… با صدای گریش بیدار شدم ، عکس مامانمو توی شیشه ی عینکی که روی میز کناره تخت بود میدیدم که داشت ساکتش میکرد،6ساعتی بود که پاشو توی این دنیای لعنتی گذاشته بود و چشماشو … من که هنوز چشماشو ندیده بودم، وای خدا این چه مصیبتی بود که نصیبم شد؟همین طوری که روی دست دراز کشیده بودم که آروم از گوشه ی چشمم اشکام سرازیر شدن میخواستم جلوی گریه زاری ی خودمو بگیرم لبام شروع کرد به لرزیدن، گلوم درد گرفت، پتو رو آروم کشیدم رو صورتم، اما بازم نشد،بغضم ترکید و صدای گریم مثل چند ساعت پیش دوباره فضای اتاقو پر کرد. مادرم با بچه از اتاق رفت بیرون آروم کردن بچه آسون تر از آروم کردن من بود. اونقدر گریه زاری کردم که دیگه چشمام خشک شده بودنو اشکی نداشتم که بریزم ، به چیزی نمیتونستم فکر کنم جزء اینکه چقدر یه نفر میتونه بد بخت باشه؟ بد بخت تر از منم رو زمین هست؟جوابشو خودم میدادم معلومه که هست ، اون بچه ، که معلوم نیست واسه چی داره گریه زاری میکنه؟؟ حتما میدونه چه بلایی سرش اومده …خوابم برده بود.. دست مامانمو روی بازوم حس کردم ،داشت تکونم میداد و میگفت صفورا بلند شو عزیزم، خواب بسه ، مریض میشیااا ،تا کی میخوای زیر اون پتو کز کنی؟ معلوم بود زوری داره حرف میزنه ودلش میخواد گریه زاری کنه، پاشو دخترم، پاشو، ببین چه دختر نازی گیرت اومده ،نگاش کن… زیر پتو زل زده بودم به تاریکی و فقط گوش میدادم درد داشتم نه از زایمان، روحم درد میکرد. مادرم ادامه میداد چرا این جوری میکنی با خودت ؟ چرا داری زنگی خودت رو این بچه رو خراب میکنی ها ؟اتفاقیه که افتاده باید صبر داشته باشی… دیگه نتونستم طاقت بیارم خیلی بهم فشار اومد بلند شدم با اخم نشستم چند ثانیه مامانمو نگاه کردمو شروع کردم با اون صدای گرفتم داد زدن زندگیمو خراب کنم؟ دیگه خراب تر از این؟زندگیمو یه مشت آدم بی شرف خراب کردن نه من، اون زنیکه ی هرزه با اون برادر بی همه چیزش …با عصبانیت رومو کردم به بچه ی بغلشوادامه دادم این بچه هم بد بخت بدنیا اومده، بار اول بود تو صورتش نگاه میکردم ،خیلی مظلوم بغل مادرم خواب بود، بی اختیار ساکت شدم و زل زدم بهش مادرم خیلی آروم بچه رو گذاشت روی تختو با ناراحتی رفت سمت در و دست خواهرمو که مضطرب تو چارچوب در ایستاده بود رو گرفت و رفت. خونه خیلی ساکت بود که دوباره بیدار شدو شروع کرد به گریه زاری کردن ، نمیتونستم بهش دست بزنم همش عرفان جلوی چشمم بود و خبری که بهم داده بودن، گفتم الان مادر میادو ساکتش میکنه یه دیقه ای گذشت اما خبری نشد بچه داشت آتیش میگرفت اونقدر گریه زاری کرده بود که صورتش سرخ شده بود حس کردم به سختی نفس میکشه، دیگه طاقت نیووردم بلندش کردم شروع کردم باهاش گریه زاری کردن و قوربون صدقش میرفتم و به خودم فوش میدادم باشه غلط کردم عزیزم ، فدات بشم ، قوربونت برم ،هــــــــــیس هیــــــــس ، ای جان چیه چیه؟ بی اختیار پیرهنمو دادم بالا و سینمو گرفتم جلوی دهنش هنوز داشت نق میزد ولی خیلی سریع آروم شد، نگاش میکردم از اینکه تونسته بودم آرومش کنم خوشحال شدم ، یه لبخند زود گذر اومد رو لبامو و رفت اونم تونسته بود منو آروم کنه، بعد از چند ثانیه دستمو روی گونش گذاشتم و با انگشت نوازشش میکردم و قوربون صدقش میرفتم، بمیرمم دیگه نمیزارم اینقدر گریه زاری کنی، خوابش برد…هر از چند گاهی سینمو مک میزد ، لباسمو کشیدم پایین و گذاشتمش روی تخت خودمم کنارش دراز کشیدم ،انگشتمو لای مشت کوچیکش گرفته بود ، اون لحظه ذوق کرده بودم ، واقعا این دختر منه؟ من مادر شدم؟ یه دختره 19و20 ساله؟خیلی سخته اونم تو این شرایط ای کاش زندگیم جور دیگه ای رقم میخورد؟؟ داشت توی خواب میخندید منم داشتم میخندیدم…یک ماه بعد…صدای خنده ی عرفان میومد داشت با خواهر زادش فوتبال میدید.من تو اتاق کناره صدف نشسته بودم ، چشم ازش بر نمیداشتم ، فقط نگاش میکردم ، به پاهاش ، دستاش ، شصت کوچولوش ، دستمو بالای سرش گرفته بودم دستمو دنبال میکرد و سعی داشت بگیرتش و میخندید، محو خندشو چشماش شده بودم چقدر چشماش شبیه عرفان شده …یه سیب بسته بودم به نخ ، عرفان بدون اینکه تنت و سرت از رو تخت بلند کنی باید سیبو گاز بزنیااا، دیدم داره مسابقه رو میبره و سیب رو با لباش گرفته ، نخو کشیدم بالا و دیگه نتونست سیب رو گاز بزنه ، همون لحظه خندش گرفت و یه لگد تو پام زدو هولم داد خیلی بی شرفی صفورای جرزن، داشت همین طور حرف بارم میکرد که بالشتو برداشتم گذاشتم رو صورتش، فقط میخندیدم ، صداش داشت هنوز میومد از اون زیر نمیفهمیدم چی میگه، یهو ساکت شد، نشسته بودم رو شکمش که تسلط داشته باشم نتونه تکون بخوره اما بعد از چند لحظه خندم با یکم نگرانی آروم شد، گفتم چی شد ؟ مردی؟ بهتر، اما بازم حرف نزد. بالشتو برداشتم ، دیدم چشماشو لوچ کرده و زبونشو کج داده بیرون سرمو گرفتم بالا و میخندیدم ، دستامو گرفت کشیدم سمت خودش شروع کرد با دلقک بازی منو بوس کردن مسخره بازیش تمومی نداشت یه کم که گذشت دیگه از خنده خبری نبود غرق عشق بودیم ، غرق بوسه هاش ، بوسه هایی که تبدیل به مکیدن شده بود ، کم کم خودشو کشید بالا و نشست ، من روی پاهاش بودم سرش توی دستم چسبیده بود به قفسه ی سینم هر از چند گاهی لبهای هم رو با عشق میبوسیدیم…چند ماهی از دوستیمون گذشته بود واقعا عاشق هم بودیم ، حتی تصمیم داشتیم با هم زندگی مشترکمون رو شروع کنیم، اون موقع عرفان 22 سال داشت و من تازه 18 سالم شده بود ، با هزار تا مخالفت و درگیری بلاخره خانواده هامون رو راضی به ازدواجمون کردیم باور کردنی نبود ، هر دومون ذوق زده بودیم و برای شب عروسی خودمون رو آماده میکردیم ، تالار و شام و کیک، … هر روز باید واسه یه چیزی میرفتیم بیرون و کلی میگشتیم تا بهترینشو پیدا کنیم ، اما خسته نمیشدیم ، چه انرژی ، اولین و بزرگترین آرزوم بر آورده شده بود…با یه لباس سفید خوشگل ، یه شنلم روش توی یه ماشین سفید گل زده با عرفان که حصابی خوشتیپ شده بود کناره هم داشتیم دور میدون های شهر تاب میخوردیم و مهمونا هم پشت سرمون بوق میزدن ، جشن تموم شده بود ، دوست نداشتم تموم بشه ، عرفان دستمو گرفت گذاشت رو دنده و دست خودشم گذاشت رو دستمو با لحن شیرینی بهم گفت ، صفورا خیلی دوست دارم ، امشب بهترین شب زندگیمه دیگه داریم میرسیم عزیزم ، صدای راهنمای ماشین ، پیچیدیم تو کوچه ، دم در خنمون ، همه پشت سرمون ایستادن ، نوار گذاشته بودن ، ریختن پایین و میرقصیدن ، گوسفند قربونی کردن ، همسایه ها سراشونو از توی پنجره و تراس کرده بودن بیرون ببینن چه خبره ، همراه فامیل درجه یک رفتیم بالا ، دست منو عرفانو گذاشتن تو دست همو با روبوسیو تبریک ویکم گریه زاری ی شوق، خداحافظی کردن. خیلی خسته بودیم رو مبل ولو شده بودیم ، یکم اومد نزدیک تر، لبا مو بوسید و بهم تبریک گفت، بهم قول داد هر روز زندگیمو واسم جشن بگیره واسه ی خوشبختیم کناره عرفان بودن بس بود ، رفتم تو اتاق لباس عروسو در آوردم یه لباس راحتی پوشیدم ، عرفانو صدا کردم بیاد کمکم گیره های تو سرمو در بیاره ، نشست پشت سرمو دودنه دونه گیر های سیاه ریز رو از لای موهام مکشید بیرون حتی با بعضیاش موهامم کنده میشد ، کف سرم درد میکرد از بس گیر و تافتو اکلیلو از این جور چیزا زده بودن به موهام ،تا تموم شد بوسش کردمو پریدم تو حموم یه نیم ساعتی اون تو بودم ،از حموم که اومدم بیرون عرفان خواب خواب بود ، لباس خوابمو پوشیدمو رفتم زیر پتو آروم بغلش کردمو خوابیدم.صبح عرفان زود تر از من بیدار شده بود ، از جلوی در اتاق رد شد و رفت تو آشپزخونه سرش تو یخچال بود ، خوابالو خوابالو رفتم از پشت سر بغلش کردم،یه لحظه جا خورد گفت تو این جا چی کار میکنی ؟ مگه خواب نبودی؟ با خنده خوب شد بیدار شدی دلم ضعف کرده یه چایی درست کن صبحونه بخوریم، چپ چپ نگاش کردمو جنبه نداری بغلت کنماا زود پر رو میشی. یه صبحونه ی حصابی زدیم تو رگو اولین روز زندگیمون رو شروع کردیم.، عرفان رفت دوش بگیره ،منم رفتم تو اتاق موهامو باز کردم از دیشب هنوز خیس بودن، سشوار کشیدم یکمم آرایش کردم،صدام زد که حولشو بهش بدم ، حولرو دورش تاب دادو رفت جلوی آینه و دستشو تو موهاش تکون میداد تا خشک بشه ،منم رو تخت نشسته بودمو نگاش میکردم، یه نگاه از تو آینه بهم انداخت صفورا بد نگاه میکنی، لبخند زدم ، اومد کنارم نشست، دست کرد تو موهام و گفت با آرایش کم خیلی ناز تریااا عشقم ، پیشونیمو بوسید بعدشم لب هامو منم حصابی بوسیدمش ، کم کم روم دراز کشید دست کرد زیر لباس خوابمو آروم آروم لباسمو در اورد منم حولشو از دور کمرش باز کردم ، کل تنش به تنم میخورد، حس خیلی خوبی داشتم آروم سینه هامو گرفت توی دستش و از روی سوتین نوازش میکرد چشمامو بسته بودم ، نفسام شدید تر شده بود ، با تموم وجود حسش میکردم…پایان قسمت اولنوشته ژینوس
0 views
Date: November 25, 2018