سهیلا

0 views
0%

سلام به همگیراستش این داستان رو از یکی از پیج های فیس بوک کپی کردممیدوارم خوشتون بیادسهیلاصبح جمعه بود.کامپيوترم را روشن کردم و با بی حوصلگی شروع به گشتن صفحه های مختلف سايت ها شدم.توی يکی از سايت ها ی سكسی مشغول تماشای عكس بودم كه زنگ در زده شد.در را كه باز كردم خانم همسايه روبه رويی بود.اسمش سهيلا بود؛ زنی ميانه سال با گونه های استخوانی و پوست گندمی. اندامی متناسب داشت با موهای قهوه ای تقريبا روشنی كه رشته های هايلايت طلايی اطرافش رو پركرده بود.تقريبا ۳۷ يا ۳۸ساله بود اما هنوز جذابيت و زيبايی خاص خودش رو حفظ كرده بود.تنها اشكالی كه داشت اين بو د كه خيلی پر حرف و عصبی بود. من كه پس از گشت و گذاز اينترنتی در سايت های مختلف سكسی تقريبا تحريك شده بودم سعی می كردم نيم تنه و كير راست شده ام را پشت در پنهان كنم.(بچه تر كه بودم سكس با سهيلا جزئيی از فانتزی سكسی من بود؛شب ها در خيالم تن رسيده و زيبايش را برهنه ميكردم و با دستمالی كردن نقطه های حساس بدنش در خيال خودم ارضا می شدم).بعد از سلام و احوال پرسی از من خواست كه با هم به انباری برويم تا گونی برنجشان را با كمك من به خانه بياورد.(در ضمن او يك پسر ۱۸ساله بنام سپهر و يك دختر ۲۱ ساله به نام سارا هم دارد؛كه در آينده از خاطراتی كه با سپهر داشتم بيشتر مينويسم).اورا پشت در منتظر نگه داشتم و بعد از پوشيدن شلوار آلت برجسته ام را طوری كه جلب توجه نكند درون شورت و شلوارم پنهان كردم و سپس هردو با هم به انباری كه در پشت پاركينگ ساختمان بود رفتيم. جلوی در انبار منتظر شدم تا با كليد در را باز كند .مانتويی كرم وروسری قهوه ای سرش كرده بود.شلوار پارچه ای مشكی هم در زير مانتو اش پوشيده بود.پاهايش كه درون صندل سرمه ای با لاك زرشكی تزيين شده بودند مرا بيشتر تحريك ميكرد.انگشت های پای كشيده و زيبايش سال ها بود كه لبان مرا در آرزوی بوسيدنشان ميسوزاند.كمی بعد در باز شد و با هم از راهروی تاريك انبار گذشتيم و در مقابل در فرعی انباريشان رسيديم.در اصلی پشت سرم را بستم.فضای داخل انباريشان خيلی كوچك و تنگ بود.و به زحمت با وجود اسباب و اساسيه بلا استفاده منزل دونفر در كنار هم در ان قرار می گرفتند. چند دقيقه گذشت و او مشغول مرتب كردن قوطی های روغن و ديگ و ظرف های دیگر آنتو شد.كمی بعد من را صدا زد و خواست تا چند تكه ظرف مسی و بدرد نخور را در طبقات و قفسه های تعبيه شده در ديوار مجاور قرار دهم زيرا طبقات خالی بالاتر بودند و او نمی توانست به تنهايی از پس اين كار برآيد.بعلت تنگی جا در فاصله كمی پشت سر من ايستاده بود و مرا راهنمايی می كرد.صدای نفس هايش زا پشت سرم حس می كردم و متعاقب آن حرارت گرمی را كه از لبان برجسته و تنگش بروی گردنم حس ميشد؛ حسی جنون آميز را درون رگهايم می دواند.ظرف ها را در طبقه آخر جای دادم.مشغول جابه جايی گونی برنج شد.حالا من بودم كه پشت سرش ايستاده و بعلت تنگی جا به در بسته انبار تكيه داده بودم .گونی برنج بروی زمين بود و برای جابه جايی اش مجبور شد كه به حالت دولا قرار بگيرد در همين حالت به طور ناگهانی باسنش به كيرم كشيده شد.لحظه ای هر دو ساكت شديم ولی بعد از چند ثانيه بلا فاصله خودش را به جلو كشيد و مشغول ادامه كار شد.از شدت هيجان كنترلم را از دست داده بودم؛برای لحظه ای تصميم ام را گرفتم و خودم را آرام به جلو متمايل كردم اين بار درست نقطه ميانی کيرم را با برجستگی باسنش تنظيم کردم و با فشار اندکی خودم را به باسنش چسباندم.مکث کوتاهی کرد و دوباره مشغول ادامه کار شد.شايد شرم مانع برگشتن و تلاقی نگاه هايمان می شد.اين برخوذد او جرئتم را بيشتر کرد.اين بار همانطور که خودم را به او چسبانده بودم فشار کيرم را از روی مانتو به برجستگی خوش فرم باسنش بيشتر کردم.وبا حرکات عمودی کيرم را بروی باسنش می کشيدم.ساکت بود و به همان حالت دولا مانده بود و دستهايش را به دهانه گونی بی اراده فشار می داد. چند ثانيه بعد ناگهان ايستاد و دامن و شلوارش را صاف کرد…احساس کردم به پايان آن لذت بزگ نزديکم.در همان حالت که برگشت برای اولين بار در آن لحظات دلپذير چهره به چهره و مقابل هم ايستاديم.گونه هايش از شدت شرم و هيجان سرخ شده بودند و چشم هايش را به زمين دوخته بود.شايد خودش را مسئول وقوع چنين حادثه ای ميدانست.سعی می کرد که نگاهش را پنهان کند و بلافاصله خودش را برای فرار از آن موقعيت به در رساند.فکری به سرم زد؛کليد برق را خاموش کردم تا شايد در تاريکی به حس شرم غلبه کنم. تاريکی همه جا را فرا گرفته بود و در فضای تيره و تنگ انبار صدای نفسهايمان را در خود پنهان می کرد.اين بار با کمک تاريکی ترس و شرم را از خود دور می کردم و خودم را بر فضای اطراف مسلط می ديدم.قبل از آنکه در بگشايد و خارج شود دستانم را به دور پهلويش حلقه کردم و اورا به سمت خودم کشيدم.باز هم ممانعتی نکرد و خودش را در اختارم گذاشته بود.اين تسليم شدن بيشتر از شهوت؛ ناشی از غافلگير شدنش بود.در ان دقايق کوتاه و تاريک فرصت تصميم گيری نداشت و من از اين حالت او نهايت استفاده را می بردم.اورا دوباره سر پا ايستاندم و خودم را از پشت به او فشار دادم.دست هايش را به در زده بود و باسنش را کمی به عقب داد و من حرکاتم را با سرعت بيشتری انجام می دادم. سعی می کردم که زمان را از دست ندهم.او مثل شکاری در چنگ من گيج و تسليم هر حادثه ای شده بود و زمان تنها عاملی بود که می توانست اورا از چنگ من رها کند.پس سعی کردم در حداقل زمان لازم اورا از پای در آورم.برای اينکار دستانم را از زير مانتو به جلوی شلوارش رساندم و به آرامی دکمه شلوارش را باز کردم.و زیپ آن را هم متعاقبا پايين دادم و شلوارش را تا زير رانهايش پايين کشيدم.دستانش را بروی دستان من فشار ميداد و با حالتی عصبی مانع از انجام اين کار ميشد.همچنان هيچ حرفی نميزدو مثل کسی که دهانش قفل شده است ساکت بود.به هر ترتيب شلوارش را از زير دستانش رها کردم…شلوار به آرامی بروی زمين لغزيد.دستم را بروی باسنش می کشيدم و هر دوطرف باسنش را با فشار بزير دستانم چنگ ميزدم با اين کار کم کم شکارم را رام و مطيع خودم ميکردم.و با بلند و کشيده شدن نفسهايش مطمئن شدم که اورا کاملا از پای در آورده ام.به آرامی لبه شرتش را پايين کشيدم.از پشت شکاف باسنش را با انگشت طی ميکردم.با دست دوطرف باسنش را از هم باز و صورتم را بين باسنش قرار دادم…حرارت مرطوبی از اين نقطه مشامم را پر ميکرد.زبانم را از بالای باسنش به درز آن و سپس سواخ چروک و تنگش ميکشيدم و در انتها تا زير کس خيسش ادامه ميدادم.با هر حرکت زبانم از بالا تا زير برجستگی کسش پایان بدنش را لرز خفيفی فرا می گرفت.بوی عجيبی از کسش ساطع می شد که شهوتم را چندين برابر می کرد.لبانم را بروی لبهای کسش ميکشيدم و گاهی آن را بطور کامل با فشار مکش لبهام بدرون دهانم قرار می دادم.خيسی داخل رانهاش هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد.و از زير تا درون رانهاش می رسيد.دهانه کسش و منطقه اطراف را موهای تازه تراشيده شده ای بصورت تيغ تيغ و يکنواخت پوشانده شده بود و اطراف سوراخ باسنش پرز نازک و کمی از مو وجود داشت که با آب دهان و شيره کسش آميخته شده بود.حرکات زبانم را تندتر کردم…باسنش را مرتب ميان صورت خيس من فشار ميداد و سر مرا به لای گوشت های مرطوب باسن و کسش ميفشرد…با شديدتر شدن اين حالتش و ناله های کشيدش حس کردم که در حال ارضا شدن است.زبانم را با فشار بيشتر لابلای لبهای کسش ميچرخاندم…چند دقيقه بعد باسنش را با فشار به صورت من زد و با ناله های بلند متوجه شدم که ارضا شد. حالا نوبت من بودتا از اين لحظه شگرف نهايت لذت را ببرم.همانطور که پشت سرش ايستاده بودم.تکمه های شلوار جينم را باز کردم.کير متورم ام را بين باسنش تنظيم کردم .برگشت و کيرم را بين دستانش گرفت و بعد از کمی مالش آن خواست که آن را در دهانش قرار دهد اما من مخالفت کردم؛فرصتی چندانی نداشتيم و بايد سريع تر از آنکه کسی متوجه شود کار را پایان کنيم.با التماس به کيرم نگاه ميکرد.کيرم را بين رانهاش قرار دادم و با فشار بروی لبهای داغ کسش می کشيدم بعد از اينکه بطور کامل خيس شد آن را بروی کسش تنظیم کردم و با اندکی فشار آن را به درون آن حفره مرطوب و تنگ هدايت کردم.برای لحظه ای آه بلندی کشيد.برای اينکه صدا بيرون نرون دستم را بروی دهانش قرار دادم و بلا فاصله مشغول کردن آن کس شيرين و داغ شدم…. ضربه های کيرم با شدت زياد بروی باسن برجسته و موزون اش می نشست.و با هر فشار خودش را بيشتر به من ميفشرد.دستهايم را که بروی لبش بود با ولع و اشتهای زياد می ليسيد و من يکی يکی انگشتانم را درون دهان گرمش فرو ميکردم….لحظات شيرينی بود….دقايقی که با سرعت طی می شدندو زمانی که به پيش می رفت تا در لحظه ای جاودانه و مقدس مارا از اوج ابر های روشن لذت بر خاک درد و خستگی رها کند…اما من پایان جزئييات کار را با نيروی حس و انديشه ام همچون تنفس هوای پيرامون به عمق ذهن هايمان فرا می خواندم… در فضای کوچک و تنگ انبار و همراه با وسايلی ساده و محقر هر دو در کنار هم اوج ميگرفتيم …در تاريکی محض اطراف لحظه به لحظه دری بروی نور باز ميکرديم و روحمان در لذتی داغ و شيرين غوطه ور ميگشت….احساسی که با هر ضربان جسم من در روح او تبلور می يافت و هر دو مارا در لذتی غريب غرق می نمود….دقايقی بعد حس کردم که چيزی در درونم به نقطه انفجار ميرسد….احساسی که در تنهايی بسيار خفيف تر ش را گاها تجربه خواهيم کرد اما در آن لحظات هر دو باهم به بالاترين درجه آن رسده بوديم…ضرباتم تند تر شده بود… خوشبختانه پایان اين احساسات را توانسته بودم به خوبی هرچه پایان تر به او القا کنم و چندی بعد هردو هم زمان به اوج لذت رسيديم. کيرم را از درون کس داغ و مرطوب اش بيرون کشيدم و آبی را که با فشار به بيرون ميريخت را بروی باسن خوشتراش سهيلا تخليه کردم…اوهم با پاهای باز و به حالت دولا مرا در زير ناخن های بلند و خوش ترکيبش ميفشرد و هم زمان با من مايعی بيرنگ از کسش به زمين می ريخت همچنان دستانم را بروی دهانش فشار می دادم تا ناله هاش توجه اهالی ساختمان را جلب نکند …. چند لحظه بعد مثل قايقی که بعد از امواج طوفان به ساحل آرامی ميرسد هردو ما آرام شده بوديم…اورا از آغوشم خارج کردم زيرا بايد سريع تر آنجا را ترک کنيم…شرتش را بدون اينکه بخواهد خودش را يا باسنش را پاک کند بالا کشيد و سپس شلوارش را به پا کرد و مانتو اش را نيز صاف و مرتب نمود…. گونی برنج را برداشتم و با هم از پله ها بالا رفتيم…گونی را در مقابل منزلشان قرار دادم …مانتو اش را کمی صاف کرد زنگ زد سارا که انگار تازه از خواب بيدار شده بود در را باز کرد و سپس رفت…ايستادم تا برود…لبخندی از سر رضايت و آرامش زد و در را بست… بعد از اتفاق آن صبح جمعه چند بار ديگر من و سهيلا در انبار و خانه با هم رابطه داشتيم که بيشتر آنها هم به خواست اوبود…حالا من برای او حکم شکار را بازی می کردم و اين احساسی بود که شايد باعث پایان شدن رابطه ما شدفرستنده‌ 615

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *