سوگند (3)

0 views
0%

…قسمت قبلبا صدای گنجشکان که هر روز قبل از طلوع آقتاب لابلای شاخ وبرگ درختهای باغچه دور هم جمع میشدن وهمهمه میکردند از خواب بیدار شدم.به محض اینکه اومدم غلت بزنم درد جانکاهی تو دنده هام پیچید و اتفاقاتی که شب قبل افتاده بود وحشیانه به ذهنم هجوم آورد.جای ضربات مشت و لگد فریدون در تماس با موکت سخت و سرد کف اتاق با شدت بیشتری درد میکرد.قبل از اینکه روشنی صبح پاک و با طراوت که از قاب پنجره نیمه باز به داخل اتاق سرک میکشید ؛ به چشمم بیاد صدای نفسهای آروم سپهر که کنارم تو خوابی عمیق فرو رفته بود احساسات مادرانه ام رو به بازی گرفت.چهره معصومانه اش طبق روال همه روزهای گذشته ازعمرش بهم انگیزه میداد تا واسه حمایت از دنیای شاد و کودکانه اش با دیو غول پیکر مشکلات دست و پنجه نرم کنم.آهسته لبهام رو به گونه های نرم و لطیفش نزدیک کردم وآروم بوسیدمش.بدون توجه به دردی که از تماس سرم با بالش توی شقیقه هام پیچید به پهلو کنارش دراز کشیدم و دست کوچیک و بچه گونه اش رو میون دستهای سردم پنهون کردم.پشت قربون صدقه های مادرانه ام که زیر لب زمزمه میکردم یه دنیا عذاب شرمندگی و خجالت به دلم چنگ می انداخت.دیگه دلم نمیخواست زنجیر اسارتی که سپهر به پام بسته بود و منو زمینگیر زندگی با امیر کرده بود باعث سرفرود آوردن من در برابر حقارتها بشه و منو توی لجنزار متعفنی که داشتم توش دست و پا میزدم خفه کنه.نگاهم به جای خالی امیر کنار بساط منقل خاموش گوشه اتاق افتاد توی دلم کورسوی امیدی به قول مردونه اش درخشید.وقتی میرفت با سابقه ای که از سستی اراده امیر توی ذهنم بود حتم داشتم به چند ساعت نکشیده عذاب خماری اونو به سمت خونه خواهد کشوند و بعد از اینکه جنسی رو که با هزار تقلا تهیه کرده به بدن زده دست و پا زنان توی عالم نعشگی و خواب دست رد به سینه همه رویاهایی تازه اش زده و جنم مردانه ای که ازش دم میزد رو دوباره تو نطفه خفه خواهد کرد.نیمه خیز شدم تا پتو رو جثه کوچک و نحیف سپهر بکشم که چشمم به بازوی کبود و متورمش افتاد و اون لحظه حس کردم بندبند بدنم در حال جداشدنه.تیرگی کبودیهای بدنم در مقابل نگرانی بابت دردی که جگرگوشه ام متحمل کشیدنش شده بود؛ رنگ باخت.فکر کارهایی که باید اونروز انجام میدادم باعث شد بیخیال چرت صبحگاهی بشم.نگاهی به گوشه و کنار خونه انداختم.طی چند سال اخیر واسه اولین بار شلوغی و بهم ریختگی خونه برام غیر قابل تحمل بود.کورسوی امیدی که به دلم تابیده بود باعث شده بود تصویر دنیا رو کنتراست ببینم.دیگه از اون همه رنگ خاکستری خسته شده بودم و زندگیم بوی نا گرفته بود.دفتر فریدون رو همون دیشب بستمش و توی دلم شوق کودکانه ای از نوشتن مشق توی یک دفتر نو برپا شده بود.هر خشت خونه برام خاطره بود.دستمو پشت کمرم زده بودم و مثل باستان شناسی که با دقت عمر یه بنا رو برآورد میکنه چشمامو ریز کردم و با هر نگاه به گوشه و کنار خونه ناله خاطره ای دردناک توی گوشم میپیچید.پشت پنجره پذیرایی ؛حیاط قدیمی رو براندازی کردم و نگاهم به درب کوچه افتاد و کلی دلم گرفت.روزی که زیر بارون نقل و سکه به عنوان عروس پا به این خونه گذاشتم فکرش رو هم نمیکردم از اون کوله بار امید و آرزوی خوشبختی فقط یه تندیس سنگی بمونه و اغواگر مردانی باشه که اگر کسی نگاه چپ به ناموس خودشون میکرد رگ غیرتشون ورم میکرد و خون جلوی چشمشون رو میگرفت ولی چون امیر لاابالی و معتاد بود همه میدونستن غیرتش رو گذاشته در کوزه و آبش رو خورده.واسه همین از برادر خود امیر گرفته تا غریبه بدشون نمیومد بخت خودشون رو امتحان کنن تا ببینن میتونن این اسب سرکش و مغرور رو دهنه کنن و مدتی به بهای دادن علوفه ازش سواری بگیرن یا نهتا قبل از اینکه حریم بین من و امیر شکسته بشه و بساط منقل و وافورش توی خونه پهن بشه اگر کمی رژ لبم پررنگ میشد و یا روسریم عقب میرفت خشم امیر ستون خونه رو میلرزوند.چقدر اون روزها دور بودن که کسی تو کوچه و خیابون بهم نگاه چپ میکرد باهاش دست به یقه میشد و پای کسی رو که قصد میکرد به حریم ناموسش تجاوز کنه قلم میکرد.ولی خدا لعنت کنه فریدون رو که حریم رو شکست و دیگه ناموس واسه امیر نامأنوس ترین واژه شد.اما با کاری که دیشب کرده بود قدم اول رو برداشته بود واسه احیای ارزشهای از دست رفته اش.وقتی پای فریدون رو که مثل موریانه به زندگیمون رخنه کرده بود از خونه برید بر علیه دیو بی غیرتی قیام کرده بود.هرچی بود مدیون محبتهای دایی احمد بودم و اگر رشته خانم و شوهری من و امیر هم قطع میشد هنوز نسبت فامیلی برقرار بود و حاضر نبودم ذره ای مادرم از دستم برنجه.تصمیم گرفتم به جای رها کردن امیر تو گردباد حتی اگر خودش از نیمه راهی که قدم توش گذاشته بود برگشت کمر همت ببندم و اونقدر درآمد داشته باشم که اجازه ندم واسه تأمین مواد پای هر کس و ناکسی رو به خونه باز کنه تا از کنار بساط عیش و عشرتی که واسه دیگران بپا میکرد خودش هم مجانی خودش رو بسازه.اگر حتی نمیشد یک شبه از دخمه زندگیم گلستان بسازم تصمیم گرفتم یکی یکی علفهای هرز رو بچینم و به جاش نهالی بکارم تا روزی که سپهر بزرگ شد و سری توی سرها درآورد زیاد بابت گذشته و زندگی خانوادگیش سرافکنده نباشه.بعد از رسوندن سپهر به مدرسه فوری به خونه برگشتم و دست به کار شدم.اولین کار محو بساط منقل امیر بود.دلم میخواست اگر برگشت بفهمه که روی قولش حساب کردم.مشغول نظافت و گردگیری خونه شدم و چند ساعت بعد همراه با قل قل خورش قیمه و بوی پلوی دم کشیده بوی زندگی توی خونه پیچید.نگاهی به ساعت انداختم.هنوز نیم ساعتی وقت داشتم برم دنبال سپهر واسه همین گوشی تلفن رو برداشتم و شماره خانم حکیمی – مدیر سابق باشگاه که یک ماهی بود حق امتیاز باشگاه رو به معرض فروش گذاشته بود – رو گرفتم.- سلام خانم حکیمی جان.- سلام سوگندجان خوبی عزیزم؟چه عجب یادی از ما کردی؟- عجب نیست خدمت شما.راستش یه عرضی داشتم.- بگو عزیزم.من که حسابی شرمنده ات شدم دختر.راستش دلم نمیخواست تو یکی آلاخون والاخون بشی.ولی خب چاره دیگه هم ندارم.نمیتونم بذارم یه دختر جوون راهی غربت بشه.از طرفی رشته خوبی قبول شده و شانس بهش رو کرده.- اشکالی نداره خانم حکیمی امیدوارم هرجا هستی خوش و سلامت باشی.- ممنون عزیزم.بخدا بفکرت هستم.باورکن با خودم قصد کردم به محض اینکه کسی واسه اینکار پیدا شد پای قرارداد اسمت رو قید کنم و حتما بگم که سوگند و حق امتیاز باشگاه روی هم هستند.با صدای خنده شادش من هم سرحال شدم و گفتم- حرفی نداشتم باشگاه رو اداره کنم ولی توی صحبتهاتون متوجه شدم واسه رهن خونه توی شهرستان پول لازم دارید.- آره عزیزم کی از تو بهتر؟اینجوری منم بابت تو خیالم راحت میشد.- راستش خانم حکیمی خواستم یه خواهشی ازتون بکنم.من میخوام اگه بشه حق امتیاز باشگاه شما رو بخرم.اگر فقط بتونید یه چندروز دست نگه دارید سعی میکنم این پول رو جور کنم و بیام پای قرارداد.با مکثی که کرد دقیقا میتونستم حدس بزنم الان چه قیافه ای شده و با بالا بردن یک ابرو ریز کردن یک چشمش دوربین توی افکارم انداخته و داره فکر میکنه به اینکه نکنه سرش به جایی خورده یا گنج پیدا کرده.واسه همین بهش گفتم- میدونم تعجب کردید راستش میخوام خونه رو که در واقع مهریه ام هست بفروشم.و قول میدم خیلی سریع اینکارو انجام بدم.با صدایی که تردیدش رو فریاد میزد گفت- سوگندجان حرفی نیست عزیز.ولی خب تو مطمئنی میتونی باشگاه رو اونقدر خوب اداره کنی که مجبور نشی ببندی؟میدونی که اونطوری این خونه هم از دستت میره و مشکلات اجاره نشینی هم به مشکلات قبلت اضافه میشه.- خانم حکیمی میدونم دارم ریسک میکنم.ولی خب آمار ثبت نام باشگاه بالا بود و اگر چه به خاطر اخلاق خوب شما بود که اونجا نفرات زیادی ثبت نام میکردن.منم سعی میکنم سیاستهای شما رو پیش بگیرم و علاوه بر اون یه طرحهایی توی ذهنم هست که بازدهی خوبی داره و به افزایش درآمد کمک میکنه.- خب خوشحالم که اینطوری حق به حق دار میرسه و نون سابقه و اسم و رسم باشگاه تو سفره غریبه گذاشته نمیشه.فقط سوگندجان من نهایتا بتونم دوسه هفته هستی رو به اقواممون بسپارم و خودم هم بیفتم دنبال کارهای انتقال پروانه کسب به نام تو.فقط عزیز دلم سعی کن بیشتر نشه که منم شرمندگی و منت فامیل ایمان روی سرم نباشه.با شادی وصف ناپذیری گفتم- حتما خانم حکیمی جان.در اسرع وقت پول رو جور میکنم و باهاتون تماس میگیرم که بریم دنبال مابقی کار.تقریبا پایان راه بین خونه و مدرسه سپهر رو انگار میدویدم.دلم میخواست اولین نفری که از تصمیم من آگاه میشه سپهر باشه.وقتی رسیدم زنگ مدرسه خورده بود و موجی از بچه های آبی پوش به طرف درب مدرسه هجوم آورد.توی صورت هر کدومشون معصومیت موج میزد وحتم داشتم دقایقی بعد شیطنت و بازیگوشیشون به اقتضای جنسیت و سن و سال اونها مثل بمب انرژی خونه ای رو منفجر میکنه.در میون اونها درصد کمی آروم و متشخص راه میرفت و سرش به کار خودش بود.یکی داشت کاپشن اون یکی رو از دستش میکشید.اون یکی دنبال چندتا دیگه میدوید.چندتاشون دسته به دسته تو سروکله هم دیگه میزدن و واسه هم داشتن پزدادن مردونه رو تمرین میکردن.وقتی چشمم به سپهر افتاد که آروم و بیصدا تک و تنها سرش رو زیر انداخته بود و حیاط رو به طرف درب خروجی طی میکرد دلم گرفت.یکبار بهم گفته بود که دلم نمیخواد پدر واسه جلسه انجمن اولیاء و مربیان بیاد مدرسه.چون چندتا از دوستاش از طرف پدراشون منع شده بودن با سپهر قدم بزنن.یادم نمیره که فردای اون روز چه قشقرقی توی دفتر مدرسه بپا کردم و فوری جلسه اضطراری اولیاء و مربیان برپا شد و این نکته به اون چندنفر تذکر داده شد.چشم سپهر که بهم افتاد گل از گلش شکفت و خوشحال به طرفم دوید و در حالیکه دستش رو توی دستم گذاشت با شوق و ذوق کودکانه برام شروع به تعریف وقایع اونروز کرد و از نمرات خوبی که گرفته بود و تشویقهای معلمش با خوشحالی برام حرف میزد.موقع رد شدن از خیابون ناخودآگاه بازوش رو گرفتم که از درد ناله ای کرد و یاد کبودی بازوش افتادم آه از نهادم بلند شد.- بمیرم الهی مادر ببخشید یادم نبود بازوت سیاه شده.خیلی درد میکنه؟- نه اونقدرام نه مادر درد نمیکنه.ناراحت نباش خودش خوب میشه.- قربون تو پسرم برم که اینقدر مهربون و خودداری.قول میدم همین روزا با یه خبر خوب خوشحالت کنم.- قراره برام دوچرخه بخری؟- هم دوچرخه بخرم و هم اسمت رو توی یه مدرسه دیگه بنویسم.- آخ جووووون.مامان خیلی خوب میشه.- آره پسرم.قراره خونمون رو عوض کنیم و بریم یه خونه تروتمیزتر.اونوقت تو هم میتونی یه اتاق خوشگل با یه تخت قشنگ و کلی وسایل نو داشته باشی.اونقدر سپهر خوشحال شده بود که دیگه توی پیاده رو دستش رو از تو دستم کشیده بود و شروع به لی لی کردن و جست و خیز کرده بود.از شوقی که توی صورتش مثل گل نشسته بود ته دلم بیشتر قرص میشد و مصمم تر میشدم به انجام کاری که پیش رو داشتم.واسه همین مسیرم رو به جای خونه به طرف مغازه برادر امیر تغییر دادم و تصمیم گرفتم اولین قدم رو همون لحظه بردارم.خوشبختانه مغازه قنادی محمد هنوز باز بود و بعد از اینکه وارد شدم به طرف صندوق دریافت پول رفتم و سراغ محمد رو از دختر جوونی که پشت میز نشسته بود گرفتم.اشاره ای به داخل کرد و گفت – ایشون توی زیرزمین مشغول هستن.به اون آقا بگید راهنماییتون کنن.به طرف یخچال بلندی که دختر جوون اشاره کرد رفتم و در حالی که شیرینی های تازه – از پشت ویترین یخچال هم آدم شیرینی و طعم خامه سفید و تازه و تکه های رنگی میوه که داخلش غرق شده بود رو میتونست حس کنه – دل ضعفه ای به دلم انداخت به مرد جوون که فقط سر و گردنش پیدا بود گفتم – ببخشید من با حاجی کسکش حروم زاده کار داشتم هستند؟- سفارش داشتید؟- خیر از بستگان نزدیکشون هستم.بگید سوگند باهاتون کار داره.در حالیکه داشتم توی ذهنم به این فکر میکردم چه بستگان نزدیکی هستیم که چندسالی هست همدیگرو ندیدیم.و ممکنه محمد اصلا تحویلم نگیره و از این همه فاصله ای که از خانواده اش گرفتم گله مند باشه صدای بشاش و مهربون محمد که انگار دایی احمد دوباره زنده شده بود منو به خودم آورد.- سوگند چطوری دخترعمه؟چه عجب از این طرفها؟در حالیکه سپهر رو بغل کرده بود و صورتش رو بوسه بارون میکرد گفت- این کره خرو ببین چه بزرگ شده.بی غیرت رو باش که سراغی از دایی نمیگیره.سپهر فقط میخندید و صورت بچه گونه اش از اون سیل محبت سرخ شده بود.دستی به سر سپهر کشید و یک آن جدی شد و گفت- نگفتی راه گم کردی؟حتما یه چیزی شده که اینجا اومدی.- آره راستش در مورد مسئله ای باید باهات حرف میزدم پسردایی.به طرف زیرزمین اشاره کرد و گفت- باشه بیا از اینطرف بریم پایین.هم من بالای سر پاتیل باشم و هم برام تعریف کن ببینم چی شده.چندتا پله رفتیم پایین و منظره کارگاه شیرینی پزی محمد اگرچه به شیکی و مرتبی بالا نبود ولی مکانیزه و تمیز بود. میشد حدس زد که واسه بنا کردن یه همچین جایی محمد خیلی زحمت کشیده و پشتکار به خرج داده.دلم گرفت از اینکه چرا امیر نباید مثل برادرش ذره ای پشتکار و همت دایی احمد رو به ارث ببره و پایان بدبختی و مصیبتش رو گردن بی پدریش بندازه.با کلی زحمت بهش قضیه فروش خونه رو گفتم و تصمیمی که واسه تاسیس باشگاه داشتم.محمد هم با تردید به این قضیه نگاه میکرد ولی وقتی نور امید رو توی چشمای من و سپهر دید بهم قول داد که موضوع رو با بقیه مطرح کنه تا هرچه زودتر واسه انتقال سند به نامم اقدام کنن.دست آخر بهم یادآوری کرد که ممکنه مهدی برادر وسطی امیر سنگ بندازه و حتی بیشتر از مامانش بخواد مانع راه بشه.موضوع لج بودن مهدی باهام تازگی نداشت و خودم هم به خاطر برخوردی که چندسال پیش باهاش داشتم میدونستم سایه ام رو با تیر میزنه.از روزی که فهمیدم بهم نظر داره و با اردنگی بیرون انداختمش از خونه تا بحال ندیده بودمش.اگرچه اون زمان پای فریدون به زندگیم باز شده بود ولی رابطه با برادر امیر بزرگترین خیانت چه به امیر و چه منصوره خانم مهدی محسوب میشد و هیچ اجباری وجود نداشت که به خواسته کثیف اون تن بدم.از اون گذشته میدونستم مدتی نگذشته تشت رسوایی من توی فامیل از بام آسمون به زمین میفته و پیامد اون پای بقیه مردهای فامیل هم به خونه ام باز خواهد شد.محمد چه از نظر ظاهری و چه از نظر اخلاق کاملا با امیر و مهدی متفاوت بود.میدونستم دستش به خیر هست و اگر کمکی از دستش بربیاد ازم دریغ نمیکنه.توی این سالها بعد از فوت دایی اوایل چندین بار ازش کمک خواسته بودم و بی منت و چشمداشت در طبق اخلاص گذاشته بود.اما با دورشدن از کل خانواده دیگه روم نشد ازش چیزی بخوام.وقتی توی خونه عقدنامه و بقیه مدارکم رو آماده گذاشتم و همراه سپهر تو یه فضای دنج و بی تنش نهار خوردیم دستش رو گرفتم و به طرف خونه مادرم به راه افتادم.این روزها چون بیکار بودم فرصت بیشتری واسه سرزدن به مادر و ماهرخ پیدا میکردم.میدونستم الان ماهرخ پشت پنجره اتاقش نشسته و انتظارمون رو میکشه.وقتی به جای بهار دختر کوچولوی ماهرخ مادر درب رو برومون باز کرد تعجب کردم.علی الخصوص مادر رنگ و روش پریده بود و مثل همیشه سپهر رو هم ناز و نوازش نکرد.سپهر دنبال همبازیش دور حیاط رو کاووش کرد و وقتی داشتم از پله های قدیمی پا به ایوون مرتفع میگذاشتم کف حیاط مبهوت مونده بود.وقتی صداش کردم با نگرانی گفت- پس بهار کو؟حتی اخم مادر واسه جواب دادن به سپهر باز نشد و سکوتش داشت کشنده میشد.واسه همین به محض ورود به طرف اتاق ماهرخ رفتم و با دیدنم اولش آروم اشکاش سرازیر شد و وقتی کنار ویلچرش ایستادم و سرش رو تو بغلم گرفتم هق هق گریه زاری اش جرات فریاد زدن پیدا کرد و دیگه یقین داشتم مادر کار خودش رو کرده و بهار رو به مرتضی تحویل داده.لباسم از بارون بی امان اشکهای ماهرخ خیس شده بود و خودم ابری تر از لحظه ورودم بغض مثل چوب پنبه راه صدام رو سد کرده بود.از دست مادر دندون غروچه ای کردم و با همه اینکه میدونستم جواب همیشگی رو تحویلم خواهد داد به سراغش رفتم تا بلکه دلیل کوتاه اومدن جلوی فامیلش رو بهم بگه.از عصبانیت داشتم میلرزیدم ولی سعی میکردم تن صدام زیاد بلند نباشه که بیشتر ازبیش باعث رنجشش بشه.- مادر میشه بگید این فک و فامیل چی به شما بخشیدن که حاضری جگرگوشه ات رو بخاطر آرامش زندگی خاله زاده ات آزار بدی؟- اون بچه دیر یا زود باید میرفت.حالا که سرشون به سنگ خورده و مرتضی هم بهار رو به عنوان فرزندش پذیرفته چرا نباید بدیمش؟- مادر بهار وقتی باید میرفت که نوزاد بود.نه الان که 5 سالشه و خوب و بد دنیارو میفهمه.چطور از بچه 5 ساله انتظار داری یک شبه بپذیره پدر داره و باید اون دختره بدعنق رو به عنوان مادر بپذیره؟در ثانی این کمال نامردی هست که وقتی فهمید بچه دار نمیشه چنگ به خوشبختی ماهرخ زد و تنها دلخشویش رو ازش گرفت تا مجبور بشه برگرده گوشه اون آسایشگاه لعنتی و بپوسه؟- کی میتونست آینده بهار رو تضمین کنه؟من که آفتاب لب بومم؟مادر علیلش؟یا تو که هزار تا مشکل توی زندگیت داری و فکر میکنی اگر بهم نگی منم نمیفهمم.- مادر جان من از دست و پای خودم نامید نشدم هنوز.ولی ماهرخ چه گناهی کرده که تنها دلخوشیش بهار بود؟ شما دیگه شورش درآوردید.فرض میکردید هنوز هم مرتضی انکار میکرد بچه از اون هست و تا میومد حس ندامت میکرد دودستی تقدیمش نمیکردید.در ضمن شما میخوایی جواب کتایون و بهزاد رو چی بدی؟ اگه فردا واسه دیدن مادرشون بکوبن بیان و بهار رو نبینن میخوایی بگی چکارش کردی؟ تازه اونا داشتن بهار رو به عنوان خواهر بین خودشون میپذیرفتن و چشم روی هم میگذاشتی اونا توانایی اینو پیدا میکردن که ماهرخ و بهار رو باهم سرپرستی کنن.مگه بار آخر بهزاد نگفت فقط کافیه ماهرخ یکسال دیگه دندون سر جیگر بذاره تا سربازیش رو تموم کنه؟- سوگندجان اونا جوونن باید برن پی سرنوشت خودشون.نمیتونن مادر علیلشون رو نگهداری کنن.- میدونین چیه؟اینها همه بهانه ست مامان.تو میخواستی این لکه ننگ رو از دامن ماهرخ پاک کنی.فقط همین.ولی خیلی دیر به فکر افتادی مامانجون شما عادت داری به جای شعور و حس آدمها تصمیم بگیرین و براتون مهم نیست ما چی رو دوست داریم یا نداریم.بلکه همیشه گفتین صلاح در این هست.من نمیفهمم این صلاح و مصلحت آدم چیه که همیشه با احساسمون ساز مخالف میزنه.مامان من و ماهرخ چه گناهی کردیم که مثل پدر عاطفی هستیم و بیرحمی و سرسختی تورو به ارث نبردیم؟صدای ماهرخ سرجا میخکوبم کرد که از درگاه اتاقش فریاد زد- بسه دیگه سوگند.به مادر بنده خدا چکار داری؟ما اگر بدبختی تو زندگیمون میکشیم سر حماقت و نادونی خودمونه.کی مادر بهم گفت برم از بلندی خودمو پرت کنم پایین و خودمو از پاهای خودم نامید کنم و تو فراق بچه هام بسوزم؟کی گفت برم از اعتماد مادرم سوء استفاده کنم و خام چرب زبونیهای مرتضی بشم و به یه صیغه عقد تو هوا خودم رو زنش بدونم اونم بدون هیچ مدرکی ازش حامله بشم؟مامان گریه زاری نکن من بر خلاف سوگند پایان حماقتهامو به گردن میگیرم و شرمندتم.به جای اینکه روزهای خستگی عصای دستت بشم شدم وبال گردنت.مامان توروخدا منو برگردون آسایشگاه تا بیشتر از این خجالت زده ات نباشم…..طاقت گریه زاری های ماهرخ رو نداشتم.دست سپهر رو گرفتم و بدون اینکه حرفی رو که به خاطرش رفته بودم به مادر بزنم به سمت خونه خودم برگشتم.وقتی رسیدم خونه سپهر نشست سر درس و مشقش و من که سردرد امانم رو گرفته بود طاقباز دراز کشیده بودم در حالیکه خیره به سقف اتاق نگاه میکردم گذشته مثل پرده سینما جلوی چشمام جون گرفت.یاد روزی افتادم که سرزده رفتم خونه مادر.و ماهرخ بیخبر از اینکه مادر سر راه کلید بهم سپرده تا یکروزی رو که بخاطر ختم یکی از اقوام نزدیک تا ورامین میرفت و برمیگشت دلشوره تنهایی ماهرخ امان ازش نگیره؛ مشغول راز و نیاز رومانتیک با مرتضی بود.اولش که وارد خونه شدم به هوای اینکه ممکن بود ماهرخ بترسه چندبار صداش کردم.وقتی موقع ورودم پای پنجره اتاق ندیده بودمش و جوابی نداد حدس زدم خواب باشه.بی سروصدا خودمو به پشت درب اتاقش رسوندم و اومدم دستگیره رو بچرخونم دستم همونجا خشک شد و از ترس یه قدم به عقب برداشتم.از صدای ناله های ماهرخ که با صدای آشنای مردی آمیخته شده بود خیلی زود فهمیدم قضیه از چه قرار هست و وقتی بین آه و ناله بلندی که ماهرخ به راه انداخته بود اسم مرتضی رو شنیدم متوجه شدم بالاخره مرده عوضی کار خودش رو کرده و تو غیبت مادر خودش و مادرم که نسبت دختر خالگی باهم داشتن خودش رو به ماهرخ رسونده و اونم به تلافی دوسه سال دور از دسترس بودن جنس مخالف براش داشت دلی سیر از عزا درمیاورد.فقط مشکل گوشهای تیز سپهر و چشمهای درشت و مشکی رنگش بود که حس کرده بود خبرهایی هست.فوری دست سپهر رو گرفتم و از حیاط خونه گذشتم و درب خونه خانم برادر مرتضی نفس زنون ایستادم.وقتی درب به روم باز شد به بهانه خرید سپهر رو سپردم دستش و به سرعت خودمو به خونه رسوندم.تو فاصله رفت و برگشتم هنوز اوضاع به همون شکل ادامه داشت و من توی دلم حسابی به ماهرخ و بخت و اقبال بلندش خندیدم.وقتی یاد سکس بی دروپیکر خودم با امیر می افتادم خنده ام میگرفت.هیچوقت نتونسته بود حس لذت رو بهم ببخشه و بیشتر اوقات هنوز رابطه ما شروع نشده به ارضای زودهنگام امیر منجر میشد و تن و بدنم اغلب اوقات مثل کوره داغ و تب دار بود.به خاطر حس لذتی که مرتضی به ماهرخ داده بود و وقتی فهمیدم به میل و خواسته ماهرخ اونجا حضور داشته و قبلا هم یه چند مرتبه ای فیض کامل به خواهرم رسونده گناهش رو بخشیدم و فقط امیدوار شدم زمانی که ازدواج میکنه و سراغ زندگی خودش میره ماهرخ آسیب زیادی متحمل نشه.به دلیل 8 سالی که ماهرخ از مرتضی بزرگتر بود و ازدواج اولش و از همه اینها مهمتر شرایط جسمی ماهرخ ازدواج این دوتا باهم محال بود.وقتی ماهرخ سرخوش و ساده لوحانه بهم گفت مرتضی حاضر شده تا آخر عمر به پای عشق منو خودش بمونه و حتی اگر نشد به هم برسیم هیچوقت ازدواج نکنه ته دلم به سادگی خواهرم خندیدم ولی دلم نیومد دنیای شادش روخراب کنم.دنیای شاد و رومانتیک ماهرخ چندماه بعد با تهوع مکرر و شروع علائم بارداریش روی سرش آوار شد و چند روز بعد ازدواج شتابزده مرتضی با دختری تحصیلکرده و زیبا نشونه این بود که همون وقت که واسه فرونشوندن حس شهوتش کنار گوش ماهرخ زمزمه عشق میکرده با چشماش دختری رو از توی دانشگاهشون واسه ازدواج کاووش میکرده و چه بسا با توجه سطح بالاتر اون دختر وجود رابطه عاطفی بینشون غیرقابل انکار بود.از یک طرف مادر حسابی به پچ پج من و ماهرخ و گریه زاری های وقت و بی وقتش مشکوک شده بود و از طرف دیگه من تنها امیدم فریدون بود تا منو خواهرم تو آتیش خشم و غضب مادر خاکستر نشیم.حس بدی داشتم و هیچ بعید نمیدونستم مادر زیر بار این غصه دیگه دوام نیاره و درجا سنگکوب کنه.اصلا دلم نمیخواست به این چیزا فکر کنم.تنها پناهم تو اونروزها مادرم بود و خواهری که نفسش به نفس مادرمون بسته بود.اون دوتا توی اون خونه کوچیک و قدیمی همراه با قاب عکس قدی پدرم توی طاقچه بین لاله های عتیقه که از عروسی مادر عمرشون میگذشت همه گذشته من بودن.باید واسه حفظ آبروی خواهر و مادر بی پناهم تن به خواسته فریدون میدادم.واسه همین بهش زنگ زدم و صدای چندش آورش رو بزور تحمل کردم و براش ماوقع رو گفتم.وقتی حرفامو شنید گفت- نه من نمیتونم مسئولیت خانم کسی رو به عهده بگیرم.- ولی اون که خانم کسی نیست.خواهرم بیوه ست.تازه حرفی هم نداره کنار زندگیت باشه و لطفت رو جبران کنه.- ببینم منظورت اینه که از هلویی مثل تو بگذرم و برم سراغ دختر علیلی که از کمر به پایین هیچ حسی نداره؟ نه سوگندجون به همچین ریسکی نمی ارزه.اونهمه خطر بالای تو واسه خودم خریدم.دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم- خیلی حیوونی ولی چاره ای ندارم و فعلا مجبورم بهت باج بدم.باشه عوضی تو اینکارو انجام بده بعدش میام مزدت رو حساب کن.باز صدای خنده اش مشمئزم کرد و گوشی رو از گوشم دور کردم ولی شنیدم که گفت- عصر بیا پیش پرداختش رو بهم بده.اومد و بعد از اینکه کارت تموم شد غیبت زد اونوقت چاره چیه؟ من دستمزدم رو دو بار جلو میگیرم و یه بارهم بعد از اینکه کار تموم شد.- خیلی خب باشه.حداقل انسان باش و نمیخوام ماهرخ از این قضیه چیزی بفهمه.بذار یکبار هم که شده تو چشم اون طفلک یه آدم خیر پیدا بشه که بدون چشمداشت کاری براش میکنه.- عصر ساعت 4 منتظرتم.فقط دیر نکنی دختره چشم سفید.اینم بدون چشم سفیدی کنی بیخیال قرار و مدار میشم.نمیدونستم دردمو باید به کی بگم و از شدت خشم بدنم میلرزید.چندبار تا عصر تصمیم گرفتم نرم و به جاش همه چیز رو با مادرم درمیون بذارم.اون حتما تدبیری می اندیشید.ولی وقتی یاد قولم به ماهرخ و صورت شکسته و موهای از غصه سفید شده اش افتادم خفه خون گرفتم و با توجیه آرامش مادر تن به خواسته فریدون دادم.راس ساعت 4 مثل قربانی که با پای خودش به مسلخ میرفت زنگ خونه فریدون رو زدم.فریدون شاد و سرحال درب رو به روم باز کرد و با خوشرویی به داخل دعوتم کرد.انگار خودش از اونهمه عجز و ناتوانی من دلش به رحم اومده بود که خنده های وقیحانه اش به لبخندی ملایم و مرموز روی لبش شده بود.مثل دفعه قبل وسایل پذیرایی کامل برام مهیا کرده بود ولی اشتها نداشتم به چیزی لب بزنم.میدونستم واسه چه کاری اونجام و دلم میخواست زمان به سرعت باد بگذره و از اون قفس رها بشم.کنارم نشست و سعی کردم بی تفاوت دست سنگینش رو که به دور بازوم پیچید تحمل کنم.منو به آغوشش نزدیک کرد و در حالیکه کنار گوشم زمزمه کرد یه حالی بهت بدم که هرروز بیایی بهم بگی فریدون منو بکنلبهاش رو به گردنم گذاشت و همزمان با هرم داغ نفسش که به پوستم خورد یه حس خشم بهم دست داد که شهوتی که داشت برانگیخته میشد تشدیدش کرد.چشمام رو بستم و از دست خودم کفری بودم از اینکه به جای مقاومت دارم حس لذت میکنم.لبهای فریدون از پای گردنم سرخورد و بروی سینه هام رسید و توی یک چشم برهم زدن در حالیکه با یک دست داشت یکی رو چنگ میزد فرز و سریع با دست دیگه سینه دیگه ام رو هم از سوتین دکلته ام بیرون انداخت و با ولع شروع به مکیدن کرد.لای پام داشت مرطوب میشد و خودم رو به کاناپه فشار دادم تا حس خوبی که وسط پام داشت بوجود میومد سرکوب کنم.در حین اینکه همه اندامم رو لمس کرد و حتی اونوقتی که به فرمانش سرپا ایستادم تا برهنه ام کنه مثل برده ای گوش به فرمان ایستادم و حاضر نبودم چشمام رو باز کنم و اون صحنه رو ببینم.دلم میخواست اون تیکه از زمان بدون تصویر باشه و اگر ترس از فریدون نبود که زیر قولش بزنه حتی توی گوشهام پنبه میگذاشتم تا خاطره صدا و نفسهای شهوت آلودش رو نداشته باشم.ولی وقتی برهنه روی کاناپه خوابوندم و سرش رو بین دوتا پام حس کردم که رونهامو لیس میزنه و وقتی موهاش با پشت دستم لمس شد و خیسی نامانوسی همراه با داغی دهانش به بین دوتا پام رسید دیگه از خودم بیخود شدم.تا بحال همچین تجربه ای رو نداشتم و حس لذتی وصف ناپذیربهم دست داده بود که مخفی کردنش امکان نداشت.خیلی زود تو حرکتهای ماهرانه زبون و مکشهای به جای فریدون به نقطه حساسم و پیچ و تابی که همزمان به کمرم میدادم حس خوبی بهم دست داد که توی یک لحظه منو به اوج آسمون برد و برق آسا به همون کاناپه سلطنتی برگردوند.از رطوبتی که از واژنم راه افتاده بود فریدون از خود بیخود شده بود و سریع خودش رو به بالا رسوند و دوباره پاهام رو دوطرف بدنش بالا برد و با شدت آلتش رو تا ته توی واژنم جا داد.به چند دقیقه نرسید که دوباره حس لذت میکردم ولی دلم نمیخواست چشمامو باز کنم تا اون حس با دیدن فریدون بپره.وقتی دوسه دقیقه گذشت به دستورش دوزانو جلوش نشستم و با خم شدن روی دسته مبل واسه فریدون میدون دست و پنجه نرم کردن با وسط پام رو باز کردم.اینبار سر آلتش رو شدیدتر و با فاصله کمتری انتهای واژنم حس میکردم.نمیفهمیدم چرا از ارگاسمش خبری نیست.حدس زدم به خاطر رضایت خودم حس لذت کمتری میبره ولی وقتی روی تخت تکون و تقلاهای وحشتناکش ادامه پیدا کرد بین نفس زدنهاش بهم اعتراف کرد یه عدس شیره انداخته بالا تا بتونه ساعتها از خجالت عقب و جلوی بنده دربیاد.تا سه بار ارگاسمی که رسیدم همه چیز عادی شد ولی وقتی دیگه خسته شده بودم و به جای صدای ناله جیغ میکشیدم و از درد تابش موهام توی دستش که منو ثابت نگه داره طاقتم تموم شده بود تو اوج صدای بلند برخورد رونهاش به پشت رون و باسنم با فریادی بی حرکت باقی موند و پایان آبش رو داخل بدنم خالی کرد.رخوت و بیحالی ناشی از ارضاءشدن مکرر توان برام باقی نگذاشته بود و فرار از اون قفس به فرزی و چالاکی قبل امکان نداشت.وقتی بیحال به پهلو ولو شدم فریدون از پشت سر بغلم کرد و در حالیکه تو اغوش میفشرد دوسه تا بوسه آبدار از گونه ها و گردنم گرفت و گفت- دیدی سوگند چقدر لذت داشت؟اگر چه هنوزهم باید در برابر دخترهای هات و سکسی با تو جای غسل جنابت باید غسل میت به جا آورد.عیبی نداره دختر خوب خودم راه میندازمت.تو دلم بهش خندیدم و اینکه چقدر زود حس خودمونی بودن میکنه.ولی وقتی توی راه برگشت دست توی کیفم بردم تا کرایه ماشین رو حساب کنم و چشمم به چندین تراول 50 هزارتومانی افتاد دیگه نسبت به زشتی کارم به تردید افتادم.وقتی شمردم و دیدم 10 تاست نه تنها به فریدون زنگ نزدم تا اعتراض کنم بلکه واسه نحوه خرج کردن هر قرونش نقشه کشیدم تا سپهر مدتی متحمل سختی و گرسنگی نباشه.ادامه…نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *