مجبورم کرده بود وقتی دست به سر و گردنام میکشد مثل گربهها فرفر کنم. یعنی این را یکبار مستقیم گفت. گفت «وقتی دست به گردنات میکشم، صدای گربه از خودت دربیار» و وقتی نگاه متعجب من را دید ادامه داد «دیدی وقتی گربه رو ناز میکنی چه صدایی از خودش درمیآره؟» سرم را منطقی تکان دادم، «خب دقیقن همون صدا رو دربیار». هیچکدام از چند صدای مختلفی که سعی کرده بودم نزدیک به فرفر گربهها باشد مورد قبولاش قرار نگرفت و قرار شد صدای بیماری را درآورم که دارد درد میکشد و نفساش را همراه با صدای آه میدهد بیرون تا بلکه از دردش کاسته شود. اوایل وقتی فرفر یا آهآه میکردم میدیدم که تمسخرآمیز لبخند میزند و من سرخ میشدم، اما بعد دیگر برای هر دویمان طبیعی شد.توی آشپزخانه بود که مرا صدا کرد. وقتی داشته در بطری آبجو را باز میکرده، کمیاش کف کرده و ریخته بوده روی دستاش. وقتی رسیدم پیشاش، دستاش را دراز کرد سمتام و گفت «لیساش بزن». بهاش نگاه کردم و دیدم هیچ چیزی روی صورتاش نیست که نشان دهد این جملهاش عادی نبوده. خب، باور کردم و لیس زدم. بعد گفت «بگو ممنون که گذاشتین دستتون رو بلیسم». سرم را انداختم پایین و کمی گذشت، چند ثانیهای. دستاش را برد بالا و چنان پسگردنیِ محکمی به من زد که واقعن حس کردم برق از چشمهایام پرید. پشتبندش گفت «کری؟». تند نگاهاش کردم و گفتم «ممنون که گذاشتین لیس بزنم دستتون رو». بعد دست انداخت و کیر شقشدهام را لمس کرد. ناخودآگاه خودم را عقب کشیم. لبخند زد و گفت «آفرین».همیشه اینجوری نمیشود. از آن وقت به بعد را میگویم. مرتضی را میگویم. از آن به بعد، من همیشه در تعلیق بودهام؛ تعلیقِ بین اینکه مرتضی کی ارباب میشود و کی یک همخانهی معمولی. مثلن همان روز که کفِ روی دستاش را لیس زدم، آمد نشست روی کاناپه، جلوی تلویزیون و آبجویاش را خورد. حتی با من حرف هم نزد. نه اینکه پشیمان شده باشد، نه. شاید میخواسته به من فرصت بدهد تا لیسندهبودنام را باور کنم. بعد بلند شد و لباسهایاش را پوشید و رفت بیرون. سرش کمی گرم بود. شب هم که آمد یکراست رفت خوابید، آنقدر که خسته بود.اولینبار که دیده بودماش با دوستدختر قبلیاش آمده بود دیدنِ اتاق. خانهای که من اجاره کردهام، دو تا اتاق دارد. برای دیدن و اجارهکردن اتاق دیگر آمده بود. اتاق او درست چسبیده به اتاق من است؛ یعنی شبهایی که دوستدختر قبلیاش را میآورد، نهتنها صدای آهآهکردن دخترک را میشنیدم، که صدای فرماندادنهای دمگوشی و گاه بلند مرتضی هم شنیده میشد. خانه را که نشانشان دادم پرسیدم «دو نفرید؟». دخترک که خودش را به مرتضی آویزان کرده بود خندید، بعد مرتضی خندید، گوشهایام داغ شد، مرتضی نگاهام کرد و با همان چهرهی خندیده گفت «نه، واسه خودم میخوام، این نخودیه.» این یعنی دخترک. دخترک از اینکه مرتضی با چنان لفظی خطاباش کرده بود نهتنها ناراحت نشد، که وقتی چشم توی چشم من شد دیدم دارند غنج میرود؛ انگار که مرتضی مثلن گفته باشد «نه، این شازدهخانم توی کاخ پدرش میخوابه شبها».وقتی صدایاش را از پشت تلفن میشنوی حس میکنی انگار همین الان تازه از خواب بیدار شده است. خودش هم نه اینکه با طمانینه حرف میزد، این حس را بیشتر در آدم تقویت میکند. زنگ زده بود که آدرس بپرسد و بیاید خانه را ببیند. آدرس که دادم و پایان شد، بیکه خداحافظی کند گوشی را گذاشت. فکر کردم مزاحم بوده است یا که وقتی آدرس را دیده پشیمان شده. نیم ساعت بعدش دوباره زنگ زد. تا گوشی را برداشتم گفت «آقا ما پشت دریم، در رو وا کن». ما؟ «ببخشید شما؟». «نیم ساعت پیش زنگ زده بودم، واسه دیدن خونه». «آهان، بله، اجازه بدید، اومدم.» رفتم پایین و در را باز کردم و آمدند بالا. وقتی نشاندادن خانه پایان شد، خودش رفت نشست روی کاناپه و دوستدخترش هم بعد از چند ثانیه رفت نشست کنارش و دستاش را گذاشت روی ران مرتضی. وقتی سرش را آورد بالا تازه چشمهایاش را از زیر لبهی کلاه بیسبالیاش دیدم. «آقا خونهات خوبه. کرایهاش رو فقط با ما را بیا». پرسیدم «دو نفرید؟»اوایل، یعنی درست قبل از اینکه اولینبار گفت صدای فرفر از خودم درآورم، دوست داشتم وقتی مرتضی میرفت حمام، کتاب و دفترم را ببرم توی هال و بنشینم روی کاناپه، تا وقتی از حمام میآید بیرون بدن برهنهاش را ببینم. باشگاه هم میرفت، باشگاه بدنسازی. از حمام که میآمد بیرون، یک «چهطوری تو؟» به من میگفت همانجور حولهبهکمر میگشت توی خانه؛ برای خودش چای درست میکرد و میرفت توی تراس سیگار میکشید و همانجور میآمد سشوار میکشید و بعد سوتزنان میرفت توی اتاقاش. من هم کتابدفترم را جمع میکردم و میرفتم توی اتاقام.احساس میکنم همهاش را خودم خواسته بودم، یعنی خودم خواسته بودم که شروع شود و به اینجا هم ختم شود. نه اینکه از قبل میدانستم چه میخواهم و میدانستم چه باید بکنم، نه. مثلن غذا درست میکردم و صدایاش میکردم که بیاید با هم بخوریم. خب اینجوری میتوانستم ببینماش و حرف بزنیم. اما فقط یک ماه بعدش، وقتام را جوری باید تنظیم میکردم که حتمن قبل از رفتن به دانشگاه یا بیرون، غذا را پخته باشم و آماده باشد. که اگر نمیکردم، شاکی میشد و به رویام میزد. منظورم این است. خب من نمیدانستم که از سرویسدادن به او لذت میبرم و برای همین هم بود که – بهتدریج – شستن لباسها و تراشیدن موهای پشت گردناش و تمیزکردن کل خانه و حتی اتاقاش و کارهای بسیارِ دیگر از وظایف من شده بود.یکی از معدود روزهایی که توی اتاقام داشتم درس میخواندم شنیدم که در باز شد و صدای خشدار مرتضی را تشخیص دادم اما بعد شنیدم که تعارف کرد و بعد صدایی که به اندازهی کلفتی صدای مرتضی نبود گفت «بابا خونهی مجردی و این همه تمیس»، بعد صدایی دیگر، اما این صدا تیز بود و شیطنت داشت «عمرن اگه مرتضی اهل تمیزکردن خونه باشه» و خندید و صدای خندهی آن یکی را هم شنیدم. دلام شور افتاد، اگر میفهمیدند که مرتضی با من چه برخوردی دارد چه فکر میکردند؟«سعید؟» مرا صدا میکرد. «سعید؟» باید میرفتم، باید میرفتم و میگفتم «بله؟». نگاهی به سر و وضعام انداختم و جلوی آینه دستی به سر و صورتام کشیدم و رفتم توی هال. مرتضی ایستاده بود جلوی تلویزیون و داشت کانالها را عوض میکرد و دو نفر دیگر نشسته بودند روی کاناپه. «سلام». سعید نگاهام کرد و بیکه جواب سلامام را بدهد گفت «ناهار چی داریم؟». نگاهی به آن دو نفر انداختم که ببینم صورتشان چه میگوید، آیا فهمیدهاند که من خانه را تمیز میکنم؟ آیا میدانند که من ناهار و شام را درست میکنم؟ یا بدتر از آن، آیا فهمیدهاند که مرتضی هرجور که دلاش بخواهد با من رفتار میکند؟ آن یکی که صدای تیزی داشت گفت «سلام داداش». آن یکی سرش توی موبایلاش بود. «میخوام قیمه درست کنم، دوست داری؟». رفت ایستاد کنار کاناپه، کنار آن دو نفر، کنترل تلویزیون رو داد دست صداتیزه گفت «از مهمونامون باید بپرسی چی دوست دارن … سیاوش … امیر». پس آنکه صدای تیزی داشت اسماش امیر بود، و چه قدر هم به صورت استخوانی و ظریفاش میآمد. ابرو و چشم و لبهایاش بسیار زیبا بودند اما روی گونهی راستاش یک خط کلفت گوشتی افتاده بود و روح صورتاش بسیار مردانه و هراسانگیز بود. نمیتوانستم به هیچ وجه حتی خیال کنم که روزی با امیر دوست شدهام. سیاوش هنوز سرش توی موبایلاش بود.امیر با زرنگی پایان دیگران را قانع کرد که امروز فسنجان درست کردم، که غذای محبوب خودش بود. باید از روی اینترنت دستورش را میدیدم و میرفتم خرید میکردم. وقتی از خرید برگشتم دیدم هر سه لباس خانه پوشیدهاند و لباسهایشان بسیار آشنا بود. همینکه امیر نگاهام کرد و لبخند زد فهمیدم لباسهای خود من است؛ امیر شلوارک خاکستریام را پوشیده بود با زیرپیراهنی رکابی سفید خودش، و تن استخوانیاش حس رهایی میکرد و نوک شانههایاش نور را منعکس میساخت. سیاوش هم پیراهناش را درآورده بود و بالاتنه لخت بود و یکی از شلوارهای خانگی مرا پوشیده بود؛ تن سیاوش برخلاف تن امیر پر از مو بود، موهایی که انگار دو هفتهی پیش با تیغ زده باشدشان. بدناش شکل گرفته بود و میشد فهمید که زمانی باشگاه بدنسازی میرفته. مرتضی ولی لباسهای من را اصلن نمیپوشد، میگوید لباسهای من بوی «تخمیای» میدهند. همان تیشرت آستین حلقهای قرمز و شلوارک سیاه و سفیدش را پوشیده بود. داشتند ورق بازی میکردند.توی آشپزخانه بودم که مرتضی تقریبن داد زد «یه دست چایی بیار». یادم رفته بود کتری را بگذارم روی اجاق. مرتضی خانه که باشد هر ساعت یکبار چای مینوشد. میدانستم که اگر بفهمد چای نگذاشتهام دعوایام میکند، اما شاید جلوی مهمانهایاش نه، گفتم «الان میذارم». دیدم مرتضی بلند شد و با دست به من اشاره کرد که بیایم اتاقاش. رفتم و در را بستم. مرتضی دست به کمر روبهرویام ایستاده بود، خاموش. زود به پایاش افتادم و معذرتخواهی کردم. دست انداخت و موهایام را مشت کرد و بلندم کرد. صورتام با صورتاش فاصلهی اندکی داشت، چشمهایاش را تنگ کرد و گفت «دفعهی آخرت باشه آشغال یهبار دیگه این اتفاق بیافته جلوی هر کی باشه خوابوندم تو گوشات. شیرفهم شدی؟» نفساش میخورد به صورتام. «بله، بله، مرسی ارباب.» مشتاش را باز کرد و سرم را هل داد. موهایام به هم ریخته بود. رفت. رفتم جلوی آینه موهایام را مرتب کردم. نگاهام به خودم افتاد. از اینکه شق کرده بودم خجالت کشیدم، از اینکه مرتضی به من توهین کرده بود و به پایاش افتاده بودم کیرم شق کرده بود.سفره را جمع کردم و چای آوردم. مگر خر باشند که نفهیده باشند که من توی خانهی خودم کلفت مرتضی هستم. نگاه سیاوش، برعکس امیر، خطری نداشت؛ پر از حس تمسخر بود. فهمیده بود. امیر هم فهمیده اما شاید دارد هنوز سبکسنگین میکند که چه استفادهای میتواند از من بکند. مرتضی تیشرتاش را درآورد و به رو دراز کشید، «سعید؟ بیا برو رو کمرم» سینی چای را گذاشتم زمین و رفتم روی کمر مرتضی. «بالاتر». رفتم بالاتر. گرچه نگاهام به ایوان بود اما از سکوتی که توی اتاق بود میتوانستم نگاه سنگین امیر و سیاوش را روی خودم حس کنم. مرتضی دستور داد که بیایم پایین.امیر و سیاوش رفته بودند. نصفههای شب بود. مرتضی اساماس داد «همهی چراغا رو خاموش کن، لخت شو، بیا اتاقام». همهی چراغهای خانه را خاموش کردم و لخت شدم و در زدم. «بیا تو». توی تاریکی امیر را دیدم که نشسته روی زمین، تکیه داده به تخت. بوی علف توی اتاق پیچیده بود. مرتضی شبها قبل از خواب علف میکشد. رفتم نشستم زیر پایاش. با تردید دست بردم جوراباش را درآورم، چون نگفته بود تردید داشتم. دستام رسید به جوراباش اما حرفی نزد، یعنی که باید همین کار را کنم. جوراباش را درآوردم و توی هم کردم و گذاشتم کنار. به پایاش بوسه زدم، به هر دو پایاش. سرد بودند، و هنوز بوی جوراب و کفش کتانی میدادند. بوسیدم و بوسیدم. لیسیدم. همهی انگشتها، بین انگشتها، کف پایاش را بوسیدم. صدای خفیفی آهمانند از مرتضی بیرون میآمد. با برخوردن زبانام، پاهایاش انگار که جنینی باشند داخل شکم مادر، حرکت میکردند و داد میزدند که دارند لذت میبرند. سرم را بلند کردم و تیشرتاش را درآوردم. زبانام – که حالا کمی خشک شده بود – گذاشتم روی پستاناش، مک زدم. شیر مینوشیدم، شیری که مزهی عرق بدن میداد. صدای آهکشیدناش را حالا به وضوح میشنیدم. پستان دیگرش را مک زدم. آنقدر سینههایاش را مک زدم که موهایام را مشت کرد و آرام برد گذاشت روی کیرش. کیرش سفت شده بود، از روی شورت و شلوارکاش میتوانستم بفهمم که حتی پیشآباش هم آمده است. کیر مرتضی وقتی سفت میشود مثل ماهیای است که دمر افتاده باشد؛ کلفت و پهن. عاشق کیرش هستم.شلوارک و شورتاش را درآوردم و شروع کردم با ولع کیرش را خوردن. دیگر رسمن بلند آهآه میکرد. مرتضی علف که میکشد آباش خیلی دیر میآید. من با هر بار فروکردن کیرش درون دهانام، باور نمیکردم که دارم کیر مرتضی را میخورم، کیرش طعم دارد، اندازه است، همهی دهانام را پر میکند. دستاش را گذاشت روی سرم و سرم را فشار داد پایین که یعنی تا تهِ کیرش را بکنم توی دهانام؛ تا ته فرو کردم. چشمهایام داشت میترکید، از اشک پر شدند. دستاش را که برداشت سرم را بلند کردم و کیرش را از دهانام بیرون کشیدم. نفس کشیدم. نگاهاش کردم. تصویرِ خیس مرتضی داشت به من پوزخند میزد؛ به چشمهای قرمزشدهی پر از اشکام نگاه میکرد و آن پوزخند توهینآمیز را روی لباش انداخته بود و من داغتر شدم. با دست سیلی زد روی صورتام، «باز کن» بعد تف کرد توی دهانام. دوباره سیلی زد. «ممنون ارباب، ممنون.» دوباره سرم را کشید پایین و کیرش را کردم توی دهانام و به ساکزدنام ادامه دادم.هنوز کیرش توی دهانام بود که برخاست و کیرش از دهانام خارج شد. دهانام خالی شد. گفت «بخواب زمین به پشت». دراز کشیدم و مرتضی انگار که بخواهد روی کاسهی دستشویی بنشیند نشست روی صورتام و مقعد تنگ و خوشبویاش را گذاشت روی دهانام. زبانام را آوردم بیرون و با نوکاش مقعد مرتضی را لمس کردم. تکانی خورد، مزهی خیلی ترشی میداد. بو کردم، بو کردم، بوی خوبی داشت. لیسیدم. آه کشید. لیسیدم. آه کشید. مقعدش باز شد. چُس کرد. لیسیدم. نوک زبانام را کردم توی سوراخاش، میخواستم با زبان بکنماش، کردم تو. لبهایام رسیده بود کوناش. زبانام را فرو میکردم و بیرون میآوردم. آه میکشید. سوراخاش حسابی باز شده بود. فرو کردم و بیرون کشیدم. لیسیدم. لیسیدم.بلند شد روی تخت دراز کشید. رفتم روی تخت. از زیربغلاش شروع کردم. لیسیدم. زبانام حسابی خشک زده بود. لیسیدم. سینهاش را، شکماش را، کیرش را، رانهایاش را، خایههایاش را. دستاش را گذاشت روی سرم که روی لیسیدن خایههایاش ادامه دهم. لیسیدم. تخمهایاش فرار میکردند. با دست تخمهایاش را گرفتم و انداختمشان توی دهانام. لیسیدم و مک زدم. لیسیدم و مک زدم. موهایام را مشت کرد و دهانام را آورد سمت دهاناش. فهمیدم که باید دهانام را باز کنم، باز کردم و تف کرد توی دهانام. سیلی محکمی هم خواباند توی گوشام. فحش داد، «جنده» چشمهایاش برق میزدند و خم شده بودند با پایین. چشمهایاش خبر میدادند که بسیار لذت برده و حالا از فحشدادن به من لذت میبرد. «آشغال». سیلی دیگری زد، بعد همینجور که صورتام به صورتاش نزدیک بودند دستاش را کرد توی دهانام و دهانام را باز نگه داشت و دوباره تف کرد. بعد عصبی بلند شد و هنوز موهایام توی مشتاش بود. مرا کشاند کنار دیوار و مرا خم کرد و کیر کلفت و شقشدهاش را کرد توی کونام. داد زدم. اما مرتضی بیتوجه به درد من، داشت سریع کیرش را میکرد و درمیآورد. وقتی آباش میخواهد بیاید عصبی میشود، دور سوراخام حسابی داغ شده بود، مرتضی بیرحمانه میکرد. تا اینکه بعد از یکیدو دقیقهای تلمبهزدن، آباش آمد و توی کونام ریخت. حس کردم که مایعی گرم توی کونام ریخته شد. سرم را بلند کرد و از پشت – هنوز کیرش توی کونام بود – بغلام کرد و دستاش را کشید روی سینهام و نوازشام کرد.نوشته سعید
0 views
Date: November 25, 2018