودنم بود،به همون شاید بود…روز بعد به افشین زنگ زدم و بهش گفتم که میخوام برم سر خاک اولیویا و ازش پرسیدم کجا باید برم که گفت خودش میرسونتم، عصر اومد دنبالم و رفتیم قبرستان، دو تا محوطه چمن کاری شده که با یه راه سنگ فرش باریک از هم جدا میشدن و نشان هایی که(عمدتا یه سنگ ساده تراشیده شده یا نهایتا یه صلیب یا یه مجسمه شبیه فرشته بالاشون) تقریبا منظم کنار همدیگر بودن، چند ردیف رفتیم جلو تا اینکه افشین وایستاد و با دست جاشو نشونم داد و گفت من میرم تو ماشین که راحت باشی.آروم چند قدم برداشتم به طرفش، قلبم شدید می تپید حس عجیبی داشتم، آمیخته از ترس و خجالت ، و من حتی نمی دونستم از چی می ترسم، نزدیکتر که شدم حس می کردم هنوز یه جفت چشم میشی داره وحشت زده نگاهم میکنه، دیگه نتونستم تحمل کنم سریع برگشتم و رفتم سمت ماشین سریع سوار شدم و به افشین گفتم برم گردونه خونه، تو راه افشین نگاهم کرد و گفتحالت خوبه؟ چرا اینقدر عرق کردی؟فقط با سر جواب دادم که خوبم، افشین دوباره گفت ببین میدونم برات سخت بوده ولی نباید اینقدر به گذشته فکر کنی. و باز شروع کرد به حرف های تکراری ، بیشتر از یکسال بود که همین حرف ها رو میشنیدم. نزدیک خونه بودیم که افشین یهو پیچید تو یه خیابان دیگه، با تعجب پرسیدم کجا داری میری؟ خونم اونطرفه. افشین گفت امکان نداره بذارم اینطوری بری خونه، خوب میدونم چی میتونه حالت رو بهتر کنه، داریم میریم ماساژ.جلوی مرکز ماساژ نگه داشت،مخالف نبودم، واقعا ماساژ آرومم میکرد، وقتی رفتیم تو افشین رفت و حرف زد و پول و پرداخت کرد، من نشسته بودم رو صندلی،افشین برگشت نشست کنارم ، گفتم خب، چه ماساژی گرفتی.جواب داد یه ماساژ خصوصی برات گرفتم.گفتم یه ماساژ پشت سوئدی کافی بود، ماساژ خصوصی واسه چی؟(ماساژ خصوصی اینطوریه که ماساژر و مدت زمان رو مثلا چهل دقیقه انتخاب میکنید و ماساژر رو میفرستن داخل اتاق ، ماساژور در اختیار شماست که هرجور شما بهش گفتید عمل کنه مثلا اگر بخشی از بدنتون درد میکنه میتونید بهش بگید که بیشتر رو اون نقاط تمرکز کنه)جواب داد مشکلی نیست امروز مهمون منی میخوام حسابی کیف کنی.لباس هام رو در آوردم، یه حوله بستم دور کمرم و رفتم داخل اتاق و رو تخت نشستم،صدای قدم بعد از چند دقیقه از پشت در صدای دو نفر رو شنیدم که دارن با هم حرف میزنن. یکم که دقت کردم فهمیدم افشین داره با یکی از ماساژر ها حرف میزنه،افشین بهش گفت این یکم حالش بده، یه ماساژ ملایم و آرامش بخش بهش بده که یکم سرحال تر شه. ماساژر هم گفت نگران نباش،کاری میکنم که به نیروانا برسه. در رو باز کرد و اومد تو،یه دختر با اندام ظریف و چهره شرقی، سلام کرد و ازم خواست که به شکم بخوابم و قفسه سینم رو بذارم روی برآمدگی که روی تخت بود و سرم رو بذارم بالای تخت توی جای مخصوصش،گفت اگر حوله اذیتم میکنه میتونم بازش کنم که گفتم راحتم. اول با روغن پشتم رو چرب کرد و شروع کرد ماساژ دادن، واقعا کارش خوب بود، دستش رو دورانی روی کمرم حرکت می داد و گاهی یکم محکم تر فشار میداد. من هنوز به هم ریخته بودم، سرم درد میکرد و هنوز کلی فکر تو سرم آزارم میداد،چشم هام رو بستم و سعی کردم فقط از حرکت دست ها روی بدنم لذت ببرم.بعد از دوش گرفتن و لباس پوشیدن از مرکز ماساژ اومدم بیرون، گوشیم رو که نگاه کردم دیدم افشین پیام داده که من کاری واسم پیش اومد مجبور شدم برم، خودت یه تاکسی بگیر برگرد خونت.هوا داشت تاریک میشد که هوسم کرد پیاده روی کنم،رسیدم سر خیابونی که خونم توش بود، داشتم از جلوی یه کوچه رد میشدم، که یهو جیکوب از تو یه ماشین پیاده شد و اومد جلومو گرفت،پشت سرش دو نفر دیگه ام پیاده شدن.با پوزخند نگاهم کرد و گفت ناجی مادر……ی دخترای هرزهچه خبر؟ چند وقتی میشد ندیده بودمت. و با دست هلم داد تو کوچه…نوشته X
0 views
Date: July 22, 2019