سلامقبل از هرچيز بايد بگم شك نكنيد كه اين داستان كاملا واقيه.بريم سر اصل مطلبدر آستانه ورود به دانشگاه بودم، روزاي اول همه چيز خوب بود،يه پسر 18 ساله با قد 185 و وزن 80 و هيكلي ورزيدهكه توجهي به هيچكس نداشت، نه اينكه از دخترا بدمبياد ولي هيچوقت عادت نداشتم بيوفتم دنبال دخترا.از همون روزاي اول از طرف دخترا چراغ سبزهاي زيادي ميديدمولي ترجيح ميدادم فعلا اهميت ندم تا حداقل چند ماهي از دانشگاهبگذره.بعد از گذشت چند هفته سر يكي از كلاسا، چندتا از دخترايكلاس، دوستاشون رو هم با خودشون اورده بودن كه چندتاشون انصافا خوشكل بودن.سر كلاس ديدم كه يكيشون خيلي به من نگاه ميكنه و وقتينگاش ميكردم هي به گوشيش اشاره ميكرد، منم كه نمفهميدم دقيقمنظورش چيه يه اخم تحويلش دادم و رومو برگردوندم.خلاصه كلاس تموم شد و رفتم خونه، شب حدود ساعت 9 برامپيام اومد كهسلام، ميشناسي؟من نه، شما؟اون ببين، اميدوارم بخاطر اينكه خودم اومد جلو و بهت پيام دادمدربارم فكر بد نكني و بدوني كه اگه خودم اومدم جلو فقط بهخاطر اينه كه خيلي دوستت دارم، جان برادرم دارم راست ميگم….خلاصه بگم كه گفت يكي از همون دختراييه كه امروز اومدهبودن سر كلاس (ولي اون موقع نگفت كدومش) و از من خيلي خوشش اومده و از اين حرفا.تا چند روز محلش نميذاشتم ولي اونقد به زنگ زدنا و پيامدادناش ادامه داد كه كم كم جوابش دادم.همش ميگفت بهم اعتماد كن، هيشكي واست مثل من نميشه.راستش من متوجه نميشدم منظورش از اين حرفا چيه.بگذريم….روز شنبه بود، توي يكي از كلاساي خالي نشسته بودم و منتظربودم بياد جزومو ببره، هرچي منتظر شدم نيومد بهش پيام دادميه ساعته كجايي ندا؟ من رفتم، خودت بيا كلاس 204 جزوه روبردار ببر جزوه رو گذاشتم رو يكي از صندلي ها و وسايلمرو جمع كردم برم بيرون كه دم در وقتي من ميخواستم پاموبذارم بيرون اونم همزمان با من اومد داخل كه نزديك بود بخورمبهش، وايسادم، روبه روم بود، يه قدم رفتم عقب، اونم يه قدم اومد داخل ولي از جلوم كنار نرفت و همونجور زل زده بود به چشمام و هي فاصله اش با صورتم كمتر ميشد، نگاش كشيده شد رو لبهام و هي نزديك تر ميشد ولي من تو يه حركت ناگهاني كشيدمش كنار و از اتاق رفتم بيرون چون از يه طرف ميترسيدم يكي تو راهرو رد شه ببينه و از يهطرف اصلا بهش اعتماد نداشتم.روز يكشنبه بود و سركلاس بودم، گوشيم لرزيد، پيامو باز كردمنوشته بودفردا بيا فلان جا هم جزوه رو ببر هم اينكه ميخوامباهات صحبت كنم، مهمه.گفتم فقط صحبت؟گفت اره بابا، نترس، دوستم همرامه، حداقل جلو دوستم كاريباهات ندارم.روز دوشنبه بود، قيد يكي از كلاسامو زدم و رفته بودم تومحله اي كه گفته بود داشتم دنبال مجتمع ميگشتم، بعد از چنددقيقه پيداش كردم رفتم تو خونه.وقتي ديدمش به خوشكليش بيشتر پي بردم چون يه تاپ و يهشلوارك پوشيده بود و كمي از بدن سفيد و خوش فرمش رو بهنمايش گذاشته بود.بعد از سلام و احوالپرسي با خودش و دوستش رفتم يه گوشهنشستم و حقيقتش يه كم استرس داشتم، اومد كنارم نشست يه كمنگام كرد و دست كشيد به صورتم، يه اخم كوچولو بهش كردم باچشمام بهش فهموندم حداقل جلو دوستش يه كم رعايت كنه، غافلاز اينكه……….نيم ساعتي گذشت ديدم گوشي دوستش زنگ خورد و بعد از اتمامتماس گفت من بايد برم، يه نگاه بينشون رد و بدل شد جفتشونلبخند زدن و دوستش گذاشت رفت.تنها شديم، بهم نزديك شد، دستشو گذاشت رو صورتم و يه بوس ازصورتم گرفت، بهش نگاه كردمو گفتم ادامه نده.اون برو بابا، مگه دارم چيكار ميكنم؟ دوستمم كه رفت و الانم ديگههيشكي نيست، پس مسخره بازي درنيار بذار حال كنيم.من ولي من با قصد سكس اينجا نيومدم.اون من اين حرفا حاليم نيست.اومدم يه چيزي بگم كه يهو منو كشيد و يه دفعه لباشو گذاشترو لبام، يه كم جا خوردم ولي كم كم خودمو كشيدم كنار، نهاينكه از سكس بدم بيادا، موضوع اولا اين بود كه من بهشاعتماد نداشتم و همش فك ميكردم يه ريگي به كفششه، دوما مناصلا حسي نسبت بهش نداشتم، با اينكه اون بي اندازه خوشكلبود ولي من اون موقع حسي بهش نداشتم، هنوزم دليلشو نميدونم.خلاصه ربع ساعتي گذشت و اون همش اصرار ميكرد كه بذارمكمربندمو باز كنه، ولي من هي دستشو از رو كمربندم پس ميزدمو اون دوباره تكرار ميكرد كه يه بارش عصباني شدم و با لحنمحكم گفتم دستتو بكش و دستشو با شدت پس زدم، يه كم جاخورد. از حركتم ناراحت شد و روشوكرد اونطرف و بدون حرف گرفت خوابيد، داشتم از پشت نگاشميكردم درحالي كه فقط شرت و تاپ تنش بود.منم كه عصباني بودم گرفتم كنارش خوابيدم ولي با فاصله.يه كم كه گذشت ديدم دوباره برگشت طرفم منو به پهلو طرف خودشخوابوند و پشتشو كرد به من، كونشو چسبوند به كير خوابيده يمن و دستمو گرفت گذاشت رو سينش. حدود ده دقيقه به همينمنوال گذشت، از حق نگذريم كونش محشر بود و چنان ميماليدشبه كير من كه ديگه كم كم داشتم شهوتي ميشدم، يهو صورتشوبرگردوند طرفم و با چشماي خمار ازم خواهش كرد كه باهاشسكس كنم، منم كه ديگه تقريبا حشري شده بودم چيزي نگفتم، اونمتا سكوته منو ديد دست برد كمربندمو باز كرد و شلوامو دراورد،پشتشو كرد به من و با يه صداي شهوت ناك گفت شروع كن،منم يه كم دست زدم به كونش كه گفت شرتمو دربيا بكن توش،منم كه ديگه مست شده بودم شرتشو دراوردم، گفت زود باش بكن تو كسم، خيلي تعجب كردم كه يه دختر 18 ساله پرده نداره، با گيجيبهش نگاه كردم گفت خيالت راحت، من ارتجاعي ام، ولي منقانع نشدم كه ديدم خودش كيرمو گرفت كشيد سمت كسش و روسوراخ كسش تنظيم كرد منم يه كم فشار دادم يهو يه آه بلندكشيد و ساكت شد، تا كه يه كم فرو ميكردم خودشو جمع ميكرد،چند دقيقه گذشت تا شروع كردم به تلمبه زدن اونم به صورتوحشتناك ولي هركاري ميكردم آبم نميومد و اينم جز اون موضوعهايي بود كه دليلشو هيچوقت نفهميدم، بيست دقيقه گذشته بود و منهنوز آبم نيومده بود، ديگه داشتم كلافه ميشدم، شايد دليلش اين بود كه من اصلا حس خاصي نسبت بهش نداشتم و تو دنيايي از بياعتمادي غرق شده بودم، واقعا نميدونم.خلاصه بعد از حدود ربع ساعت ديگه و عوض كردن چندتاپوزيشن بالاخره آب ما رضايت داد كه بياد كه منم همشو خاليكردم رو شكمش.بعد از سكس، درباره پرده ازش پرسيدم كه گفت ارتجاعيه و برگ ارتجاعيشو از تو كيفش نشونم داد.ولي همه چيز به همينجا ختم نشد، نقشش تو زندگيم پررنگ تر شده بود، داشتم بهش علاقه پيدا ميكردم، از همه لحاظ عالي بود، ديگه به جايي رسيده بودم كه اگه هفته اي دو سه بار نميرفتم پيشش حالم خراب ميشد.حدود يه ماه گذشته بود كه حرفاي رومانتیک اش بيشتر شد و بحث ازدواج رو وسط كشيد ولي من از همون اول رابطمون بهش گفته بودم كه هيچوقت به هيچ وجه به ازدواج تن نميدم چون تو زندگيم يه اتفاقايي افتاده كه ذهنيتم درباره ازدواج خراب شده و از خيلي وقت پيش تصميم گرفتم كه هيچوقت ازدواج نكنم.ولي اون حرف تو گوشش نميرفت، ميگفتتو منو پاره كردي، زنگيم خراب شده، ديگه هيشكي نمياد با من ازدواج كنه، آره من گفتم ارتجاعي ام ولي دكتر ميگه حتي با وجود ارتجاعي بودنت هم باز مشخصه كه خيلي سكس داشتي و هيچوقت هيچ دكتري واسه ازدواج، بهت برگه سلامت نميده، تو نامردي، تو زندگي منو خراب كردي الانم داري ميزني زير همه چيز، تو بايد منو بگيري.خلاصه زندگيم خراب شده بود، با اين حرفاي بي منطقش ديگه آرامش واسم نذاشته بود، ميدونست همش تقصير خودشه و من بيگناهم ولي نميخواست قبول كنه. نميدونستم هدف اصليش چيه. با وجود اين حرفا بازم ميرفتم پيشش چون واقعا بهش وابسته شده بودم.يه هفته گذشت، تو دانشگاه بودم كه يه شماره غريبه افتاد رو گوشيم جواب دادم ديدم يه دختره، گفتتو كافه دانشگاه منتظرتم، بيا كارت دارم، مهمه.رفتم ديدم يكي از دوستاي نداست كه هميشه باهاش ميگرده و خيلي بهش نزديكه، خلاصه ي حرفش اين بود كه ميگفتندا دنبال يه موقعيته تا خودشو به يه پسر اويزون كنه و دختر خوبي نيست و…اونقد از اين حرفا زد تا من قاطي كردم تو اولين فرصت همه عصبانيتم رو تو پيام سر ندا خالي كردمو بعد گوشيمو خاموش كردم.ديگه واقعا كلافه شده بودم، توي بلاتكليفي داشتم خفه ميشدم، از يه طرف دوستش داشتم، از يه طرف حرفاي دوستش تو سرم تكرار ميشد، از يه طرف با گريه هاش روزگامو سياه ميكرد، از يه طرف اصلا بهش اعتماد نداشتم، از يه طرف هم داشت دبه ميكرد، تقريبا عوض شده بود.دو هفته گذشت، ديگه اثري از آرامش تو زندگي من نبود، اونم به قول خودش حال و روزش خيلي خراب بود، بالاخره بعد از كلي بحث و دعوا و كشمكش و كلي بدبختي تصميم گرفتيم تمومش كنيم.تمومش كنيم؟ به همين راحتي؟ واسه اون نميدونم ولي واقعا واسه من سخت بود.دو هفته گذشت، ريشم دراومده بود، ديگه حتي حوصله خودمم نداشتم، خيلي كم حرف ميزدم، زندگيم خيلي عوض شده بود، همه فهميده بودن يه چيزيم هست، دورادور خبرشو داشتم، مصرف قرص هاي ديازپامش بيشتر شده بود، چند بارم خودكشي كرده بود ولي مثل اينكه نجاتش داده بودن، حالو روزم خيلي خراب بود، خيلي.الان يه سال از اون جريان گذشته، ديگه به هيچ احدي هيچ احساسي ندارم، خيلي از اون خوشكل تر بهم پيشنهاد دادن ولي من ديگه اون آدم سابق نيستم، گاهي وقتا بيخودي گريه ميكنم، شبا تا دير وقت گوشه اتاقم تو تاريكي ميشينم و به يه جا خيره ميشم، درسم بخاطر اون به شدت افت كرده، از همه كارايي كه كردم پشيمونم، نميدونم چطوري به اينجا رسيدم ولي…..شايد هيچوقت نتونم به حالت اولم برگردم، ميدونم كه سرنوشتم عوض شده، حاضرم زندگيمو بدم كه بشم آدم سابق، ميشينم با خودم فكر ميكنم ميبينم كه خودم زدم زندگي خودمو نابود كردم، به همين راحتي، شايد نبايد روز اول به پيامش جواب ميدادم، نميدونم….شايد شما بتونيد تو قسمت نظرات با حرفاتون و پيشنهاداتون بهم كمك كنيد، منتظرم.نوشته هیراد
0 views
Date: November 25, 2018