اَه باز یه روز دیگه آخه خدا چرا کار من زودتر تو این زندوون تموم نمیشه بتونم با خیال راحت بیام اونور؟ همیشه قبل از خواب ازش میخواستم اشتباهاتی که اون روز کردمو ببخشه و زودتر کارایی که باید تو این دنیا انجام بدمو تموم کنم تا از این خراب شده نجاتم بده. ساعتو نگاه کردم 7 بود، باید ساعت یه ربع به 8 از خونه میرفتم بیرون، چقدر دلم میخواست یکم دیگه بخوابم. مهمونی دیشب بدجوری خستم کرده بود. دوباره خوابم برد اما چند دقیقه بعد دوباره از خواب پریدم. به خودم گفتم دِه خجالت بکش بچه، پاشو کون گشاد قبلاً که بچه تر بودی انقدر تبنل نبودیا. یاد بچه گیام افتادم، موقعی که بلا نسبت خر، از خر بیشتر راه میرفتم. انقدر راه میرفتم که ته پاهام تاول میزد. به هر مصیبتی بود خودم رو از تخت کندم. سر و صورتمو شستم بعدش رفتم جلو آینه بزرگ دیواری تو هال به هیکل خودم نگاه کردم. خندم گرفت، دور کمرم انقدر باریک شده بود که قطر پاهام از اون بیشتر بود. به خودم گفتم خُب خُله، پاشو برو به فرید زنگ بزن بگو آقا جون خسته ای نمیتونی بری، بعدشم برو بگیر تخت بخواب. دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم، گفتم آخه هیولا تو با این هیکل عین گوریلت خجالت نمیکشی عین بچه ها بهانه میاری؟ یکم واسه خودم مثل دیونه ها ادا در آوردم، آخرش به این نتیجه رسیدم که به خستگی غلبه کنم. مثل هر روز کامپیوتر رو روشن کردم. تا ویندوز میخواست بیاد بالا رفتم گازو روشن کردم و کتری رو گذاشتم روش، دوباره برگشتم پیش کامپیوتر. طبق معمول برنامه winam رو اجرا کردم بعدم رفتم رو تختم به دیوار تکیه دادم و به قول رفیقم با یاور زمزمه میکردم. نمیدونم چرا هیچ وقت از صدای داریوش اقبالی سیر نمیشم. تنها خواننده ایرانیه که آهنگاشو گوش میدم. پرسه در خاک غریب پرسه بی انتهاست، هم گریز غربتم زادگاه من کجاست تو شبای پرسه دلواپسی که میخوام دنیا رو فریاد بزنم، به کدوم لهجه ترانه سر کنم به کدوم زبون تورو داد بزنم گم و گیج و تلخ بی گذشته ام توی شهری که پناهگاه منن، از کدوم طرف میشه به هم رسید، همه کوچه ها به غربت میرسن. دست خودم نبود، چند قطره اشک چکید رو گونه هام. تنهایی دیوونم کرده بود. با اینکه مثل همیشه دورم پر از آدم بود اما حس میکردم تنهای تنهام. حس میکردم هر چی غم رو دنیاست رو دوشه منه. با صدای قل قل کتری به حال خودم اومدم، به خودم گفتم چیه تو ام اول صبحی عین دیوونه ها گریه زاری میکنی پاشو کاراتو بکن کلی کار داری امروز. صبحونه رو هم خوردم به ساعت نگاه کردم دیدم هنوز 15 دقیقه وقت دارم که خونه بمونم اما ترجیح دادم سریع تر بزنم بیرون که از اون حال و هوا در بیام. M4 مثل همیشه تو گوشام بودو آروم آروم میرفتم سمت استخر. تقریباً ساعت 810 بود که رسیدم دم درب اصلی، رفتم تو. سمانه (منشی و مسئول جواب دادن به تلفن استخر) یه لبخند زدو سلام کرد، من هم با همون نگاه بی روح یه لبخند الکی زدم و بدون هیچ حرفی رفتم داخل حیاط. دیدم فرید هنوز نیومده. فرید مربی اصلی استخر بود من هم با اینکه هنوز کارت غریق نجاتی نداشتم اما به صورت رفاقتی و با وساطت فرید اونجا کمک مربی بودمو یه حقوق بخور نمیری هم در میاوردم. رفتم سمت کمد مخصوص خودم. مایو مشکی چسبون خودم رو پوشیدم که به قول یکی از دوست دخترای قدیمم که یک بار به عنوان یه تماشاچی اومده بود اونجا میگفت، رنگ مشکی مایوت بدجوری بدن سفیدتو نشون میده. رفتم لب استخر دراز کشیدم یه دست و یه پامو انداختم تو آبو به آسمون خیره شدم. مثل همیشه فکرم مثل جت این ور اون ور میچرخید اما خودم نمیفهمیدم دارم به چی فکر میکنم. دیدم فرید اومد، از اون ور استخر برام دست تکون داد منم همین کار رو براش کردم. بعد از اینکه لباساش رو عوض کرد اومد طرفم. یکم بهم نگاه کرد من هنوز همون جوری رو زمین دراز بودم، فرید_ خسته به نظر میای قضیه پارتی دیشب رو براش تعریف کردم که ساعت 3 شب رسیدم خونه و اون موقع خوابیدم. یکم سکوت بین ما گذشت فرید_ یهو گفت پاشو هنوز 10 دقیقه مونده بچه ها بیان، بیا رو تخت دراز بکش بذار یکم ماساژت بدم شاید بهتر شدی لبخند به لبم نشست چون هم کلاً ماساژ رو دوست دارم، هم اون موقع این کار برام از هر چیزی بهتر بود. گرمای هوا و خستگی که داشتم باعث شد زیر دستای فرید خوابم ببره. با تکونای فرید از خواب پاشدم دیدم بچه ها اومدن و دارن لباساشون رو عوض میکنن. فرید داشت بهم نگا میکرد. فرید_ پاشو تنبل خان که امروز کلی کار داریم از اون ور استخر بچه ها دست تکون میدادن و سلام میکردن. تا چند لحظه بعدش به حالت دمر دراز بودم به بچه ها نگاه میکردم که با هم شوخی میکردند تا اینکه رضا بعد از اینکه مایوش رو پوشید دوید اومد پیشم. رضا_ سلام مربی من_ یه ابروم رو انداختم بالا گفتم هزار بار بهت گفتم به من نگو مربی. اشاره کردم به فرید گفتم مربی اینه نه من، به من بگو آقا فرهاد. دست کشیدم رو سرش گفتم بزن قدش. گفتم ببینم امروز بالاخره میتونی منو تو مسابقه ببری یا نه. رضا_ یه روز بالاخره ازت میبرم من_ خندیدم گفتم به همین خیال باش اما سریع بعدش به خاطر اینکه اعتماد به نفسش بره بالا گفتم اما میدونم که یه روز میتونی، کلی خوشحال شد. رضا یکی از شیطون ترین شاگردای من بود حدود 14 سال داشت با تیپ و قیافه با نمک و خوشگل. با فرید بچه ها رو به صف کردیم و من شروع کردم بهشون نرمش دادن. وقتی که حس کردم خوب گرم شدن من_ خب برید تو آب تا 5 دقیقه دیگه شروع میکنیم فرید با حرفه ایها و سن بالاها کار میکرد منم با زیر 16 ساله ها تو قسمت کم عمق و گاهی نیمه عمیق. خلاصه کلاس تمرین اون روز هم شروع کردم. جای یکم امیدواری بود وقتی با بچه ها بودم و باهاشون کار میکردم حداقل فکرای سمی دیگه ذهنمو اذیت نمیکرد. نزدیک آخر کلاس که میشد مثل همیشه مادر پدر بچه ها میومدن مینشستند در جایگاه مهمانها و نگاه میکردند ببینن دردونه هاشون چقدر پیشرفت کردند. بماند که خیلی از زنا که میومدنند و من متعجب بودم که با شوهرای بدبختشون چه مشکلی داشتند که فقط هیکل ورزشکاری مارو دید میزدند. منم توجهی بهشون نداشتم و به تمرین دادن به بچه ها ادامه میدادم. گاهی عصبانیتو سادیسممو سر این حیوونکی ها خالی میکردم. انقدر تمرینات فشرده بهشون میدادم که نفسشون در نمیومد. کلاس که تموم شد یه 10 دقیقه هم به بچه ها وقت آزاد دادیم که مشغول باشن. مثل همیشه تو اون موقع والدین میومدن میچسبیدن به ما و از وضعیت بچه هاشون سؤال میکردند. منم با همون نگاه سرد بی روح جوابشون رو میدادم. اون روز مادر یکی از بچه ها وقتی بچه ها از استخر اومده بودند بیرونو داشتند لباساشون رو میپوشیدن اومد طرف من حدس میزدم باید مادر نیما باشه مادر نیما_ سلام من_ سلام. بفرمایید مادر نیما_ من مادر نیما هستم، میخواستم بدونم وضعیت پیشرفتش چه طوره؟ من_ خوب داره پیش میره، تازه داره ترسش نسبت به آب از بین میره همین باعث میشه خیلی بهتر یاد بگیره یکم سکوت بین ما گذشت من_ اگه امری نیست بنده به کارام برسم منتظر جوابش نشدم، پشت کردم بهش و رفتم یه ور دیگه. دوباره اومد طرفم مادر نیما_ اصولاً آدمای ورزشکار اینقدر تو افسردگی غرق نمیشن من_ پس شما هم فهمیدید من افسردگی شدید دارم؟ چقدر باهوش 20 امتیاز به خودتون بدید. مادر نیما_ فهمیدنش کار مشکلی نبود، از چشمای بی روحت که تنها دلیلی که آدم میتونه توش نگاه کنه رنگ قشنگشه افسردگی داد میزنه از رک بودنش جا خوردم. مادر نیما_ من روان پزشک هستم، یه مطب دارم یه کارت از کیفش در آورد گرفت طرف من مار نیما_ اگه دوست داشتی یه سر بزن شاید تونستم کمکت کنم من_ همونطور که داشتم کارتو میگرفتم، گفتم فکر نکنم اونجا پیدام بشه بعدش رفتم یه سمت دیگه مادر نیما_ هر طور خودت راحتی. بعد اینکه والدین رفتن فرید اومد پیشم فرید_ زنه چی میگفت؟ من_ هیچی پدر اومده بود واسه مطب خالی خودش مشتری جور میکرد منم واسه اینکه ضایع نشه کارتشو گرفتم یکم واسه خودمون گشتیم که سانس بعدی هم شروع شد. این سری چون شاگردها زیر 20 سال نبودن منم باهاشون مثلاً به عنوان الگوی تمرینی تو آب شنا میکردم و فرید بهمون تمرین میداد. جسماً تو آب بودم اما فکرم باز کار خودش رو شروع کرده بود و تا ناکجا واسه خودش میرفت. گرمای هوا، فشار تمرینات، فکرای خراب باعث شده بود از گرمای بیش از حد، پایان تنمو صورتم سرخ بشه. یهو از آب اومدم بیرون. لبه استخر واستادم، دیدم فرید داره با تعجب نگام میکنه من_ میرم یکم وزنه بزنم اصلاً حالم میزون نیست یه حوله پیچیدم دور خودم رفتم سالن بغلی جایی که وزنه ها بود. یکم بچه ها رو نگاه کردم که داشتن تمرین میکردن. بدون مقدمه شروع کردم رو زمین شنا رفتن. به 50 که رسیدم عین دیوونه ها نفس میکشیدم، خاطرات مسخره از جلو چشمام میگذشت، هر دونه شنایی که میرفتم شدت نفسم بیشتر میشد، خشم از تموم وجودم شعله میکشید. نفسم به دادها و خُرناسهای کوتاه تبدیل شده بود. نمیدونستم تا چه حد قاطی کرده بودم که عباس(مربی باشگاه) منو از بغل هُل داد و از اون ور افتادم رو زمین. رو زمین دراز کشیده بودم اما خُرناسهای وحشیانه من هنوز ادامه داشت، دلم از تموم دنیا پر بود، نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. عباس چند تا با دستش آروم زد تو صورتم، نگرانی از چهره اش داد میزد. عباس_ چته؟ چرا اینجوری میکنی؟ چی شــــده؟ منم چشمامو بستم و فقط به شدت نفس می کشیدم. نفهمیدم چقدر رو زمین ولو بودم اما وقتی چشمامو باز کردم دیدم عباس یه حوله زیر سرم گذاشته، حوله ای هم که موقع اومدن دور کمرم پیچیده بودم انداخته بود رو تنم. یکم گذشت تا یادم اومد چی شده. حس شرمندگی میکردم که چرا نتونستم خودمو کنترل کنم. رفتم سمت دستشویی، تو آینه خودمو نگاه کردم، تموم صورتم خیسه عرق بود، سرمو کردم زیر شیر آب یخ، حس کردم یکم بهترم. حوله رو پیچیدم دور خودم رفتم پیش عباس که مثل همیشه رو صندلی مخصوص خودش نشسته بود. نشستم رو صندلی کناری و سلام کردم. منو نگاه کرد یکم سرش رو به حالت تأسف تکون داد عباس_ بدجور داری خودتو داغون میکنیا؟ من_ بادمجون بم آفت نداره یکم سکوت بین ما گذشت، حوصله حرف زدن نداشتم پاشدم خداحافظی کردم رفتم طرف استخر. نمیدونستم ساعت چنده، دیدم فرید لباساش رو عوض کرده بچه ها هم همگی رفته بودن. منم با بیحوصلگی رفتم سر وقت کمد خودم. فرید_ تمرین چه طور بود؟ من_ کدومش باشگاه یا استخر؟ فرید_ باشگاه من_ هیچی پدر یکم مثل سری پیش قاطی کردم. همینجور که با اضطراب می رفت سمت باشگاه گفت من جداً دارم نگرانت میشم. منم بهتر دیدم تا فرید برنگشته هر چه زودتر لباسام رو عوض کنم برم سمت خونه. دَم در مثل همیشه سمانه پاشد یه لبخند زد خداحافظی کرد، اما من حال گفتن یه کلمه هم نداشتم با همون حالت یه سری به عنوان خداحافظی تکون دادم و به راه خودم ادامه دادم. یاد گوشی مبایل افتادم موقع لباس عوض کردن چون میخواستم سریع بیام بیرون بهش توجه نکرده بودم، از تو ساک در آوردم دیدم دو تا miss call افتاده، به شماره نگاه کردم، نگار بود با خودم گفتم این دیگه باهات چی کار داره بعد از این همه مدت دوباره بهت زنگ زده؟ با صدای موسیقی که از m4 پخش میشد زمزمه میکردم. چند صد متر نرفته بودم که صدای فریدو که از دور صدام میکرد شنیدم. دوان دوان اومد پیشم فرید_ چرا یهویی رفتی تو؟ بیا من میرسونمت، نگرانتم، حالت اصلاً خوب نیست من_ همینجور که دستمو گذاشته بودم رو شونش گفتم، نگران من نباش عزیز، با نیشخند گفتم من سگ جون تر از این حرفام یهو فرید از کوره در رفت فرید_ جمع کن این خنده های الکی رو، دیگه داری با این کارات اعصاب منو میریزی به هم. رفتم پیش عباس ازش پرسیدم اونجا بودی چی شد، اونم قضیه رو برام تعریف کرد. آخه دیوووووونه این چه کارایی یه که میکنی؟ چرا این همه به خودت سخت میگیری؟ تو چشماش نگاه کردم چیزی نگفتم. پشت کردم بهش گفتم ممنون که نگرانمی و با همون حالت کشون کشون رفتم سمت خونه. باز صدام کرد اما من وانستادم، دوید اومد پیشم نگهم داشت فرید_ ببخشید یکم تند رفتم، دست خودم نبود، نگرانتم فرهاد. چرا با خودت اینجوری میکنی؟ نمیخوای یه سر به خانوادت بزنی؟ تا کی میخوای دوری رو تحمل کنی؟ میخوای وساطت کنم بتونی 1 ماه اینجا نیای بری پیششون؟ من_ نه عزیز، مشکل من بیشتر از این حرفاست، فرید خیلی خسته ام. با بُغضی که تو گلوم بود گفتم حالم از زندگی داره بهم میخوره، میخوام دور باشم، میخوام از همه دور باشم، از خودم که سال هاست دورم، یه قطره اشک از چشمام چکید پائین، گفتم فرید خسته شدم از بس واسه دل این و اون خندیدم، میفهمــــی؟ خسته شدم. ساکم رو انداختم رو دوشمو رفتم. در خونه رو باز کردم رفتم تو، مثل همیشه سکوت بیداد میکرد. برام جالب بود انگار که دل خونه هم مثل دل من گرفته بود، اونم مثل چشمای من بی روح بود. به ساعت رو دیوار خیره شدم، به حرکت عقربه ثانیه شمار نگاه میکردم، آخ چقدر دلم میخواست یه موتور جت ببندم بهش تا سریعتر بچرخه. ساعت 2 ظهر بود، به خودم گفتم حالا کی حال داره واسه این شکم صاحاب مرده غذا درست کنه؟ یخچالو باز کردم، در جا یخی هم باز کردم یه کیسه گوشت آوردم بیرون تا آب بشه کباب کنم بخورم. از رو میز چند تا خرما برداشتم خوردم و رفتم سمت حموم. شیر آبو باز کردم رفتم زیرش، هوا گرم بود اما دست خودم نبود همینجور بیشتر و بیشتر شیر آب گرم رو باز میکردم. چشمامو بسته بودم و زیر شیر نفس میکشیدم. شروع کردم شستن تن و بدنم. گرمای زیاد، خشمو دوباره تو وجودم بیدار کرده بود، تو آینه به ته ریشای صورتم نگاه کردم، توجهم رفت سمت ژیلتم. بهش کمی نگاه کردم، صحنه ها و خاطرات مسخره دوباره جلو چشمام رژه میرفت، چشمامو بستم. تو دلم زجه میزدم که کاش اون دنیا نبود و من خودمو خلاص میکردم، یهو با تموم وجود داد زدم کاش نبـــــــود و خودم رو راحـــــــت میکردم. زیر دوش آب داغ توی وان نشسته بودم. بخار آب داغ از تنم بلند میشد، پایان بدنم قرمز شده بود اما نمیسوختم. در واقع اصلاً اونجا نبودم که بخوام بسوزم همش تو گذشته سیر میکردم. با صدای زنگ خوردن مبایل که صداش از تو هال میومد به خودم اومدم، حوصله جواب دادن بهش رو نداشتم، یکم دیگه زیر آب موندمو بعدش اومدم بیرون. رفتم طرف کامپیوتر، روشنش کردم باز مثل صبح، یاور. پرده های خونه رو کشیدم یکم تاریک شد. صدای بلندگو رو کم کردم رفتم رو تخت دراز کشیدم، به اتفاقایی که امروز افتاد فکر میکردم، به حرفای فرید، عباس و به حرفای مادر نیما فکر میکردم. از خواب پاشدم، اصلاً نفهمیدم کی خوابم برده بود. ساعتو نگاه کردم 6 بود. همونجوری رو تخت ولو بودم، مثل همیشه از شدت تپش قلب حس میکردم قلبم از دهنم میخواد بزنه بیرون. خستگی رو توی تموم عضلات تنم حس میکردم، انگار موقع خواب هم آرامش نداشتم. هنوز صدای یاور از بلندگو پخش میشد. چند دقیقه بعد پاشدم رفتم سرو صورتمو تو آشپزخونه آب زدم و رفتم سر وقت گوشت. گذاشتمش تو سرخ کن که با حرارت کبابی بشه. گه گاه بهش آبلیمو هم اضافه میکردم که خوشمزه تر هم بشه. حدود نیم ساعتی طول کشید تا ردیف شد. سفره رو مثل اکثر وقتا رو زمین انداختم، چند تا خرما هم آوردم سر سفره با یکم نون که با گوشت بخورم. یهو یاد مبایلم افتادم که بعد از ظهر زنگ خرده بود، رفتم برداشتم دیدم باز نگار بوده که miss انداخته. دیگه یکم نگران شدم که این چرا اینهمه زنگ زده؟ نمیدونم چرا بعد از این همه مدت سروکلش پیدا شده بود، من که 2 ماه پیش باهاش اتمام حجت کرده بودم، بهش گفته بودم قید منو بزنه، من حوصله بازی جدیدو ندارم به خودم گفتم حالا شامتو بخور بعدش یه کاریش میکنی. وسطای شام بودم که تلفن زنگ خورد، گفتم اَه موقع شام خوردن هم آرامش نداریم. به صفحه مبایل نگاه کردم نوشته بود نگار یکم صبر کردم بعدش دلو زدم به دریا، Answer رو زدم. یکم صبر کردم بعدش دلو زدم به دریا، Answer رو زدم. اما چیزی نگفتم، از اون ور خط صدا می اومد نگار_ الو، الو، فرهاد، الو، خودتی؟ چرا چیزی نمیگی؟ الـــو من_ سلام نگار_ یه نفس راحت کشید، مُردم از نگرانی چرا جواب تلفنو نمیدی از صبح؟ من_ یکم حالم خوب نبود حوصله تلفن جواب دادنو نداشتم. چیزی شده این همه زنگ زدی؟ نگار_ یکم مِن مِن کرد، میخواستم باهات صحبت کنم من_ راجع به چی؟ اتفاقی افتاده؟ نگار_ نه من_ پس چی؟ ببین اگه راجع به خودمونه که من 100 بار بهت گفتم دور منه بی هویتو خط بکش نگار_ الان کجائی فرهاد؟ من_ خونه نگار_ جایی که نمیخوای بری؟ من_ معلوم نیست، شاید برم یکم قدم بزنم نگار_ الان راه میفتم میام اونجا داشتم میگفتم نه، بیخیال شو، حوصله ندارم که تلفن قطع شد. گفتم shit to this hell با بیحوصلگی بقیه غذامو خوردمو بعدشم سُفره و خرت و پرت ها رو جمع کردم. صدای آهنگ رو قطع کردمو رفتم به دیوار آشپزخونه تکیه دادمو مثل همیشه تو سکوت خونه غرق بودم که صدای زنگ خونم اومد. میدونستم نگاره، اما اصلاً حوصله دیدنو حرفای تکراری رو نداشتم، دوباره زنگ زد. رفتم بدون جواب دادن به آیفن در خونه رو زدم، بعدشم رفتم نشستم رو تختم تکیه دادم به دیوار. به سرعت اومد تو وقتی منو دید همونجا واستاد و یکم منو نگاه کرد، کلافه به نظر میرسید. سرمو انداختم پایین و به صدای نفسای خودم گوش میدادم. نگار_ سلام منم با سر جوابش رو دادم اما هنوز سرم پائین بود و پاهامو نگاه میکردم. یکم سکوت بین ما گذشت یهو نگار شروع کرد نگار_ حرفت درست که گفته بودی دیگه بهت فکر نکنم، اما به خدا دارم داغون میشم، تو میدونی عشق چیه؟ چیزی نگفتم نگار_ تو که خاطره چندین عشقت رو برام تعریف کردی، تو که ادعات میشه پیره عشقی، چرا با دل من اینجوری میکنی؟ من_ نگار خستم، حوصله ندارم، بیخیال شو سرمو آوردم بالا نگاش کردم، مثل همیشه صورت خوشگلش آدمو تو خودش غرق میکرد، دلم براش میسوخت که به من دل بسته. نگاهمو ازش دزدیدم و رفتم پای کامپیوتر نشستم دوباره صدای یاور پخش شد تو خونه. حالا نگار رفته بود به دیوار آشپزخونه تکیه داده بودو منم رو صندلی کامپیوتر نشسته بودم. نمیدونستم دارم به چی فکر میکنم اما مثل همیشه فکرم مشغول بود. دوباره نگار شروع کرد. نگار_ خیال کردی من خسته نیستم؟ حس کردم حالش میزون نیست، گفت توی روز غذا از گلوم پایین نمیره. بغضش بیشتر شد، گفت همه یه روز بغضو ته گلوم حس میکنم. چند ثانیه سکوت کرد دیگه طاقت نیاورد و شروع کرد به گریه زاری کردن. چرا ما آدما فقط خودمونو حس میکنیم؟ این سؤالی بود که اون لحظه تو ذهنم میگذشت. من حالم از نگار خرابتر بود. هر روز، هر ثانیه بغضو تو گلوم حس میکردم، در روز میترسیدم کنترل خودمو از دست بدم باز خودکشی کنم. هنوز نگار گریه زاری میکرد. صدای هق هقش جیگرم رو آتیش میزد. پاشدم رفتم رو به روش. سرش پایین بود و گریه زاری میکرد. سرشو آوردم بالا تو چشمای خیسش نگاه کردم. من_ حیف تو نیست که خودتو به خاطر من عذاب میدی؟ نگار_ گفت نه و گریش بیشتر شد. بردمش نشوندمش رو تخت، نمیخواستم زیاد بهش دست بزنم یا نوازشش کنم که حس کنه در مقابل خواسته اش میخوام کوتاه بیام. پاشدم رفتم از یخچال یه لیوان آب یخ آوردم دادم دستش اما نمیخورد و گریه زاری میکرد. حالم از خودم به هم میخورد، گفتم هر چی میخواد بشه بشه. چسبوندمش به خودم سرش رو خوابوندم رو پاهام و سرش رو نوازش میکردم، اما چیزی نداشتم که بهش بگم، دلم میخواست خودشو خالی کنه. دست خودم نبود اشک منم داشت میومد اما خودمو کنترل می کردم. چند دقیقه که گذشت نگار دیگه گریه زاری نمیکرد. بلندش کردم لیوان آبو دادم دستش. اینبار خوردو یکم آرومتر شد. دستش تو دستام بودو سرشو گذاشت رو شونه چپ من. هر دو به روبه رو نگا میکردیم. هیچ صدایی جز یاور شنیده نمیشد، فقط گه گاه نگار آب دماغشو که به خاطر گریه زاری سرازیر شده بود میکشید بالا. نگار هیچی از خوشگلی کم نداشت. چشمای درشت که شبیه گرگ بود. ابروهای نازک قهوه ای روشن با موهای قهوهای روشنش که اکثر وقتا از پشت دمب اسبی میبستو جلوشو از دوطرفه میریخت رو صورتش. پوست سفید، دماغ نقلی کمی سربالا با لبای قلوه ای سُرختر از خون. و چون زیر نظر یکی از دوست دخترای قدیمم که مربی بدنسازی بود تمرن میکرد بدنش هم مثل صورتش هوش رو از سر هر آدمی میپروند. وقتی حس کردم حالش اومده سر جاش بلندش کردمو همینجور که يکم کمرشو ماساژ ميدادم ازش خواستم بياد تو آشپزخونه که صورتشو آب بزنه. صورتشو شستو چون حوله تو آشپزخونه نبود بردمش طرف اتاق خواب خودم که هميشه حوله حمومم رو روی درش آویزون میکردم. صورتشو خودم خيلی آروم خشک کردم. باز نگامون به هم قفل شد. واقعاً دوستش داشتم اما از طرفی حوصله بازی جديدو نداشتم. مثل هميشه ساکت بودم نفسمو با شدت بيشتری خالی کردمو اومدم پيش کامپيوتر و همونجور که سرمو روی دست چپم گذاشته بودم به زمين خيره بودم. چند دقیقه بعد نگار با يه صندلی اومد سمت کامپيوتر و جلوی من نشست. سرمو آورد بالا نگار_ هنوزم نميخوای تصمیمتو عوض کنی؟ من_ يکم نگاش کردم گفتم واقعاً نميخوام با آينده تو بازی کنم، حوصله دردسر جديد ندارم. نگار من از اين دنيا اينقدر خوردم که ديگه به اينجام رسيده. صبح ها که از خواب پا ميشم ميترسم تا شب يه کاری دست خودم بدم. چرا ميخوای با بودن با من خودتم بسوزونی؟ نگار_ از حرفت چيزی نمی فهمم، يعنی غير منطقی هستن. اگه ميترسی که مثل بارها که برام تعریف کردی تو عشقت شکست بخوری من بهت قول ميدم تا آخر عمرم پيشت بمونم. نميذاريم چيزی بشه. باهم يه زندگی خوبو شروع ميکنيم. چيزی نگفتم نگار_ چرا همش به فکر خودتی؟ چرا به من فکر نميکنی؟ تو ميدونی من تا حالا به غیر از تو با کسی نبودم حتی به کسی هم فکر نمی کردم. چرا ميخوای کاری کنی حالا که تونستم عاشقت باشم تو اين عشق شکست بخورم؟ من_ نگار من اون پایه محکمی نيستم که تو فکر ميکنی. من فعلاً ميخوام کار کنم که بنای آیندمو بسازم، الکی زندگی منو خراب نکن. خودتو بدبخت نکن، تو لیاقت بهتر از منو داری. بدجور کلافه شده بودم. يه کلیپ تصویری ازJOE SATRIANI گذاشتم بلند کردم. پاشدم رفتم تو آشپزخونه به کابينت تکیه دادمو يه سيگار روشن کردم. من_ نگار یادته اولين باری که گفتی عاشقتم چه حالی شدم؟ حتی حس خنده هم نداشتم، یادته؟ ازم دليلشو پرسیدی بزار برات بگم، هر وقت کسی اين حرف رو به من زده پشتش يه بازیه جديد شروع شده و بعد از اون هم يه فکر سمی ديگه تو ذهن من. چرا به معنای واقعی چيزی که ميگی فکر نميکنی؟؟ چرا همينجوری از کلمات استفاده ميکنی؟ به خدا من پاهام شل ميشه هر بار که اين کلمه رو میشنوم. ميدونم سخته از اين به قولِ خودت عشق دل بکنی. اما بايد اينکارو بکنی. رفتم جلوش واستادم با دستم سرشو آوردم بالا با بغضی که دوباره تو گلوم افتاده بود گفتم بخاطر آينده خودت هم که شده قوی باش، همين الان پاشو برو و واسه هميشه منو فراموش کن، یکم چشمام خیس شد. فکر کنم فهميد که از ته دلم ازش خواستم برای هميشه بره. با ناامیدی نگام کرد نگار_ کاش منم ميتونستم اينقدر راحت مثل تو بی خیاله همه چيز بشم من_ نگار سهم من از زندگی همين بوده چند لحظه هیچی نگفت دوباره اومد طرفم جلوم واستاد نگار_ تو هر چی بگی من ولت نمی کنم، اگه ميتونستم ازت دل بکنم تو اين ۲ ماهی که باهم نبوديم میکندم من_سرمو تکون دادم گفتم متأسفم، شلوارکمو تو اتاق در آوردم يه شلوار پوشیدم رفتم بيرون نگار_ کجا؟ من_ ميرم قدم بزنم. تو اگه دوست داری تو خونه بمون اگه ميخوای برو. در رو بستم و رفتم سمت پارکی که با خونم ۲۰ دقيقه فاصله داشت. همینجور که از سیگارم کام میگرفتم، صدای ماشینو شنيدم که داشت بهم نزديک ميشد، آره نگار بود. نگار_ بيا بالا با هم ميريم من_ ميخوام تنها باشم نگار_ اَه بيا بالا ديگه. نشستم تو ماشين نگار_ خب کجا داشتی ميرفتی؟ من_ برو سمتِ پارک تو راه هيچی نميگفت منم ساکت بودمو به صدای خشن گيتار الکتریک که از بلندگوها پخش ميشد گوش ميکردم. رسيديم به پارک و من طبق عادتم بعد از يکم راه رفتن رفتم سراغِ تاپ ها. نگار هم روی تاپ بغلی نشست. ساعتو نگاه کردم نزديکِ ۹ بود و مثل هميشه کوچه ها و خیابونها و همين طور پارک ها خلوت. آروم آروم واسه خودم تاپ میخوردمو فکر ميکردم. نگار_ فرهاد من_ هووم نگار_ حرفاتو قبول دارم، تو حق داری نخواهی يکجا پابند بشی همینجور که بهش گوش ميدادم شدت تاپ خوردنمو بيشتر کردم نگار_ تو هيچی کم نداری هر دختری آرزو داره يکی مثل تو رو داشته باشه من_ مثل هميشه يه نيشخنده مسخره زدم گفتم يه زمان خوشحال بودم که از سنم جلوترم، اما خيلی وقته به گه خوردن افتادمو کاش که مثل آدم های عادی بودم، کاش قد همونا میفهمیدم. اينجوری نصف مشکلات الانم رو هم نداشتم. اعصابم بهم ریخته بود. سرعت تاپ خوردنم به اوجِ خودش رسيد بود. چشمامو بسته بودم و نفسای بلند ميکشيدم و تاپ میخوردم. دستام که به زنجير بود رو آوردم پائینتر، همینکار باعث شد وقتی از بالا به سمتِ پائين می اومدم تاپ از محوره خودش جدا بشه و يه تکون وحشتناکی بخوره. به حدی که نگار_ با صدایی نگران گفت ديوونه ميخوای خودتو بُکشی؟ مواظبِ باش، آروم کُن اون بــی صــاحــابو. اما باز حالت عصبی منو ول نمی کرد يه چند باری تصميم گرفتم اون بالا که بودم دستامو از زنجير ول کنم اما حتی جسمم به حرف خودمم گوش نمی کرد چه برسه به حرفای نگار. نميدونم چقدر تاپ خوردم اما حس کردم بازوهام به خاطر فشار شديدی که روش بوده بدجوری منقبض شده و به شدت درد می کرد. کم کم تاپ رو آروم کردم به جلو نگاه کردم اما نگارو نديدم حتی حال صدا کردنشو نداشتم سرمو به زنجیر تاپ تکیه دادم با چشمای خمار از خستگی به جلو نگاه کردم. سرعت تاپ خيلی کم شده بود و کم کم داشت ميرفت که واسته. یهویی تاپ واستاد انگار که به يه چيزی خُرده باشه. نگار بود که از پشت تاپو نگه داشته بود، اومد جلوم تو صورتش نگاه کردم چشماش خيس بود. همینجوری که نگاش ميکردم بغلم کرد آروم گريه میکردو عذر خواهی میکرد. نگار_ ببخش که نارحتت کردم، ببخش، تقصير من بود عصبی شدی. قول ميدم ديگه کاری نکنم اينجوری بشی منم هنوز تو شُک بودم. کم کم به حالته نُرمال برگشتم به کمک نگار که از بغل منو گرفته بود آروم آروم رفتيم رو يه نیمکت نشستيم. سرمو گذاشته بودم رو شونش، وقتی چشمامو باز کردم چشمام به دستم افتاد که تو دستای نگار بود فهميدم از خستگی و حالت گیجی و منگی چند دقیقه خوابم برده بوده. يکم همديگه رو نگاه کرديم من_ ديگه کم کم بريم موافقت کرد و راه افتاديم سمتِ شير آب تو پارک من يکم سر و صورتم رو آب زدم رفتيم طرف ماشين. ماشینو روشن کرد یهو آهنگ شروع کرد خوندن، نگارهم که خوب منو میشناخت سریع خاموشش کرد که من کامل حالم جا بیاد. نگار_ گرسنه نیستی؟ من_ بدجور نگار_ پس محکم بشين بريم يه چيزی بخوريم يه پیتزای بزرگ گرفتیمو شروع کرديم دو نفری باهم خوردن. پيتزا تموم شد اما من نميدونم چم شده بود انگار هر چی خُرده بودم هزم شده بود من_ نگار تو سير شدی؟ نگار_ آره من بسمه من_ من خيلی گشنمه يه پیتزای ديگه هم گرفتم شروع کردم تنهایی خوردن، نگار هم هی تیکه و متلک بارم میکرد. يه کمی از اون حالت بيرون اومدم و سعی کردم از لحظات لذت ببرم. خلاصه پیتزای دوم هم تموم شد اما من هنوز سیر نشده بودم. نگارو نگاه کردم يه لبخند زدم من_ یه چیزه خنده دار بگم؟ نگار_ بگو من_ من هنوز گشنمه یهو هوارش رفت بالا گفت غلط کردی که گشنته مگه معدت کرم داره که اينهمه ميخوری سير نميشی؟ ۲ تا پيتزا بزرگ خوردی با ۲ تا نوشابه باز ميگی سير نشدی. من غلط بکنم ديگه تو رو مهمون کنم. خندم گرفته بود. من_ باشه پدر چرا ميزنی حالا. بیخیال بريم که دير شد الان مادر جونت نگرانت ميشه. لپمو کشيد. نگار_ قربونِ تو که اينهمه به فکرمی من_ با خنده گفتم من به فکر مادر جونتم نه تو نگار_ هــــــو، روش غيرت دارما نکنه بهش نظر داری؟ من_ کوتا بيا پدر حالا يه چيزی گفتما دم خونه که داشتم از ماشين پیاده ميشدم نگار_ رو حرفایی که زدی فکر ميکنم اما خواهشاً يکم منطقی تر به پیشنهادم فکر کن. من تا آخرش باهاتم و نميذاريم چيزی بشه. فردا بهت میزنگم. من_ خواهشاً چند روزی اصلاً کاری بهم نداشته باش، بذار بيشتر فکر کنيم. يه بوس از دور فرستادو رفت. يکم سرمو تکون دادمو رفتم تو خونه.ادامه دارد…
0 views
Date: November 25, 2018