سوگند (2)

0 views
0%

…قست قبلوقتی رسیدم به کوچه و درب رو پشت سرم بستم سرم رو به طرف نمای گرانیتی و شیک خونه مهرداد کردم و ناخودآگاه نگاهم رو پشت پنجره اتاق خوابی که تا چند لحظه قبل برام قبله گاه عشق بود جا گذاشتم و به راه افتادم.سوز سردی که وزید حکایت از غروب پاییزی رو داشت که با حال و هوای غمگین و مه گرفته من همدست بود.رنگ برگهای پاییزی درغیاب نور آفتاب پریده بود و اگر سخاوت ماه نبود کوچه هم به سکوت و ظلمتی که من توش غرق شده بودم، فرو میرفت. درختان سر به فلک کشیده کوچه که هر لحظه دست در دست رهگذری گذاشته و از حنجره سبزشان سرود حیات سرداده بودند رو به عریانی نهاده و از اون تن پوش فاخر جز حجم سایه روشنی کبود و ناله خش خش برگها به زیر پای عابران چیزی باقی نمانده بود.ولی هنوز امید به رویش دوباره باعث شده بود گذر فصلها قامت استوارشون رو خم نکرده سرتسلیم فرود نیاورده بودند.شروع نم نم بارون واسه اولین بار تو چندسال اخیر منو آواره سقف و سرپناهی نکرد.با قدمهای محکم دستای بارون رو پس میزدم و تو ادکلن برگهای خشک بارون خورده یاد کوچه باغ مدرسه وروزهای پرهیجان اول مهر برام تداعی شد.چقدر دلم برای بغضهای نجیب و رومانتیک دوران سرکشی ام تنگ شده بود.اون روزها مجبور بودم حتی اشکهایم رو زیر بارون دفن کنم و سرخی چشمام رو پشت درب خونه پدری جا بذارم تا مبادا مادر که معیار نجابت براش ابروهای دست نخورده و بیگانه بودن از جنس مخالف بود سئوال پیچم نکند.حیای دخترانه ام مانع گرفتن نامه رومانتیک پسر همسایه شد و به جای رسیدن به دستهای لرزانم لای در آهنی خانه جاموند و حکم تبعید به ندامتگاهی به نام خانه بخت برام صادر شد تا پرده رو سالم تقدیم شوهر کنم.پسر دایی که هیچوقت ازش خوشم نمیومد در عرض مدت یک هفته به مقام شوهر تو زندگیم ارتقاء پیدا کرد.من و امیر اونقدر کم سن و سال بودیم که ازدواج برامون همون حکم بازیهای بچگی مون رو داشت.امیر خوش برخورد و مهربون بود اما به واسطه ازدواج زودهنگام و لوسی ناشی از ته تغاری بودنش حس مسئولیت پذیری نداشت.تو سن 17 سالگی خیلی برام اهمیتی نداشت که امیر برام نون تازه بگیره یا هر روز صبح دایی احمد که بنده خدا سن و سالی ازش گذشته بود و یکی باید به جاش خرید مایحتاج خونشون رو انجام میداد.هنوز دو سه ماه از ازدواجمون نگذشته بود که صدای عق زدنهای مکرر من سر کاسه روشویی امیر رو که اغلب تا لنگ ظهر توی خونه خواب بود؛شاکی میکرد.وقتی خبر بارداریم به گوش زنداییم رسید علنا دعا کرد بر خلاف مادرم پسر زا باشم و مادر افتاد دنبال خرید سیسمونی واسه نوزادی که از وقتی پا به بطنم گذاشت با پایان وجود حاضر بودم براش فداکاری کنم.بارداری رهاوردی جز تهوع و بیحالی برام چیزی نداشت.ماههای آخر هیچ شباهتی به دختر جوونی که با هزار امید پا به خونه امیر گذاشته بود نداشتم. شکم برجسته و پاهای ورم کرده ام انگار امیر رو به این باور رسوند که داره پدر میشه و در قبال بچه ای که قرار بود اونو به این مقام برسونه مسئولیت داره.کنار همه اینها نصیحتهای دلسوزانه دایی احمد،امیررو هم به دلشوره پس انداز کردن انداخته بود.واسه همین به طور منظم و سر وقت سر کار میرفت و برمیگشت و دیگه از بدخلقیهای گذشته اش خبری نبود.دایی از دار دنیا دارایی چندانی نداشت و وقتی مادر چندین بار بهش قولی رو که بابت حمایت از امیر تو دست و پا کردن یه شغل آبرومند یادآوری کرد، دستی بالا کرد و با فروش آخرین پس اندازش که یه زمین تو حاشیه شهر بود واسه امیر مغازه خرید.طولی نکشید با یه کم سرمایه تونست فروشگاه لوازم آرایشی راه بندازه.سپهر که دنیا اومد همراه با قدم سبزش کلی برکت به زندگیمون بخشید. دایی احمد دیگه نفس راحتی کشیده بود و تو چهره اش رضایت از اینکه زندگیمون روی غلطک افتاده موج میزد.اونقدر سپهر واسه دایی عزیز بود که هنوز دست از عادت گذشته نکشیده بود و به بهانه آوردن نون و شیر پاستوریزه هرروز واسه دیدنش میومد. هر روز درست دوساعت مونده به اذان ظهر وقتی زنگ خونه با دوتا تک زنگ به صدا درمیومد دلم غرق شادی میشد.با وجود دایی که همیشه حواسش بهم بود و مرکز توجه و محبتش بودم، رفتارهای خصمانه خانم دایی به چشم نمیومد. ولی یکروز هرچی منتظر شدم دایی نیومد.دلشوره امان ازم گرفته بود.سپهر رو بغل کردم و به طرف خونه شون که دوتا کوچه با خونه خودمون فاصله داشت، به راه افتادم چون یقین داشتم دایی ناخوش احوال بوده که سری به من و سپهر نزده.هنوز به پیچ کوچه نرسیده بودم که دیدم امیر و برادرزاده اش نزدیک در خونه دایی روی خاک کوچه نشسته و بیحال به دیوار کوچه تکیه دادن.صورت امیر از بس گریه زاری کرده بود سرخ شده بود و معلوم بود دیگه نفس نداشت.در حالیکه خیره و مبهوت به امیر نگاه میکردم فقط چندبار پرسیدم چی شده؟ولی هیچکس جوابم رو نمیداد و امیر فقط به جای جواب دادن بهم گریه زاری میکرد.پاهام شل شده بود و نزدیک بود بچه ام از بغلم رها بشه که نفهمیدم کی بود که سپهر رو از بغلم گرفت.منتظر جواب امیر نشدم و به طرف داخل خونه دویدم هنوز پا به حیاط نگذاشته بودم که صدای شیون خانم دایی و صدای لااله الالله چند تا مرد به گوشم رسید و یاد روزی افتادم که از مدرسه برگشتم و درست با همین صحنه مواجه شدم.واسه همین بود که صدای لااله الالله همیشه نفیر بی پدری رو توی گوشم زمزمه میکرد.با چشمم گوشه و کنار حیاط رو کاویدم شاید اثری از دایی ببینم.امید داشتم کنار درخت انجیر قدیمی خنده بر لب ببینمش که با یه انجیر درشتی که توی دستش به طرفم دراز کرده بود صدام کنه- سوگند بیا دختر قشنگ دایی.بیا بهت میوه بهشت بدم.نگاه کن دایی مثل یه تیکه طلا میمونه.ولی نبود.چشمم به بالای ایوون افتاد و مادر رو که دیدم با دوتا چشم مثل کاسه خون و شیارهای اشک جاری شده روی صورتش در حالیکه با یک دست روی پشت دست دیگه اش میکوبید و برانکارد پوشیده شده با محلفه سفید رو بدرقه میکرد فهمیدم چه مصیبتی سرمون اومده.دایی که رفت زمهریر زندگی منم پشت سرش اومد و سرمای بی کسی تا مغز استخونم نفوذ میکرد.انگار فقط دوباره بی پدر نشده بودم بلکه سایه مردونه دایی که از زندگیم کم شد مرکب زندگی منم رو به سراشیبی سقوط روانه شد.روز به روز امیر بدخلق تر و بی منطق تر میشد.وضعیت دیر برگشتنش به خونه به کنار کم کم بوی سیگار از لباسهاش به مشام میرسید.بوی آزاردهنده ای بود و نگرانی به دلم چنگ میزد.وقتی پیش خانم دایی از رفتار امیر گلایه کردم از موضع حمایت از امیر پاسخ کوبنده ای بهم داد و فهمیدم کمک خواستن ازش جز پشیمونی و ندامت برام سودی نداره.تنها پناهم توی اون روزها مادر بود ولی افسوس که به محض اینکه خواستم بهش رو ببرم کتاب زندگی ماهرخ خواهر بزرگم ورق خورد و حجم وسیع تاب و تحمل مادر تا مرز بی طاقتی لبریز مصیبت بود.ماهرخ که از دست آزار و اذیتهای شوهرش به ستوه اومده بود در حین مشاجره با شوهرش به قصد خودکشی خودش رو از ارتفاع طبقه دوم به حیاط پرت کرده بود و به جای راحت شدن از دست سختیهای روزگار از کمر به پایین فلج شد و تا آخر عمر مجبور بود از ویلچر استفاده کنه.زندگی مادر اون روزها به اندازه کافی نقطه سیاه وجود داشت و من دلم نمیومد زندگیم اونو تا قعر نامیدی و اندوه برسونه.هیچ نقطه اتکایی واسم نمونده بود.خودم باید دست به زانو میزدم و از این تاریکی و سرمای مهلک زمستون زندگی جون خودم و پسرم رو نجات میدادم.اوایل از سر تفنن و شادابی رو به ورزش ایروبیک بردم و تو نزدیک ترین سالن ورزشی به خونه مون ثبت نام کردم.ولی بعد از گذشت 2 سال که توی اون باشگاه جزء قدیمی ترین افراد گروه ایروبیک محسوب میشدم گاهی در غیاب مربی نظارت رو تمرین بقیه به عهده من بود و به نوعی کلاس رو از خود مربی بهتر اداره میکردم.وقتی مدیر باشگاه که با کمبود نیرو مواجه بود کیفیت کارم رو دید ازم خواست واسه گرفتن کارت مربیگری اقدام کنم تا توی همون باشگاه به عنوان مربی استخدامم کنه.اونروزها اونقدر امیر سرگرم رفیق بازیهای خودش بود که فقط وقتی متوجه خبر شدم که کار از کار گذشته بود.حتم داشتم که رفیق امیر که به عنوان شریک تو مغازه مشغول کار شده بود سرش کلاه گذاشته بود ولی اونقدر عشق رفیق چشماش رو کور کرد بود که زیر بار نمیرفت. واسه همین سعی میکردم دیگه کاری به کار خودش و رفقاش نداشته باشم.گذران امور زندگی افتاد روی دوش خودم و شاید اگر جزع و فزع من نبود دیگه سه دنگ از ملک مغازه هم به پای ندانم کاری امیر به باد فنا رفته بود.هرچی فکر میکردم محاسبات زندگیمون باهم نمیخوند.زن ولخرج و زیاده خواهی نبودم که امیر رو به این روز انداخته باشم ولی زخم زبونها مکرر خانم دایی امانم رو بریده بود به طوریکه کم کم نسبت به رفت و آمد دلسرد شدم و به جایی رسید که رشته مراوده با خانواده امیر رو بریدم.با همون سن کم میفهمیدم که امیر پایان سرمایه زندگیمون رو داره یه جایی سر منقل دود میکنه ولی اونقدر مسئله اعتیاد برام تابو بود که ترجیح میدادم هیچوقت به روش نیارم.دیگه کار به جایی رسیده بود که اگر آب باریکه حقوق باشگاه نبود از گرسنگی تلف میشدیم.شبی از شبهای زمستون که طبق معمول تک و تنها توی خونه چشم به عقربه های ساعت دوخته بودم و سعی میکردم خودم رو با میل بافتنتی و کاموا سرگرم کنم تلفن خونه به صدا دراومد و من نگران از بیدار شدن سپهر که به هزار زحمت خوابونده بودمش فورا جواب دادم.برام عجیب بود که توی اون ساعت شب کسی به اشتباه شماره خونه مارو گرفته باشه باز اهمیتی ندادم.ولی تماسهای مکرر غریبه و سماجت بیش ازحدی که نشون میداد عاقبت منو به پای صحبت با مرد غریبه کشوند.وقتی گفت 35 سالشه جا خوردم و در حالیکه توی بهت به صداش که گرم و دلنشین بود دقت کرده بودم شک نداشتم که دروغی در کار نیست و قرار نیست از طرف کسی آزموده بشم.صحبتهای تلفنی ما هرشب تکرار میشد و توی اوج تنهایی من شده بود شعله فانوس که دلخوش به گرمای حرفهای محبت آمیز مرد غریبه که خودش رو فریدون معرفی کرده بود خدا خدا میکردم امیر دیرتر برسه خونه.فریدون شده بود سنگ صبورم و حس نیاز زنونه ام رو به وجود یک مرد کنارم پر کرده بود. مدتی که گذشت اصرارهاش واسه دیدن من به شکل حضوری روز به روز بیشتر میشد.تا اینکه خودم هم کنجکاو شدم ببینم فریدون چه شکلیه.عاقبت جلوی باشگاه باهاش قرار گذاشتم و وقتی همدیگه رو دیدیم واسه چند لحظه بدون اینکه پلک بزنیم تو بهت و حیرت همدیگه رو نگاه میکردیم.چون من بر خلاف نشونیهایی که از خودم به عنوان یک خانم کوتاه قد و سبزه رو و نسبتا چاق رو داده بودم جلوی چشمهای مرد میانسالی که تقریبا کف سرش طاس بود و برخلاف تصورم نشونه ای از هیکل ورزیده و عضلانی توش به چشم نمیخورد مثل حوریه ای از بهشت نمایان شدم.وقتی پا تند کردم تا از اون حجم اشتباه که مثل ابر سیاهی به دنبالم به راه افتاده بود بگریزم پاهای کوچیک سپهر با همه تلاشی که با کشیدن دستش میخواستم با خودم همراهش کنم یاری نمیکرد و از سرعتم کم میکرد به طوریکه هرکاری کردم نتونستم از دیدش بگریزم و عاقبت راه خونه ام رو پیدا کرد.تا چندروز تو سوگ بابت مرگ تصوراتم دست و پا میزدم تا اینکه زنگ خونه به صدا دراومد و من وقتی از حیاط قدیمی خودم رو جلوی درب رسوندم و درب رو باز کردم کسی پشت درب نبود و به جاش پاکتهای حاوی میوه و مایحتاج خونه پشت درب گذاشته شده بود و اثری از کسی نبود.با هزار زحمت اونها رو به خونه بردم و توی این فکر بودم که کی تونسته اونقدر در مقابلم سخاوتمند باشه که تلفن خونه زنگ زد و وقتی گوشی رو برداشتم با صدای فریدون مواجه شدم.اومدم تلفن رو قطع کنم که با هزار التماس و خواهش مانع شد و چند لحظه بعد که فهمیدم تمامی خریدها کار فریدون بوده نمیدونستم خوشحال باشم یا شیون کنم.ولی همینکه سپهر همیشه خدا از سوء تغذیه صورتش رنگ پریده و زرد نبود برام کافی بود که اعتراضی به خریدهای گاه و بیگاه فریدون نکنم.دوباره همه چیز برگشت طبق روال گذشته و من و فریدون فقط به وسیله تلفن با هم صحبت میکردیم. هنوز سپهر سه سالش نشده بود که تهوع صبحگاهی و علائم بارداری گریبانگیرم شد و من فقط گریه زاری میکردم و توی دلم به امیر بدوبیراه میگفتم.قدر مسلم مایل به وارد کردن طفل معصوم دیگه ای به اون زندگی نبودم ولی وعده و وعیدهای فریدون منو مصمم کرد که یکروز به بهانه مسابقات استانی کنار دست فریدون نشستم و راهی بالاشهر تهران شدم تا بچه ای رو که حاصل بی مبالاتی امیر بود زیر سایه مردونه فریدون حق حیات ازش بگیرم.فریدون منو به یه مطب تمیز و شیک برد و زیر فرم رضایت سقط رو هم خودش به عنوان همسرم امضاء کرد.گاهی فکر میکنم مصبب این اتفاقات نمیتونست فقط من باشم.امیر که پایان هم و غمش دوستانش بود و مادر که روز به روز در هم شکسته تر میشد و مرکز توجهش ماهرخ و مریضیش بود هیچوقت متوجه تغییراتم نشدند.با یکبار همسفر شدن دیگه همراهی فریدون بیرون از خونه برام ترسی نداشت و تمامی روزهای نقاهتم رو به جای امیر این فریدون بود که در حالیکه سپهر روی پام بود منو گردش میبرد و دست آخر با غذای مقوی پذیراییم میکرد تا حلقه های سیاه پای چشمم که حاصل کم خونی ناشی از خونریزی زیاد بعد از سقط بود برطرف بشه.به محض اینکه با کلید درب رو باز کردم و داخل شدم فریدون رو دیدم که عین میرغضب توی حیاط قدم میزد.لحظه اول که چشمم بهش افتاد از ترس آب گلوم رو قورت دادم و در حالی که سعی می کردم به ترس خودم غلبه کنم پا به حیاط گذاشتم.خواستم از پله ها برم بالا که با دستش که به دیوار گذاشت و سینه سپر کرده جلوی روم راهمو سد کرد.واسه اینکه به چشمهاش نگاه نکنم با پایان دقت داشتم پارچه کت پشمی که تنش بود کاووش میکردم وقتی دیدم خیال نداره عقب بره دستش رو کنار زدم با صدای عربده اش نزدیک گوشم ناخودآگاه از جا پریدم ولی فوری به خودم مسلط شدم.- کدوم گوری بودی تا این موقع شب؟- به تو هیچ ربطی نداره- چطور خماری شوهرت و دوا و درمون و گشنگی و تشنگیتون به من ربط داره؟؟- ربط داره چون خودت خواستی دخالت کنی.چون خودت سهم مغازه امیر رو به مفت از چنگش درآوردی و مارو به خاک سیاه نشوندی.- من به قبر پدرم میخندم بخوام خودمو تو هچل شما ها بندازم.- نامه فدایت شوم کسی واست نفرستاده.راه باز جاده دراز.خیلی وقته بهت گفتم دیگه اینطرفا پیدات نشه.یک لحظه سرمو بلند کردم و نگاهم به پنجره مشرف به ایوون افتاد و متوجه شدم امیر داره از توی اتاق اتفاقات بیرون رو تماشا میکنه.فهمیدم کار خودش هست و وقتی عصر که خواستم از خونه بیرون برم و پولی بابت مصرف مواد کوفتیش بهش ندادم از خماری به فریدون زنگ زده و به قول خودش خبردارش کرده تا این اسب وحشی رو دهنه بزنه.نفرت پایان وجودم رو گرفت و توی اینهمه سال زندگی با امیر تا اون لحظه بوی تعفن وجودش برام چندش آور نشده بود.سپهر رو ندیدم و منتظر بودم هر لحظه در راهرو ورودی رو باز کنه و با شوق و ذوق به استقبالم بیاد.ولی نمیدونم چرا خبری از سروصدای شیطنت شیرین و بچه گانه اش نبود.در حالیکه نگرانی داشت به دلم چنگ میزد انگار فریدون از ضعفم استفاده کرد و صداش رو بالا تر برد و گفت- ببین جنده لاشی از این به بعد قلم پات رو میشکنم اگه بخوایی بدون اجازه من پاتو از در خونه بیرون بذاری.- اونوقت جنابعالی کی باشین؟- همه کاره ات- من یه تنه لش به عنوان آقا بالا سر دارم.حالا هم هر چی گند زدی به زندگیم و روزگارم رو سیاه کردی برام بسه برو گمشو از خونه بیرون.در حالیکه با دستم درب حیاط رو نشونش میدادم مبهوت مونده بود که تو حال خودش گذاشتمش و بیخیال از پله ها رفتم بالا.هنوز دستم دستگیره آهنی در ورودی ساختمون رو لمس نکرده بود که تو یک آن صدای برخورد کفشهاش با پله های آهنی لق و پوسیده حیاط بلندتر از حد معمولی به گوشم رسید و بدون اینکه ببینم گدازه های خشمش رو که مثل اژدها به طرفم یورش آورد حس کردم و لرزه به اندامم افتاد.چنگی که به پشت موهام زد و با شدت پایان کشید منظره جلوی چشمام تیره و تار شد.با دست دیگه اش بازوم رو چنگ زد و مثل پر کاهی به شدت منو گوشه ایوون پرتاب کرد و فقط در حالیکه دستم رو حمایل سر و صورتم کرده بودم ضربه های کفش سیاه و واکس خورده اش رو به هر کجا از بدنم فرود میومد حس میکردم وجودم داره خرد میشه.نمیدونم چه مدت زیر چنگ و بال فریدون داشتم کتک میخوردم که صدای شیون سپهر رو شنیدم و همزمان تن نحیف و لاغرش رو که سعی میکرد با جثه کوچیکش منو محاصره کنه و از گزند ضربه های فریدون دور نگه داره.ولی فریدون سپهر رو مثل پر کاهی از کنارم جدا کرد و به گوشه ای پرتاب کرد و گفت- بیا برو توله سگ که پس فردا بزرگ بشی خیلی بشی مثل اون بابای پفیوز و ننه هرجاییت میشی.اومدم از جا بلند شم تا به طرف سپهر که بیحال گوشه ای افتاده بود برم که با پهلوی کفش محکم توی نیمرخ صورتم کوبید و دردی که توی گوشم پیچید شک نداشتم دچارآسیب شنوایی شدم.در اوج ناتوانی و استیصال فقط امیر رو صدا کردم و اونقدر حس عجز میکردم که در کمال نومیدی به شوهر معتاد و مفنگی خودم داشتم پناه میبردم.در کمال تعجب دیدم امیر از اتاق بیرون اومد و با فریدون دست به یقه شد.هیکل امیر با همه اعتیادش یک سروگردن از فریدون بلندتر بود و وقتی یقه اش رو گرفت و چسبوندش به دیوار چشمهای فریدون داشت از حدقه بیرون میزد.در حالیکه از خشم دندوناش رو به هم میفشرد گفت- درسته بدبخت شدم ولی هنوز یه قطره از غیرت بابای خدابیامرزم هم توی رگم باشه الان باید مثل سگ تورو همینجا بکشم.بروگمشو دیگه حق نداری دوروبر سایه خانم و بچه ام هم بپلکی.با پایان قدرت به سمت پله ها هلش داد که چیزی نمونده بود با گردن به پایین پرتاب بشه.فریدون در حالیکه زیر لب ناسزا میگفت و تهدید میکرد از در بیرون رفت.امیر که متوجه من و سپهر شده بود.به سمتمون اومد و سپهر رو که بیحال از ضربه ای که از برخورد با دیوار به سرش وارد شده بود و رنگ و روش مثل گچ سفید شده بود بغل کرد و بدون کلمه ای به داخل رفت.در حالیکه مثل بارون بهاری اشکهام صورتم رو خیس کرده بود سپهر رو تو بغلم گرفتم وتلاش میکردم بیدار نگهش دارم.امیر که تا بحال نگاهش رو تا این حد شرمنده و خجل ندیده بودم کنارم نشسته بود و در حالیکه دست نوازش به سر و صورت سپهر میکشید پا به پای من بی صدا اشک میریخت.ناگهان از جا کند و رفت داخل اتاق خواب و وقتی برگشت اونو لباس پوشیده بالای سرم دیدم.ترس از اینکه اگر حال سپهر بد بشه دست تنها بودم با نگرانی پرسیدم- امیر کجا میری؟- میرم قبرستون سوگند.مطمئن باش یا مرد زندگی میشم و میام بالای سر خودت و بچه ات میمونم و یا جنازه ام رو برات میارن و دیگه از این همه نکبت و مصیبت زندگی با من خلاص میشی.سپهر رو روی زمین خوابوندم و به دنبالش به حیاط دویدم.- صبر کن امیر ببینم چی میگی تو؟ تا حالا هزاربار به سرت زده ترک کنی.بیا برو تو اینکاره نیستی.فقط دیگه خیر ببینی هرچقدر پول خواستی بهت میدم دیگه به این مرتیکه زنگ نزن و توی خونه راهش نده.- سوگند بهت حق میدم حرفام رو باور نکنی.بهت حق میدم توی دلت بهم بخندی.ولی دیگه امیر وقتی جلوی روش یه نامرد خانم و بچه اش رو به باد کتک گرفت دیگه مرد.دیگه نمیدونستم اسم خودم رو چی باید بذارم.- مراقب بچه باش.برو تو سرما میخوری.در حالیکه میرفت به شونه های پهن و افتاده امیر نگاه میکردم و ذره ای امید نداشتم که بتونه از راهی که به ناکجا آباد ختم میشد برگرده.جلوی آینه رفتم و از وضعیت سروصورت کبودم به وحشت افتادم.سرم از ضربه هایی که فریدون به سرم وارد کرده بود تیر میکشید و دوتا فکم رو از شدت درد نمیتونستم روی هم قرار بدم.کنار سپهر دراز کشیدم و به گردابی که داشتم توش دست و پا میزدم فکر کردم.نفرت از فریدون پایان وجودم رو پر کرد و باز دست خاطرات منو به گذشته های دور کشوند.روزی که واسه اولین بار فریدون ازم خواست به خونه اش برم.هنوز مطمئن نبودم دقیقا خواسته اش ازم چی هست شاید هم میدونستم و تو خامی و بی تجربگی ام زشتیش محو شده بود. ولی جبری پشت سر خواسته اش بود که نمیتونستم در برابرش مقاومت کنم.ترس سرتا پام رو فرا گرفته بود و از طرفی اونقدر بعد از چندین ماه بهش اعتماد داشتم که منو اذیت نمیکنه و از سوی دیگه حس میکردم دارم پوسته ای رو که دورتا دورم رو احاطه کرده میشکافم و وارد دنیای دیگه ای میشم.دنیایی که همه خانم های دور و برم باهاش بیگانه بودند.وقتی دستهای لرزونم زنگ خونه اش رو فشرد چشمهام یه عالمه هراس ازش میریخت.تا قبل از اینکه وارد خونه نسبتا شیک و وسیع فریدون بشم ترس از افشای رازم داشتم وقتی وارد شدم پایان ترسم ریخت اما آرامش من تنها نیم ساعت اول حضورم اونجا دوام داشت.چیدمان خونه نشانه سلیقه و وسواس خانم خونه داشت و برام جای سوال بود فریدون توی این خونه و زندگی به ظاهر مرفه چه کمبودی حس میکرد که حاضر شده بود هر کاری کنه تا منو کنارش داشته باشه.تا قبل از اونکه پا به حریم خلوت خونه فریدون بذارم پایان محبتهاش رنگ و بوی پدرانه داشت که مرز رابطه مون رو دورتر از حوالی پاکی و معصومیتم متوقف میکرد.دقایق اول حضورم روی مبل روبروم نشست و به عادت اون چندماه مثل مادرهای نگران برام پسته مغز میکرد و کف دستم میریخت و منم در حالیکه شاد و سرخوش به حرفهاش میخندیدم غم دنیا فراموشم شده بود.وقتی موج خروشان نگرانی تو وجودم فروکش کرد و آرامشم رو حس کرد اومد کنارم روی کاناپه نشست و یک دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و با دست دیگه اش شروع به بالا پایین کردن کانالهای ماهواره کرد تا به کانال سکسی رسید روش توقف کرد.تلویزیون رو به حال خودش رها کرد و خیلی خونسرد دست زیر چونه ام برد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند.دیگه از اون مهربونی که چین و چروک صورتش و طاسی سرش رو تحت شعاع قرار میداد خبری نبود و از نگاهش خواهش تن و بدنم میبارید.هرم صورتم دخترانه بود ولی برام قرمزی آلارم خطری بود که بهم هشدار میداد از این مرحله گذشتی دیگه تو وجود خودت دنبال معصومیت نگرد.انگار نه انگار که چندین سال بود از دوشیزگی گذشته بودم بلکه پرده افکارم اونروز عصر زمستونی به دست فریدون ازاله شد و دیگه هم آغوشی با بیگانه برام محلی برای اعراب نداشت.تو بغلش معذب بودم و بوی بدنش که بوی فرتوتی و میانسالی میداد مشمئزم میکرد.ولی استحکام حلقه آغوش فریدون فراتر از تقلاهای ناشی از شرم و حیای نجیبانه ام بود.تو یه فرصت که خواست جابجام کنه تا بدنم گرانیگاه حجم سنگین بدنش بشه از چنگالش گریختم و به طرف درب ورودی رفتم که با خنده ای چندش آور به سمتم اومد و با خونسردی پرسید کجا میخوایی بری؟مثل بچه ها زدم زیر گریه زاری و ازش خواستم درب رو باز کنه تا برم.در قبال گریه زاری ام شروع به شماتتم کرد و یکی یکی محبتهاش رو به رخم کشید.ناخودآگاه بدون اینکه فکر کنم چی باید جواب امیر رو بدم دستم به طرف النگوی پهنی که تنها تکه طلایی بود که هم پشتوانه و هم زیورم بود بردم و با تقلا سعی کردم از دستم خارجش کنم.وقتی همراه با خراشیده شدن پوست دستم النگو رو درآوردم و به سمتش گرفتم تا به ازای مخارجی که این مدت بهش تحمیل شده ازم قبول کنه و بذاره برم قهقهه ای سر داد و با اشاره به دورو بر خونه اش ثروتش رو به رخ فقرم کشید و با تحقیر گفت- خانم کوچولو چرا فکر میکنی نیاز به یه تیکه هنزل طلای ناقابل تو دارم.چی شد فکر کردی اونهمه خرج و مخارجی که سقط توله سگ شوهرت روی دستم گذاشت با این قابل جبران هست؟- ببین فعلا فقط همینو دارم.کاری بهم نداشته باش و بذار برم سفته میگیرم و بهت میدم و هر ماه حقوقم رو بهت میدم تا پولت رو تسویه کنم.- چیزی که منو راضی میکنه فقط خودتی سوگند.من تنها زمانی دست ازت میکشم که یکبار از اون تن و بدن خوشگل مامانیت بگذری و در اختیارم بذاری.وقتی دید حرفهاش به شدت گریه زاری ام افزود به سمتم اومد و دستم رو گرفت و مثل آدمهای مسخ شده به طرف اتاق خواب مشترک خودش و زنش برد و به شتاب روی تشک فنری تخت پرتابم کرد.بدنم مثل بید میلرزید و زبونم بند اومده بود و فقط شیار اشک از گوشه چشمم میجوشید و از شقیقه هام عبور میکرد و لای انبوه موهام گم میشد.خواستم در مقابل درآوردن لباسهام از تنم مقاومت کنم که با لحن طنزآلودی گفت- سوگند خسیس نباش دیگه.تمومت که نمیکنم عزیزم.مطمئن باش یه خط و خال هم بهت نمیفته.طرز ادای کلماتش لحظه به لحظه کشدار تر میشد و نشان از به جوش اومدن دیگ شهوتش بود.وقتی به زور برهنه ام کرد و لباسهای خودش رو هم درآورد به حدی عضلاتم منقبض شده بود که انگار تکه ای چوب رو بغل کرده باشه.چشمهام رو بستم تا نزدیکی صورتش با صورتم و تغییر حالت چشمهاش کمتر باعث نفرتم ازش بشه.توی سکوت فقط به آه و ناله های بلند و کشداری که از ته دل میکشید کنار گوشم مثل ناقوس، بی عفتی ام رو جار میزد،گوش سپرده بودم.زور دستهای مردونه اش به مقاومت سرسختانه ای که واسه فشردن رونهام به هم نشون میدادم غلبه کرد و به زور از هم بازشون کرد و در یک چشم برهم زدن حجم واژنم رو تنها نیمی از آلت قطور و بلندش پر کرد و با لذت به طور متناوب سعی میکرد مابقیش رو داخل فضای تنگ و عاری از رطوبت واژنم جای بده.با حرص دندونهام رو به هم فشردم و فقط منتظر این بودم که کارش با ابزار جسمم تموم بشه و مثل پرنده ای از قفس آغوشش بگریزم.با چند حرکت انقباض شدید آلتش رو داخل بدنم حس کردم و با وقاحت پایان عصاره شهوتش رو داخل واژنم خالی کرد و سرریز مایع لزج و چندش آور منی اش پایان فضای بین دوپام رو مرطوب کرد.از ناله های فریادگونه اش ناخودآگاه چشمم رو باز کردم و چشمم که به موهای سفید شده سینه اش افتاد از خودمم هم متنفر شدم.به محض اینکه بدنش از روی بدنم کنار رفت حتی در قید و بند تمیز کردن وسط پام نبودم فورا لباسهام رو پوشیدم و فریدون هم که دیگه بی حال تر از اون بود که اصرار به موندم داشته باشه هنوز همونجا روی تخت پخش و پلا شده بود و قبل از اینکه به خودش بجنبه از در خونه بیرون زدم و پام که به کوچه رسید بغضی رو که توی این یکساعت فروخورده بودم تبدیل به گریه زاری بلند و سوزناکی شد که دل هر عابری رو به ترحم وامیداشت.به محض ورودم به خونه با لباس زیر دوش حمام رفتم و با دستی که به بدنم میکشیدم دلم میخواست بوسیله زلالی آب از شر لکه ننگی که به لوح وجودم افتاده بود خلاص بشم.ادامه…نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *