سقفی که فرو ریخت (2)

0 views
0%

…قسمت قبلپیش از این که این قسمت داستان رو بخونید دوست دارم یه مسئله رو به عنوان عقیده شخصیم عنوان کنم و لزومی نداره روی کامنت کسی تاثیر بذاره. خیلی خوبه اگه سعی کنیم در مورد دیگران اونم به خاطر اتفاقی که برای ما نیفتاده و تجربه اش رو نداریم، قضاوت نکنیم. هیچ کس نمیتونه بیرون از گود (حتی گاهی وقتا توی گود) قاضی خوبی باشه. اظهار نظر کردن در مورد دیگران خیلی راحته ولی به خودمون که میرسه به طرز عجیبی سخت میشه.و یه چیز دیگه اینکه شنیدن واقعیت تلخ خیلی بهتر از شنیدن دروغ شیرینه گرچه سعی کردم تا اونجا که میتونم تلخی این داستانو کم کنم.لخت بودم و به پشت دراز کشیده بودم. سینه هام پخش شده بود. سردم بود و نوکشون زده بود بیرون. دستای گرم ارسلان از پهلوهام به سمت بالا کشیده شد و سینه هامو گرفت و به هم نزدیکشون کرد و فشارشون داد. مثل دو تا توپ گرد بودن تو دستاش. یه کم خیره نگاهشون کرد و بعد آروم روی نوک سینه هامو بوسید. زبونش گرم بود. آروم لیسید و میکشون زد. چشمامو بستم که نبینم. نمیخواستم تن لخت یه مرد غریبه رو روی خودم ببینم. تنی که بوش برام آشنا نبود. سرشو توی نرمی سینه هام فرو کرد و بو کشید. کم کم همه تنش چسبید به تنم. وقتی خودشو بالاتر کشید و لای پاهاش به لای پاهام کشیده شد، چندشم شد. هنوز چشمام بسته بود. لبای نرمش از زیر گلوم کم کم بالا اومد. چونمو یه گاز کوچولو زد و پیش از این که لباش به لبام برسه با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم… خیسِ عرق شده بودم. دهنم خشک شده بود و تو شوک بودم. سرم سنگین بود. فکر انتقام از کاوه یه لحظه آرومم نمیذاشت و تو خواب هم دست از سرم بر نداشته بود. بالاخره صدای موبایلم خفه شد. آفتاب تا وسط اتاق خودشو کشیده بود. شرمزده و کلافه از خواب مزخرفی که دیده بودم، یه نگاه به دور و برم کردم. قرص خواب گیجم کرده بود. در حالی که سرم داشت از درد میترکید یاد شب قبل مثل پتک کوبید تو سرم…تو دو وجب جا، جایی نبود که نگشته باشم. تلو تلو میخوردم و واسه یه نخ سیگار لعنتی پرپر میزدم. صدای ستار از لپ تاپم پخش میشد… خسته و در به در شهر غمم شبم از هر چی شبه سیاه تره زندگی زندون سرد کینه هاست رو دلم زخم هزار تا خنجره… مادر و پرند از سر شب اعصاب برام نذاشته بودن. با این که پرند پنج سال ازم بزرگتر بود، هر چی در دهنم اومده بود بهش گفته بودم و گوشی رو خاموش کرده بودم. یه زندگی کاملا سگی واسه خودم درست کرده بودم. روی یه تیکه جاجیم زرشکی درب و داغون با یه دست رختخواب گوشه اتاقِ خوابِ شب زفافم، وسط یه مشت خرت و پرت، واسه روز دادگاه روزشماری میکردم.مرخصی بدون حقوق گرفته بودم. آب پاکیو روی دست مادر اینا ریخته بودم و نمیدونستن کجام. هر موقع هم زیادی روی مخم رژه میرفتن گوشیمو خاموش میکردم. کاوه تخم نکرده بود بگه من چه مرگمه ولی پیغام داده بود به پریا بگین من طلاق بده نیستم هر روز زنگ میزد و اس ام اس میداد و در به در دنبالم بود. گاهی خواهش و تمنا میکرد و گاهی هم با توپِ پُر طلبکار بود. وقتی اس ام اس میدادم که دارم تلافی میکنم… فقط چشماتو ببند و تصور کن… مثل یه ببر زخم خورده به خودش میپیچید. التماس میکرد، تهدید میکرد و خط و نشون میکشید تو فقط پریای خودمی بگو که داری دروغ میگی، پریا به خدا اگه فقط یک درصد هم حرفت راست باشه زنده نمیذارمت، پریا غلط کردم بذار با هم حرف بزنیم، پریا ببینمت تیکه تیکه ات می کنم… دلم میخواست دیوونش کنم همونجور که اون منو دیوونه کرده بود. حاضر نبودم دیگه زیر یه سقف باهاش زندگی کنم. کاوه برای من تموم شده بود. همون لحظه پشت در اتاق خواب برام تموم شد.صدای گوشیم دوباره ذهنمو کشوند وسط خرت و پرتام. دلم سیگار میخواست. ولی یادم اومد که از دیشب سیگار نداشتم. یادم اومد که از دیشب در به در دنبال یه نخ سیگار کوفتی بودم. یه نخ سیگاری که باعث شد… یه آه بلند کشیدم و دلم از خودم گرفت. با یادآوری اتفاقات شب قبل دلم میخواست هر کس و هر چیز رو مقصر بدونم جز خودم… حتی یه نخ سیگار لعنتی رو…بدون سیگار دیوونه میشدم. ستار همچنان واسه خودش میخوند… من هنوز در به در شهر غمم… بی توجه به ساعت ته لیوان وودکا رو سر کشیدم و به جای سیگار سعی کردم تو اون بازار شامی که دورم درست کرده بودم سوئیچو پیدا کنم. از وقتی درخواست طلاق داده بودم مثل دودکش سیگار میکشیدم و تا خرخره مشروب میخوردم و دردمو میریختم تو خودم. نمیخواستم جلوی کسی زار بزنم. نمیخواستم کسی خورد شدنمو ببینه. حس حقارت میکردم از این که کاوه یاسی رو با اون سر و ریخت به من ترجیح داده بود. به پریایی که از خوشگلی همه فامیل بهش میگفتن پری دریایی. پریایی که به مهربونی معروف بود. به پریایی که به خاطر کاوه به سینه همه پسرای فامیل دست رد زده بود. از بس فکر کرده بودم قاطی کرده بودم و فکر میکردم نکنه دارم تقاص دلایی که ناخواسته شکستم رو پس میدم.نمیدونم چقدر طول کشید تا دو طبقه رو برم پایین. نمیدونم چقدر طول کشید تا در ماشینو باز کنم. جای سوئیچو پیدا نمیکردم. هر چی استارت زدم بی پدر روشن نشد که نشد. سردم شده بود و دندونام میخورد به هم. سرم سنگین شده بود. یکی زد به شیشه. هر چی زل زدم نفهمیدم کیه. در ماشینو باز کرد. پلکام هی میفتاد رو هم. سرشو آورد پایین و گفت خوبین پریا خانم؟ کجا میخواین برین این وقت شب؟ سعی کردم خیلی عادی بگم میرم سیگار بخرم یه کم بعد در سمت راننده رو باز کرد و آروم منو کشید بیرون. سعی کردم روی پاهام وایسم ولی عملا پایان وزنمو انداختم روش. روی دستاش از پله ها بردم بالا. کنار دیوار آروم گذاشتم زمین. نمیتونستم وایسم. روی دیوار سُر خوردم و نشستم. ارسلانم نشست. وقتی دید کلید رو نمیتونم پیدا کنم همه کیفمو خالی کرد رو زمین. بغلم کرد و گذاشتم روی تشک و با یه لحن سرزنش بار گفت چی کار کردی با خودت؟ انگار منتظر یه تلنگر بودم. بغضم ترکید و سرمو توی سینه اش فرو کردم و زار زدم.صدای زنگ گوشیم برای بار سوم در اومد و از فکر شب قبل و سینه ارسلان کشیدم بیرون. سر دردم بدتر شده بود. حتی یادآوری شب قبل هم اعصابمو میریخت به هم. پیش از این که صداش خفه بشه جواب دادم. حرفای ارسلان تاثیرشو گذاشته بود. باید تمومش میکردم. باید باهاش حرف میزدم. برای ساعت 5 تو اِسکان قرار گذاشتم و بدون شنیدن صداش گوشی رو خاموش کردم. تصمیم گرفتم از کرختی خودمو نجات بدم و یه دوش بگیرم و برم خرید و یه دستی به سر و روم بکشم. میخواستم هنوز جلوی کاوه همه چی تموم باشم.توی پالتوی مشکی یقه خزدار با نیم بوت پاشنه بلند و شال پشمی زرشکی تیره خیلی شیک و خانوم شده بودم. خیلی ملایم آرایش کرده بودم و رژ زرشکیم لبامو برجسته تر کرده بود. اصراری برای پوشوندن کبودی روی گونه چپم نداشتم. یه خانم شیک و زیبا با غمی به سنگینی کوه روی شونه هاش توی شیشه سرتاسری بالکن، زل زده بود بهم. سوئیچو تو دستم فشار دادم و از تصویر توی شیشه دل کندم. استارت زدم و ماشین دوباره بازی درآورد و روشن نشد. درست مثل دیشب که صداش ارسلانو کشونده بود تو کوچه. دوباره استارت زدم و اینبار باهام راه اومد و روشن شد. ماشین تو کوچه خلوت راه افتاد و اتفاقات شب قبل توی ذهن شلوغ من…ارسلان بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه پریا؟ آروم باش… پری؟ سعی کرد سرمو بالا بیاره. اشکامو با انگشتاش پاک کرد. دستاش گرم بود. زل زد تو چشمام و گفت حرف بزن سبک بشی. انقدر نریز تو خودت دختر دوباره زار زدم… چی تو دلته که هر شب صدای هق هقت بلنده؟ چی کار کردی با خودت؟ صدام توی اتاق خالی پیچید و دردی که تو اون مدت، تنهایی به دوش کشیده بودمو ریختم بیرون تو اتاق خواب من… روی تخت من… با بهترین دوس… دوس…تَم… اووون… زنیکه جنننده رو به من… به من… تر…ترجیح… باور…رَم نمی…شششه… هق هقم نمیذاشت درست حرف بزنم. صدا توی گلوم خفه میشد. سعی میکردم داد بزنم ولی بدتر عضلات صورت و شکمم منقبض میشد و نفسم میگرفت. از شدت فشاری که بهم اومده بود میلرزیدم. بازوهاشو چنگ زدم. بغلم کرد و شروع کرد به مالیدن پشتم باشه پریا… آروم باش… خودتو داغون کردی… هیییششش آروممم…. آروووممم… هیییششش نمیدونم چقدر تو بغلش بودم. هق هقم به سکسکه تبدیل شده بود. از گرمای تنش گرم شدم و صداش آرومم کرد. سرمو بالا آوردم و زل زدم تو چشماش. اخماش تو هم بود. صدای جوووون گفتن کاوه به یاسی پیچید توی سرم. صدای آهههه و اوووه حشری یاسی زیر شوهرم… پیش از این که صداهای توی سرم روانیم کنن، آتیش انتقامی که مدتها بود تو دلم روشن شده بود، شعله کشید و چشمامو بستم و لبامو چسبیدم به لبای ارسلان. لباش داغ بود. بوی تنش به شدت برام غریبه بود ولی به نیمه خوب وجودم مجال ندادم و بیشتر تو آغوشش فرو رفتم. لباشو آروم روی لبام کشید و نرم و آروم شروع کرد به بوسیدنم. خالی از شهوت، پر از حرص و انتقام بوسیدمش. فکر انتقام از کاوه هر لحظه بیشتر هولم میداد. دستامو آروم حلقه کردم دور گردنش و انگشتام توی موهاش فرو رفت. حلقه دستای ارسلان هم دورم محکم تر شد و فشارم داد به خودش. غربیه بودن آغوششو داشتم دوباره از ذهنم پس میزدم که یهو به شدت منو از خودش دور کرد و یه کشیده محکم خوابوند زیر گوشم و سرم داد کشید چه غلطی داریم میکنیم؟مستی از سرم پرید. بلند شد و پشتشو کرد به من و سرشو گرفت بالا و دستاشو پشت سرش قلاب کرد. بلند بلند نفس میکشید. دستمو گرفتم جلوی دهنم ولی صدای گریه زاری ام انقدر شدید بود که برگشت سمتم. روی نگاه کردن تو صورتشو نداشتم. با دستام صورتمو پوشوندم. حق با ارسلان بود. چه غلطی داشتم میکردم؟ میخواستم از کاوه انتقام بگیرم؟ میخواستم به تلافی خیانت کاوه بهش خیانت کنم؟ به خودم چی؟ به خودمم میتونستم خیانت کنم؟ به پریا؟ به پریایی که همیشه صادقانه زندگی کرده بود؟ پریایی که هیچ وقت کاری برخلاف میلش انجام نداده بود؟ جواب پریای وجودمو چی میخواستم بدم؟ میخواستم از این داغونترش کنم؟ارسلان دستامو از روی صورتم برداشت و خیلی آروم گفت منو ببخش. یکی باید محکمتر از این تو گوش خودم بزنه. تو مستی من که مست نیستم دوباره صورتمو با دستام پوشوندم. از کاوه بیزارتر شدم که قدرت فکر کردن رو ازم گرفته بود و باعث شده بود به این فلاکت بیفتم. که زندگی آروم و عاشقانمونو با هوسش زیر رو رو کرده بود. که باعث شده بود از خونه خودم گریزون بشم و برای اولین بار اون شبو توی اتاق و روی تخت یه مرد غریبه سر کنم و حالا از روی مستی و درد و انتقام شخصیتمو زیر پا بذارم و لبامو روی لباش… لعنت به تو کاوه لعنت به تو…ساعت نزدیک 5 بود. سعی کردم غم اتفاقات شب قبل رو از ذهن و ظاهرم پس بزنم. با مصیبت یه جایی تو میرداماد برای پارک پیدا کردم. وقتی رسیدم کاوه هنوز نیومده بود. چند دقیقه بعد سراسیمه از راه رسید و بابت دیر کردنش عذرخواهی کرد. برعکس همیشه اصلاح نکرده بود و آشفتگی از سر رو روش میبارید. من ولی آروم بودم. شاید آرامش قبل از طوفان بود. نگاهش بلافاصله رفت روی گونه چپم. دستشو که آورد جلو، سرمو کشیدم عقب و دستش موند رو هوا. عقب کشید و پرسید صورتت چی شده؟ همه تلخیمو توی صدام ریختم و با طعنه گفتم به جای دلم از صورتم میپرسی؟ نفسشو با صدا داد بیرون و چیزی نگفت. پیشخدمت برای گرفتن سفارش اومد. هر دو قهوه سفارش دادیم. برای اولین بار مثل من بی شکر سفارش داد. فنجونو توی دستام گرفتم، یه جرعه نوشیدم و تلخی قهوه تلخ ترم کرد. تلخ تر اتفاقاتی که تو اون مدت برام افتاده بود. کاوه هم یه جرعه از قهوش خورد و خیره شد تو چشمام. چشمامو دوختم به زنی که عکس صورتش توی قهوم افتاده بود. شکسته بودم ولی سعی کردم خودمو محکم نشون بدم. نمیخواستم کاوه شاهد حال خرابم باشه. توی دلم آشوب بود. دلم میخواست تف کنم توی صورتش و بگم خیلی نامردی ولی اونی که باید شروع میکرد کاوه بود. بالاخره سکوت سنگین بینمونو شکست چقدر زرشکی بهت میاد پوزخند زدم و ادامه داد پریا… میدونم دلتو شکستم. میدونم خیلی نامردم. میدونم درحقت خیلی ظلم کردم. هر چی بگی حق داری ولی پشیمونم پریا. به عشقی که هنوز بهت دارم مثل سگ پشیمونم. غلط زیادی کردم. پری ببخش و از کابوس از دست دادنت خلاصم کن. پریا من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. تو رو خدا برگرد. خونه رو عوض میکنم. وسایلو عوض میکنم. هر کار تو بخوای میکنم فقط ببخش و برگرد…کاوه مهلت نمیداد و مثل مسلسل حرف میزد و معذرت میخواست. فکر میکرد به خاطر این که هنوز امیدی به این زندگی دارم، به کسی چیزی نگفتم. فکر میکرد با معذرت خواهی تموم میشه. نمیدونست با روح و روانم چی کار کرده. نمیفهمید که چون میخواستم جلو دیگران نشکنم و غرورم له نشه، ریختم تو خودم. وقتی دید بدون اینکه حالت چهرم تغییر کنه دارم فقط خیره نگاهش میکنم، ساکت شد. قهوم یخ کرده بود. نفسشو با صدا بیرون داد و سرشو انداخت پایین. این بار سکوت بینمونو موزیک متن گنجشکای گوگوش شکست و منو برد به روزای خوشی که بارها با هم قهوه خورده بودیم ولی حالا حسم با همیشه خیلی فرق میکرد. خودمو از خاطرات عاشقانمون که حالا به نظرم مسخره میومد، کشیدم بیرون و باز تلخ شدم و گفتم اگر همین کار رو من با تو کرده بودم بازم مینشستی اینجا تا من ازت معذرت بخوام؟ میبخشیدی و برمیگشتی؟بدون این که جواب سوالامو بده دوباره شروع کرد پریا یه فرصت دیگه بده بهم. به زندگیمون. به عشقمون. پری من هنوز فقط عاشق تواَم. پریا هر چی بود فقط یه هوس زودگذر بود. قسم میخورم همون یک بار بود و بار اول و آخر بود. من هیچ احساسی به… تپش قلبم داشت حالمو به هم میزد. حرفاش دوباره منو یاد اون روز لعنتی انداخت. روزی که کابوس دائمی شبام شده بود. صدای سکسشون از سرم بیرون نمیرفت… دلم نمیخواست اسمشو جلوی من بیاره. دستامو دور فنجون فشار دادم تا متوجه لرزششون نشه. به شدت دلم سیگار میخواست. درست مثل شب قبل…ارسلان کنارم نشست و تکیه داد به دیوار. یه نخ سیگار روشن کرد و داد دستم. یه نخم برای خودش آتیش زد و گفت متاسفم پریا. میدونم چقدر داغونی. میدونم ولی این راهش نیست. جواب اشتباه رو با اشتباه نمیدن. باید باهاش رو به رو بشی. باید باهاش حرف بزنی و مشکلت رو عاقلانه حل کنی. اگه پشیمونه و توانشو داری ببخش و اگر نه تمومش کن نمیتونستم حرف بزنم. مطمئن بودم که نمیتونم ببخشم. هیچ کدومشونو. سیگار توی دستم بدون اون که پک بزنم، آروم آروم داشت دود میشد. خیره شده بودم به بطری خالی وودکای گوشه اتاق. ارسلان سیگارشو روی جاسیگاری پر از سیگار خاموش کرد و گفت پریا شیطنت مردونه یا یه هوس آنی و زودگذر رو با عشق اشتباه نگیر. خیانت خیلی کار کثیفیه و قابل توجیه نیست ولی اکثر مردا با این که عاشق زنشون هستن گاهی وقتا شیطنت میکنن و این به معنی دوست نداشتن زنشون نیست. سکس بدون عشق به زندگیت حتی تلنگر هم نمیتونه بزنه وقتی عاشق توئه. سعی کن ببخشی ولی اگه فکر میکنی اون زنو دوست داره رهاش کن اون شب پیش از اثر کردن قرص خوابی که ارسلان بهم داد، خیلی به حرفاش فکر کردم و تصمیم گرفته بودم بالاخره جواب تلفن کاوه رو بدم.حالا کاوه نشسته بود رو به روم و داشت وقیحانه خیانتشو ماستمالی میکرد. بالاخره چشم از انگشتام دور فنجون قهوه برداشت و بدون این که اسم یاسی رو جلوم بیاره ادامه داد پری باور کن هیچ احساسی بهش ندارم. فقط سکس بود. یه سکس احمقانه. یه اشتباه بزرگ. پری پشیمونم. هر کاری بگی میکنم فقط ترکم نکن. پری ببخش. پری بکش ولی طلاق نخواه. پریا تو تنها زنی هستی که میتونم باهاش زندگی کنم عجز و درموندگی تو صداش موج میزد. هیچ وقت کاوه رو تو این موقعیت ندیده بودم. کاوه مغرور و پر ادعا حالا جلوم داشت التماس میکرد. دلم میخواست حرفاشو باور کنم اما زل زدم تو چشماش و با قاطعیت گفتم ولی تو تنها مردی هستی که من دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنمنگاه کاوه یخ زد. انگار خیلی امیدوار بود. نمیدونست اون پریای مهربون پشت در اتاق خواب برای همیشه مُرد. یه نخ سیگار روشن کرد و افتاد به جون سیگارش. در من هم دیگه از آرامش اولیه خبری نبود. با ناراحتی گفتم اگه با یه فاحشه خیابونی خوابیده بودی شاید میتونستم حرفاتو باور کنم. فکر میکردم انقدر مرد هستی و جنم داری که اگه از زندگیمون راضی نیستی بیای و بگی و توافقی تمومش کنیم. فکر نمیکردم انقدر نامرد باشی که با بهترین دوستم بهم خیانت کنین. اونم کجا؟ صدام داشت کم کم بالا میرفت تو حریم زندگی مشترکمون حالا هم من اصراری برای عذاب کشیدن جفتمون تو اون حریم شکسته ندارم. اگر هنوز هم ذره ای برای اون چند سالی که با هم تلف کردیم احترام قائلی تمومش کن. مدارک طلاقو امضا کن و بذار به آرامش برسمدندوناشو فشار داد رو هم و فکش منقبض شد. از کوره در رفت و با صدایی بلندتر از صدای من گفت حرف آخرت همینه دیگه؟ پریا اون پنبه رو از گوشت در بیار من طلاق بده نیستم. عاشقتم و طلاقت نمیدم بعد هم پول قهوه رو پرت کرد روی میز و از جلوی چشمای حیرت زدم دور شد…خسته و کوفته رسیدم به غار تنهاییم. انگار کوه کنده بودم. شب ارسلان اومد پیشم و همه چیز رو براش تعریف کردم. رفت تو فکر و گفت بهش اعتماد کن پری. بهش فرصت بده اشکام آروم آروم روی گونه هام سر خورد و گفتم نمیتونم. نمیتونم یک عمر با شک باهاش زندگی کنم. دیگه نمیتونم. نمیتونم با مردی که قراره صدای زنگ موبایلش یا چند دقیقه دیر اومدنش فکرمو به هزار جا بکشونه زندگی کنم باز لرز کردم و گریه زاری ام شدت گرفت. ارسلان بغلم کرد. به شدت به حمایتش نیاز داشتم. دیگه آغوشش برام غریبه نبود. دیگه حس گناه نداشتم. حالا مثل یه دوست بود برام. مثل برادری که هرگز نداشتم. شاید اگر به ارسلان بر نخورده بودم تا حالا پریای وجودمو دق داده بودم. ارسلان نفسشو داد بیرون و تو چشمام زل زد و گفت نمیدونم چی بگم. اعتماد دیر به دست میاد و اگه خراب بشه ممکنه دیگه نشه به دستش آورد ولی سعی کن یه فرصت دیگه به جفتتون بدیچند هفته گذشت. کاوه تو اولین جلسه دادگاه شرکت نکرد. به شدت از طرف خانوادم تحت فشار بودم اما طاقت آوردم و دلیل درخواست طلاقمو حتی به پرند هم نگفتم گرچه شک کرده بود. جلسه دوم دادگاه با حضور کاوه تشکیل شد ولی همچنان مرغش یه پا داشت. وقتی قاضی پرونده گفت دخترم ایشون تعهد کتبی میدن و شما هم کوتاه بیا و برو سر خونه زندگیت دلم میخواست خرخرشو بجواَم. نه برای خیانت کاوه شاهد داشتم و نه به خاطر خیانت میشد طلاق گرفت همون روز دست از پا درازتر زنگ زدم به دکتر اعتمادی دوست پدر و ازش خواهش کردم وکیلم بشه و تمومش کنه ولی انگار همه درها به روم بسته شده بود. دکتر با صدای خفه و گرفته ای گفت میدونی که مثل پری خودم برام عزیزی ولی بابات در جریانه پریا جان، پریچهر رگشو زده و الان هم بیمارستانیم و با این حال و روز نمیتونم کار کنمدنیا دور سرم چرخید. فکر میکردم بدبخت ترین آدم روی زمین منم و بقیه همه خوش و خوشبخت و بی مشکلن. پریچهر از من کوچیکتر بود. میدونستم نامزدیش با سینا به هم خورده و داغونه ولی نمیدونستم تا این حد اوضاعش خرابه. دوستای خانوادگی بودیم و هر موقع با هم بودیم اونو پری صدا میکردن و منو با همون آ اضافه تا با هم قاطی نشیم. انگار ناف همه پریای دنیا رو با غم و غصه بریده بودن. اون به خاطر عشق از دست رفتش رگ دستشو زده بود و من میخواستم رگ زندگی مشترکمو بزنم.تا این که یه شب بعد از چند هفته بالاخره کاوه از خر مرادی که مملکت اسلامی در اختیار همه مردا قرار داده پایین اومد و اس ام اس داد و نوشت طلاقت میدم ولی یه شرط داره باورم نمیشد. خودم بهش زنگ زدم و بدون سلام گفتم قبوله موذیانه گفت اول بشنو بعد جواب بده گفتم میشنوم ولی هر چی باشه قبوله کاوه یه کم مکث کرد و بعد خیلی جدی گفت به شرطی که قبل از طلاق یه بار دیگه باهام بخوابیشوکه شدم. فکر کردم اشتباه شنیدم. از اون طرف خط دیگه هیچ صدایی در نمیومد. از حرص دندونامو فشار دادم به هم و دردم گرفت. خیلی خونسرد گفت قبول کرده بودی دیگه نه؟ با غیض گفتم چطور میتونی چنین پیشنهادی بدی؟ خیلی پست فطرت و بی شرمی خیلی عوضی هستی با خونسردی زد زیر خنده و گفت پس یه کار کن هر چه زودتر از شر این پست فطرت بی شرم خلاص بشی. خوب میدونی که من حرفم دو تا نمیشه یا یه بار دیگه باهام میخوابی اونم با شرایطی که من تعیین میکنم یا آرزوی طلاقو باید به گور ببریدستام سست شد. گوشی از دستم افتاد. آخرین سیگار توی پاکتو با حرص آتیش زدم. چطور میتونستم قبول کنم؟ چطور میتونستم قبول نکنم؟ چی کار باید میکردم؟ کاوه طلاق بده نبود. تو همین مدت هم دهنم بابت تنها زندگی کردن و حواشی پیش اومده صاف شده بود. چقدر دیگه باید میرفتم و میومدم؟ ظاهرا دو راه بیشتر نداشتم یا باید میبخشیدم و دوباره اعتماد میکردم و برمیگشتم یا باید یه بار دیگه زیرش میخوابیدم و برای همیشه تموم میشد… دو راهی که هر دوش برام وحشتناک بود…نوشته پریچهر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *