سکس با حسن کچل

0 views
0%

دلم مثل سیر وسرکه می جوشید خدا یعنی کجا میتونه رفته باشه یه صدای نازک و ناز نازی در حالی که سعی میکرد ادای بچه ها رو دربیاره از پشت سرم صدا زد –سلام حسن کچل…چتولی کله گلابی برگشتم سمت صدا یه لحظه جا خوردم اووووف خدا این دیگه کیه؟ با تعجب پرسیدمپریناز… خودتی…؟ تا حالا چی کار میکردی؟ تا اینو گفتم پرده سرخ لبهاش از جلوی دندوناش کنار رفت غش غش زد زیر خنده و گفتهیچی رفته بودم دستشویی تو دهات شما میرند دستشویی چیکار میکنند؟یک دست مانتو شلوار پارچه ای سفید تنش بود برجستگی های سینه هاش و تیشرت زیرش کاملا مشخص بود آستین هاشو تا آرنج تا زده بود و دست های سفید و گوشتی اش بدجوری چشمک میزد شالش کاملا از روی سرش افتاده بود موهاش طلایی رنگ و لخت لخت بود از دو طرف گونه هاش آویزون بود و جلوی چشماشو گرفته بود و تا نزدیک گردنش میرسید چند وقت یکبار سرشو تکون میداد تا موهای مزاحم جلوی چشماش کنار بروند.دوتا پسر بچه 16-17 ساله چند قدمی ما ایستاده بودند و داشتند با چشمهاشون مارو میخوردند صدای یکیشونو شنیدم که به دوستش میگفت ببین این مرده عجب گوشتی تور کرده….خدا شانس بده سریع برگشتم سمتشون تا با چشم غره ای از شرشان خلاص بشم اما دیدم تنها اون دو تا نیستند که توی نخ ماند مسئول کنترل کارت پرواز سپاه هم دقیقا پشت سر ما مثل وزغ زل زده بود به ما. پریناز اصلا متوجه افتادن شالش نبود هی چشم هاشو تنگ و گشاد میکرد شاید می خواست مطمئن بشه که خودمم و بعد مثل اینکه مطمئن شده باشه دستهاشو باز کرد تا بغلم کنه در نیمه های راه بود که خودمو کشیدم عقب و دستمو گذاشتم روی سینه اش تا مانعش بشم دستم فرو رفت توی یک چیز نرم و گوشتی با التماس گفتمپریناز تورو خدا اینجا ایرانه…شالت افتاده سریع دستشو گرفتم و چمدونشو برداشتم تا ببرمش بیرون تازه یادم افتاد اصلا دسته گلی که 50 هزار برام آب خورده بود را روی صندلی فرودگاه جا گذاشتم. چقدر برنامه ریزی کردم چه شکلی ازش استقبال کنم چی فکر میکردم چی شد.من عمویی دارم به اسم دایی علی تحصیل کرده و کار بلد از اعضای چریک های فدایی خلق بوده بعد از انقلاب در جریان انقلاب فرهنگی از دانشگاه اخراج میشه بعد از اون چند سالی میره شوروی چند سالی هم توی این شهر اون شهر آواره بوده تا اینکه دستگیر میشه و 10 سالی می افته زندان. پریناز هم تنها دختر عموی منه البته بود چون بعدش صاحب یک پسر شد. وابستگی من و پریناز از همان زمان شروع شد یعنی وقتیکه پریناز و مامانش به علت زندانی بودن دایی پیش ما زندگی میکردند هیچ خاطره ای مسافرتی مهمانی بازی ای تفریحی و خلاصه هیچ چیزی در ذهن من نیست که پریناز هم جزئی از اون نباشه از اون روزی که فهمیدم دنیا چه رنگیه چه شکلیه خوب چیه بد چیه از همان روزهایی که سرود تا انقلاب مهدی را توی کلمان چپاندن اصلا انقلاب را با کدام غین می نویسند پریناز هم یک تکه بزرگ از زندگی من بود اواخر جنگ روزهای بمباران محکم بغلش میکردم تا آغوش من بهش آرامش بده در حالی که فقط دو سال ازش بزرگ تر بودم اونم زل میزد به آسمون تا کی هواپیما ها بیایند و بروند . اولین روزی که رفته بودم مدرسه و کله ام را از ته ماشین کرده بودند مدام غش غش میزد زیر خنده و راه به راه بهم میگفت حسن کچل اما افسوس که دست تقدیر خیلی بی رحم تر از اونیکه احساسات دوتا بچه براش مهم باشه زد وعمو از زندان آزاد شد یکراست رفت آمریکا و پناهندگی سیاسی گرفت با سطح علمی که اون داشت خیلی زود توانست خودشو بالا بکشه یکسال بعد پیغام داد دختر و زنشو بفرستیم آمریکا روزهای جدایی ما شروع شد دیدار هر روزه ما تبدیل شد به سه ماه تابستان که پریناز مدرسه نمی رفت و با مامانش میومد ایران اما سرنوشت شوم انگار راست کرده بود برای من تا هیچ وقت روز خوش نداشته باشم . درسم که پایان شد رفتم سربازی کجا لشگر 92 اهواز بعدش هم برای کار رفتم عسلویه و امیدیه اونم کار پروژه 12 ساعت بکوب کار میکردم 4 سال بود که پریناز میومد ایران و یک ماه میماند و من را ندیده برمیگشت تصویر آخرین باری که دیدمش یادم نمیرفت به خاطر مرگ پدربزرگم اومده بود اصفهان چمشهاش مثل قلوه خون شده بود خودشم لاغر و بی حوصله بود اصلا حوصله حرف زدن نداشت منم زیاد باهاش گرم نمی گرفتم اما حالا چقدر فرق کرده بود اصلا یک لحظه جا خوردم چاق نشده بود اما خیلی تپل تر از قبل شده بود چقدر تغییر اونم در عرض چهار سال اولین بار بود که برای تعطیلات عید میومد ایران اونم بخاطر عروسی برادر من خودش میگفت دلش لک زده یکبار دیگه ایران را در عید ببینه هیچ چیزی مثل شلوغ پلوغی دم عید حالشو جا نمیاره توی این چهار سال هیچ وقت نشد ایمیلم را چک کنم و نامه ای از پریناز توی اون نباشه چند باری فیلم های جشن تولد و گردشش رو برام می فرستاد اما با سرعت اینترنت توی ایران حسرت دیدن همشون به دلم موند.برگردیم سر ماجرای خودمان پریناز را سوار ماشین کردم و زدم از فرودگاه بیرون حالا تازه می تونستم به دور از چشم های وزغی پاسداران کون بر کف یه احوال پرسی گرم بکنیم پریناز هم فکش گرم شده بود و یک ریز حرف میزد که کجا بوده چی کار میکنه که چرا من خانم نگرفتم و برادر کوچکترام گرفته منم با کمال میل گوش میدادم همه جای اصفهان را گشتیم و اون زبان بود و من گوش چه صدای نازی داشت مثل مجریان برنامه کودک با ناز و کودکانه حرف میزد اینقدر چرخ زدیم تا چراغ بنزین ماشین روشن شد می خواستم ببرمش خونه خودمان اما اصرار کرد بریم خونه مادر بزرگ با اینکه میدونستم عزیز رفته مشهد قبول کردم خودم هم میخواستم قبل از اینکه بریم خونه چند ساعتی رو با هم تنها باشیم خصوصا حالا که خونه ما غلغله بود.بردمش دم در خونه عزیز و کلید خونه رو بهش دادم تا خودم برم برای نهار یک چیزی بگیرم ازش پرسیدم واسه نهار چی دوست داری؟ ولی بعد خودم یادم اومد و اینبار با هم گفتیم بریونی و زدیم زیر خنده. با این ترافیک یکساعت ونیم طول کشید تا برگشتم در را باز کردم رفتم تو دیدم اوف اوف خانم کم شیطونی نکرده هر چقدر آت وآشغال توی زیر زمین بوده جمع کرده توی هال کل خونه را به گند کشیده بود توی اتاق ها دنبالش گشتم تا توی آشپزخون پیداش کردم تازه رفته بود حمام و یک حوله حموم سفید تنش بود که تا زیر زانوهاش میرسید جلوی سینه اش هم باز بود پوست سفید و جذابش خودنمایی میکرد یه خرده از خط سینه هاش هم مشخص بود خم شده بود توی دستشویی و داشت به یه لباس چنگ میزد موهای طلایی اش ریخته بود توی صورتش و حالا که خیس بود مثل طلا برق میزد وقتی موهاش رو روی صورتش می اندازه منو دیونه میکنه-پریناز چرا خونه رو اینجوری کردی؟ تا صدای من را شنید انگار که چیزی یادش افتاده باشه شروع کرد خودشو لوس کردن –وای پارسا بدبخت شدم داشتم به موتور بابات ور میرفتم روشنش کنم همه جای مانتوم سیاه شد (در حالی که به لباس داخل ظرفشویی اشاره میکرد) من همین یه مانتو را آورده بودم حالا چیکار کنم؟ از کارهاش خنده ام میگرفت هنوز مثل بچه ها بود موتور گازی که بیست ساله روشن نشده را می خواست روشن کنه گفتمحقته.. حالا که مانتوی عزیز را پوشیدی یاد میگیری دیگه شیطونی نکنی خانم فضوله دمپایی اش رو در آورد پرت کرد طرفم زد یک لیوان شکست همین جوری پیش میرفتیم تا برگشتن عزیز هیچ چیز از خونش باقی نمی موند و بعد خانم دوباره راه افتاد تا سانس دوم حس کنجکاوی اش را شروع کنه به هر سوراخی میرسید میریخت بیرون تا چشمش افتاد به قاب عکس من این عکس را توی پادگان 01 تهران انداخته بودم توی گرمای وسط تابستان با کله کچل و لباس های شلخته فکر نمی کنم تا حالا اینو دیده بود چون تا دید زد زیر خنده بهش توپیدم زهر مار به چی می خندی ولی با حرفم صدای خندش بیشتر شد افتادم دنبالش فرار کرد توی یکی از اتاق ها اما بهش رسیدم و محکم بغلش کردم موهاش بهم ریخته و پخش شده بود روی صورتش با دست ابریشم موهاشو کنار زدم برق نگاه معصومانه اش منو یاد روزهای بمباران انداخت که دقیقا مثل الان بغلش میکردم و اون با نگاه پر احساسش رضایتش را نشان می داد بی اختیار اشکم جاری شد پریناز هم فهمید خنده گرمش روی صورتش خوشکید و برای اولین بار از صبح که دیده بودمش صدف دندان هاش پشت پرده لبهاش مخفی شدند ولی زود خودش را جمع و جور کرد با دستش اشکامو پاک کرد و دلداری ام داد –واسه چی گریه زاری میکنی؟…پستونکتو گم کردی یا مامانت دعوات کرده؟ سرمو گذاشتم روی شونه هاش –پریناز خیلی بی معرفتی چرا ولم کردی رفیق نیمه راه ..اگه بدونی من توی این چند سال چی کشیدم .. پریناز موهامو نوازش میکرد و دلداری ام میداد با همون صدای گرم و بچه گانه اش تا آروم شدم دلم می خواست تا ابد توی آغوش گرم و خوش بویش بمانمرفتم و از توی کیفم هدیه ای را که برایش خریده بودم آوردم یک جفت گوشواره شیک که به اندازه دو ماه حقوق من آب خورده بود تا دید گل از گلش شکفت قبل از اینکه کادو را بگیره دستمو عقب کشیدم و پرسیدم بوسم نمی کنی؟ لبخندی زد و سرش را آورد جلو تا لبهامو ببوسه قبل از اینکه لبهامون به هم برسه سرمو عقب کشیدم و گفتماوی بی جنبه اینجا رو که نگفتم (با اشاره به گونه هام ) اینجا رو گفتم با پشت دستش زد توی سینم و گفتلوس اینبار صوتشو جلو آورد تا گونه هایم رو ببوسه قبل از اینکه لبهاش به لپم بخوره سرم رو برگرداندم و لبهامو چسباندم به لبهاش و شروع کردم به خوردن لبهای مثل عسل پریناز که با استقبال او هم روبرو شدم نمی دونم به وقت زمین چقدر طول کشید 10 دقیقه 20 دقیقه یک ساعت اما همین طور لبهای پریناز را غرق بوسه میکردم و حتی فکر اینکه حتی برای نفس تازه کردن هم لحظه ای لبهای نرم پریناز را رها کنم به ذهنم نمی رسید بوش خوش شامپوی پریناز و بدن گرمش که از روی حوله کاملا قابل حس بود آرامشی بهم می داد که هیچ وقت توی زندگی ام تجربش را نداشتم .همین طور که لبهامون توی لبهای هم بود پریناز شروع کرد با حوصله دگمه های پیراهنم را باز کردن تا دستش خورد به گردنبند قلبی که خودش چند سال پیش بهم هدیه داده بود سرش رو از سرم جدا کرد و زل زد به گردنبند با لبخندی خوشحالی اش را از این موضوع نشان داد خودش بند حولشو باز کرد وای خدای من چی می بینم واقعا وصف کردن بدن پریناز خیلی سخته هر چقدر کلمات را از این طرف به اون طرف می کنم نمی تونه چیزی را که دیدم وصف کنه یک بدن سفید سفید و تپل با سینه های درشت و یک خورده آویزون نوک سینه قهوه ای فقط یک شورت صورتی با خال های مشکی پاش بود که کش شورت توی بدن گوشتی پریناز فرو رفته بود تا اینو دیدم کنترل ام را از دست دادم و شروع کردم به خوردن سینه هاش به هرجا که می رسیدم یه لیس میزدم آن چنان مک میزدم که پریناز به خنده افتاد فکر کنم قلقلکش می آمد بهم گفت اوی قحطی زده تا حالا ممه نخوردی؟ همان طور که یکی از سینه هاش توی دهنم بود نشوندمش روی مبل و شروع کردم به خوردن. گوش هاشو میخوردم زیر گلوشو می خوردم نافشو می لیسدم تا جایی که می شد صورتمو توی بدن گوشتی پریناز فرو میکردم تا گرمی بدنش را بیشتر حس کنم پریناز هم با دست موهای پشت سرم را نوازش میکرد و هر موقع که حرارت من بیشتر می شد و وحشیانه تر مک میزدم اون هم محکم تر به موهای من چنگ می انداخت آهنگ نفس های کشیده و عمیق پریناز کل فضای ساکت خانه را پر کرده بود هوای داخل ریه هایش با با حرارت و حس شهوت از بینی اش بیرون می داد و در آخر به یک آخ کوچک ختم میکرد صداغ تالاپ و تولوپ قلبش را می توانستم از روی سینه هاش حس کنم هر دوتاییمون داغ داغ شده بودیم خودم هم دست کمی از اون نداشتم از روی شورت صورتی رنگش یه لیس به کوسش زدم مایع چسبناک خوش طعمی کل شورتشو خیس کرده بود و جون میداد برای خوردن پریناز هم دیگه طاقش تموم شده بود صدای ریتم نفس هاش تبدیل به آه و ناله شده بود آییییی…..خدااا…مردم.. خودش شورتش رو نصفه نیمه پایین کشید جای کش شورت قرمز شده بود سر من را با شدت به سمت کوسش هل داد یک کس تپل بی مو تازه اصلاح کرده بود شاید بخاطر من. منم که شهوت پریناز را دیدم می خواستم براش سنگ پایان بزارم شروع کردم به خوردن پریناز پاهاشو محکم جوری دور سر من فشار میداد که انگار می خواست منو خفه کنه هر چقدر بیشر مک میزدم فشار پاهای پریناز را بیشتر حس میکردم با یک دست کونشو چنگ میزدم با دست دیگه سینشو و با دهن براش می خوردم.بهش گفتم پریناز جلوت بازه؟ اما قدرت حرف زدن نداشت در حالی که موهای لختش روی صورتش رو پوشانده بود فقط با اشاره سر بهم فهماند آره ولی عجب سوال مسخره ای پرسیده بودم مگه میشه کسی توی آمریکا به سن قانونی رسیده باشه و پرده داشته باشه شروع کردم به انگشت کردن توی کوسش اول یک انگشت بعدا دوتا و با دست دیگه چوچولشو میمالیدم صدای پریناز دیگه به جیغ تبدیل شده بود آنچنان جیغ میکشید گفتم الانه که کل همسایه ها بریزند اینجا با دستش حرکت دست من روی چوچولشو کنترل میکرد و با دست دیگر بالای مبل را چنگ میزد تا از روی مبل سقوط نکنه پاهاش بی اختیار در هوا تکان می خورد و چند باری محکم کوبید به دسته مبل اما آنچنان غرق لذت بود که درد یادش رفته بود در همین حین بود که بدنش شروع به لرزیدن کرد و با یک جیغ بلند ارضا شد و بدنش شل افتاد روی مبل جاشو روی مبل درست کردم و راحتش گذاشتم تا حالش جا بیاد چشم هاشو بسته بود و با نفس های بلندی که می کشید سینه هاش پایین بالا میرفتند رفتم و از توی یخچال یک پارچ شربت خنک آوردم تا با هم بخوریم هنوز چشم هاش بسته بودند رفتم بالای سرش و با موهای طلایی اش بازی می کردم آروم اسمش را صدا میکردمپریناز خانومم….گلم…خوابی یا بیدار؟ چشماشو باز کرد و بهم لبخند زد دستشو گرفتم و کمکش کردم تا روی مبل بشینه لیوان شربتو دادم دستش لیوان را یک نفس رفت بالا دور لبش که حالا با قرمزی شربت آلبالو قرمز تر شده بود به هوسم انداخت تا از لبهای شربتی اش یه لب شیرین بگیرم(ادامه دارد)نوشته‌ ؟

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *