سفر کرده (2)

0 views
0%

…قسمت قبلبه پرستو که کنارم دراز کشیده بود نگاه کردم عرق کرده بود و نفس نفس میزد. سرمو جلو بردم و لبای غنچه ایش و بوسیدم. نرم تر از همه جای تنش بودن «عسیسم… تو فوق العاده ای…» با میل لبامو خورد. کمرشو جلو اورد و بهم چسبید. دستشو روی باسنم گذاشت و لای انگشتاش فشار داد. به باسنم علاقه داشت. یه بار قبل سکس بهم گفته بود اگه کیر داشتم محال بود کون به این گردیو نکنم. منم بهش گفته بودم من که دارم هم محاله دختر به این حشری و نکنم. اون شب خونه پدرش بود. اصرار داشت روی تختی که پدرش مادرشو میکرد این کارو بکنیم. بهش گفته بودم من قصد ازدواج ندارم ها اونم گفته بود دلیلش این نیست ولی نمی دونه چرا خیلی دوست داره این کارو بکنه. جای وسایل سکس مادرشو پیدا کرده بود. کاندوم خاردار، اسپری تأخیری، وازلین، حتی یه دونه ویبراتور هم اونجا بود بهش گفتم عجب ننیه حشری داری گفت دخترش حشرتره، اگه امشب جرَم ندی اینو می کنم تو اون کون سکسیت آخرشم کار خودشو کرد، سر اولین ارگاسمم دوسه تا از انگشتاش توی کونم بود. منم نامردی نکردم، گفتم دوست داری جرت بدم؟ گفت آره… درودی بر وازلین فرستادیم و هوشنگ و راهی مقعدش کردیم…دستام روی چوچوله ش بود. نگاهی بهم کرد «چیه می خندی؟» «هیچی یاد شب کون مون افتادم» اون شب اون هم قصد کون منو کرده بود که به خیر گذشت. بعد سکس کلی خیالات کردیم که ننه باباش چطوری سراغ کون هم می رن. خیلی خندیدیم. خوشحال بود که کونش با فشار کمی اپن شده. این شد که پرستو طبق عادتش اسم اون شب رویایی رو شب کون گذاشت. «یعنی امشبم می خوای…» مجالش ندادم. دوتا انگشتمو یکراست کردم توی کس خیسش. آه کشید گفتم «نه… فک کنم هنوز اینجات دست خر می خواد…» رفتم سراغ لیسیدن. ناله کرد. وسط ناله هاش گفت «خوب فهمیدی…» چنگ به کیرم زد «ولی این که دست گربه ست…» بچه کونی موقع حشر هم حال ادمو می گرفت «نه مث این که باید برم سراغ کونت…» انگشتامو دراوردم و گذاشتم رو سوراخ کونش «نه تو رو خدا بذا تو کسم… بازم از اونا میخوام…» کیرمو گرفتم جلوی صورتش «تنبیهت اینه که اول اینو تمیز کنی» کاندوم و دراورد و گوشیه بالش گذاشت. زبون و انگشتام رو مشغول کسش کردم. آهی کشید و با علاقه آبمو از روی کیرم لیسید. من هنوز کیرم شل بود و امادگی سکس نداشت. کامل توی دهنش گذاشت و شروع کرد به مکیدن. انگشتای وسط هر دو دستم رو به کمک انگشتای اشاره فرستادم داخل… حقیقتش این بود که این بار می خواستم بدون فکر نسترن سکس کنم… کیرم داشت قد می کشید…چشمامو از روی سینک ظرفشویی برداشتم و به نسترن نگاه کردم که پشت به من خوابیده بود. بدنش انحناهای زیبایی داشت ولی منو از لحاظ جنسی برنمی انگیخت. سکسی که دیشب با پرستو داشتم کاملن ارضام کرده بود. نسترن غلت زد و روش طرف من شد. خواب خواب بود. سینهاشو تماشا کردم. قشنگ بودن ، خیلی قشنگ بودن. هوشنگ از جاش تکون نمی خورد. همونطور در حال تماشای جوجوهاش خوابم برد…اصولن میل جنسی نقش مهمی تو رابطه با خانم ها برام بازی میکنه. نه از اون لحاظ، ولی علاقه جنسی به یک نفر باعث میشه زود باهاش صمیمی شم. حالا مهم نیست نوع رابطمون چطور باشه. من بعد از علاقه ای که به نسترن پیدا کردم یکهو باهاش اخت شدم و دیگه عادتمون شده بود هروقت استراحتامون باهم بود قبلش پشت میز غذاخوری که کنج اتاق بود گپی بزنیم. تو جمعای خودمونی خجالت هم زیاد نمی کشیدیم. یادم هست یکبار که فقط ما دوتا بودیم بهش گفتم یقه بسته بپوشه. گفت چرا گفتم با این دم و دستگاه آقایون رو منحرف میکنی. گفت آقایون از همون اول منحرف هستن به من ربطی نداره ولی به راه راست هدایتشون میکنم. من گفتم بله… به حالت «راست» هدایتشون میکنی. با یه اخم دوستانه گفت «همه آقایون؟» سریع جمعش کردم «همه که نه… بعضی اقایون دور و برشون هدایتگر دارن که حسابی زهرشون رو میکشن» خندیدیم و بلا رفع شد.توی شرکت کم کم حسادت دو نفر به رابطه دوستانه اکیپ ما به خصوص من و نسترن برانگیخته شد. یکیش دیبا بود و یکیش هم احمد که بعدن محسن بهم گفت عاشق نسترنه. البته خیلی هم نگرانی احمد بیجا نبود چون رابطه من و نسترن گاهی از رفاقت یکم صمیمیتر میشد. ولی من حواسم بود قبل از این که تو دام عشوها و بدن و زبونش بیفتم یه دور ترتیب پرستو رو میدادم و خوشبختانه مثل اون دفه خیال نسترن هم نمی تونست وارد تخت خوابمون بشه. اما رابطه من با پرستو مثل همه رابطهای سکسی داشت کمرنگ میشد. دیگه بدتر وقتی که پریود میشد. اندام نسترن دیگه برام اونجور اسیرکننده نبود ولی شوخیهایی که با هم میکردیم و رابطیه احساسی مون قلبم رو قلقلک میداد. وقتی هم که ادم از یه رابطه تامین نشه یک رابطه احساسی کافیه تا توجهت به بدن طرف جلب شه. ضمن این که نسترن گاهی حرکاتی انجام میداد که من شک میکردم علاقه به رابطه رمانتیک نداشته باشه. یه بعد از ظهر شیطون رفت توپوستم. نسترن که مث سنگ خوابیده بود. رفتم جلو و از نزدیک سینهاشو بو کردم. بوی تنش هم سکسی بود. دستامو بالا اوردم و طوری نزدیک سینهاش گرفتم که بهش نخوره. خیال کردم که دارم باهاشون بازی میکنم. یک جای دیگه هم داشت منو صدا میکرد… شلوارش که دور باسنش تنگ میشد خیلی تابلو بود و اون واسه همین همیشه یه شالی چیزی رو اونجاش مینداخت. رفتم پشت سرش. از شانس خوبم فاصله شیشه های دیوارتا کف جلوی لو رفتنمو میگرفت. ولی وای اگه کسی میومد و این صحنه رو میدید. شالو یواش بلند کردم و از باسن برجستیه نسترن یه دید گرفتم. یدفه غلت زد… قلبم توی دهنم اومد… ولی خواب بود. به پشت دراز کشیده بود و با دهن باز نفس میکشید. نگاه به پایین کردم… از فاصلیه نزدیک شورتش از زیر شلوار قابل تشخیص بود… و جایی که پایین میرفت… و برجستگیش دوتا میشد… با یک فرورفتگی کوچولو وسطش که فقط از نزدیک معلوم بود… لبامو طوری که حس نکنه روی چوچولش گذاشتم… کیرم داشت میترکید…شبش به آیدا زنگ زدم و رفتم پیشش. آیدا کسی بود که اولین بار باهاش سکس داشتم. شیش سال بزرگتر ازم بود و یجوایی توی سکس مادرم به حساب میومد. همیه اسرار سکسی مو میدونست و اون موقه تنها استثنای من توی وفاداری به دوست دخترام بود. بی مقدمه یه سکس سنگین باهاش کردم. اندامش شبیه نسترن بود و من بدون عذاب وجدان آیدا رو تمامن با خیال نسترن فشار دادم. اخرش خیس عرق روی تخت ولو شدیم. ایدا برگشت و اندام گوشتیشو روی تنم انداخت و یدونه از اون بوسهای سکسیشو ازم گرفت. نفسم که جا اومد خندید «حالا این کیه که اینجور اتیشیت کرده؟» خیلی خوب بود که با هم راحت بودیم. همیه مدت سکس میدونست من یاد یکی دیگم ولی معلوم بود صفا کرده. کنارم دراز کشید و دستشو روی شگاف کسش گذاشت «خیلی وقت بود کسم یه آچارکشی حسابی لازم داشت». ماجرا رو براش تعریف کردم. پیشنهاد داد رابطم رو قبل این که بحران پیش بیاد دوستانه با پرستو قطع کنم. بعدشم گفت احتمال داره با این رفتارایی که نسترن نشون میده پایه دوستی و سکس باشه.فرداش اصلن فرصت پیش نیومد با نسترن صحبت کنم. احمد مرخصی گرفته بود و همه کاراش گردن من و محسن افتاده بود. عصابم خرد شده بود «آخه این چه موقعه مرخصی گرفتن بود؟» محسن گفت «فقط چند نفر خبر دارن … من بهت میگم… احمد به نسترن پیشنهاد آشنایی داده… کسخل… نسترنم گفته من دوست پسر قصد ازدواجی دارم…» خدا رو شکر کردم که با پرستو بهم نزدم ولی رابطمون بعد از اون باز خراب تر شد. سعی کردم به پند آیدا گوش کنم.یک شب با پرستو رفتیم بستنی بخوریم. رفتیم طبقه بالا که دید از بیرون نداشت. من آمار اونجا رو داشتم که کیا خلوته. اون موقه هم همین بود. طبقه بالا کسی ننشسته بود. پرستو عادت داشت وقتی احساسات عشقی یا جنسیش به من زیاد میشد حتمن تا کسی نیومده یه لب ازم میگرفت ولی اونشب اینکارو نکرد. فهمیدم موقه خوبیه. باهاش صحبت کردم. انتظار این حرفا رو نداشت ولی براش شوک هم نبود. بستنی شو کامل نخورد. تلفن خواهرشو بهونه کرد و پا شد رفت. من مونده بودم که آیا کارم درسته یا نه. همینطور نگران بودم که صبح پنشنبه بهم اس داد « امشب بیا برای اخرین بار با هم بخوابیم».پنجشنبه کارم زیاد بود و مجبور بودم اضافه‌کاری کنم ولی هرجوری بود خودمو به قرار رسوندم. در حیاط و که باز کرد تا از پله‌ها برم بالا و زنگ واحدشونو بزنم پیش خودم گفتم این دفه چه کار عجیبی میخواد بکنه. معمولن عادت داشت لخت یا با لباسای سکسی درو باز کنه و توی همون ورودی یه لب سفت ازم بگیره. درو که باز کرد یکم تعجّب کردم. با لباس خیلی معمولی و آرایش خیلی سبک اومده بود. سلام کرد و جلوتر از من راه افتاد و رفت تو. منم پشت سرش رفتم. بابت ارایش سبک نارحت نبودم چون همیشه خودم بهش می گفتم ارایش سنگین یا گرم به صورتت نمیاد. توی هال و که دیدم واقعن تعجب کردم. مهمون داشت خواهرش اونجا نشسته بود. سلام کرد و به پرستو گفت «یه لحظه فکر کردم بهروزه» پس امشب از اون شبا بود که کارمون تازه بعد از مهمونی شروع میشد. «بهروز که خیلی زود بیاد ساعت دوازده است»مث این که بهروز دوست پسر پروانه خواهر پرستو بود و از قضا توی همون بستنی فروشی کار میکرد که اخرین قرارمون بود. پرستو همون شب اینو فهمیده بود و به فکرش زده بود امشبو با هم باشیم. فکر بدی نبود. به نظر میومد پرستو هم خیلی ناراحت نیست از این که رابطمون داره تموم میشه. قبل این که شام بخوریم صحبتامون رفت سمت خاطرات گذشته. کم کم دیدم فضا سکسی شد. معمولن وقتی پرستو اتیشی میشد این اتفاق میفتاد ولی امشب مث این که پروانه خیلی روشن بود. «واقعن نمی دونم چی شد که از من خوشش اومد» درباره معلم دبیرستانش میگفت. البته این خیلی عجیب نبود چون استیل پروانه زیادی زنونه بود. لاغر بود و از اندام بهره زیادی نبرده بود. با این که از پرستو بزرگتر بود ولی اگه بدون اشنایی کنار هم میدی شون فکر میکرده کوچیک تره. یه حالت بچگونه توی حرکاتش داشت که ادم خوشش میومد. این جور ادما ظرفیت لز شدن دارن.«بچه ها هم یجورایی فهمیده بودن خانم کیا از من خوشش میاد. منم بدم نمیومد. معلم سختگیری بود و من خداخدا میکردم بچها از کینه ای که از اون به دل میگیرن با من کاری نداشته باشن چون کلن ادمی نیستم که از پس جمع بربیام. اون موقه توی شیمی خیلی ضعیف بودم. همیشه وقت اضافهاشو باهام کار میکرد. یک بار بهم پیشنهاد داد برم خونشون باهام کار کنه. منم قبول کردم و این شد که رفت و اومدم پیدا کردیم. یادمه اولین بار که رفتم خونشون واقعن تعجب کردم. فکر میکردم توی یه خونه کوچیک زندگی کنه. با این که خونش بالاشهر نبود ولی بزرگ بود و معلوم هم بود که بهش میرسه. اما اون چیزی که بیشتر ازش تعجب کردم تیپش بود که خیلی با توی مدرسه فرق میکرد. یه ست شلوار کوتاه و تاپ کوتاه بنفش پوشیده بود که نصف سینه هاشو نشون میداد. من انتظار داشتم یه چیزی تنش کنه که من دانش اموز پررو نشم. خیلی اون روز بهم خوش گذشت. هم درس باهام کار کرد هم یه چیزی خوردیم و با هم فیلم نگاه کردیم. موقع فیلم چفت هم نشسته بودیم و هرکدوم یه بالش بغل کرده بودیم. حس خیلی خوبی داشتم از این که کنار همچین خانم مهربون و… خوشگلی نشستم. دوست داشتم همیشه کنارش باشم.کم کم رابطمون صمیمی تر هم شد. دیگه مثل دوتا دوست بودیم. من هدیه صداش میکردم. هرچی رابطمون نزدیکتر میشد یه طور حس مخفی کاری هم توی من بوجود میومد. یکبار که مادرم اومده بود مدرسه که ازش تشکر کنه واقعن ناراحت شده بودم. به مادرم گیر دادم که مگه خودم بلد نیستم تشکر کنم. اونم فکر کنم همین احساسو داشت. هرچی صمیمی تر میشدیم تو درس بهم سخت تر میگرفت. جوری شد که بچها نظرشون برگشته بود و فکر میکردن باهام دشمنی داره. ولی برای من مهم نبود. به جایی رسیده بودم که اگه منو کتک هم میزد کیف میکردم. من… عاشقش شده بودم…کم کم کار به جایی رسید که عشق من شروع به خرابکاری کرد. هدیه هم مثل این که مریض بود و هردفه که پیشش میرفتم خودشو خوشگل تر از قبل درمیاورد. دیگه نمی تونستم خوب درس بخونم. نمرهام افت کرد، از همه بدتر همون شیمی. کارم به جایی رسیده بود که وقتی به پ هاش میرسیدم هوایی میشدم. پی من بودم و اچ هدیه، ما دوتا کنار هم، چسبیده به هم، یه پی کوچیک، یه اچ بزرگ…یک بار که روز تعطیل پیشش رفته بودم کارمون خیلی طول کشید چون هدیه خیلی اون روز خوشگل بود و من بیشتر تماشاش میکردم تا حرفاشو بفهمم. از خواس پرتی من واقعن خسته شده بود و این منو بیشتر اذیت میکرد. هم نمیتونستم مشکلم و بهش بگم و هم نمی تونستم ناراحتی شو ببینم. نزدیک ظهر که شد یهو دید نهار درست نکرده. گفتم کمکت میکنم. اون روز یه تونیک سکسی یقه باز پوشیده بود و سینها و رونشو بیرون انداخته بود. موقع آشپزی خیلی فرصت داشتیم حرف بزنیم. شروع صحبتمون این شد که خودش هم یه زمانی همسن من بوده و احوالات منو درک میکنه. موقع پوست کندن سیب زمینی چاقو از دستش افتاد و رفت زیر اجاق. من خواستم ورش دارم که دیدم خودش خم شد… وای… پشتشو نزدیک من کرد… قلبم تندتند میزد. تعجب کرده بودم که چرا انقد دوست دارم زیر لباس شو ببینم. «توی سن شما احساسات یکدفه می جوشه و از همه چی جلو میزنه» زانو زد و دستشو زیر اجاق برد. تونیک بالا و بالاتر رفت… چه رونی داشت… ولی از زاویه ای که من می دیدم همینقدر معلوم بود. سرمو خم کردم… باسنش معلوم شد… شورتی نمیدیدم… یعنی ممکنه… اوه نه، شورت داشت، ولی رسمن فقط سوراخاشو پوشونده بود… حتمن از اون زنای اتیشیه. از اونا که تو رختخواب حسابی به طرفشون حال میدن. خوش بحال اونی که با این میخوابه… «دقیقن میدونم چته» خشک شدم. بلند شد و چاقو رو شست. دوباره پشت میز نشستیم. بهم نگاه کرد و لبخند زد «عاشق شدی نه؟» نوشته دولیک

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *