سوگند (5)

0 views
0%

…قسمت قبلاز بیمارستان زدم بیرون و جلوی یه تاکسی خالی رو گرفتم و وقتی توی صندلی عقب نشستم نفسم داشت بند میومد.شیشه ماشین رو پایین آوردم نسیم خنک شبانگاه فقط رطوبت عرق رو از صورتم زدود اما آتیشی که درونم داشت شعله میکشید با وزش هیچ طوفانی خاموش که نمیشد شعله ورتر هم میشد.نمیدونستم اونجا قراره چه اتفاقی بیفته واسه همین کرایه رو حساب کردم و قدم به کوچه گذاشتم.انگار خودم هم امید داشتم توی چند قدمی که پیاده تا در خونه میرم بتونم به خودم مسلط بشم و با زبون ملایم سپهر رو از امیر بگیرم.میدونستم امیر اونقدر لوس و بچه ننه هست که تو این موقعیت تنها جایی که ممکنه باشه زیر چادر مادرشه.دستم که رفت روی زنگ با پایان قدرت فشار دادم و خشمم رو داشتم سر دکمه زنگ خالی میکردم اما هیچ صدایی از حیاط نمیومد.حتی صدای لولاهای پیر و کهنه درب ورودی ساختمون که توی ایوون مرتفع قرار داشت و همیشه اول از همه نوید اومدن میزبان رو واسه باز کردن در میداد،به گوش نرسید..پنجره های خونه با وجود پشت پنجره ای و پرده های ضخیم هم اهل خونه رو رسوا میکرد.چراغ روشن سر در خونه رسم قدیم حضور صاحبخونه تو سرای کهنه بود و هر مهمون ناخونده ای میدونست صبر کنه حتما کسی واسه باز کردن در خواهد اومد.از ناله زنگ دست شستم و با مشت به در کوبیدم تا اگر دل کسی از حال و هراسم آشوب نمیشه به خشم بیاد و واسه گرفتن مشتهای بسته ام بیاد که بی وقفه به تنه قدیمی و محکم در رنجه میشد و خواب و آرامش رو به اهالی خونه های همسایه هم داشت حروم میکرد.وقتی کسی واسه شنیدن حرفهام در خفا و خلوت خونه نیومد فریادی که از حنجره ام برخواست و تو فضای خلوت کوچه پیچید انگار مال خودم نبود.بی وقفه ناسزا میگفتم و با لگد به در میزدم تا رحمی کنه و فاصله رو از بین من و تنها امید زندگیم، سپهر بردارهبیا بیرون بی غیرت.بیا برو ببین مادرمو به چه روزی انداختی آشغال.بیا ببینم با اجازه کی بچه رو مثل دزدا با خودت بردی هان؟؟؟؟ همسایه ها از خونه هاشون بیرون ریختند و اغلب اونها با اینکه طی چند سال به عنوان عروس طلعت خانوم باهام چشم در چشم شده بودند و مراورده داشتند،با من آشفته حال بیگانه بودند اما با همه غریبه گی نگاهشون که به اشکهای داغم می افتاد و گوششون حرفهایی که دوازده سال سینه ام رو سوزونده بود و کلامی از اون رو احدی از اونا نشنیده بود، می شنید چشمهاشون پر از ناچاری و دلسوزی بود.اما دل سنگ اونی که باید به رحم میومد نیومد.چشمم به تل آجرهایی که گوشه کوچه ریخته بود افتاد و دوسه تایی از شکسته های اون سفیر رسوندن خشمم به پشت شیشه های پنجره ای شد که دغل بازانه دست به دست اهل خونه داده بود و مانع میشد تا هرچی فریاد میزنم به دل سنگ این مادر و پسر نفوذ کنه.صدای شکستن شیشه پنجره انگار از حنجره زخمیم برخاست و مثل فریاد بلند همهمه مردم رو خاموش کرد.از ترس محکوم شدن به همدستی باهام هیچکس واسه تسلی دلم حتی نزدیکم نیومد.شایدم مثل دیوونه ها شده بودم و ازم ترسیدن.چون هیچوقت تا حالا منو در این حالت ندیده بودن.همه به صدای آرومم عادت داشتن حتی گاهی واسه شنیدن حرفام مجبور میشدن گوش تیز کنن..انگار نه انگار این سوگندی که کولی وار فریاد میزنه و با ضجه بچه اش رو میخواد همون دختر نحیف و بچه سالی هست که وقتی عروس این خانواده شد با چشم تردید بهش نگاه میکردند که حتما عیب و علتی داشته که دودستی این سیب سرخ رو تقدیم دست چلاق کردن و اگه عیب و نقصی نداشته باشه حتما یه روزی به ستوه میاد و میذاره و میره.چراغ گردون بالای سر ماشین پلیس مغرورانه و گردن کش نور قرمز به دیوارهای کوچه میپاشید و هر کسی رو مانع راه بود با اخطار کنار میزد تا زودتر خودشون رو بهم برسونن و خفه ام کنن تا بلکه نظم محله دوباره سروسامون بگیره و صدایی تو حنجره خفه بشه.ولی اونشب چشمم سفید شده بود و چه ساده لوح بودن که نمیدونستن من از مردنم هم هراسی نداشتم.پلیس جوان مثل آدم آهنی سپهر با قدمهایی که به زمین کوبیده میشد تا ترس توی دلم خونه کنه مستبد و محکم به طرفم اومد و با ابروهای گره کرده نگاهی به چشمهای اشکبارم کرد و ناخودآگاه از هم باز شد و گفت- خانم واسه چی سرو صدا راه انداختی؟- واسه اینکه هرچی در زدم برم تو و حرفامو بزنم کسی درو باز نکرد.منم مجبور شدم همینجا هرچی باید میگفتم رو بگم.- یعنی هرکی رفت در خونه هر کس و صاحبخونه درو باز نکرد همینکارو بکنه.سرسختانه خودمو بیشتر به کف و دیوار کوچه فشردم و گفتم- من بچه ام رو میخوام.هیچ کاری هم با کسی ندارم.- خب اینطوری مجرم میشی.ماهم مجبوریم ببریمت تا بدونی نمیشه همه خودشون مجری قانون بشن.- کی منو مجرم کرده؟ تو؟ یا اون بی غیرتی که اومد همه زندگیمو نابود کرد.- گفتم که وقتی رفتیم پاسگاه معلوم میشه.درب خونه دایی باز شد و خانم دایی در حالیکه چادر گلدارش رو به سر کرده بود و طبق معمول طوری رو گرفته بود که به قول خودش نصف گردی صورتش رو از نامحرم پوشونده بود از لای در به بیرون سرک کشید.توی اون شرایط تنها کسی که ازش متنفر بودم و در عین حال دیدنش باعث میشد دنیا رو بهم بدن اون بود.با هیجان گفتم- بفرمایید جناب سروان شاهد از غیب رسید.میدونم مردم بچه ام رو دزدیده و آورده اینجا،چون جز خونه مامانش جایی رو نداره بره.صدای آروم و بغض آلود خانم دایی حالم رو داشت از بازی دغل بازانه ای که امیر به راه انداخته بود به هم میزد.دیگه شک نداشتم که سپهر و امیر هم اینجا هستند.چون بارها دیده بودم این خانم با حربه اشک و گریه زاری و غش و ضعف چطور حرفش رو به کرسی مینشونه.افسر جوان رفت به طرفش و با همون جدیت گفت- شما به 110 زنگ زدید؟نگاهی به من کرد و با من و من جواب داد- نه آقا ما خواب بودیم.منم از سروصدا بیدار شدم.مامور پلیس نگاهی به صورت درمونده من کرد و یه نگاهی به سمت طبقه بالا که شیشه هاش به دست من شکسته بود.قبل از اینکه به ذهن من چیزی برسه گفت- این خانم چه نسبتی با شما داره؟- والا یه زمانی عروسم بوده.هیچوقت از گل نازکتر از من مادرشوهر نشنیده.من نمیدونم چه هیزم تری فروختم به این دختر که اینطوری داره حیثیت منو و دایی خدابیامرزش رو که اینهمه بالاش زحمت کشید و براش پدری کرد تو این محله می بره.شروع کرد به گریه زاری و با التماس از افسر کلانتری خواست کمکش کنه تا فردا بتونه سرش رو تو در و همسایه بالا بگیره.مامور دوم که تا الان سکوت کرده بود رو به همسایه ها که داشتن از فضولی خفه میشدن گفت- بفرمایید موضوع خوانوادگیه.قتل و جنایت که نیست نیاز باشه کسی نظری بده.رو به من کرد و ازم خواست نزدیک بشم و پرسید- مشکل شما با ایشون چی بوده؟- جناب سروان مشکل من دروغهای تهوع آوره این خانمه که همه آتیشها رو به پا میکنه و با گریه زاری شروع میکنه به مظلوم نمایی.شما شک نکنید که هروقت ایشون داره گریه زاری میکنه فقط واسه تبرئه خودش داره همه رو دست میندازه و تو دلش به حماقتشون میخنده.- جنااااااااااااب سروان ببینید.شما که دارید خودتون میبیند من هیچی به ایشون نگفتم.- دیگه چی میخوایی بگی؟…………….تا اومد جر و بحث من و خانم دایی بالا بگیره همون مامور که ازم داشت میپرسید داد زد سرش که ساکت بمونه و خواست ادامه بدم.- جناب سروان ایشون علنا میگه من خواب بودم.در حالیکه من همون اول دست به آجر نشدم که شیشه بشکنم.چشمهاش شروع کرد به خندیدن ولی جلوی خودش رو گرفت.- خب پس کماندو هم تشریف داری؟- جناب سروان وقتی من میدونم مردم هرجا گند بزنه زیر چادر مامانش قایم میشه.در ثانی جای دیگه ای نداره تو این شهر و اگرهم داره من بلد نیستم،خب کجا برم دنبال بچه ام.- مگه بچه ات اینجاست؟- بله جناب سروان من شک ندارم پسرم تو این خونه ست.رو به خانم دایی گفت- این خانم راست میگه؟- نه جناب سروان.من بچه مو دوسال تموم هست ندیدم چه برسه به نوه ام که این خانم صورتشم نشونمون نداده.- من سپهرو به شما نشون ندادم؟ آخرین بار یادته چطوری با نفرین و ناله من و بچه ام رو انداختی بیرون و بعدشم رفتی گفتی این پسرم رو کشته؟ حیف که اهلش نیستم وگرنه همون پرونده شکایتت رو برم اعاده حیثیت روش بذارم و بیچاره ات کنم؟- مگه من دلم میاد برم ادعا کنم بچه ای که بالاش اینهمه زحمت کشیدم و قدپای دیوارش کردم بگم مرده؟ تو که مادری دلت میاد؟خودم هم به شک افتادم.نکنه امیر یکسره قبل از اینکه اینجا بیاد اومده سراغ من و سپهر و بعدش هم فرار کرده.از تصور اینکه دیگه سپهر رو نبینم نفسم داشت بند میومد و در حالیکه داشتم از حال میرفتم به دیوار کوچه تکیه دادم و نزدیک بود زمین بخورم.صدای بسته شدن در خونه اومد و هر دو مامور اومدن به طرفم و وقتی حال و روزم رو اینجوری دیدن.ازم خواست صندلی عقب ماشین پلیس بشینم و در حالیکه یکی از اونها داشت با دقت به پنجره هایی که شیشه اش شکسته بود نگاه میکرد دیگری با نگرانی پرسید- میخوایی برسونیمت بیمارستان؟- نه جناب سروان مادرم اون گوشه افتاده و معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.توروخدا بچه ام رو پیدا کنید.دارم از نگرانی سکته میکنم.افسری که داشت با دقت به پنجره نگاه میکرد وقتی هق هق گریه زاری ام رو شنید برگشت و رو به من گفت- مطمئنی بچه ات با باباش اومده اینجا؟ببین حکم ورود به منزل ندارم ولی راهش رو میدونم چطوری میشه رفت توی اون خونه ولی وای به حالت اگر کلمه ای دروغ گفته باشی.اونوقت کاری میکنم تا آخر عمر دیگه یادت نره.چون دارم از حیثیت کاری خودم برات مایه میذارم.- من کلمه ای دروغ بهتون نگفتم.مگر اینکه اینا بخوان مثل همیشه با زرنگی همه چیز رو به نفع خودشون تموم کنن.- حالا همه چیز معلوم میشه.از همکارش خواست پیش من بمونه و تنها به طرف در خونه به راه افتاد.چند لحظه بعد دوباره خانم دایی اومد جلوی درب و بعد از چند لحظه که گذشت خودش رفت داخل و پشت سرش هم افسر کلانتری وارد خونه شد و من خیره به درب نیمه باز خونه مونده بودم و فقط خدا خدا میکردم حتی کلمه ای از حرفام ثابت بشه وگرنه تو دردسر بدی میفتادم.تو این فاصله مامور دیگه در حالیکه بالاتنه اش رو کمی به سمت عقب ماشین چرخونده بود تا در حین حرف زدن بتونه صورتم رو ببینه چندتا سوال از زندگیمون پرسید.تا اینکه در باز شد و خانم دایی با کلی خم و راست شدن جلوی افسر کلانتری اون رو بدرقه کرد و بعد از خداحافظی فوری رفت داخل و درخونه رو هم بست.در عقب ماشین باز شد و افسر جوون که قد بلندی داشت،به کمی سختی عقب ماشین جای گرفت و گفت- کفشی که پای بچه بوده رو یادت هست؟مونده بودم چرا این سوال پیش پا افتاده رو میپرسه اما چون اطمینان داشتم ممکنه به پیدا شدن سپهر کمک کنه گفتم- اون لحظه مادرم حالش به هم خورده بود و استرس داشت منو روانی میکرد.اما سپهر کلا یه جفت کتونی سفید با خط مورب و مغزی سرمه ای داره که واسه بازی کردن تو کوچه میپوشه و یه جفت کفش که بعیده اونا پاش بوده باشه.صورت افسر از هم باز شد و میون بهت و حیرت من گفت- بریم کلانتری.اگر میخوایی زودتر نتیجه بگیری اجازه بده مادرشوهرت بیاد و پیگیر شکایتش بشه.حتی ممکنه بازداشت هم بشی ولی به نفعت هست که الان باهامون بیایی و فعلا بیش از این چیزی نگی.چون همین چندتا شیشه ای که شکستی و فحاشی که کردی ممکنه شش ماه یقه ات رو بگیره و حبس برات داشته باشه.با ترس و وحشت گفتم- ولی اگه نیان مادرم تک و تنها تو بیمارستانه.معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد.- ببین میل خودته میتونی همین الان شکایت کنی و دوباره برگردیم و بخواییم به زور پیرزنه رو ببریم.اما این باعث میشه شوهرت بچه رو برداره و بره دیگه دست احدی هم بهش نرسه. اونوقت ممکنه هم مدعی العموم بشن بر علیه تو و اذیتت کن و تو تنها کاری که بتونی بکنی بری و غیابی طلاقت رو بگیری.دستت هم به هیچ کجا بند نیست.ضمن اینکه پسرت ممیزه و میگی دوازده سالشه.همین الانش هم میتونه ادعا کنه بچه به میل خودش باهاش رفته.اونوقت همه جوره حقت پایمال میشه.چه خوشخیال بودم که واسه گرفتن حقم اومده بودم وانگار حق تنها کلمه اش در دل دائرةالمعارف جامونده بود و دیگه سردل و زبون آدمها کیمیا بود.درس تازه زنانگی این بود توی این زمانه هرچی دردت رو بیشتر فریاد بزنی هر چقدر هم بیگناه باشی جرم سنگین تری به پات نوشته میشه.تو حیاط کلانتری وقتی جلوی ساختمون از ماشین پیاده شدم .چند پله عریض ساختمون رو از کف حیاط جدا میکرد و در حین بالا رفتن نزدیک بود با سر تو پله ها سکندری بخورم که به زور تعادلم رو حفظ کردم..سربرگردوندم یک طرف سیاهی شب بود با همه بی کسی ام و اینطرف راهروهایی که معلوم نبود پشت در کدوم اتاقش و چند ساعت باید سوال و جواب پس بدم و خودم رو تبرئه کنم تا بتونم بگردم بیمارستان.یاد مادرم افتادم به افسر همراهم گفتم- ببخشید شما که برادری کردید،میتونید اجازه بدید قبل از اینکه بریم داخل یه زنگ بزنم به یکی بره پیش مادرم؟- سریع و خلاصه باشه و بعدش هم گوشیت رو جلوی در باید تحویل بدی.صدای بوق ممتد که توی گوشی می پیچید و من فقط خدا خدا میکردم محمد جوابم رو بده.اما خیلی زود نامید شدم و بهش حق دادم نخواد درگیر قضیه بشه .شاید هم منو مقصر میدونه.چون میدونستم خانم دایی با سرعت نور همه جارو خبر کرده و با مظلوم نمایی شخصیت به زعم خودش منفور منو پیش بقیه رسوا کرده.دلشوره داشت خفه ام میکرد اگر مادر کمکی یا دارویی نیاز داشت هیچکس پشت در مراقبتهای ویژه نبود که مهیا کنه.فکری به سرم زد.تنها کسی که میدونستم هرچی فراموشش کنم منو از یاد نبرده و حتی اگر هم چنین باشه مرام و معرفت مردونه اش دست رد به سینه ام نمیزنه مهرداد بود.عجیب بود با همه اینکه سعی کرده بودم فراموشش کنم شماره تلفنش رو از حفظ بودم.زیر چشمی به مامور همراهم نگاهی کردم و شماره اش رو گرفتم.باید عادی رفتار میکردم واسه همین هر صدای بوقی که میخورد مثل پتک توی سرم کوبیده میشد که به خودت مسلط باش.بالاخره درست تو لحظه ای که منتظر بودم قطع بشه صدای بوق قطع شد و به محض اینکه صدام به اون طرف خط رسید واسه چند لحظه هیچ جوابی نیومد و سکوت اون طرف خط حاکم شد.نفس بریده و با مکث جواب داد.صدای مردونه اش چقدر آشنا و آرامبخش بود.- الو مهرداد.منم سوگند.یک لحظه سکوتی که باز حاکم شد دلم هری ریخت پایین که دیگه منو نمیخواد.- خوبی؟- نه مهرداد.به کمکت احتیاج دارم.- تو معلومه کجایی؟ میدونی چندساله رفتی و پشت سرت رو هم نگاه نکردی؟- الان وقت این حرفا نیست.میتونی یه سر بیایی بری بیمارستان؟با شنیدن کلمه بیمارستان آشفته شد و در عوض نفس راحتی کشیدم که هنوز مهرداد هست.- چی شده؟ واسه خودت اتفاقی افتاده یا سپهر؟- هیچکدوم مهرداد.مامانم.من خودم تو کلانتری گیر افتادم وگرنه بهت زحمت نمیدادم.با صدای فریاد گونه گفت- وااااای دختر از دست تو که مثل زلزله آدمو داغون میکنی.درست بگو ببینم چی شده؟- هیچی نمیتونم حرف بزنم.تو تنها کاری که میکنی برو بیمارستان.هیچکس اونجا نیست.منم به جرم فحاشی به حریم چسان الدوله امیر کثافت اینجا گیر افتادم.فقط برو پیش مادرم مهرداد.میری؟- آره دیوونه.بگو کدوم کلانتری هستی بیام اونجا سراغت.ناچار شدم و داد زدم سرش و گفتم- مهرداد کاری که بهت گفتم رو انجام بده.خودم یه کاریش میکنم.فقط الان برو.- باشه نگران نباش.آدرس بیمارستان رو بده فقط.نمیدونم چند ساعت طول کشید اما پایان مدت گوشه بازداشتگاه نشسته بودم و سرم رو به دیوار نمور تکیه داده بودم و وجودی رو که میون حجم باورهای تیره و تاریکم هنوز به حضورش اعتماد داشتم ازش طلب کمک میکردم. اونقدر مستأصل و نا امید بودم که پایان روزنه های امیدم به روی آدمهای زمینی بسته شده بود و همه ذهنم به همون یک نقطه سمت و سوق پیدا کرده بود.اسمم رو که از دریچه کوچیک درب بازداشتگاه شنیدم مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده به سمت درب دویدم و از اونجا راه پله ها رو پیش گرفتم.سرباز که قد کوتاهی داشت و کمی اضافه وزن مانع سرعت عملش میشد، مجبور بود به حالت دو راه بره تا ازم جا نمونه.توی راهروی کلانتری هیچ کس در حال تردد نبود و انعکاس صدای پای منو ماموری که دوان دوان پشت سرم میومد و از نفس افتاده بود سکوت رو میشکست.سرباز جوونی که پشت باجه اطلاعات نشسته بود سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و در حال چرت زدن بود.وسط سالن ورودی متوقف شدم و تازه یادم افتاد که نمیدونم کدوم اتاق باید برم.اومدم برم چرت سربازی که تو باجه اطلاعات نشسته بود پاره کنم که بالاخره مامور چاق و خپل سرش توی راه پله ای که ازش به این طبقه اومده بودم پیدا شد و با هزار فلاکت ازم جلو افتاد و به دنبالش راه افتادم تا جلوی دربی که کنارش یه تابلو با نوشته افسر کشیک نصب شده بود ایستاد و در حالیکه با یک دستش درب رو باز میکرد با دست دیگه اشاره کرد بمونم.چند ثانیه بیشتر طول نکشید که برگشت و ازم خواست داخل بشم و خودش رو از چارچوب در کنار کشید و تا وارد بشم.اتاق زیاد بزرگ نبود و تقریبا پایان حجم اتاق رو یه میز بزرگ و صندلی که جلوش چندتا صندلی انتظار چیده شده بود پر کرده بود.از در ورودی یکی دو قدم برداشتم و نزدیک میز افسری که از علامت سرشونه اش فهمیدم سرهنگه ،ایستادم.سرش پایین بود و مشغول خوندن پرونده ای بود که حدس زدم مربوط به من باشه.بالاخره دست از خوندن کشید و با حالت تعجب گفت- واسه چی رفتی در خونه مردم و آبروریزی به راه انداختی؟دیگه عصبی و کلافه شده بودم دستام رو گذاشتم لبه میز و خم شدم و کمی سرم رو پیش بردم و گفتم- مادرم توی بیمارستانه.باعث و بانیشم همونیه که به یکساعت زندگیمو به آتیش کشید و حرفایی زد که اون پیرزن قلبش تحمل نداشت بشنوه.بعدشم تا اومدم برم قرصای زیرزبونی مادرمو از اتاق بیارم دست بچه ام رو گرفته بود و فرار کرده بود.منم میدونم پدرش هست و ممکنه قانون طرف اونو بگیره اما این درسته که دوسال تموم منو بچه ام رو به امون خدا رها کنه و بره دنبال زندگی خودش و بعدشم سرزده بیاد و دست بچه رو بگیره و ببره که چی پدرشه؟- نه مسلما قانون این حق رو بهش نمیده.اما شوهرت اومده و ادعا کرده صلاحیت اخلاقی واسه زندگی کردن نداشتی و از طرفی هم از بس بچه رو ضرب و شتم کردی مجبور شده بیاد و اونو ببره.- امکان نداره.این ادعا دروغه محضه.اصلا من دروغ میگم؟سپهر بچه ای نیست که دروغ بگه میتونید ازش بپرسید.- متاسفانه بچه هم ادعاش این بود که شما اذیتش میکنید.چشمام از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد.میدونستم امیر واسه رسیدن به هدفش ممکنه دست به هر ترفندی بزنه تا بچه این حرف رو زده باشه.- جناب سرهنگ بچه رو ترسونده.باورکنید اصلا اینطوری که نشون دادن،حقیقت درست عکس این ادعاست.- در هرصورت اینم راهش نبود که بری آسایش همسایه های کوچه رو به هم بزنی و یا فحاشی کنی که همین هم باعث دردسر براتون شده.چاره ای نبود واسه همین کمی ملایم تر و با لحن التماس آلودی گفتم- جناب سروان مادرم کنج بیمارستان افتاده و هیچکس هم جزمن نیست به دادش برسه.خواهشا بذارید من برم.اگر نیاز به چیزی پیدا کنه هیچکس نیست بره و براش تهیه کنه.- خانم محترم ایشون از شکایت خودشون صرف نظر کردن.اگر خواستی میتونی از همینجا به شوهرت زنگ بزنی و بچه ات رو بیاره. میتونی چند دقیقه همینجا ببینیش.اما واسه اثبات ادعاهای خودت و گرفتن حضانت بچه دیگه باید بری دادگاه خانواده شکایت کنی تا به کارت رسیدگی بشه.اگر نیاز باشه از اونجا ارجاع داده میشی مجدد به کارت رسیدگی بشه.در هر صورت اینجا دیگه شما کاری نداری.با صدای بلند سرباز رو صدا زد و خواست راهنماییم کنه.وارد اتاق که شدم همون افسری که ازم خواست واسه شکایت پیش دستی نکنم پشت یکی از سه تا میزی که به ردیف چیده شده بود نشسته بود.رفتم داخل و تازه یادم افتاد و دیدم اسم احمدرضا پورمقدم روی کادری که به لباسش سنجاق شده حک شده.چقدر تو بازداشتگاه فکر کرده بودم به اینکه کاش میدونستم اسمش چیه تا اگر نتیجه گرفتم واسه تشکر ازش برگردم و حتی ازش راهنمایی بیشتری بگیرم. اما زهی خیال باطل.- دیدین نتونستم چیزی رو ثابت کنم.آخرش هم بچه ام رو ندیدم.- متاسفانه طرف مقابل تو خیلی زرنگ تشریف داره و انگار خیلی حساب شده عمل کرده.در هر صورت تنها حسنی که داشت این بود که مجبور شدن از شکایتشون صرف نظر کنن.من واقعا متاسفم این ناحقی رو میبینم.ولی خب کاری نمیشه کرد.شما هم با تصمیم شتابزده باعث شدی فعلا حرف اونا پیش باشه.اما بهت توصیه میکنم با یه وکیل خوب مشورت کن و واسه گرفتن حقوقت اقدام کن.همزمان با اینکه این حرفارو میزد چندتا برگه گذاشت جلوی روم و ازم خواست امضاء کنم. دستام در حین امضاء داشت میلرزید.بدون اینکه متن کاغذ رو بخونم با عجله امضاء کردم و با یه تشکر مختصر از اتاق زدم بیرون و کاغذی رو که دستم بود به مامور جلوی درب تحویل دادم و موبایلم رو گرفتم.بلافاصله بعد از روشن کردن گوشیم به مهرداد زنگ زدم. پیش از اونکه بپرسم کجاست صدای دورگه مهرداد بهم فهموند که خودش رو رسونده و بابت حال مادر نگران شدم..هرچی پرسیدم گفت هیچ فرقی نکرده،اما اونقدر میشناختمش که بدونم تو هر شرایطی با چه لحنی حرف میزنه.وقتی از جهت سلامت سپهر خیالم راحت شد،فقط توی اون لحظه آرزو میکردم مادرم بتونه طاقت بیاره و هرچی زودتر به هوش بیاد.اینجوری مابقی مشکلات به چشمم نمیومد.بلافاصله دربست گرفتم و از راننده خواستم سریع تر به سمت بیمارستان حرکت کنه.پام رسید اول راهرویی که به اتاق مراقبتهای ویژه ختم میشد مهرداد با قدمهای بلند به سمتم اومد و حالت دستپاچه و شتاب زده اش باعث شد بلافاصله بعد از اینکه بهش سلام کنم بدون هیچ حرفی راهم رو کشیدم و رفتم تا اول خیالم از وضعیت مادرم راحت بشه.هرچی مصرانه تلاش میکرد منو از اون نقطه دور کنه بیشتر مصمم میشدم به راه خودم ادامه بدم.بی وقفه ازم سوال میکرد اما گوش من به صدای نرم و ظریفی بود که آمپلی فایر های سقف به گوش میرسید و بی وقفه پزشکان متخصص قلب رو به مراقبتهای ویژه فرا میخوند.دلم داشت از حلقم بیرون میومد و زیرلب به خدا التماس میکردم چشمم مادرم رو ببینه که همونطور که قبل از رفتنم آروم خوابیده بود روی تختش خوابیده باشه.تو یک چشم به هم زدن خودم رو رسوندم به راهرویی که بین درب ورودی و فضای مراقبتهای ویژه فاصله انداخته بود و دستم روی دیواره شیشه ای بی حرکت موند وقتی همه مریضها به همون وضعیت بودن جز مادرم با اینکه صورتش از بین محاصره چندتا پزشک و پرستاری که سراسیمه دستورات دکتر مسئول تیم رو اجرا میکردن،دیده نمیشد اما فهمیدم چقدر ناتوانم.به یکباره دست کشیدن و تنها دوتا پزشک دو طرف تختش ایستاده بودن که شتابزده دستگاه شوک رو آماده میکردن و با نیمه نفسی که ازم برمیومد و دیگه نای ایستادن برام باقی نمونده بود پشت پرده ای از اشک یک چشمم به مونیتور بالای سرش و خطوط ضربان قلبش بود و یک چشمم به بدن نحیفش که به تبعیت هر شوکی که به قلبش وارد میشد از تخت کنده میشد و با همون شدت به تشک تخت کوبیده میشد.چندبار این حرکت تکرار شد اما ردیفهای خطوط مونیتور رو که با بوق بلند تبدیل شد به یه خط ممتد تا اونروز فقط تداعی گر صحنه های حساس و تاثربرانگیز توی فیلمها برام بود.اما اینبار فرق میکرد و تا اون لحظه نمیدونستم تکه ای از قلب مادر به قلب منم پیوند خورده چون به وضوح حس میکردم قلب منم داره از کار میفته.تا اونروز نمیدونستم شونه های نحیف مادر چه حمایل محکمی بود واسه اینکه توی طوفان نشکنم.حنجره ام دیگه یاری نمیکرد و هرچی تلاش میکردم در مقابل دردی که میکشیدم واکنش نشون بدم نمیشد.به محض اینکه خواستم وارد بشم و خودم رو به تختش برسونم دستی قوی دور کمرم حلقه شد و با پایان قوا منو به عقب میکشید.برگشتم تا اعتراض کنم چشمهای سرخ و اشکبار مهرداد رو دیدم که میون هق هق گریه زاری ازم میخواست آروم باشم.میخواستم از اون همه ساده لوحیش کتکش بزنم.چطور میتونستم آروم باشم در حالیکه از شدت درد عذاب وجدان داشتم به خود میپیچیدم و دقیقا خودش تنها کسی بود که بارها تو تجسم این لحظه باهام همدرد شده بود.در حین اینکه تقلا میکردم تا خودم رو از حلقه بازوهای مهرداد بیرون بکشم و خودم رو به داخل برسونم درب داخلی بخش باز شد و دوتا مرد در حالیکه تخت چرخداری رو حمل میکردن،خارج شدن.با اینکه میدونستم زیر ملافه سفید مادرم به خواب ابدی فرو رفته یک قدم به عقب برداشتم و هراسون زل زدم به تخت و اندام نحیفی که زیر ملافه پنهان شده بود.واسه چند لحظه زمان ایستاد.فقط چند تا اسکناسی که مهرداد به زور توی جیب روپوش یکیشون چپوند و چند قدم دورشون کرد و خودش هم کمی فاصله گرفت بهم فهموند این همون لحظه ای هست که ازش میترسیدم.اما مافوق تصورم دردناک بود.ثانیه وداع با کسی که حتی هنوز به اندازه یک دوست صمیمی نشناخته بودمش.با دست لرزون ملافه سفید رو چنگ زدم و از روی صورتش کنار زدم.انگار مادر سالها بود که با آرامش خوابیده بود.دیگه اثری از چین کوچیک پیشونیش که چهره اش رو جدی و باجذبه نشون میداد وجود نداشت.در عوض لبخند کمرنگی روی لبهاش نشسته بود.درست مثل همه وقتهایی که هراسون به آغوشش پناه میبردم.یا زمانهایی که کار بدی میکردم و بلاخره با اغواگری راضیش میکردم بهم نگاه کنه و باهام سرسنگین نباشه.چقدر حرف توی دلم تلنبار شده بود که دلم میخواست بهش بگم.هیچوقت فرصت نشد براش بگم چقدر از گذشته خودم خجالت میکشم.حتی نتونستم یکبار بهش بگم چقدر دوستش دارم و واسه همه سالهایی که به سردی زمستون بینمون گذشت افسوس میخورم.دستهاش از زحمت روزگار چروک خورده بود اما از انگشتهای کشیده اش معلوم بود روزگاری خیلی قشنگ بوده.دستم رو کنار دستش گرفتم و به هردو نگاه کردم.با حیرت گفتم- ببین حتی هیچوقت نشد خودم رو باهات مقایسه کنم و ببینم چقدر بهت شبیهم.میدونی چرا؟ چون نجابت تو با من اصلا قابل مقایسه نبود.من تو یه ذره سختی وادادم و خودمو باختم.اما تو با دست خالی منو و ماهرخ رو بزرگ کردی و خم به ابروت نیاوردی.با اینکه مرد بالای سرت نبود هیچ مردی تخم نمیکرد نگاه چپ بهت کنه.اونوقت من با وجودگردن کلفتی مثل امیر اینهمه کثافت کاری کردم.به هر کس و ناکسی اعتماد کردم جز تو.میدونم همین تورو از پا درآورد.غیرت و تعصبت و همه اون چیزایی که مانع میشد حتی یکبار دست بچه های یتیمت رو بگیری و سرزده مارو سرسفره دایی و خانم سلیطه اش بشونی.چون میدونستی دق میکنه.همیشه میگفتی واسه اینکه همین سلام و علیک دادشم رو از دست ندم و هر از گاهی سایه اش روی سر در خونه ام بیفته ازش چیزی نمیخوام مبادا زنش بینمون فتنه کنه.آخ مادر چقدر تو میدونستی و من نادون سعی نکردم راه درست زندگی کردن رو ازت یاد بگیرم.مامان پاشو ببین الان بهت نیاز دارم.پاشو با درایت همیشگیت سپهر رو ازشون بگیر.مامان پاشو،پاشو ببین من تنهام.من چطوری جلوی اینهمه سختی دوام بیارم.حداقل بی انصاف منم با خودت ببر.بذار منم باهات بیام چون طاقت ندارم سپهر رو نبینم.به ماهرخ چی بگم؟ بگم من مامانو کشتم؟ پاشو….در حالیکه التماس میکردم و صدام که دیگه تبدیل به فریاد شده بود باعث شد پرستار از داخل بخش سرک بکشه و تذکر بده که پیامدش این بود که به سختی مهرداد از برانکارد جدام کرد و اجازه نداد بقیه حرفامو بزنم.اعتراضم اثری نداشت و تو اون لحظه تنها چیزی که میتونست آرومم کنه این بود که کنار مادرم بشینم و حرفای ناگفته ام رو بهش بگم.اما بهم مهلت نمیدادن.التماس میکردم اما هیچکس صدای منو نمیشنید.چشمام سیاهی میرفت صدای جریان هوا تو گوشم شنیده میشد و رفته رفته صداش بلند تر میشد کم کم گوشهام دیگه هیچ صدایی نمیشنید.داشت نفسم بند میومد.طوری که واسه اینکه خفه نشم مجبور بودم با دهان باز نفس بکشم.دیگه بعد از اون هیچی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم.در حالیکه سرم توی دستم بود و عجیب اینکه یادم نمیومد چرا اونجا هستم.ادامه …نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *