سلیطه ای متولد می شود

0 views
0%

لیزا نیز مانند بعضی از زنان دیگر امروزی هرگز نمی توانست تصور كند كه می تواند با كمی آرایش و پوشش مناسب و امروزی موجودی جذاب و دلربا باشد. در این مورد من هیچ گاه با او موافق نبودم، وبارها و بارها به او می كفتم كه چقدر زیبا و افسونگر است، اما نمی توانستم نظر منفی که او در باره خودش داشت را تغییر دهم. بالاخره یكروز پس از گفتگوهای بسیار توانستم او را قانع كنم كه چند لباس بدن نما و جلب توجه كن یا به قولی سكسی بخرد و شبی پس از پوشیدن آنها با من برای گردش و تفریح بیرون برود. از او خواسته بودم كه دامنی تهیه كند كاملاً كوتاه همراه با بلوزی تنگ و جلو باز و از او خواهش كرده بودم كه به هنگام استفاده از آن لباس دیگر نباید در زیر آن چیز اضافی به تن داشته باشد. او ابتدا نه تنها با نظر من ابداً موافق نبود كه حتی كاملاً مخالف نیز بود. اما پس از بحث های طولانی بالاخره با خواهش من موافقت كرد. در صبح روز سالگرد ازدواجمان لیزا برای خرید بیرون رفت و پس از تهیة البسة مناسب به من تلفن زد و در باره لباسهای جدیدش تعریف كرد. چنین به نظر می رسید كه در مورد پوشیدن آن لباسهای باز و سكسی برای خاطر دل من حالا بسیار هیجان زده شده و سرشوق آمده بود. البته هنوز هم مطمئن نبود كه بتواند در ملا عام چنان لباسهای باز و لختی به تن كند و در برابر مردان غریبه به راحتی و حالت طبیعی رفتار كند. به او اطمینان دادم كه در آن لباسها چنان زیبا و دلكش می شود كه هر كه او را ببیند چنان تاثیر شدیدی بر او خواهد گذارد كه تصور می کند او یکی از هنرپیشگان مشهور سینما است. البته از بس كه او به خودش بی اعتماد بود گمان نمی كردم كه قانع شده باشد. بالاخره همان شب قرار شد كه برای خوردن شام و بعد رقص بیرون برویم. من نیز چنان ذوق زده شده بودم كه سر از پا نمی شناختم و مایل بودم كه همسر عزیزم را در لباسهای نو و سكسی اش ببینم. او ساعت شش و نیم با اتوموبیل به محل كار من آمد و همینكه او را در آن لباس قرمز سكسی دیدم شگفت زده شدم زیرا او شبیه به یكی از همان سَنبل های جاذبة جنسی شده بود كه مردها برایشان سینه چاك می كنند. وقتی به احترام برایش صوتی زدم خنده ای از سر شرمساری بر گونه های زیبایش نقش بست. بعد گفت اصلاً نمی توانم باور كنم كه توانسته باشم در چنین لباس بازی و با بدن برهنه در انزار ظاهر شوم. برای قوت قلب به او گفتم تو جذاب ترین و رعنا ترین خانم خوشگلی هستی كه تا به حال دیده ام. لیزا لباس قرمزی به تن داشت كه به زحمت خصوصی ترین و مخفی ترین نقاط بدنش را پوشش می داد. نیم بیشتر سینه های بزرگ و خوش فرمش ازآن لباس جلف بیرون زده بودند. به او گفتم امیدوارم كه بندهای لباس بر روی شانه های ظریفش واقعاً محكم باشند. لیزا نیز خنده ای كرد و گفت من هم همچنین. هنگامی كه ماشین را از پاركینگ بیرون می آورد تا برای شام خوردن برویم همچنان به تن و بدن زیبایش در آن لباسهای سكسی زل زده بودم. بخصوص سینه های سفید برآمده و بیرون زده از لباس بدن نمایش كه مانند دو توپ به رنگ مروارید به نظر می رسیدند. از اینكه او سینه بند نداشت بسیار خوشحال بودم. به پاهای هوش ربایش نظری انداختم و با خود فكر می كردم كه آیا در زیر دامن كوتاهش شورتی به پا دارد یا نه. لیزای با هوش كه متوجة نگاه های پرسش برانگیز من شده بود به سرعت ذهن مرا خواند و با لبخند گفت می توانی مطمئن باشی كه هیچ چیز زیر این دامن كوتاه ندارم. با شیطنت به او گفتم كه اگر راست میگوید ثابت كند و او در حالی كه سرش متوجة راندن اتوموبیل بود با یك دست و بدون نگاه كردن به پائین به آرامی گوشة دامنش را بالا داد بطوریكه توانستم غنچة رعنای عاری از مویش را تشخیص دهم، غنچة خوش بوئی كه بوسیدن و . . . را در آن لحظه شدیداً هوس كرده بودم. لیزا در همان حال گفت چون به خاطر تو هیچ چیزی زیر دامن پایم نیست باید به هنگام پیاده شدن از اتوموبیل یا خم شدن خیلی مراقب باشم. بالاخره به رستورانی كه همیشه به آنجا می رفتیم رسیدیم. چون پاركینگ كاملاً پر بود مجبور شدیم كه درست جلوی مركز خرید و چند مغازه پائین تر از رستوران توقف كنیم. هنگامی كه لیزا می خواست پیاده شود محكم گوشة دامن كوتاهش را گرفته بود. اما بیفایده بود. شكی نداشتم كه هر عابری كه به طرف او چشم چرانی كرده بود توانسته بود مناظر زیبائی از برجستگی ها و مخفی گاه هایش را ببیند. به هنگام راه رفتن به طرف رستوران لیزا از پاشته های بلند كفش پشت بازش شكایت داشت. هم به دلیل سختی گام برداشتن با چنان پاشنه های بلند و هم آن حالت زیبائی كه پاهایش در آن كفش های باز و سكسی گرفته بودند هرگز هیچ كدام از عابرینی كه از كنار ما رد می شدند حاضر نبودند سرهای خود را به طرف پائین برنگردانند و حتی وقتی ما رد می شدیم متوجه شدم كه اكثر آنها به پشت برمی گردند تا به چشم چرانی خود ادامه دهند. غذای رستوران مانند همیشه خوش مزه بود و ما از آن بسیار لذت بردیم. به او گفتم كه چقدر از داشتن چنین همسر زیبائی مسرور و مغرورم و در بارة نگاه های كنجكاوانه ای صحبت كردیم كه باعث آنها زیبائی های لیزای عزیزم بود. فكر می كنم كه به آرامی داشت از چنین توجهی كه در انظار ایجاد می كرد خوشش و آمد و به نوعی لذت می برد. وقتی از رستوران خارج شدیم لیزا خواست كه من رانندگی كنم اما ترجیح دادم كه آزاد باشم تا بتوانم همچنان او را تماشا كنم. به او گفتم كه آنچه من اكنون می خواهم فقط و فقط تماشا كردن اوست و بعد دیدم كه از این حرفم كمی سرخ شد. همچنان كه به اتوموبیل نزدیك می شدیم لیزای قشنگم همچنان موضوع جالبی برای چشمان گستاخ عابرین بود. اما حالا لیزا توانسته بود بر دشواری راه رفتن با چنان پاشنه های بلند و نازكی غلبه كند و دیدم كه چگونه به آرامی و با نرمش بخصوصی به طرزی دلربا گام بر می داشت. می دانستم كه داشت از بودن در چنان وضع و حالتی لذت می برد.با اتوموبیل به سوی كلوپ رقصی رفتیم كه تعریف آنرا زیاد شنیده بودیم. ما در بارة این صحبت می كردیم كه پس از بازگشت از كلوپ رقص چه كنیم. لیزا همان قدر كه ناز و عشوه می آمد اما خودش را به آن راه زده بود و می گفت كه چون فردای آن روز كار زیادی دارد باید شب زود بخوابد. اما هر دو می دانستیم كه یك همخوابگی طولانی و لذت بخش را پیش رو داشتیم. چنان در آن گفتگوهای نیمه سایت داستان سکسی خود غرق شده بودیم كه هیچكدام از ما متوجة اتوموبیل پلیسی كه در گوشه ای پارك بود نشد. فقط آنگاه متوجه شدیم كه از پشت آژیر كشان و با چراغ های قرمز روشن و خاموش شونده اش به ما نزدیك می شد. لیزا با ناراحتی گفت وای به نظرم كه سرعت غیر مجاز داریم. من گفتم اصلاً نگران نباش فقط هرچه سركار گفت انجام بده، طولی نمی كشد كه خلاص می شویم و در كلوپ رقص خواهیم بود. لیزا اتوموبیل را در كنار جاده متوقف كرد و در پشت سر ما ماشین پلیس هم ایستاد. هنگامی كه افسر پلیس نزدیك میشد لیزا نیز پنجره را پائین می داد. و وقتی كه پلیس متوجه شد راننده یك خانم است (زنی به زیبائی و جذابیت لیزای من) به نظر آمد كه آرام تر شده است. او كاملاً به كنار در رسید و به لیزا نگریست. افسر که مرد تنومند و سیاه پوستی بود خودش را كمی به عقب كشید تا بتواند داخل اتوموبیل اسپرت و كوتاه ما را بهتر ببیند. مشكل می شد چهرة او را تشخیص داد. رنگ خاص پوست او و لباس رسمی تیره رنگی که بر تن داشت او رادر آن شب بدون مهتاب نامرئی ساخته بود. فقط می شد تشخیص داد كه جناب افسر مرد رشید و بلند قدی بود. او از لیزا گواهینامه اش را خواست و لیزا به او تقدیم كرد. آنگاه وی ابتدا به گواهینامه نگاه كرد سپس كمی خود را عقب كشید تا به صورت لیزا نگاه كند. بدون هیچ گونه شكی با دیدن چهرة فریبندة لیزا تحت تاثیر قرار گرفت. اگر شكی هم بود بزرگ تر شدن برآمدگی در جلوی شلوارش كافی بود تا نظر اصلی او در بارة ظاهر لیزا را برملاكند. برای لختی نگاه گستاخش بر روی چاك سینه های بیرون زده لیزا متوقف ماند. او ابتدا هوای داخل اتوموبیل را بو كشید و پرسید كه آیا همسرم مشروب نوشیده است. لیزا با ناراحتی پاسخ داد كه فقط كمی شراب با شام نوشیده. افسر معتقد بود كه سرعت او غیر مجاز بوده است. اما قبل از آنكه لیزا بتواند چیز دیگری بگوید افسر پلیس در اتوموبیل را باز كرد و از لیزا خواست تا پیاده شود. لیزا دلیلش را پرسید. او گفت كه باید به وظیفه اش در مواردی كه مشكوك به نوشیدن الكل است عمل كند. لیزا سعی كرد به او بفهماند كه مست نیست. گفت كه ما مشغول صحبت بودیم و متوجة حد مجاز سرعت نشدیم. اما افسر قانع نشد و از او خواست كه پیاده شود. اما من شك داشتم كه او بخواهد آنطور كه گفته بود به وظیفه اش عمل كند، بلكه مطمئن بودم كه فقط می خواست اندام زیبا و هوس انگیز لیزا را راحت تر دید بزند. هنگامی كه لیزا در را باز می كرد تا پیاده شود افسر كمی عقب تر رفت. او تا آنجا كه به خوبی می توانست گوشة دامنش را گرفت و ابتدا یك پا و بعد پای دیگرش را بیرون آورد. در این هنگام لیزا دامنش را رها كرد تا با دستش كنارة در اتوموبیل را بگیرد و با تكیه بر آن بلند شود. اما همینكه می خواست از اتوموبیل بیرون بیاید و بایستد دامنش به كناری سر خورد. به سرعت با یك دستش دامن را رو به پائین كشید اما دیگر دیر شده بود. پارچة لَخت دامن با حركت تند و شتابزدة لیزا به كناری خزید و آن غنچة نازنین و عاری از مویش برای لحظه ای بیرون افتاد. با دیدن چنین منظرة باشكوهی چشمان جستجوگر افسر داشت از حدقه در می آمد. گوئی ابداً منتظر تماشای چنین صحنة دلپذیر و هوس انگیزی نبود. حالا افسر داشت سینه های سفید و بیرون زدة لیزای مرا نگاه می كرد كه در آن لباس تنگ تكان تكان می خوردند و به هیجان آمدن افسر حالا داشت باعث دردسر لیزا می شد زیرا به او این اتهام را وارد كرد كه دارد از بدن نیم برهنه اش برای اغوای افسری با شرف و در حال خدمت استفاده می كند. اما لیزا سعی كرد او را قانع كند كه این كنار خزیدن دامن و افشا شدن خصوصیات زنانه اش فقط یك اتفاق ساده بوده است زیرا لباسش نوست و او هنوز به آن عادت نكرده. بعد به افسر گفت كه آن لباس را برای شوهرش و در شب سالگرد ازدواجمان تهیه و به تن كرده بود.به نظر می رسید كه افسر از توضیحات لیزا قانع شده. بعد به لیزا گفت كه در حالیكه دستانش را رو به بیرون دراز كرده است باید در امتداد خط سفید كنار جاده گام بردارد. لیزا نگاهی مملو از خواهش و تمنا به افسر انداخت و او با دستش خط كنار جاده را نشان داد. با بی میلی پایان لیزا شروع كرد به گام برداشتن بر روی خط سفید. نگرانی و اضطراب او از یك طرف و دشواری راه رفتن بر روی آن كفش های سكسی پاشنه بلند باعث گشت كه لیزا بلغزد. همینكه لیزا به زمین افتاد افسر چابكانه و خیلی فرض او را روی هوا قاپ زد و مانع افتادنش شد. در حالیكه داشت كمكش می كرد تا روی پاهای خود به ایستد به خوبی دیدم كه یواشكی سینه های لیزا را لمس كرد. بار دیگر دامن كوتاه لیزا باعث دردسرش شد، به كناری سر خورد و عنچة رعنا و بدون مویش برای لحظه ای چشم افسر را خیره كرد. اما افسر بر خلاف انتظار ما گفت كه باید لیزا را به اتهام رانندگی در حال مستی به اداره ببرد. من بالاخره از اتوموبیل پائین آمدم و گفتم كه نیازی به این كار نیست. سعی كردم به افسر حالی كنم كه لیزا مست نیست. اما در بارة لباس جدیدش و اینكه تازه داشت به آن عادت می كرد توضیح دادم و گفتم كه زمین افتادن لیزا به چه علتی بوده است. اما به نظر می رسید كه جناب افسر ابداً توجهی به سخنان من نداشت. لیزا به افسر التماس می كرد كه او را به اداره نبرد. او گفت كه سركردن یك شب در زندان برای او تقریباً غیر ممكن است. بعد افسر گفت كه بهتر است ما در اتوموبیل منتظر شویم تا او به اداره بی سیم بزند و اوضاع را شرح دهد. ما نگران و بسیار مضطرب به داخل خودرو رفتیم. لیزا دیگر چیزی نمانده بود كه زیر گریه زاری بزند و می گفت كه به هیچ قیمتی حاضر نیست به زندان برود. بعد افسر از اتوموبیلش بیرون آمد و به ما نزدیك شد. به لیزا گفت كه او به علت نوشیدن الكل در هنگام رانندگی و همچنین تلاش برای دادن رشوه با سكس به یك افسر وظیفه شناس در حین خدمت متهم می شود. هر دوی ما از اتهام دومی مبهوط شده بودیم. برای همسر زیبا و نازنینم غیر ممكن بود كه بخواهد هرگز خودش را برای همخوابگی به مرد دیگری تقدیم كند، بخصوص اگر آن مرد یك افسر سیاه پوست و در حال وظیفه باشد. هر دو با خونسردی به افسر اطمینان دادیم كه در بارة رشوة جنسی اشتباه می كند. اما او حرف ما را رد كرد و گفت كه هرگونه پا فشاری ما فقط وضعیت لیزا را وخیم تر می كند. افسر به لیزا گفت كه در صورت انجام چنین عمل خلاف قانونی چه مجارتهائی در انتظار اوست و لیزا به قدری ناراحت و مضطرب شد كه دیگر به راستی زیر گریه زاری زد. اما بعد افسر وظیفه شناس پیشنهادی را مطرح كرد كه داشتیم از تعجب شاخ در می آوردیم. او گفت كه حاضر است تمامی تقصیرهای لیزا را فراموش كند و نادیده بگیرد به شرطی كه لیزای نازنین با او مهربان تر شود یا به عبارت دیگر با او کمی عشق بازی کند. چگونه می توانست چنین پیشنهاد بی شرمانه ای را به یك خانم نجیب آنهم در برابر همسرش مطرح كند؟ با عصبانیت به او گفتم كه اگر بخواهد یك بار دیگر گستاخی كند و بر پیشنهادش پافشاری كند چنان جاروجنجال حقوقی در افكار عمومی راه بیندازم كه كارش به زندان و اخراج از خدمت و زندان ختم شود اما او انگار نه انگار كه من هم چیزی می گفتم. همینكه نطق من پایان شد او از یك گوشه پلاستیك كوچكی بیرون آورد كه محتوی پودر سفید رنگی بود. بعد با چشمان گستاخ و احمقانه اش گفت كه اگر نخواهیم با او همكاری كنیم باید خود را با اتهام توزیع و حمل مواد مخدر هم آماده كنیم. اضافه كرد كه در چنین صورتی هر دوی ما در مضان اتهام قرار می گیریم كه عواقب بدی به همراه خواهد داشت. من از روی نا امیدی دستانم را روی صورتم گرفتم. به او گفتم چرا چنین بی شرمی هائی با ما می كند. او با لبخدی مسخره گفت زیرا از همسر زیبای شما خوشم آمده. چند مدتی است كه با زنی طرف نشده ام و این خوشگل مامانی زیباترین لعبتی است كه تا به حال دیده ام. سپس نگاه بی شرمی به لیزا انداخت. او خود را جمع كرده بود و خجالت زده به نظر می رسید. افسر با چشمان از حدقه درآمده گفت این نوكهای پستان آتشین در آرزوی بیرون آمدن از زیر آن یك ذره لباس هستند. این خوشگل نمی تونه از اتوموبیل پیاده بشه یا كمی دلا بشه بدون انكه آن غنچة بلورینش را به رخ دیگران نكشه. و آن كفشهای پاشنه بلند و پشت بازش . . . آدم می خواهد این مچ پاهای خوش تركیب را اول گاز بزند و بعد درسته قورت بدهد. به او گفتم كه پایان این لباسها و ظاهر سازی ها برای خوش آمد من بوده نه كس دیگری.افسر گفت دوست عزیز، متاسفم، همسر زیبایت در یك چنین لباسهای شهوت برانگیزی قاپ مرا دزدیده، چه خوشت بیاد چه نیاد من تصمیم گرفته ام كه از این بدن رعنای خوش رنگ و بو به نحو احسن استفاده كنم. بعد از نگاهی به لیزا انداختن گفت گمان كنم كه همسرت هم از پیشنهاد من بدش نیامده باشد. من با تعجب به لیزا نگاه كردم گفتم نظر تو چیست؟ افسر بی شرم به رانهای برهنة همسرم اشاره كرد. من به آنها نگاه كردم و متوجة جریانی از مایع لزج و براقی بر ران های او شدم كه بدون هر گونه شكی می بایست از غنچة برافروخته او بیرون آمده باشد. به بالاتنه لیزا نگاه كردم و دیدم كه نوك های پستانش از هیجان چنان سیخ و سفت شده اند كه می خواهند پارچة نازك را پاره كرده بیرون بیایند و خود را خلاص كنند. به صورت سرمست لیزا چشم دوختم كه مملو از نگاهی پر تمنا و خواهش بود. لیزا با خجالت و شرمساری رویش را بر گرداند. من خودم را جلوی او انداختم و با عصبانیت هرچه بیشتر گفتم آیا می خواهی كه این مردك با تو هم خوابگی كند؟ اما او پاسخی نداد. نمی توانستم باور كنم. ندادن به معنی رضایت او بود. افسر با حالت گستاخی رو به لیزای در مانده كرد و با کلام کاملاً بی ادبانه ای گفت درست نمی گم دختر، آیا برای بعلیدن این آلت گداخته و سفت و سختم با اون عنچة تنگ و سفیدت بی تابی و بی قراری نمی كنی؟ می دیدم كه همسر نازنینم با سخنان افسر از هیجان مثل بید می لرزید. حالا تنفس لیزا سنگین تر شده بود. افسر ادامه داد به من بگو جون دلم، ای غنچة بلورینم، نمی خوای توسط آلت سیاه و كوه پیكر جناب افسر سوراخ سوراخ بشی؟ لیزا بدون گفتن كلمه ای با حركت آرام سرش جواب مثبت داد. افسر نگاهی به من انداخت و با بی اعتنائی گفت بفرمائید، می بینید كه. بانوی شما می خواهد كه من ترتیبشان را بدهم. بعد به طرف لیزا برگشت و گفت خوب حالا برو توی ماشین گشت و مثل یك غنچة كس رعنا بشین تا من بیام سر وقتت . لیزا، این همسر بی وفا بدون آنكه نگاهی به من بیندازد یا حتی منتظر شنیدن جواب مثبت من شود بی معطلی و بدون تلف كردن ثانیه ای به سوی ماشین افسر پلیس دوید. در این حال باسنش در آن لباس تنگ و كوتاه به طرز سایت داستان سکسی عجیبی كه تا به حال ندیدم بودم این طرف و آن طرف می رقصید. او در خودروی پلیس را باز كرد و خودش را روی صندلی جلوئی انداخت. من هم بهت زده و مضطرب و بدون انكه بتوانم آنچه در جلوی چشمانم می گذرد را باور كنم شاهد بودم كه چگونه همسر نازنینم انتخاب خود را كرده بود. چندان مطمئن نبودم كه چنین رشوه ای به افسر برای رهائی از آن كابوس هولناك ضروری بوده باشد. پیش خود چنین تصور میكردم كه حتماً لیزا با آن لباسهائی كه تنش كرده بودم و با آن حالت برهنه ای كه از عصر برای اولین بار از منزل بیرون آمده بود و حتی شاید تا حدی هم به خاطر اعتماد نفس دادن های خودم در حالت هیجان و تهریك شدید گرفتار آمده بود. آقای افسر كه حالا فهمیدم اسمش باب است در حالیكه به طرف اتوموبیلش گام بر می داشت تا تا لحظات بعد با لیزای نازنیم به عشقبازی بپردازد از سر شوق و خوشحالی خارج از وصفی با حالتی آكنده از قدردانی از آن همه زیبائی و لحظات رویائی كه در حقیقت می بایست مال من می شد اما حالا در انتظار او بود زیر لب می گفت عجب غنچه كس شهلائی به پستم خورد، چه بدن سفید و نازنینی داره، كردن چنین غنچة تنگ و بدون موئی چقدر كیف و لذت كه نداره. قبل از اینكه به درون ماشین بیفتد برگشت و به من گفت راستی، می تونی بری خونه، اما اگر دوست داری می تونی دنبال ما بیای و تماشا كنی چگونه همسر دلبندت رو به آرزوش می رسونم و چگونه با این آلت بزرگ و گداخته ام دمار از رزوگارش در می آرم. نگران او نباش. وقتی كارم پایان شد قول میدم كه صحیح و سالم به منزل برسونمش. من با عصبانیت گفتم تو چی خیال كردی؟ كه او یك جندة حرفه ای؟ فكر كردی با اون بدن ظریف و شكننده تحمل نقشه های شوم تو رو دارة؟ . افسر باب گفت من این زنها رو خوب می شناسم، وقتی راضی به شروع انجام كاری بشن، راضی به همه جورش می شن. این كس های خجالتی همه شون همین جورین. اولش كمی عشوه میان و خودشون رو خجالتی نشون می دن، اما بعد دیگه ول كن نیستند و دست از سرآدم بر نمی دارن. یك چیزی هم بگم. گمونم زیاد بهش نمیرسی ها. به اندازه كافی اون غنچة كس شهلا و سفیدش رو از داخل ماساژ نمیدی. اینو دیگه مطمئنم. اگر دنبال یك چیزی برای لذت واقعی نبود هرگز راضی نمی شد داخل ماشین من بیفته و خودش رو جلو تو در اختیار من بذاره تا هر كاری خواستم باهاش بكنم. با حالت زاری به جناب افسر گفتم كه او را تعقیب خواهم كرد. من سوار بر اتوموبیل لیزا شدم و موتور را روشن كردم. در همین حال از میان آینة كوچك دیدم كه افسر نیز سوار بر اتوموبیل خدمت شد و چیزی به همسرم لیزا گفت. به ناگهان او نیز خود را به سوی افسر كشاند و بزودی سرش در زیر داشبورد از نظر ناپدید گشت. جای شكی نبود كه لیزا در آن لحظه با احتیاط پایان مشغول نوازش كردن آن میلة حجیم و وحشتناك جناب افسر بود. نمیدانم، شاید هم از فرت گرسنگی و یا شگفتی از چنان آب نبات غول آسای با دودست آنرا محكم چسبیده بود و بعد مشغول لیسیدن و شاید بلعیدن آن شده بود. دیگر هرچیزی ممكن بود از همسر شیرین و نازنینم سر بزند. اما آنچه برایم بسیار دردناك بود یادآوری این خاطره بود كه تا پیش از آن لحظه لیزای عزیزم هرگز حاضر نشده بود همان كار را با آلت سیخ شده و آتش گرفته از شهوت من بكند. همیشه چنین كاری به نظرش حیوان صفتانه و بهیمی می آمد. و حالا در بلعیدن آن میلة گوشتی گنده از هر حیوان گوی سبقت را ربوده بود.ماشین خدمت در حالی به حركت در آمد كه همواره هیكل لیزا از نظر ناپدید بود. من وارد جاده شدم و اتوموبیل پلیس را تعقیب كردم. چند دقیقه بعد افسر اتوموبیل را سر یك چهار راه متوقف كرد. با دست اشاره كرد و فهمیدم كه باید سوالی داشته باشد. من با احتیاط جلو رفتم و كنارش متوقف شدم. افسر باب در حالیكه ظاهرا از نوازش های زبانی لیزای عزیزم در رنج و غذاب بود با چهرة گرفته ای گفت می خواهیم برویم به كمپانی برادران و برادران، بس كه این جندة تازه متولد شده در بلعیدن آلت آتشینم عجله داره حواسم رو پاك پرت كرده، تو میدونی از كدوم طرف باید بریم. من که حالا نکته ای برای خودنمایی پیدا کرده بودم با لبخندی جواب دادم البته، چرا كه نه، این كمپانی لعنتی از بزرگترین رقبای شركتی است كه من در آن كار می كنم. آقای مكنزی جوان فعلاً به جای پدرش شركت رو . . . باب به همان حالت مخصوصش میان حرفم دوید، اما قبل از آن لیزا را از روی خودش بلند كرد و كناری انداخت خوب بسه دیگه، نمی خوا برام سخنرانی اداری بكنی، كدوم طرف باید بریم؟ . با دست به سمت راست اشاره كردم. افسر گفت پس بیفت جلو. من كه نمی دانستم برای چه باید در چنین لحظات دشوار و سختی به شركت برادران و برادران با ریاست مكنزی جوان برویم حركت كردم. یك دقیقه بعد جلوی ساختمان شش طبقة كمپانی ایستادیم. افسر از اتوموبیلش پائین آمد و لیزا نیز از آن یكی در. لباس قرمز او كه با آن همه وسواس خریده بود برای چند لحظه چنان یك وری جوری جمع شده بود كه آن کس شهلا و بلورینش كاملاً بیرون افتاده و در نور های رنگارنگ نئون ساختمانها به نحو شاعرانه ای سوسو می زد. او حالا با آرامی و نوعی ناز و تكبر راه می رفت و گوئی هرگز برایش گام برداشتن با آن پاشنه های بلند دشوار نبوده است. من نیز از اتوموبیل بیرون آمدم و بعد هر سه داخل آن ساختمان شدیم. ادی پیر نگهبان شركت جلو آمد. به باب جوری سلام كرد كه انگار او را صد سال بود كه می شناخت. بعد گفت بازهم یكی دیگه؟ باب تو با این ترتیب خودت رو نفله می كنی. گیریم كه پایان جنده لاشی های شهر بخوان با تو بخوابند آیا تو هم باید خر بشی و قبول كنی؟ میان حرف او دویدم هی، مرتیكه احمق، جنده لاشی كدومه؟ این خانم همسر من هستند. باب و ادی پیر هر دو زیر خنده زدند. ادی گفت هر كی هستی باید ببینی كه این پتیاره فعلاً یك جندة واقعیه، خیلی خیلی واقعی، اگر جوون بودم من هم بدم نمی آمد كـس بدون مویش را اول حسابی ببوسم و بعد . . .. بازهم هر دو زیر خنده زدند. در این حال لیزا كه به نظر خسته میرسید به بدن نیرومند باب تكیه داده بود و دیدم كه ادی پیر انقدر ها هم حرف بی ربطی نزده بود. لیزا چندان فرقی با یك جندة واقعی نداشت. وقتی این فكر از ذهنم گذشت به ناگهان حس خفیف جنسی از میان بدنم عبوركرد. شاید حالا لیزا داشت همانی می شد كه من میخواستم، بله تبدیل می شد به یك جنده لاشی پایان عیار، با لباسی كاملاً بدن نما و مختصر كه با كمترین حركتی تمامی مخفی گاه های زنانه اش بیرون می ریخت.باب در حالیكه دستان گستاخش را به دور كمر لیزا كه حسابی می شنگید حلقه زده بود گفت خوب ادی، بگو ببینم همون جای همیشگی؟ ادی با همان خندة احمقانه اش گفت دوستت جری اونجا مشغوله، متاسفم باب، بهتره یكراست برین اتاق رئیس، بهت پیشنهاد می كنم این پتیاره رو بندازی رو همون مبل چرمی بزرگه و كارش رو بسازی، میدونی باب، یك دفعه زمان آقای مكنزی پیر بود، به نظرم آمد كه صدائی از اون آتاق به گوشم خورده، با سرعت خودم رو رسوندم اون بالا، خوب اونوقتها جوون بودم، دیدم از زیر در نور چراغ بیرون میزنه، ناگهان در رو باز كردم و اونوقت چی دیدم؟ باب وسط حرفش دوید دیدی كه مكنزی لاشخور یكی از منشی ها رو انداخته رو دستة همون مبل چرمیه و از پشت داره ترتیبش رو میده. ادی با صورتی زاری گفت پس قبلاً برات تعریف كرده بودم . باب گفت صد هزار دفعه . حالا وقت ما رو بی خودی نگیر، نمی بینی این گوگوری مگوری چطور حالش زاره، میدونی كه منتظر چیه، د زود باش ببینم، بیفت جلو راه رو نشونم بده . ادی پیر جلو افتاد بعد همچنان كه هر از گاهی سر و پای سایت داستان سکسی لیزا را دید می زد گفت بهت بگم كه از همیشه كمی گرون تر میشه، اینجا دفتر آقای مكنزی جوونه، این پدر خیلی سختگیره جون تو، اگه بفهمه برام خیلی بد میشه، باید دو دلار بیشتر بدی. در حالیكه باب یك دستش از پشت كاملاً میان دو تپة باسن لیزا جا خوش كرده بود و ظاهراً مركز آنرا هدف رفته بود و از بالا موهای لیزا را می بوسید گفت یك سنت هم اضافه نمیدم، منو كه میشناسی، خیلی هم سخت بگیری میرم یك ساختمون دیگه. باب كه ظاهراً كمی ترش كرده بود ایستاد، رو به من كرد و گفت شما قضاوت بكنین، این آقا یك چنین كس تر و تمیزی رو تور كرده و آورده تو یك شركت خصوصی با معروفیت جهانی تا بگیره و کارش رو بسازه، حالا منم بهش اتاق رئیس شركت رو پیشنهاد كردم با اون مبل چرمی معروفش اونهم همه اش در برابر چهار دلار، اونوقت میگه گرونه، نه واقعاً شما قضاوت كنید. در حالیكه ادی پیر داشت وقت همة ما را با سخنان مسخره اش تلف می كرد یك آن بیادم افتاد كه اگر بتوانم به دفتر اصلی آقای مكنزی جوان دسترسی پیدا كنم شاید بتوانم به بعضی از اسرار شركت آنها پی ببرم و این یعنی موفقیت برای من در شركت جدید، با خودم در یك آن می اندیشیدم كه اگر بتوانم به چنین گنجینه ای دسترسی پیدا كنم رئیس بخشم آرتور كه از او متنفر بودم چه حالی پیدا می كرد، بدون شك من جانشین او می شدم. باب دست لیزا را كشید كه برگردند و به من گفت تصمیم گرفتم برم یك جای دیگه، تو خود دانی . من جلو پریدم و گفتم آقای افسر باب، ببینید، هم من خسته ام و هم . . . ـ خواستم به همسرم لیزا اشاره كنم اما دیدم كه او اصلاً هواسش پی کس دادنش است ـ به هر صورت هم شما و هم این نگهبان وظیفه شناس، ما كه امشب بد آوردیم، دو دلار هم روش، بیا . دست كردم و از جیبم دو دلار درآوردم و به ادی پیر دادم . چشمان او چنان گشاد شدند و برق می زدند كه یك آن ترسیدم. بعد ادی گفت بقیه اش چی میشه؟ باب با نگاهش به من فهماند كه باید هزینة سوراخ شدن غنچة لیزا همسرم را به تنهائی تقبل كنم. چاره نبود، برای رسیدن به اتاق رئیس و شاید مدارک مورد نظر بیشتر از اینها حاضر بودم خرج کنم. دو دلار دیگر هم دادم. طولی نکشید كه با آسانسور به اتاق رئیس بزرگ رسیدیم. اتاق کار آقای مکنزی همانگونه که انتظار میرفت فضایی بزرگ و جادار بود با یک میز کاری عظیم که شلوغ تر از حد معمول به نظر می رسید و رویش همه جور گزارش و مجله و دفاتر اداری پخش و پلا بود و نشان می داد که وی انسانی شلخته است و در دیگر سوی اتاق یک میز کنفرانس با صندلی های دورش خودنمایی می کرد. روبروی میز کار مکنزی نیز چندین مبل جادار با رویه ی چرمی بسیار زیبا قرار داده شده بود و یکی از آنها که عریض تر بود ظاهراً می بایست همانی بوده باشد که ادی به افسر باب برای سوراخ کردن کس و کون لیزا پیشنهاد کرده بود. برای لحظه ای تصور این که لیزای گوشه گیر با بدنی برهنه و ملتهب بر روی آن مبل چرمی تیره رنگ انداخته شده و یک مرد قوی هیکل سیاه پوست با آلتی گداخته مشغول کردن اوست بجای آن که مرا عصبانی کند دچار میل شدید جنسی نمود و در زیر شلوار آلت شکست خورده ام را حس می کردم که در حال بزرکتر شدن بود. اما اکنون وقت فکر کردن به لذت جنسی نبود. بهترین فرصت برای من پیش آمده بود تا بتوانم با دستیابی به دفاتر آقای مکنزی و کشف بعضی اسرار شرکت او و ارائه ی آن به رئیس شرکتی که در آن کار می کردم ترفیع شغلی گرفته و لیزای عزیزم را خوشحال کنم – هرچند البته به نظر می رسید که فعلاً او چنان غرق لذت و شادی است که حتی نام من را نیز به خاطر نمی آورد. بله، حقیت این است که بخت و اقبال همیشه سراغ انسان نمی آید و وقتی آمد نباید از آن غافل شد و توجه خود با به چیز های دیگر داد.افسر باب لیزا را مستقیم به طرف همان مبل چرمی برد و من نیز یکراست به طرف میز کار مکنزی رفتم و با شتابی هرچه بیشتر به کاوش اسناد و مدارک روی میز پرداختم. در این میان افسر باب با کمال راحتی وخونسردی بر روی مبل لم داده و لیزای پیش از این خجالتی مشغول بیرون آوردن آن آلت حجیم و وحشتناک از میان شلوراش بود تا برای بار دیگر طعم گوارای آن را در دهان خود آزمایش کند.پس از گذشت چند دقیقه من هنوز چیز بدردبخوری پیدا نکرده بودم اما لیزا ظاهراً از آب نبات چوبی جدیدش دل نمی کند. به خاطر آوردم که او هرگز حاضر نشده بود همین سرویس را به من ارائه کند اما حالا دودستی آن خنجر عظیم و تیره رنگ را در دستانش می فشرد و هر بار با خم کردن گردنش تا آنجا که ممکن بود آن را میان دهان گرم و آتشینش فرو می برد. وقتی من از یافتن مدارک بدردبخور در روی میز ناامید شدم تصمیم گرفتم که درون کشو ها را بگردم. لیزا همچنان مشغول بود و نیازی به مواظبت من نداشت. در این بین افسر باب او را مانند پرکاهی بلند کرده طوری روی مبل چرمی انداخته بود که باسن رعنایش خودنمایی می کرد. وظیفه ی باب اکنون جبران مکیدن های لیزا بود. زبان زبر و کنجکاو باب با انرژی وصف ناپذیری غنچه باسن لیزا را می لیسید و شکی نداشتم که در اثر احساسات لذت بخشی که به لیزا دست داده بود اکنون حفره ورودی باز شده و باب می توانست حتی چند سانتیمتری زبانش را داخل باسن لیزا کند.اما جدا از مسئله یافتن مدارکی که به دنبالش بودم این سئوال نیز برایم مطرح شده بود که بالاخره افسر باب کار لیزای عزیز را کی و کجا پایان خواهد کرد و این قضیه چقدر به درازا خواهد کشید و آیا در زمانی که آنها به اوج لذت جنسی خود می رسند من هنوز هم از یافتن مدارک مفیدی که به دنبالشان بودم ناکام مانده ام یا خیر.در حالی که دلا شده و درون کشو ها را می گشتم ناگهان لرزشی بر روی میز مکنزی حس کردم و با دستپاچگی بلند شدم. افسر باب را دیدم که لیزا را از روی مبل چرمی بلند کرده و حالا او را بر روی همان میز رئیس انداخته بود و آنهم بدون ملاحظه به تمامی کاغذها و اسنادی که روی میز بود. به نظر می رسید که وی خیال دارد کار لیزا را روی همین میز پایان کند. ادب حکم می کرد که من از آن زوج در حال معاشقه فاصله گیرم و برای لحظاتی نیز توجه خود را به کتابخانه معطوف گردانم. به این ترتیب در حالی که باب اکنون تلاش می کرد آن آلت سهمگین خود را در غنچه ی ظریف و شهلای لیزا جای دهد من مشغول گشتن کتابخانه شدم. صداها و یا بهتر بگویم ناله های رومانتیک و سایت داستان سکسی لیزا که موضوع تازه ای برای من بود تا حدی مانع تمرکز حواسم می گشت اما چاره ای نبود وباید تمامی تلاش خود را به انجام می رساندم – همانگونه که لیزا نیز اکنون برای بلعیدن آلت قول آسای باب توسط غنچه رعنای کسش می بایست تمامی تلاشش را به خرج دهد.اما طولی نکشید که افسر باب تغییر عقیده داد و تصمیم خود را عوض کرد و لیزای نازنین را چون شیئی سبک از جا بلند کرده و بر روی میز کنفرانس فرود آورد و خودش نیز بر روی میز رفت تا آخرین پرده از این نمایشنامه را بازی کند. در همین بین چیزی به شانه های من اصابت کرد و باعث شد از جای خود بلند شوم. ادی پیر بود که با نگاهی محکوم کننده و گویی پلیسی که دزدی را در سر سرقت دستگیر کرده اشاره می کرد تا از جای خود بلند شوم. سپس دفترچه ی کوچکی را نشانم داد و چنین گفت بیخودی وقتت را تلف نکن. آنچه می خواهی اینجاست. از همان اول فهمیدم که تمامی این صحنه سازی ها برای چیست. تو می خواستی به این دفترچه دسترسی پیدا کنی و افسر بیچاره باب را با این خانم پتیاره ات آلت دست خود قرار دادی، اما کور خواندی. کاری که تو میکنی خودش نوعی سرقت است و باید تو و آن خانم جنده لاشی ات را تحویل پلیس بدهم. من با دستپاچگی در حالی که نگاهی ملتمسانه به افسر باب – که خودش هم یک پلیس بود – و مشغول سوراخ کردن لیزای عزیزم بود انداخته و حقیقتاً دیگر گیج شده بودم و نمی دانستم که چه کسی دزد و کدام کس دیگر پلیس است. اگر من دزد بودم معلوم نبود که باب چگونه می توانست پلیس باشد. در همین حال ناله های لیزا و باب نشان می داد که آنها به انتهای سفر رومانتیک خود نزدیک می شوند. اما ادی گفت یا تو را تحویل پلیس می دهم که خوب می بینی چه رفتاری با قانون شکنان دارند و یا . . . و یا باید همسر جنده لاشی ات را راضی کنی که یکدور نیز با من بخوابد. با عصبانیت گفتم ادی، یک نگاه به خودت بکن و یکی هم به باب. تو کجا و او کجا. چگونه انتظار داری که لیزا حاضر شود با پیر مردی مثل تو همبستر شود. لابد اگر دو دلار دیگر بدهم قضیه حل است . . . بله؟ ادی با خنده زیرکانه ای گفت این دفعه کور خوندی با دو دلار کارت پیش نمیره. یا کُس لیزا و یا . . . و یا باید اطلاعاتی در باره ی افتتاح شعبه جدید شرکت خودتون بمن بدی. من برای ترفیع به اون نیازمندم. حلا چیکار میکنی، لیزا رو میدی بکنم یا چون همسرت برات مهم تره اسناد رو رد می کنی بیاد . . .سرم به شدت گیج می رفت و از این اتفاقاتی که افتاده بود داشتم به نوعی جنون دچار می شدم. امکان دادن اسناد به ادی کاملاً متنفی بود اما این که بتوانم لیزا را راضی کنم تا کُسی هم به ادی بدهد تا حدی معقول تر به نظر می رسید. او یک پیرمرد غرغرو که بیشتر نبود و چه اشکالی داشت که وقتی کار از کار گذشته بود همسر نازنینم لطفی هم به او بکند.نوشته نویسنده خجالتی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *