معمار خواست دست به کار بشه برای نوشتن قولنامه که صدام به زور در اومد ننویس آقا معمار همه نگاه ها برگشت سمتم. داشتم می مردم. انگشت بهم می زدن اشکم درمیومد. با درموندگی رو کردم به جمع و نفسمو با بدبختی جمع کردم و گفتم نمیفروشمکارد می زدن خون معمار در نمیومد. عصبانی بود و اخماش تو هم. صداش از حد معمول بالاتر رفته بود با خانم جماعت نباید معامله کرد حرفشون حرف نیست سه ساعته ما رو علاف کردین تا مدارکو بیارین، حالا میگین نمی فروشم؟ مسخره کردی ما رو خانم؟نتونستم حتی معذرت خواهی کنم. پیش از این که اشکامو ببینن زدم از بنگاه بیرون.نرسیده به میرداماد یهو یادم افتاد که سند و شناسنامه و کارت ملی رو برنداشتم. لعنتی تو این ترافیک همینو کم داشتم. تقصیر کاوه شد. صبح که مدارکو گذاشتم روی میز دستشویی از تو آشپزخونه صداش اومد خانومم شکر تموم شده کجاست؟ قهوشو بی شکر نمیخورد هیچ وقت. می دونستم دو ساعتم بگرده آخرش هم چشمش قوطی شکر رو نمی بینه. به جای آدرس دادن، رفتم بهش شکر رو بدم و بعد هم با هم از خونه اومدیم بیرون. روزایی که با هم از خونه میرفتیم بیرون سر این که کی اول از پارکینگ بیرون میره کل کل داشتیم. تو پارکینگ گوشیش زنگ خورد. منم یه لبخند شیطنت آمیز زدم و کاوه رو پشت سرم جا گذاشتم. بعد از سه بار باخت حالا این دفعه نوبت کاوه بود که هر کاری من می گم بکنه. هر کی زودتر از پارکینگ میزد بیرون تا ساعت 12 شب وقت داشت به بازنده اس ام اس بده و بگه ازش چی میخواد. آخرین بار کاوه تا یک هفته فقط تو کونم گذاشته بود و کون نشیمن نمونده بود برام. به خاطر همین از لحظه بیرون زدن از پارکینگ شروع کردم به نقشه کشیدن. گرچه من نمیتونستم تو کونش بذارم ولی میتونستم دهنشو سرویس کنم.نزدیکای 3 و نیم بعد از ظهر بود. انگار فرقی نمی کرد چه ساعتی باشه، خیابونا مثل همیشه غلغله بود. ساعت 4 تو خیابون دولت قرار داشتم. پشت چراغ شریعتی و میرداماد زنگ زدم به معمار و گفتم آقا معمار من تو شریعتی ام اما مدارکو جا گذاشتم یه کم دیر میرسم میشه زنگ بزنی خانم صفایی بگی دیرتر بیان؟با لحن دیفالت همه بنگاهیا گفت خانم مهندس الان دارین می گین؟فایده نداشت هر بار هم که می گفتم من مهندس نیستم باز حرف خودشو می زد. نمردیم و مهندسی نخونده مهندس شدیم. چراغ سبز شد و حواسم نبود و صدای بوق ماشین عقبی دراومد. طبق عادت موقع کلافگی چتریامو فوت کردم بالا و گفتم شرمندم به خدا. باید برگردم خونه بدون مدارک که نمیشه. می رسونم خودمومعمار که صداش هنوزم شاکی بود گفت باشه من زنگ میزنم بهشون شما هم سعی کن زودتر بیای قال این معامله رو بکنیم همین امروزکاوه سر آخرین پروژه اش چندین میلیون بدهی بالا آورده بود. یه خونه قدیمی داشتم که درواقع تا سال ها خونه پدریم بود و بعد از این که پدرم یه خونه بهتر خرید چون من عاشق اون خونه بودم زدش به نام من و سر عقد داد بهمون. کاوه اگه می فهمید نمیذاشت بفروشمش. بعد از قولنامه هم باید برمیگشتم شرکت و کارای عقب مونده رو انجام میدادم ولی به کاوه گفته بودم تو شرکت جلسه داریم و دیر میام خونه. دلم می خواست سورپرایزش کنم. دلم می خواست بهم تکیه کنه. برام مهم نبود داشتن اون خونه قدیمی. دلم نمی خواست شبا با فکر بدهیاش بخوابه. این اواخر بدجور کلافه و درهم بود.تو ترافیک بودم که موبایلم زنگ خورد. کاوه بود. تا اومدم جواب بدم لعنتی گوشی از دستم افتاد زیر صندلی. صدای زنگش قطع نمیشد. کم کم آسمون شروع کرد به باریدن. بخاری رو زیاد کردم و زدم رو پخش…همین امشب از غصه ها می میرمانتقام خودمو از دو تامون می گیرمدیگه از دست تو هم کاری بر نمیادباید آروم بگیرمعاشق قاطی شدن صدای موزیک و برف پاک کن و بارون بودم…ماشینو تو خیابون جلوی در آپارتمان پارک کردم. یه نگاه انداختم به زیر صندلی ولی گوشی رو پیدا نکردم. صندلی مدتی بود که خراب شده بود و عقب نمی رفت. وقت نکرده بودم بدم درستش کنن. بی خیال گوشی شدم. دیواره آسانسور شیشه ای بود و هر چی بالاتر می رفتم انگار شهر خاکستری تر میشد. به نظرم اومد آسانسور کند شده. ساعت 4 و ربع بود. دیر کرده بودم. سریع کلید انداختم و کفشامو با پام درآوردم و رفتم سمت اتاق خواب. تعجب کردم. صبح در اتاق خواب رو نبسته بودیم. هنوز دستگیره رو نچرخونده بودم که صدای جووووووووووون گفتن کاوه خون رو تو رگهام خشک کرد. حس کردم یه لحظه خون به مغزم نرسید. وقتی صدای بکککن بکککن زنی رو شنیدم یخ کردم پشت در اتاق خواب. صدایی که غریبه نبود… کاوه صداش مثل همه وقتایی که حشرش بالا میزد، بم شده بود و کشدار. صدای اووووففففففففف اوووووففففففف گفتنش مثل پتک کوبید تو سرم اووووووووووووفففف چه کککککوووووونی داری یاسیییییییییییییی، چقدر تنگه کککککککککککووووونت پدرسگ جنددددهباورم نشد با یاسمن خوابیده… یاسمن هم آه و اوه میکرد و با صدایی که پر از عشوه و تمنا بود میگفت جرم بده کااااااوه دلم میخواد کیر کلفتت جرم بدهههههه، آآآآآآآخ کاااوه میمیرم واسه کککییییر کلفتتدیگه گوشام نمیشنید. قدرت حرکت نداشتم. خشکم زده بود. باورم نمیشد. دستم به وضوح میلرزید. همه تنم میلرزید. نفسم دیگه بالا نمیومد. بعد از 5 سال زندگی مشترک، بی صدا زیر سقفی که فکر میکردم فقط متعلق به من و کاوه است، پشت در اتاق خوابم فرو ریختم…ناباور و منهدم بدون این که کفشامو بپوشم در رو پشت سرم بستم و اشکام هم با من فرو ریخت…نفهمیدم چطور از پله ها پایین رفتم. نفهمیدم چطور ماشین رو روشن کردم. موقع استارت زدن دستام می لرزید. استارت که خورد پخش هم همزمان روشن شدهمین امشب از غصه ها می میرمانتقام دلمو از دوتامون می گیرممطمئنا به شب نمی کشید. به بنگاه معمار نرسیده از غصه می مردم. زار می زدم و رانندگی می کردم. چند بار نزدیک بود تصادف کنم. چند بار موبایلم زیر صندلی زنگ خورد. بارون مثل سیل می بارید. درست مثل همون روزی که یاسمن کنارم تو ماشین نشسته بود و غمباد گرفته بود. تو چشمای قهوه ای نگرانش چشم دوختم و گفتم یاسی انقدر خودتو نخور. درست می شه. بذار با کاوه صحبت کنم. مطمئنم دستتو یه جا تو شرکتش بند می کنه. کاوه عمرا به من نه بگه. طلاق گرفتی دنیا که به آخر نرسیده. یاسی با کلافگی انگشتاشو برد تو موهای مش کردش و گفت فندک ماشینت کار میکنه؟حالا توی خونه من… توی اتاق خواب من… روی تخت من… با شوهر من… باورم نمیشد. چقدر احمق بودم. روزی که سیروس بهم گفت یاسی دیوار اعتمادمو خراب کرده و دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم چقدر ابله بودم که حرفاشو گذاشتم پای تعصب مردونه و کورکورانش. چطور در طی این سالها یاسی رو نشناخته بودم؟ قلبم تیر میکشید و نفس کم میاوردم و پشت سر هم آه بلند میکشیدم…بدون این که فکر کنم کجا دارم می رم رسیدم رو به روی بنگاه. جای پارک نبود. یه ماشین یه کم عقب تر از من از پارک در اومد. سریع دنده عقب گرفتم و صاف کوبیدم به ماشین پشت سری. انگار منتظر یه تلنگر بودم که کامل بشکنم. سرمو گذاشتم رو فرمون و با صدای بلند شروع کردم به زار زدن. صدای بوق ماشینای عقبی با صدای کوبیده شدن شیشه ماشین قاطی شد. سرمو بلند کردم. شیشه رو دادم پایین. خیس شده بود و اخماش تو هم بود. چهرش آشنا بود ولی مخم کار نمی کرد. با عصبانیت گفت خانم معلومه چی کار می کنین؟با هق هق گفتم خسارتتونو می دم جناب و باز زار زدم…با تعجب نگام میکرد. با لحنی که دیگه عصبانی نبود پرسید چیزی شده خانم؟ چرا گریه زاری می کنین؟ به خاطر تصادفه؟هق هقم قطع نمی شد نمی دونم اون لحظه چطوری و از کجام این حرفو در آوردم ولی گفتم بهم خبر دادن که مردم مرده حالت صورتش تغییر کرد و گفت بهتره رانندگی نکنین. زنگ بزنین یکی بیاد دنبالتونبا حرفی که زدم آروم شدم و در حالی که سعی می کردم به اعصابم مسلط باشم، پیش از این که راننده های شاکی بریزن رو سرم، گفتم ممنون. یه جا پارک می کنم و میام خدمتتون برای خسارت ماشین منتظر جوابش نشدم. چند متر جلوتر پارک کردم. ماشینشو تو همون جای پارک، پارک کرده بود ولی خودش نبود. بی ام و قدیمی و قراضه من داغون تر نشده بود اما چراغای ماکسیمای مشکی خوشگل اون خورد شده بود. سرتا پام خیس بود و تازه یادم افتاد کفش پام نیست. همیشه یه جفت کفش اسپرت تو ماشین داشتم. با همون جورابای خیس پوشیدمشون. اشکام با بارون قاطی شده بود. کارت ویزیتمو گذاشتم زیر برف پاک کنش. رفتم تو بنگاه. معمار تا منو دید با کلافگی گفت معلومه کجایین خانم مهندس؟ موبایلتونو چرا جواب نمی دین؟ بعد انگار تازه متوجه ظاهر به هم ریخته ام شده باشه گفت چیزی شده خانم مهندس؟ حالتون خوبه؟نای حرف زدن نداشتم. نشستم روی نزدیک ترین صندلی و با بی حالی گفتم چیزی نیست. خبر دادن یکی از اقوام فوت کرده لحن معمار آروم شد و گفت تسلیت می گم غم آخرتون باشههنوز کلمه ممنون از دهنم کامل در نیومده بود که صدای تسلیت خانم صفایی رو شنیدم. بعد از تعارفات معمول تازه چشمم به راننده ماکسیما افتاد که کنار خانم صفایی نشسته بود. با تعجب نگام می کرد. آه از نهادم بلند شد. روز بدبیاری بود. تازه دوزراریم افتاد که چرا چهرش آشنا بود. پسر خانم صفایی قرار بود روز قولنامه بیاد. گند زده بودم با اون دری وریایی که سر هم کرده بودم.من و کاوه بعد از ازدواج یک سال تو خونه قدیمی زندگی کرده بودیم ولی اون موقع پسر خانم صفایی ایران نبود و من هیچ وقت ندیده بودمش. فقط عکسشو تو خونه خانم صفایی دیده بودم. زمانی که بچه بودیم چند ماه پیش از این که پدر خونه جدید رو بخره و ما از خونه قدیمی بریم، خانم صفایی اینا اومدن طبقه پایین. ارسلان چند سالی از من بزرگتر بود و بیشتر تو خودش بود. بعد هم که ما رفتیم و دیگه ندیدمشون تا بعد از ازدواجم که من و کاوه رفتیم طبقه دوم اون خونه. یک سال بعد هم کاوه یه خونه بزرگتر خرید و اون جا رو اجاره دادیم. دورادور به خاطر خونه با خانم صفایی در رابطه بودیم. از وقتی شوهرش فوت کرد پسرش برگشت ایران که هواشو داشته باشه. قرار بود طبقه بالا رو پسرش بخره که کل ساختمون دست خودشون باشه. منم با مشکلی که کاوه پیدا کرد گفتم که می فروشم. حالا روم نمی شد بگم پشیمونم ولی با درموندگی رو کردم به جمع و نفسمو با بدبختی جمع کردم و گفتم نمیفروشمکارد می زدن خون معمار در نمیومد. عصبانی بود و اخماش تو هم. صداش از حد معمول بالاتر رفته بود… نتونستم حتی معذرت خواهی کنم. پیش از این که اشکامو ببینن زدم از بنگاه بیرون. چند ساعت تو خیابونا چرخ زدم. از بس گریه زاری کرده بودم چشمام باز نمیشد. گوشی لعنتی واسه خودش گاهی زیر صندلی زنگ می خورد. به خودم که اومدم جلو خونه قدیمی بودم. چراغ خانم صفایی اینا روشن بود. آروم کلید انداختم و آهسته رفتم طبقه بالا. نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار. یاد روزای اول زندگیم با کاوه تو این خونه افتادم و زدم زیر گریه.یاد بوسه ها و عشقبازی های اول زندگی. یاد ناز کشیدنا و هفت روز هفته سکس کردنا. کاوه رحم نمیکرد. گوشه اتاق، روی میز آشپزخونه، سرپا و چسبیده به کتابخونه، موقع اتو کردن لباسا، توی حموم و حتی موقع مسواک زدن جلوی آینه دستشویی… هر جا که دلش میخواست شورتمو میکشید پایین و کیر کلفت و سیخ شدشو فرو میکرد تو کس و کونم و اگر همزمان کسمو با دستاش نمیمالید به التماس میفتادم…یاد زمزمه های رومانتیک اش با صدای بمی که همیشه دلمو میبرد پری کوچولوی خودمی تو… بوی موهات مستم میکنه پری… بده من اون لبای خوردنیتو…، نفسمی…، همه کسمی… حالا به هق هق انداخته بودم. هر قدر زار می زدم سبک نمیشد دلم. داشتم خفه میشدم. با صدای در به خودم اومدم. باز که کردم ارسلان جلوم بود. یه لبخند بی جون زد و گفت شماره میدین ولی جواب نمیدینعذر خواهی کردم و گفتم گوشیم افتاده زیر صندلی ماشین. صندلی هم خرابه نمیشه عقب جلوش کرد. نتونستم درش بیارمبدون این که بپرسه چه مرگته و این جا چی کار میکنی گفت سوئیچو بدین میارمش براتونچند دقیقه بعد با گوشیم برگشت. خاموش شده بود. خیره نگام می کرد. سر پا وایساده بودیم هر دو. تازه توجهم به قد بلند و چهره مردونش جلب شد. شقیقه هاش کمی جو گندمی شده بود و بهش میومد. حرفم نمیومد. اون به حرف اومد و گفت امکان نداشت بشناسمتون. ما که اومدیم این خونه شما رفتینبا یه لبخند بی جون گفتم آره یادمه. منم اولش نشناختم شما رویه کم سکوت کرد و گفت قصد دخالت ندارم ولی شب می خواین این جا بمونین؟سکوتمو که دید گفت هوا سرده. این جا هم که خالیه. تشریف بیارین پایینبا شرمندگی گفتم نه ممنون. خوبه همین جا. مزاحم شما و خانم صفایی نمیشمدلم می خواست تنها باشم. چیزی نگفت و رفت. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت مامان پاش درد می کنه نمی تونه این پله ها رو بیاد بالا. ولی می گه اگه پریا نیاد پایین خودش میاد بالابا شرمندگی گفتم روم نمیشه تو روشون نگاه کنمبا یه لحن خیلی جدی گفت این چه حرفیه؟ فراموش کنین. پایین منتظرتونیموقتی رفتم تو، گرمای خونه که خورد تو صورتم تو دلم گفتم خدا خیرشون بده. خانم صفایی صورتمو بوسید و انگار نه انگار که معامله رو به هم زدم حال مادر و پدر رو پرسید اما از کاوه چیزی نپرسید. ارسلان چایی آورد. فنجونو گرفتم بین دستام تا گرم بشم. ارسلان شعله شومینه رو بالا کشید. هیچی ازم نپرسیدن. شب تو اتاق ارسلان خوابیدم. خواستم رو زمین بخوابم نه روی تختش ولی روم نشد چیزی بگم. چند دقیقه بعد خودش اومد و بالش و ملافه روی تخت رو عوض کرد و گفت من توی حال می خوابم اگر چیزی لازم داشتین هر ساعتی که بود بیدارم کنینمثل یه مجسمه بی جون توی آینه اتاقش خیره شدم تو چشمای درشت قهوه ای روشنم که از بس گریه زاری کرده بودم متورم و کوچیک شده بود. موهای لخت و بلندمو جلوی آینه مثل هر شب گیس کردم. حس کردم چروکای ریز دور چشمم زیاد شده. حس کردم 30 سالگی خیلی زوده برای خیانت دیدن. خیلی ناگهانی آوار شد روی شونه هام…خوابم نمی برد. هی از این دنده به اون دنده میشدم. مدام صحنه سکس کاوه و یاسی رو مجسم میکردم. صدای داد و بیداد معمار هنوز توی سرم بود. گوشیم شارژ شده بود. روشنش که کردم پنج دقیقه به 12 بود. اس ام اس های کاوه رو باز نکردم. میسد کالامو چک نکردم. دلم میخواستم هیچ جای دنیا نباشم. طبق قرارمون برای کاوه اس ام اس زدم و یک کلمه نوشتم طلاق و دکمه سِند رو فشار دادم و گوشی رو خاموش کردم.بوی سیگار ارسلان توی اتاق خواب میومد. رفتم تو هال. تو تاریکی نشسته بود و نور قرمز سیگارش پررنگ و کم رنگ میشد. نشستم رو به روش. با صدای آروم گفت عادت قبل از خوابه آروم گفتم میشه یه نخم به من بدین؟تو تاریکی هر دو خودمونو یه کم جلو کشیدیم. سیگار رو که اومدم از دستش بگیرم دستامون خورد به هم. دست اون داغ بود و دست من سرد. کبریت که کشید صورتش یه لحظه روشن شد. پک زدم و صورتش خاموش شد. هر دو خودمونو عقب کشیدیم. پک زدم و خودمم همراه سیگارم دود شدم.ادامه …نوشته پریچهر
0 views
Date: November 25, 2018