سلام به همه دوستان داستاهایی که میخوام تعریف کنم از خودم و دیگرانه و همه اتفاق افتاده هر کس هم توهین کنه به خودش کرده بگذریم.سال 79 بعد دیپلم وارد نیرو انظامی شدم و بعد اموزشی سال 80 20سالم بود که به کلانتری رودبار در گیلان منتقل شدم و چون اونجا آش خور بودم کادری های قدیم با حس برتری ازم کار میکشیدن منم میخواستم کار یاد بگیرم با اشتیاق تو کارا فعال بودم اونجا به غیر ازمن یه استوار پایان و یه ستوان 3 هم بودن که خاطراتم از اونا و خودم هستش 3 روز بیشتر نبود اونجا بودم که یه دختر 17 ساله و یه پسر 18ساله که از روستاهای رشت فرار کرده بودن دستگیر کردن و اوردن اونجا مرده رو به بازداشگاه انداختن و چون شب بود دختره رو هم تو اتاق رییس پاسگاه که البته خالی و مبله بود انداختن،سرار استوار هم رو به من گفت پشت در تا صبح نگهبانی بدم و طبق قانون نگهبان نمیباست مجرد بود استوارم به من گفت اگه حرف زد اصلا جوابشو نده و رفت.دختره هم تا صبح در میزد و گریه زاری زاری میکرد منم اون موقع مذهبی بودم تا دختره حرف میزد کلن از ساختمون میرفتم بیرون نزدیکای ساعت 5 صبح بود سرکار استوار اومد گفت نزدیک صبحه شاید بازرس بیاد تو برو بخواب من هستم(چون مجرد بودم)منم که خیلی خسته بودم رفتم بخوابم یه نیم ساعت بعد فهمیدم کلاهم جا مونده رفتم بیارم که دیدم سرکار استوار نیست و یه صداهایی داره از اتاق میاد درو بازکردم دیدم قفل نیست با دیدن صحنه خشکیدم سرکار استوار خیلی ریلکس داشت کس دختررو در حالت7میکرد یه نگاهی به من انداخت گفت پشت در منتظر بمون پسر،منم درو بستم ولی انگار توهم دیدم دوباره باز کردم که اینبار جدی تر گفت برو پشت در خودم خبرت میکنم حول شدم گفتم میرم نماز خلاصه اون شب کار دخترو ساخت فرداشم خونواده های دختر پسر اومده بودم دختررو یه طرف و پسررم طرف دیگه نشوند و دست دختررو گرفت دستش گفت من به این پسر احسنت میگم به انتخابش من تا صبح با دختره صحبت کردم دختر بسیار خوب و معصومیه و… شماهاهم بلند شید برید یه جعبه شیرنی واسه من بیارید اگر هم خودتون عروسی نگیرید من خودم میگیرم و قضیه حل شد.بعد مدتی هم دید دهن من قرصه باهام رفیق شد. منا این سرکار داستانهای زیادی داشتیم که حتما اونارو بعدا مینویسم از کردن جنده لاشی در تریلی برجک و ….تا گرفتن ستوان در عملیات… نوشت هوشنگ
0 views
Date: November 25, 2018