زیر آوار کرختی چندتا پیک مشروبی که خورده بودم چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم.نور قرمز رنگ آباژور پایه بلندی که به سه کنج دیوار رنگ خون پاشیده بود به برانگیختن حس شرارتم دامن میزد.میون پلکهای نیمه بازم نگاهی به صورت مهرداد انداختم که دونه های درشت عرق روی پوست برنزه اش می غلتید و به رطوبت تن و بدن برهنه ام می پیوست.امتداد دستهای خون آلود اشعه های نور از هاله دوار کنج دیوار جون میگرفت و به هرسوی اتاق سرک میکشید.روتختی ساتن براق اشعه های نور قرمز رو به سمت خودش فرا میخوند و با رنگ کرم که از خودش ساتع میکرد نور ملایمی اطراف جنب و جوش بدنهای برهنه مون می پلکید.مهرداد هم تحت تاثیر مشروب و فضای دنج و رمانتیک اتاق خواب تو خلسه شهوت آلودی سیر میکرد.میون نرمی داغ لبهاش تماس ناگهانی جسم سختی که لبم رو میون دو اهرم فشرد برق دندونهای سفید و مرتبش رو یادم آورد.چشمهاش بزرگتر از همیشه به نظرم رسید و زیر نفوذ مردمک سیاه و براق چشمهاش مسخ شده بودم تا علاوه بر تنم روحم رو هم بهش تقدیم کنم.همخوابگی با مهرداد برام سرانجام خوبی داشت و آرامشی که تو حلقه آغوشش بهم دست میداد تا چندین روز بهم جرأت و جسارت جنگیدن با مشکلات زندگی رو میداد.رنگ آرامش تو فضای اون اتاق دیرآشنا موج میزد.از بس روحم از زندگی شلاق خورده بود که زبریش از خشونت مردانه جلو میزد و تنها توی این اتاق بود که زخمهام التیام میافت و دوباره حس لطیف خانم بودن بهم دست میداد.انگار مهرداد با هر زمزمه رومانتیک هویتم رو به یادم میاورد و با هر بار که اسمم رو صدا میکرد بیشتر از قبل تصاحبم میکرد.چشمهام رو بستم ولی هجوم سایه های لعنتی که بیرون از این دنیای قشنگ روزهای زندگیم رو تیره کرده بود از پشت پلکهای بسته هم به روی ذهنم آوار شد.کاش همه دنیا محدود به چهاردیواری امن این اتاق میشد.ولی واقعیت مثل عجوزه ای زشت و کریه پشت درب به انتظارم نشسته بود تا منو از عالم رویا بیرون بکشه بازهم تو گردونه خودش به بازی بگیره.زیر نم نم بارون نوازشهای مهرداد لحظه به لحظه عطشم واسه تن سپردن به گناه بیشتر میشد.گناهی که با یک دنیا تبصره ازش تبرئه بودم.وقتی یاد جبری که منو وادار به انتخاب مسیر لجنزاری که کمی اونطرف از این رختخواب عبور داشت میفتادم ؛دستهای مهرداد که به بدنم میخورد بوی نجابت میداد.ناگهان هجمه مردانگیش رو داخل زنانگی لطیف و مرطوب خودم حس کردم و به دنبال حرکات موزون و مواجی که به کمرش میداد بدن رطوبت زده ام یاری اش میکرد برای رسوندنش به حس مطلوبی که اونو به ادامه ریتم وامیداشت.هرم داغ نفسش با رایحه ای که مخصوص خودش بود پوست گردنم رو غلغلک داد و سپس لبهای گوشتی و نرمش نورونهای جاری تو ناحیه صورتم رو به بازی گرفت و حس لذت تو پایان بدنم دوید.سرم از الکل داغ شده بود و نگرانی از گذشت زمان بیشتر از عذاب وجدان بابت معصومیت از دست رفته ام ذهنم رو آزار میداد.چهره مهرداد مثل فیگورهای کارتونی گردی به نظرم اومد و بسان گربه ای که از به دام انداختن قناری سرمست شده بدن ظریفم رو میون حلقه بازوهای تنومندش فشرد و به موازات اون نیزه قطور مردانه اش بیشتر تا انتهای عمق روح زنانگی ام فرو رفت و آهی از سر لذت کشیدم.دیگه حبس کردن صدام ممکن نبود و با هر آهی که از اعماق سینه ام برمیخواست اسمش روی لبم میومد و میل به تصاحب شدن و تصاحب کردنش تو وجودم زبانه میکشید.تا اینکه تقلاهای مهرداد منو به سرچشمه نزدیک کرد.موج لذتی که بهم هدیه کرد از منفذ حیات زنانه ام نشاءت گرفت و به پایان رگ و پی بدنم دوید.بازتاب هیجان رسیدن به خواسته ام ناله کشداری بود که مهرداد رو وحشی کرد و با شدت و سرعت بیشتری لگنش رو بین دوتا پام فرود میاورد تا اینکه با یه اخم شیرین به جای گله از دست روزگاری که قلم سیاه رو عشق من و مهرداد میکشید و اونو ممنوعه کرده بود،عمود گوشتیش رو از بدنم بیرون کشید و رطوبتی که روی پوست شکمم حس کردم آشنا و خوشایند بود.یکبار دیگه به زعم فریدون آب حروم به بدنم ریخته بود و هزاران قدم راه برگشت منو دورتر کرده بود.ولی اگه این حرف رو از دهن هر بیگانه ای میشنیدم برام باورپذیرتر بود تا فریدون که 10 سال آزگار خیمه رو زندگیم زده بود و علاوه بر تاراج معصومیتم منو سرگردون مسیری کرده بود که نشونه ای از تابلوی نزدیک شدن به بهشت تو اون به چشم نمیخورد.خاطره آغوش مهرداد واسه هزار و یکمین بار اتفاق افتاد و در حالیکه با یک دست سیگارش رو دود میکرد دست دیگه اش رو دور شونه هام گذاشته بود و سرمو به سینه اش چسبونده بودم و به ریتم ناهماهنگ ضربان قلبش گوش سپرده بودم.اونقدر میشناختمش که بفهمم عقلش با احساسش هنوز که هنوزه حتی بعد از گذشت سالها در جداله و عذاب وجدان نداشته من رو هم داره مهرداد به دوش میکشه.از اینکه با برداشتن یک قدم میتونستم اونو از این جدال ذهنی نجات بدم،دلم گرفت. ولی خودش هم میدونست حتی برداشتن همون یک قدم به کلی جسارت و بی باکی نیاز داره که اون روزها ذره ای واسه روز مبادا تو وجودم باقی نمونده بود.یه شوهر معتاد و مفنگی،یه مادر پیر و علیل و یه خواهر که به جای اینکه پناهم باشه گوشه آسایشگاه افتاده بود و هر هفته چشم به در دوخته بود تا برم سراغش و یه پسربچه 10 ساله مومشکی که هر نفسش برام ممد حیات بود پایان خویش و آشنای من بودن.ولی مهرداد جای همه مردهای نداشته زندگیم روی سرم سایه انداخته بود.گردی صورتش رو دوست داشتم دلم میخواست ساعتها پشت پلکهاش به انتظار بشینم تا یکبار دیگه نگاهش یادم بیاره تا شقایق هست زندگی باید کردتکونی که به بدنم دادم تا بتونم گوشیمو که بی وقفه زنگ میخورد جواب بدم مهرداد رو هم بیدار کرد.با دیدن اسم نحس فریدون روی گوشیم سوز سردی به بدنم نشست.اونقدر دست مهرداد که هنوز پشت کمرم بود بهم جسارت داد که گوشیمو بلافاصله خاموش کردم و بی اعتنا به یه عالمه علامت سوالی که تو نی نی چشمهای سیاه مهرداد بود به طرف حمام رفتم.میدونستم تنها کسی که واسه حریم خصوصیم ارزش قائل بود که محال بود ذره ای واسه سرک کشیدن به گوشیم به دلش راه پیدا کنه واسه همین نیاز به مخفی کردنش نبود.درواقع با همین ترفند که منو تو رودربایستی اعتماد خودش قرار داده بود تونسته بود منو از باتلاق بیرون بکشه.در ثانی اونقدر مثل شیشه زلال و شفاف بود که پیش بینی رفتارهای رومانتیک اش ذره ای زحمت برام نداشت.میدونستم با دودقیقه تاخیر پشت سرم تو حمام میاد و چند تا بوسه ماقبل بوسه بدرقم رو زیر دوش حمام ازم میگیره.یکبار بهم گفته بود که زلالی آب رو شاهد تجدید عهدی که باهم کردیم میگیره تا مبادا زیر قولمون بزنیم.همیشه شرم و حیای ذاتیش دور شرارتهای موقع سکسمون خط قرمز میکشید و نقطه مقابل بی پردگی توی رختخوابمون پروا و پرهیز مهرداد از رفتارهای سبکسرانه بود که علاقه و حس احترامی که همیشه حرکات و سکنات مردونه اش نسبت بهش تو وجودم برانگیخته بود من رو هم به تبعیت وادار میکرد.واسه همین بعد از چند دقیقه که زیر دوش ایستادم و دیدم خبری ازش نشد؛حمام کردم و حوله تن پوشم رو پوشیدم و از حمام بیرون اومدم.با دیدن قیافه مغموم و سردرگریبان افکار مشوشی که مانع شد حضورم رو متوجه بشه،کنارش رفتم و جلوش دوزانو نشستم.همیشه همینطور بود تو بدترین موقعیتها صبر و سکوتی که از خودداری بیش از حدش نشاءت میگرفت منو به زانو درمیاورد.وقتی گوشیم رو تو دستاش دیدم و نگاه گلایه آمیزی که تو چشمهام کرد لرزش خفیفی رو تو عضلاتم حس کردم.از همون لحظه دلشوره نبودنش به دلم چنگ انداخت چون هیچکس توی این چندسال اندازه من اونو نشناخته بود که بعد از اینکه اتمام حجت کنه محاله تهدیدش رو عملی نکنه.در حالیکه انگار بغض به گلوش داشت چنگ می انداخت و راه نفسش رو گرفته بود گفت- سوگند مگه من ماشین زیر پام رو نفروختم تا دیگه با این مرتیکه لجن چشم تو چشم نشی؟بدون اینکه ذره ای امید داشته باشم بتونم قانعش کنم سرمو زیر انداختم و گفتم- مهرداد نتونستم پاشو از اون خونه بندازم.من حریف امیر نمیشم.به محض اینکه پس و پیش میشم بهش زنگ میزنه و به بهانه ای اونو میکشونه خونه بتونه سرکیسه اش کنه و ساعت بیشتری نئشه باشه.- پس چرا بهم دروغ گفتی؟چرا بهم نگفتی امیر تا این حد کثافته؟- فقط واسه اینکه اعصابت بهم نریزه. این روزا درگیری های خودت برات بس بود.از اون گذشته دیگه روشو نداشتم که بهت بگم گند و کثافتهای زندگی من حتی بعد از اینکه به قیمت بی وسیله شدن تو هم شد باز ادامه داره.- سوگند این زندگی نکبتی چه بهشت برینی هست که ازش دل نمیکنی هان؟خدا لعنتت کنه منو هم تو برزخی که خودت داری دست و پا میزنی کشوندی.سوگند خدا هم راضی نیست سایه خودت و اون مرتیکه بی همه چیز بی غیرت رو به این قیمت رو سر بچه ات حفظ کنی.ببین از من و خودت چی ساختی.من واسه اولین بار تو زندگیم به خاطر تو پا روی عقایدم گذاشتم.ولی تو چی؟ تو حاضر نیستی حتی به خاطر من یه کم شجاعت به خرج بدی و یه تصمیم اساسی بگیری.بغض تو گلوم پنجه انداخت و سیاهی نکبتی که زندگیم رو گرفته بود و مهرداد دوباره جلو چشمام به تصویر کشیده بود منو به گریه زاری انداخت.بی اعتنا به اشکهایی که بی محابا روی صورتم جاری بود و همزمان با لب گشودن مزه شورش رو حس کردم سرش داد کشیدم و گفتم- بسه دیگه مهرداد.از نصیحتهای تو هم دیگه خسته شدم.چه جوری با هزار درد و مرض اون پیرزن برم بگم برادرزاده عزیزش چه بلاهایی تو این چند سال سرم آورده؟ تو تضمین میکنی قلب مریضش تحمل این همه استرس رو داشته باشه؟تو چه میدونی ترس از بی سرپناهی یعنی چی مهرداد تو چه میدونی نگاههای سنگین مردم رو یه خانم بیوه چقدر خرد کننده ست.- سوگند فکر کردی من احمقم حرفی نیست.من که به خاطر تو خر شدم؛گاو شدم؛کرولال شدم ولی مردم چی؟ تو فکر میکنی جلوی دهن مردم رو هم میتونی بگیری؟یادت رفته با چه سرووضع و آرایشی به امید تورکردن یه طعمه پولدار از خونه بیرون میرفتی؟فکر میکنی مردم پشت سرت حرف نمیزدن؟چرا فکر میکنی اون مفنگی میتونست مانع نگاههای سنگین مردم روت بشه.در حالیکه بدنم از عصبانیت میلرزید روپا بلند شدم و شروع به پوشیدن لباسهام کردم.از جاش بلند شد و در حالیکه داشتم با حرص دکمه های مانتوم رو میبستم بهم نزدیک شد و پشت سرم ایستاد به محض گذاشتن دوتا دستش روی بازوهام از بستن بقیه دکمه هام منصرف شدم اجازه ندادم کلمه ای به امید تسلی دلخوریم به زبون بیاره.با حرکتی فوری خودم رو از بین دو دستش بیرون کشیدم و به هوای برداشتن شالم به طرف گوشه مخالف اتاق رفتم ولی دنبالم اومد و روبروم ایستاد و با پایان زورش مانع فرارم از شنیدن حرفهاش شد.تو نگاهش یه دنیا غم بود که مثل کوهی رو کوه غصه های دلم گذاشته شد.- قصد من این نبود بهت سرکوفت گذشته ات رو بزنم.اونا دیگه دفن شدن و نابود شدن.سوگند من رو پاکی تو قسم میخورم.حتی وقتی بهم قسم خوردی و گفتی سر انگشت اون مفنگی بهت نمیخوره قبول کردم توی اون خونه بمونی.ولی تا کی نفسم؟ تا زمانی که اسم اون لعنتی تو شناسنامه تو هست من و تو محکومیم به خیانت.کسی ازمون قبول نمیکنه پایه رابطه من و تو چی هست.محکوم هستیم به خیانت به آشغال لجنی که خودش سرتا پا خیانته و بوی تعفنش داره تورو و طفل معصومت رو خفه میکنه.کف دو دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و در حالیکه اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت- سوگند منو ببخش دیگه نمیتونم این بار عذاب وجدان داره روانیم میکنه.هرکاری بگی میکنم حتی مجبور بشم جونم رو سر قولی که بهت دادم حاضرم بدم ولی دیگه ازم نخواه اجازه بدم اینجا بیایی.چون من نمیدونم قراره تا کی یکساعتی که با هزار بدبختی همدیگه رو میبینیم با ترس و لرز سپری کنم مبادا یکی باهامون دشمنی کنه و رابطمون رو بشه.اونوقت اینو مطمئن باش چه مادر من که همه چشم امیدش منم و چه مادر مریض احواله تو هر بلایی سرشون بیاد جای تعجبی نیست.چون یک عمر سرشون رو بلند کردن و با عزت و آبرو تو این جامعه زندگی کردن.حالا ما دوتا به کنار که اشتباه کردیم و تاوانش رو باید پس بدیم.آینده سپهر رو هم با داغ ننگی که به پیشونیش چسبونده میشه به تباهی میکشونیم.بهت گلایه نمیکنم چرا هرچی باهات روراستم تو ازم خیلی چیزارو مخفی میکنی.شاید اگه منم جای تو بودم همین کارو میکردم ولی سوگند اینو بدون هیچ چیز مانع نمیشه دست از حمایتت بکشم.تو هر نیازی داشتی میتونی اشاره کنی برآورده کنم.گریه نکن خودت مجبورم کردی بهت سخت بگیرم تا به خودت بیایی.- مهرداد همه نیاز من تراولهایی که تو کیف من میچپونی نیست.اگر میدونستم به قیمت آرامش و نیاز خودم به یه مرد تو زندگیم اینقدر بهت استرس وارد میشه و ترس داری محال بود تو رو درگیر کثافتکاریهای زندگی خودم بکنم.نیازی نیست دغدغه نیازهای منو داشته باشی چون هیچکس بابت زندگی کسی مسئول نیست.- این حرفو نزن سوگند من و تو کسی نیستیم واسه هم………….بدون اینکه بایستم و به بقیه حرفهاش گوش بدم به سمت درب اتاق خواب رفتم و از روی مبل راحتی داخل هال کیف دستی ام رو برداشتم و به سمت درب ورودی آپارتمانش رفتم.درحالیکه کفشهام رو میپوشیدم باز بهم نزدیک شد و بازوم رو گرفت و گفت- سوگند اینو بدون بابت دروغی که بابت فریدون بهم گفتی،اگه تو صورتت نزدم به خاطر این بود که اونقدر باورت داشتم که دلیل دروغت رو هم پذیرفتم.ولی تا کی؟توروخدا فقط با خودت فکر کن تا کی جوونی؟ تا کی میتونی بشینی تا یه معجزه اتفاق بیفته و همه چیز رو دگرگون کنه؟من که بهت گفتم همه جوره پای تصمیمت هستم.سوگند دغدغه بی سرپناهی و بی پولی رو فاکتور بگیر.سعی کن واسه بقیه اش همه جسارتت رو جمع کنی.فقط کافیه بخوایی.- بابت همه زحمتهایی که برام کشیدی ممنون مهرداد.حس بدی که با حرفات بهم منتقل کردی از خودم متنفرم کرد.یادته بهت گفتم حتی اگر یکبار اشتباهات گذشته ام رو به رخ بکشی و تحقیرم کنی محاله باهات ادامه بدم؟ولی متاسفانه فقط فکر کردی خودت بلدی خط و نشون بکشی.اینو مطمئن باش فقط زمانی برمیگردم سراغت که پول جور کرده باشم و بدهیمون رو که به فریدون دادی بهت برگردونم.دیگه اونجوری خیالم راحت میشه منتی سرم نیست.- دیوونه شدی؟ چرا همه چیز منو زیر سئوال میبری؟با نفرت بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم و در حالی که از در بیرون میرفتم گفتم- واسه اینکه تو برخلاف قولی که بهم داده بودی سرکوفت گذشته رو بهم زدی و همه چیزمنو زیر سئوال بردی.حتی منتظر آسانسور نشدم و مثل کسی که از مهلکه خطری میگریزه با شتاب راه پله ها رو در پیش گرفتم.در حالیکه بیشتر از اینکه از مهرداد دلخور باشم به رهایی از ظلمتی که تو چنگالش اسیر شده بودم؛فکر میکردم.نوشته نائیریکا
0 views
Date: November 25, 2018