سلام دوستان خاطره اي كه ميخوام براتون تعريف كنم مربوط ميشه به سال 89 به سالي كه هنوز خودم بودم يعني كسي بودم كه دوست داشتم باشم اسم من علي هستش الان 28 سالمه اون موقع 25 ساله بودم زندگي من وقتي تغيير كرد كه از عشقم جدا شدم يعني هرچه قدر خواستمش ناز كرد هي اشتي و قهر كارما شده بود اين تازه باهام بازي هم كرد چون ميدونست ديوانه وار دوسش دارم هميشه با يه بازي جديد دوست داشت منو به طرف خودش بكشونو تا بهش ثابت بشه بازم دوسش دارم نمي دونم شايد با اين كارا كيف ميكرد خلاصه سردرد ندم برم سر اصل داستاناونموقعها هنوز تغيير نكرده بودم همون پسر عاشق سر به زير بودم كه خيلي از دختراي محل و فاميل خاطرخواهم بودن نمي خوام بگم چون خيلي خوشكل بودم به خاطر اون نه قيافه معوملي دارم اما چون هميشه سربه زير بودم خيليا خاطرخواهم شده بودن تا اون موقع دست به هيچ زني نزده بودم خدايش يه چندبارم موقعيت پيش اومده بود اما من جلوي خودم و گرفته بودم ساعت طرفاي 2 بعد از ظهر بود روزجمعه رفتم مغازه رفيقم هر هفته يه غلطي ميكرديم يا مشروب ميخورديم يا هشيش و ترياك ميكشيديم اون روز رفيقم گفت بيا شيشه بكشيم من جا خوردم يعني ازش انتظار نداشتم يه همچين پيشنهادي بده خلاصه بااصرار رفيقم قبول كردم رفتيم گرفتيم و نشستيم به كشيدن خلاصه بعد مصرف من يه ادم ديگه اي شده بودم بعد وقتگذاراني بادوستم شب ساعت 12 اومدم تو خونه خونواده يه چند روزي بود كه رفته بودنم مسافرت تو خونه تنها بودم تا صبح بيدار موندم نمي دونم چي شده بود كه كيليد كرده بودم به خانم داییم البته يه بار كه فاميلي رفته بوديم مسافرت خانم داییم كنارم نشسته بود و هي خودشو به من مي مالوند اما من كاري باهش نداشتم همش خودم و كنار ميكشيدم خلاصه اين خانم دایی با خاطره اي ازش داشتم شده بود فاز من صبح ساعت 8 -9 بود كه راه افتادم تا برم مغازه خونه داییم اينا چندتا محله پايين تر از خونه ما بود همين كه سره كوچشون رسيدم يه قدرت عجيبي منو طرف خونشون كشيد نمي دونم كه چي شد يهو ديدم زنگ ايفونو زدم و خانم داییم جلومه سلام عليك كه كرديم گفت چه عجب از اينورا معلوم بود كه تازه از خواب بيدار شده گفتم هچي داشتم ميرفتم مغازه با دایی كارداشتم خواستم بيام ببينمش گفت مگه نمي دوني عموت صبحا ميره اداره گفتم نمي دونم يادم رفته بود خلاصه يه چند بار تعارف كرد بياتو و اين حرفا گفتم نه ديرم ميشه خداحافظي كردم و برگشتم يه چند قدم رفته بودم بازم رفتم ايفونو زدم دوباره سلام و اين جورچيزا گفتم خانم دایی من صبحانه نخوردم خودت ميدوني كه مامانينا رفتن مسافرت فقط اگه الان چاييت امادس يه چايي بهم بده خلاصه تعارف كرد رفتم تو و نشستم چايي اورد و سفره رو باز كرد و نشستيم و صباحانه رو كه خوردم دنبال يه بهونه بودم تا سرصحبت و واكنم البته اينم بگم خانم داییم جلو من باچادر بود البته هميشه اينطوريه خلاصه بعد من من كردن بهش گفتم يادته رفته بوديم شمال اونم گفت اره و از خاطراتش و اونروزا حرف زديم يه لحظه كه كلامش تموم شد بهش گفتم ازاون روز به بعد همش به تو فكر ميكنم اينو كه گفتم فوري حرف و عوض كرد اما رنگش عوض شد مثلا خواست نشون بده كه نشنيده چي گفتم منم دوباره حرفمو تكرار كردم يه نگاهي پراز پرسش بهم انداخت و گفت يعني چي نكنه عاشقم شدي گفتم نمي دونم اسمشو چي بذارم رفتي تو مغزم و بيرون نمياي بخدا تا صبح همش به تو فكر ميكرد م گفت تو اين همه سال كه من خانم عموتم چطور شده الان عاشقم شدي پس الناز چي الناز همون عشقي بود كه اول داستان بهتون گفتم همه فاميل ميدونست كه من فقط اونو دوس دارم بهش گفتم ولش كن ازش خسته شدم اون ارزش دوست داشتن منو نداره گفت پاشو برو سركارت ديگه از اين فكرا نكن خودت ميدوني من شوهر دارم و خانم عموتم اصلا امكان نداره اصلا تو چطور ميتوني عاشق يه خانم شوهر دار اونم زنعموت بشي گفتم ببين عزيزم اولا عشق كه دست خود ادم نيست وقتي ادم دلش ميلرزه ديگه به شوهر و خانم دایی و اين جور چيزا فكر نمي كنه البته اگه دست خودم بود هيچ وقت نمي ذاشتم دلم بلرزه ولي افسوس كه دست خودم نيست خلاصه با اين جور حرفا كمي ملايمش كردم ولي بازم ناز ميكرد قرار بود اونروز بره جشن تولد رفت جلوي اينه تا حاضر بشه سرپا وايساده بود و داشت به اينه نگا ميكرد و كرم مي زد حشرم اونقدر زده بود بالا كه رفتم پشتش از تو اينه منو ديده بود اما طوري وانمود ميكرد كه منو نمي بينه رفتم پشتس چسبيدم بهش برگشت گفت چيكار داري ميكيني ديونه شدي خجالت نميكشي حالا معلوم شد دوس داشتن واسه چي بوده بهش گفتم نه عزيزم من از روي هوس نمي خوامت و كلي توضيح و اينجو ر حرفا سرپا ايستاده بودو داشت به حرفام گوش ميكرد يهو سينه هاشو گرفتم و چسبوندمش به ديوار يه چندتا بوس از گردنش و لبش گرفتم و با سينه هاش بازي ميكردم كه ديدم داره گريه ميكنه ولش كردم اومدم نشستم رو مبل شروع كرد به فحش دادن اومد نشست رو مبل من كه باهاش 2 تا مبل فاصله داشتم بلند شدم نشستم رو زمين جلوي پاهاش سرم و گذاشتم رو پاهاش و بهش گفتم دوست دارم و ميخوامت و ازاين حرفا كه يهو ايفون زده شد من و برد تو حموم قائم كرد خلاصه ديدم همسايه شونو كه دارن قرار ميذارن واسه رفتن به جشن تولد . برگشت دوباره نشست تو همون مبل منم رو زمين جلو پاهاش بودم معلوم بود كه حشري شده گفت خوب شد فرشته نجاتم اومد بهش گفتم مگه من ميخوام بخورمت يه لبخند حشري زد و گفت شايد تا الان تموم كرده بودي دستامو گذاشتم رو پاهاش و رفتم سمت كسش بهش گفتم پاشو كستو بخورم پاشو با ناز بلند شد شلوارو كه كشيد پايين واي چي ميديدم پاهاش عين اينكه دارن روشنايي توليد ميكنن خيلي سفيد بودن شورت سياهي داشت اونو كشيدم پايين و سرپا بود همون طوري داشتم كسش و ليس ميزدم كه گفتم بشين نشست و شروع كردم به خوردن خيلي حال ميكرد اما هيچ صدايي از خودش در نمي اورد فقط لباش و گاز ميگرفت وقتي ديدم داره حال ميكنه شلوارم و نصفه كشيدم پايين و كيرم بردم دم كسش بدون اينكه هيچ حرفي بزنيم كيرم و با دستش همراهي كرد تو تو شرايط بدي بودم يعني شلوارم نصفه پايين بود واونم نشسيته پاهاشو باز كرده بود منم خوب نمي تونستم تلمبه بزنم فقط گرماي كسش داشت بهم حال ميداد بهش گفتم بلند شو تا جامونو درست كنيم بلند شدو شلوارشو كشيد بالا و گفت بريم ديگه دير شده گفتم نامرد منكه هنوز نريختم گفت نه جون خاله ت ميخواي بذارم خالي هم بشي تو بايد زجر بكشي خلاصه بعش گفتم بذار با كست بازي كنم و كف دستي بزنم قبول نكرد رفتم دستشوي خودمو خالي كردم اومدم بيرون باهاش خداحافظي كردم و رفتم مغازه بعد اون جريان يعني با گذشت 3 سال فقط دوبار باهاش سكس داشتم يعني خودم نخواستم خيلي بهم زنگ ميزنه حتي جريان مسافرت و ازش پرسيدم گفتم چرا هي خودتو بهم ميمالوندي گفت اونرو حشري بودم و يكي ام با اون يكي خانم عموت شرط بندي كرده بوديم تا ببينيم كدومومن ميتونه تورو ازرا بدر كنه خلاصه خيلي موقعيت پيش اومده بكنمش اما نكردم حتي رفته به اون يكي خانم داییم گفته اونم خيلي بهم گير ميده همش تيكه ميندازه كاري به كارش ندارم اما تقصير خودشونو شرط بندي ميكنند تا ادمو از را بدر بكنن.نوشته علی در به در
0 views
Date: November 25, 2018